✍آیت الله بهجت(ره) :
ما را از هم جدا میسازند و برای هر جمعیت مرز و گذرنامهی جداگانه قرار میدهند و از هم جدا و بیگانه میسازند و بدین وسیله امت واحده اسلامی را تضعیف مینمایند و بعد از ضعف همه، دانهبهدانه به سراغ آنها میروند! آیا ما نباید در فکر این باشیم که با هم متحد باشیم و با تفرقه و نزاع و اختلاف، وحدت اسلامیه و برادری خود را از دست ندهیم؟!
📚 در محضر بهجت، ج٣، ص١۶۶
👈 کمی تا بهجت🌷
هدایت شده از محمد رعدصفت
آمدم دنیا بـرای دیدن روی علی
ورنه من با مردم دنیا چه کاری داشتم؟
#شب_جمعه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠 @ostad_daneshmaand
هدایت شده از ذاکرین
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان های عبرت آموز ۱۱۹(تلنگر آمیز)
حکایت جالب علامه جعفری رحمت الله علیه درباره مردی که به دنبال مقام بود
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@sedzaker
هدایت شده از جلال الدین هاشمی تبار
1.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
و برای همین یک خط روضه .....
انا لله و انا الیه راجعون
.
#حضرت_زینب سلاماللهعلیها
#مرحوم آیت_الله_سیبویه
▪️ شیعه دارد آبرو زیرا دلش با زینب است
▪️ آبرو دار حقیقی در دو دنیا زینب است
▪️ راه ما راه حسین و مقصد ما کربلاست
▪️ افتخار و اعتبار مکتب ما زینب است
🏴 سالروز شهادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها تسلیت باد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠 @ostad_daneshmaand
هدایت شده از جلال الدین هاشمی تبار
1.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
و برای همین یک خط روضه .....
انا لله و انا الیه راجعون
.
#حضرت_زینب سلاماللهعلیها
#مرحوم آیت_الله_سیبویه
✍امام صادق علیه السلام
مرده بخاطر طلب رحمت و آمرزشی که برای او میشود ، شادمان میگردد ، همانگونه که زنده با هدیه خوشحال می گردد.
📚الفقیه، ج1،ص117
پنج شنبه🕯
شادی روح پدران و مادران آسمانی و همه در گذشتگان بخوانیم فاتحه و صلوات
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
🔴خاطره ای از #شهید #زین_الدین
✍️وقتی به خط پدافندی پاسگاه زید رسیدیم، شب بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات گفت: برویم تو سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح بشود و ببینیم تکلیف چیست.
وسط سنگر یک نفر خوابیده بود و پتو را روی سرش کشیده بود. چه خر و پفی هم می کرد. کنارش دراز کشیدیم، ولی مگر خوابمان می برد. خسته بودیم، کلافه شدیم. من با لگد به پایش زدم، گفتم: برادر، برو آن طرف تر بخواب، ما هم جایمان بشود بخوابیم. بیشتر منظورم این بود که بیدار شود و از صدای خر و پفش راحت شویم. او هم خودش را کشید آن طرف تر و هر سه خوابیدیم.
می دانستم زین الدین هم به خط پدافندی آمده اما نمی دانستم همان کسی است که من به او لگد زده ام. تا این که یکی آمد و صدایش کرد: آقا مهدی، برادر زین الدین!
تمام تنم یخ کرد، پتو را روی سرم کشیدم تا شناخته نشوم. حسابی خجالت کشیدم ولی شهید زین الدین بلند شد و بدون این که به روی خودش بیاورد، رفت.
بعد از نیم ساعت آمد و دوباره سرجایش خوابید، انگار نه انگار. اگر من به جایش بودم، لااقل آن لگد را یک جوری تلافی می کردم.
📚به نقل از: تو که آن بالا نشستی، ص 77