#اینگونه_بود ...
□○کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره:○□
□○همراه آقا میرفتیم درس.
چشمم افتاد به نعلینشان. قسمتی از کفهاش جدا شده بود.
□○میدانستم خودشان وقت نمیکنند. اهل زحمتدادن به دیگران هم نبودند؛ حتی به من که سالها در کنارشان بودم.
□○بعد از درس، به آقا گفتم: «کف نعلینتون جدا شده، اگه اجازه بدید، بدم درستش کنن.»
آقا سرش را بهطرف من چرخاند. با لبخند گفت: «خودم را هم بلدی درست کنی؟»
□○همیشه وقتی شوخی میکردند، میخندیدم. اینبار هم مثل همیشه؛ ولی یکدفعه دلم هُری پایین ریخت: «او با اینهمه عبادت و بندگی، هنوز هم بهفکر درستکردن خودش است، اما من...».
□○(در خانه اگر کس است، ص١۶؛ بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان معظمله)○□
@mohamad_hosein_tabatabaei
#اینگونه_بود
□○به نقل از فرزند ایشان ، حجت الاسلام حاج شیخ علی آقا بهجت○□
□○من از آن موقعی که بالغ شدم ، ایشان هرگز نفرمود که برو یک نانی بخر . آخر این خیلی معمول است و ما عضو یک خانواده بودیم و باید یک قسمتش را تامین می کردیم . ولی تنها عبارتی که می فرمود این بود که اگر نانی باشد شاید اینجا مصرف شود یا فلان چیز را مادرت مایل است داشته باشد و در خانه باشد . تا سن نود و خرده ای سال این دستور ایشان بود ، تا این اندازه و بیشتر نه !
#آیت_الله_بهجت_ره
□○منبع : کتاب العبد ، ص۹۲○□
@mohamad_hosein_tabatabaei
#اینگونه_بود ...
#آیتالله_بهجت_قدسسره:
□●از آشپزخانه صدای تَقتَق بلند و نهیبی آمد.
سریع خودش را به آشپزخانه رساند.
دم آشپزخانه بوی سوختن را حس کرد.
آقا هم خودشان را به آشپزخانه رساندند.
وارد شدند و از نگاه پسر به یخچال، ماجرا را فهمیدند.
لبخندی بر لبانشان نشست.
□●رو به آقا کرد و با اطمینان به اینکه اینبار قبول خواهند کرد، گفت: «آقا جان! این گدای سر کوچه یک فریزر خریده است، این بقال هم شاهد است، ولی ما یخچال عادی هم نداریم!»
آقا گفت: «نه، ما هم مثل آنهایی که ندارند...»
□●(این بهشت، آن بهشت، ص٨۵؛ بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت)●□
@mohamad_hosein_tabatabaei
#اینگونه_بود ...
#آیتالله_بهجت_قدسسره:
□●چند روزی بود که مرتب در مورد مرگ صحبت میکرد.
آن روز هم وقتی میخواست به اتاق خودش برود، رو به مادرم کرد و گفت: «میشنوی؟» مادرم گفت: «بله.»
_ فلانآقا را در فومن میشناختی؟
_ بله.
_ یادش به خیر، همیشه این شعر را میخواند:
«یاران و برادران، مرا یاد کنید
رفتم سفری که آمدن نیست مرا»
□●بعد دوباره پرسید: «شنیدی؟» مادرم جواب داد: «بله! شنیدم.»
آقا لبخندی زد و رفت. آن روز نه معنی حرفهایش را فهمیدم و نه علت خواندن آن شعر را. تا سه روز بعد که برایم معنی شد.
آن جملهها، آخرین کلامش با مادرم بود.
□●(این بهشت، آن بهشت، ص٨۶؛ بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت)●□
@mohamad_hosein_tabatabaei