6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مجموعه کلیپ #نفس_تازه
📽 ببینید| تکیه گاه پدرانه
غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🎙استاد محمدمهدی حائری پور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 تکیه گاهت رو انتخاب کن👌
─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─
@mohamadhoseinrad80
─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
دردم این است که مـن بی تـو
دگر از جهان دورتر و بی خویشتنم
ای پناه بیپناهان کی میایی؟!😔
🌼 یــــاصـــاحـــــبـــ الزمــــانــــ 🌼
💗#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیکَ_الفَرَجْ💗
─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─
@mohamadhoseinrad80
─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
#مولایمن 🥀
رفته ای در سفر و آمدنت دیر شده!
مشکلی هست مگر باعث تأخیر شده؟
🌱سالها می گذرد غایبی از دیده ی ما
نکند چشم تو از دیدن ما سیر شده؟!
🌱حالمان حال خوشی نیست بیا ای جانا
زندگی بی تو دگر سخت و نفس گیر شده...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─
@mohamadhoseinrad80
─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
320216832_-897622256.mp3
1.45M
─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─
@mohamadhoseinrad80
─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
-2136269053_1506794267.mp3
5.22M
🍃 *﷽ 🍃
♨️مقدمه سازی ظهور امام زمان(عج)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─
@mohamadhoseinrad80
─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
-1320739070_1918177908.mp3
3.13M
🍃 *﷽🍃
تورو خدا قلب مقدس آقا امام زمان رو هم جدی بگیریم... 💔
─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─
@mohamadhoseinrad80
─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
#قرار_شبانه💚
أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ذُرِّیَّتُهُ الاَْزْکِیآءُ
─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─
@mohamadhoseinrad80
─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت۴٩
رسیدیم رو به روی حرم
همون لحظه داشت بارون میومد...
شیشه ماشینو کشیدم پایین و دستمو گرفتم زیر بارون... برخورد قطره های بارون با سطح دستم حس خوبی داشت...
همه از ماشین پیاده شدیم و وارد حرم شدیم
رو به روی ورودی حرم و رو به گنبد که قرار گرفتم اشکام ناخداگاه ریخت
چند ماه پیش همینجا بود که سرنوشت من از حرم شما رقم خورد بی بی...
رفتیم داخل و زیارت کردیم.
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و اومدیم روی صحن حرم نشستیم.
گفتم که میخوام برم و در حوزه یا در خونشون محمد رو غافلگیر کنم
عزم رفتن که کردم مامان ریحانه سوییچ ماشین رو از آبجیش گرفت و مجبورم کرد با ماشین برم.
بقیه هم قرار شد تا شب حرم بمونن.
سوار ماشین ریحانه اینا شدم و با یه بسم الله حرکت کردم.
با جی پی اس گوشیم تونستم مسیرایی که میخوامو پیدا کنم.
دیگه الان کاملا داخل خیابون چهارمردان قم بودم.
حوزه محمد اینا اینجاست.
یه حس خاصی داشتم... اسلا قابل وصف نبود
دیدمممم اخ جوووون حوزه شونو دیدمممم
(مدرسه علمیه امام عصر)
ماشینو نزدیک در حوزه پارک کردم و به محمد زنگ زدم.
دومین بوق برداشت
محمد: سلام بر فرمانده قلب من
_سلام بر سرباز وظیفه
محمد: حالا ما شدیم سرباز وظیفه...
باشه فائزه خانم دستت درد نکنه
_شما سرداری آقامحمد
محمد: اخ الهی من فدای این قلب مهربون فرماندم بشم.
_محمد الان کجایی؟
محمد: اووووووم یعنی چی کجام؟
_وااای خنگ خدا
یعنی الان حوزه ای خونه ای کلا کجایی؟
محمد: اوووم من الان از سر کلاس فقه اومدم بیرون و دارم میرم از در حوزه بیرون
تا این حرفو زد از ورودی حوزه اومد بیرون سرمو خم کردم تا نشناستم.....
_عه اهان. محمد شرمنده من دوباره بهت میزنگم الان نمیتونم صحبت کنم. یاعلی
محمد: عه خب باشه. پس خدانگهدارت گلم
گوشو قطع کردم و آروم پشت سر محمد راه افتادم. برخلاف تصورم ماشین نیاورده بود و داشت پیاده میرفت
اخ الهی من قربون آقام بشم که این قدر سربزیر و متینه
میخواستم برم بوق بزنم پشت سرش و اذیتش کنم که یهو یه ماشین آخرین مدل سبقت گرفت و دقیقا پشت سر محمد ایستاد
شروع کرد به بوق زدن محمد بی اعتنا رد شد... دوباره پشت سر محمد حرکت کرد و دوباره بوق زد... منم پشت ماشین میرفتم...
یهو یه دختره چادری از ماشین اومد بیرون و صدا زد : جوااااد
اسمشو که صدا زد محمد برگشت و وقتی دختره رو دید رفت و روی صندلی جلوی ماشین نشست و رفت....
احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد... دست و پاهام حرکت نداشت...
صدای بوق ماشینای پشت سرم منو وادار کرد حرکت کنم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─
@mohamadhoseinrad80
─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت۵٠
ناخداگاه پشت سر ماشین حرک کردم و شروع کردم به تعقیبشون...
من محمدو خوب میشناسم... اون اصلا این جور آدمی نیست... محمد با همه فرق داره... من بهش شک ندارم بخدا... فقط نمیدونم چرا حالم اینجوری خراب شده... خدایا کمکم کن... کنار یه پارک ماشینو پارک کرد.
اول محمد پیاده شد و بعدم اون دختره... بارون شدتش بیشتر شده بود... دختره از من قدس بلندتر بود... نهههههههلعنتی نرو باهاش زیر بارون قدم نزنمن حسرت اینو دارم کنار شوهرم زیر بارون قدم بزنم اون وقت الان اون دختره کنارشه
سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و زار زدم... گریه کردم تا میتونستم....
خسته شده بودم از کل دنیا....
من اسلا به محمد شک ندارم... بهش اعتماد کامل دارم... ولی نسبت به این دختره حس بدی دارم... ذهنم برگشت به چند وقت پیش...
به روز تولدش...
سیزدهم مهر بود...
خیلی دوس داشتم کنارش باشم ولی خب نمیشد... براش یه انگشتر عقیق گرفتم و پست کردم...
اون شب تا صبح تلفنی حرف زدیم... اون شب بهم قول داد هیچ وقت تو زندگی بهم دروغ نگه... قول داد....حالا وقتشه که امتحان بشه...
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم... داشتم نگاهش میکردم.... از دختره فاصله گرفت و جواب داد... محمد: سلام خانمم
_سلام. کجایی؟
محمد: بازم خوبه جواب سلاممو دادی ها پارکم عزیزدلم
_با کی رفتی پارک؟
محمد مکث کرد و بعد گفت: با حمزه اومدم.
اون لحظه بود که کل دنیا رو سرم آوار شد... دروغ گفت... محمد به من دروغ گفت... خدایا باورم نمیشه... اشکام بی اختیار دوباره جاری شد...
محمد: الووو فائزه کوشی
_هیچی همینجام. کاردارم. یاعلی
و دیگه منتظر نموندم اون خدافظی کنه و گوشی رو قطع کرد... چهار بار زنگ زد ولی جواب ندادم... یه پیام بهم داد *فائزه صدات از همون اول بغض داشت آخرشم که گریه شدی... سردم حرف میزدی باهام... تورو خدا با دل من اینجوری نکن... حالت خوب شد بزار زنگ بزنم صحبت کنیم خانومم. دوست دارم.یاعلی
پیام و خوندم و شدت اشکام بیشتر شد...
محمد یه چیزی به دختره گفت و داشت میرفت که دختره دویید دنبالش... یه چیزی رو از رو گوشیش نشون محمد داد... یهو گوشیم زنگ خورد... چقدر شماره آشنا بود...
با صدای مر از بغض گفتم : الوووو
یهو صدای خورد شدن توی گوشم پیچید.
محمد گوشی دختره رو پرت کرد رو زمین.... نکنه زنگ زده بود من... چرا... این دختره کیه... محمد چرا اینجوری کرد...
محمد و دختره سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردن.... با پشت دست اشکامو پاک کردم و راه افتادم دنبالشون....
حالم بد بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─
@mohamadhoseinrad80
─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت۵١
نمیدونستم الان دقیقا کجام و کجا دارم میرم...
فقط دارم پشت سر ماشین اونا میرم...
اینجا (شهرک پردیسان) خونه محمد ایناس که...
دختره در خونه محمد اینا پارک کرد... خودش و محمد از ماشین پیاده شدن و رفتن توی ساختمون... دنیا دور سرم میگشت... حالم خراب بود... اشکام دوباره جاری شدن
فاطمه اس داد:
(حتما خیلی خوش گذشته که مارو فراموش کردی ماشین مردم و بردار بیار میخوایم بریم شام بخوریم زود باش)
شام بخورن... مگه ساعت چنده... ای وای من... سریع دور زدم و با بدختی راه رو پیدا کردم و برگشتم حرم...
نمیخواستم تا مطمئن نشدم هیچ حرفی بزنم درباره چیزایی که دیدم.
اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ زدم فاطمه و بالاخره پیدا شون کردم.
بعد سلام و علیک و تشکر بابت ماشین نشستم نمازمو خوندم.
بعد نماز ریحانه گفت:
خب آقا محمدجواد رو دیدی؟
چی باید میگفتم... خدایا ببخش ولی مجبورم...
_نه عزیزم. راستش تا حالم که دیر کردم تو خیابونای قم گم شده بودم
فاطی: عه جدی من فکر کردم با همین
_نه بابا ندیدمش
فاطی: خب زنگ بزن بیاد اینجا...
دیگه نمیخواد غافلگیرش کنی بیخیال بابا
_باشه بعد دربارش فکر میکنم
از کنار بقیه بلند شدم و رفتم رو به روی حرم ایستادم... همون جایی که برای اولین بار محمد رو دیدم... به گنبد بی بی نگاه میکردم و اشکام بی اختیار میریخت... همون جا روی زمین نشستم و شروع کردم به گلایه کردن...
_من اومدم اینجا محمدو ببینم... اومدم خوشحالش کنم... فکر میکردم اگه یه مرد راست گو تو کل دنیا باشه محمده... محمد به من دروغ گفت امروز... بی بی خودت بگو چه برداشتی کنم... من نمیخوام قضاوت کنم... اول یه دختر به اسم صداش میزنه... بعد سوار ماشین دختره میشه... بعد توی پارک باهم زیر بارون قدم میزنن... بعد به من دروغ میگه... بعد دختره رو میبره خونشون...
احساس میکردم اشکام ممکنه اون قدر بباره که سیل بیاد...
یه صدا بین این همه شلوغی به گوشم آشنا اومد...یه صدا که گفت : فاطمه صبرکن کجا میری
سرمو از رو زانوم بر میدارم.
با شک به سمتی که صدا ازش اومد نگاه میکنم.
از تصویری که میبینم دیوونه میشم...
محمده... محمده منه... خدای من... با همون دختره... داشت اونو صدا میزد...
تازه تونستم درست ببینمش چهره زیبایی داشت و چشماش خاکستری بود....
دختره دوباره جلو شد... محمد این بار بلندتر صداش زد: فاطمهههه کجا میری
صدای دختره تو گوشم پیچید: نگران نباش جواد میرم زیارت و زود میام نترس گم نمیشم
این و گفت و صدای خنده ش توی فضا پیچید.
قلبم به شدت درد گرفته بود...
نمیتونستم نفس بکشم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─
@mohamadhoseinrad80
─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت۵٢
با احساس خیش شدن صورتم چشمامو باز کردم.
یه زن میانسال و یه پسر جوون کنارم بودن...
چشمامو که باز کردم پسره که خیره شده بود تو صورتم نگاهشو پایین انداخت...
زن میانسال: مادر به هوش اومدی؟
نمیدونستم از چی حرف میزنه... گنگ نگاهش کردم...
زنمیانسال: دخترم نشسته بودی وسط صحن داشتی گریه میکردی یهو بیهوش شدی من از پشت گرفتمت وگرنه سرت خورده بود رو زمین دور از جون یه چیزیت میشد.
ذهنم دوباره به کار افتاد... همه اتفاقای امروز مثل نوار فیلم از جلوی چشمام رد شد و اتفاق آخر مثل خنجره فرو رفته توی قلبم باعث شد از درد چشمامو ببندم
پسر جوون: خانم چیشدید؟
حالتون خوب نیست
زن مینسال: وای امیر برو ماشینو روشن کن ببریمش بیمارستان...
_نه نه ممنون من حالم خوبه... بببخشید شرمنده شماهم اذیت شدید... زن میانسال: مادر این چه حرفیه توهم جای دخترمی . مطمئنی حالت خوبه؟
_بله ممنون لطف کردید. التماس دعا.
با کمک خانومه بلند شدم و حرکت کردم برم داخل حرم...
رفتم اول چنگ زدم به ضریح تا نگهم داره چون ممکن بود هر لحظه بیوفتم... و همین اتفاقم افتاد... کنار ضریح بی بی زانو زدم... ضریح رو توی دستم گرفتم و اشک ریختم...
خدایا باورش برام سخته... خدایا یعنی ممکنه...
از فکری که به ذهنم اومده بود داشتم دیوونه میشدم... قلبم درد گرفته بود...
حالم بد بود... خیلی بد... هیچ کس نمیتونه اون لحظه رو تصور کنه که قلبم چجوری به سینم میکوبید...
حتی توان فکر کردنم نداشتم...
_بی بی... من به محمد عشق پاکی داشتم... من قلبمو خالصانه بهش هدیه دادم... من باهاش روراست بودم...من...
به هق هق افتاده بودم... خدایا باورم نمیشه...
خدای من دختره رو دوباره دیدم... نشسته بود یه گوشه و سرش تو گوشیش بود...
یه یاعلی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم نزدیکش...
اول میترسیدم بخوام چیزی بگم... ولی دلمو زدم به دریا و کنارش نشستم.
_سلام
به طرف من برگشت...
چشماش خیلی قشنگ بود...
فاطمه: سلام. بفرمایید
_من فائزم...
با بهت نگام کرد و یه ذره ترسید... ولی دوباره آروم شد و گفت: کدوم فائزه؟
_من نامزد محمدجوادم...
فاطمه با پوزخند:
اگه تو نامزدشی پس من کی شم؟
احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد...نمیتونستم باور کنم حرفاشو... اومدم باهاش حرف بزنم شک و تردیدم تموم شه... ولی این الان داره میگه.... نه... داره دروغ میگه... من مطمئنم....
خدایا دروغ میگه... مگه نه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─
@mohamadhoseinrad80
─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
♨️روزانه دقایقی به یاد امام زمان(عجل الله) باشیم...
🔸یکی از دوستان ما خدمت آیت الله میلانی رسید و به ایشان گفت:
موعظه ای و نصیحتی من را کنید تا دستم گرفته شود و به داد من برسند.
آیت الله میلانی تاملی نمود و این سفارش را کرد:
«شبانه روز 1440 دقیقه است، از این میزان، 1435 دقیقه کارهای متفرقه همچون نماز، دعا، ذکر، استراحت، امرار و معاش و ... داشته باش اما 5 دقیقه برای ارتباط با #امام_زمان ارواحنا فداه و توسل به ایشان زمان بگذارید»
🔸قطره اگر وصل به دریا شود، پایدار می ماند و گرنه پایمال می شود و از بین می رود، یک قطره ارزش ندارد و زمانی ارزش می یابد که به دریا وصل شود و ما نیز مانند قطره هستیم.
در این 5 دقیقه می توان زیارت آل یاسین تلاوت کرد، نماز امام زمان(عجل الله) خواند، درود به حضرت فرستاد و یا یکی از کارها این است که روزی 100 مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد با «وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ» بفرستد و هدیه به حضرت کند تا نشانه ای از به یاد حضرت مهدی(عجل الله) بودن و دعا برای فرج ایشان باشد یا دعای «اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ...» بعد از نماز و یا در قنوت های نماز بخوانیم.
اگر ما به یاد امام زمان(عجل الله) باشیم، دعا برای ایشان کنیم و مال و جان خود را برای ایشان هزینه کنیم، ایشان نیز به یاد ما خواهند بود و برای ما دعا خواهند کرد زیرا جواب سلام واجب است، حال اگر فردی بیش از یک سلام و عرض ارادت کند، قطعا آنها پاسخ خواهند داد.
🖋حجتالاسلام فرحزاد
─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─
@mohamadhoseinrad80
─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─