✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔹درخت کاج کوچکی در یک جنگل
بینهایت زیبا زندگی میکرد
پرندهها روی شاخههاش مینشستن
سنجابها روی شاخههاش بازی میکردن
اما اون به هیچ کدوم از اینا توجه نداشت
و فقط میخواست رشد کنه و بزرگ بشه
دائم نگران این بود که بزرگ بشه و مثل
درختهای کاج بزرگی که قطعشون میکردن
قطع بشه و بره به جای جادویی و ناشناختهای
که اونها میرن و خوشبختی رو اونجا پیدا کنه
🔸تا اینکه یه روز چوببرها اومدن و قطعش
کردن، اما چنان به درد و رنج افتاد که
با خودش گفت: چقدر من خوشبخت بودم
چقدر روزگاری که با پرندهها و سنجابها
بودم خوش بود
کاش قدر همون روزگار رو میدونستم
اما اون دوران دیگه هرگز برنمیگرده
🔹چوببرها به عنوان درخت کاج کریسمس
فروختنش، بچهها تزئینش کردن
و دورش رقصیدن و بازی کردن
اما درخت با خودش فکر میکرد:
امشب که خوب نتونستم لذت ببرم
ولی فردا شب از این همه مراسم قشنگ
لذت میبرم، اما فردا شبی به کار نبود
🔸درخت رو صبح روز بعد به انباری انداختن
درخت اینقدر غصه خورد که با خودش گفت:
دیشب چقدر من خوشبخت بودم
کاش قدرش رو میدونستم
اما اون دوران دیگه هرگز برنمیگرده
🔹توی انبار موشها دورش جمع شدن
و درخت کاج برای موشها قصهش رو
تعریف میکرد
🔸موشها با شادی و هیجان به قصه زندگیش
گوش میدادن اما درخت غصه میخورد
تا اینکه یه روز اومدن از انبار بردنش
تکه تکهش کردن تا هیزمش کنن
اون وقت فکر کرد: چقدر روزگاری که
با موشها بودم خوشبخت بودم
چقدر همه با علاقه بهم گوش میدادن
کاش قدر اون روزگار رو میدونستم
اما اون دوران دیگه هرگز برنمیگرده
🔹این ماجرای آدمیه که همیشه آرزوهاش
زمان و مکانی دیگه ست و نمیتونه
زیبائیهای زمان خودش رو ببینه
و هیچی راضیش نمیکنه
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خط قرمز خدا!!!!
👤استاد قرائتی
🌹 🍃🍂
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
🔹در یک روز سرد زمستانی مدیر مدرسه
بچهها را به صف کرد و گفت:
بچهها آیا مؤافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟
🔸تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند
پس از انتخاب چند شرکت کننده
مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط
مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای
سوت او به سمت دیگر حیاط بیایند
🔹و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی
از خود بجای گذارد برنده مسابقه است
🔸در پایان مسابقه آقای مدیر از یکی از
بچههایی که ردپای کجی از خود
بجای گذاشته بود پرسید: تو چه کردی؟
🔹دانش آموز در جواب گفت: با وجودی که
در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را
نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست
از ردپا روی برف خطوط کج و معوجی
به وجود آمده است!
🔸تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود
ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد
🔹مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق
از او پرسید: تو چطور توانستی ردپایی
صاف در برفها به وجود آوری؟
🔸آن دانش آموز گفت: آقا اینکه کاری ندارد
من جلوی پایم را نگاه نکردم!
مدیر پرسید: پس کجا را نگاه کردی؟
🔹دانش آموز گفت: من آن تخته سنگ بزرگی
را که آن طرف حیاط است نگاه کردم
و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی
به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم
رسیدن به آن تخته سنگ بود
🔸اگر در زندگی خودمان ایده و هدفی
نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً
به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد
معطوف کنیم سرانجام به هدفمان
نخواهیم رسید
🔹ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به مشکلات
روزانه متوجه کنیم به هدفمان متمرکز سازیم
قطعاً به هدفمان خواهیم رسید.