✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
✍یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود
من از مدرسه به خانه برمیگشتم که یکی
از بچههای کلاس را دیدم اسمش مارک بود
و انگار همه کتابهایش را با خود به خانه میبرد
🔹با خودم گفتم: کی این همه کتاب رو آخر
هفته به خانه میبره، حتماً این پسر
خیلی بی حالی است!
🔸من برای آخر هفتهام برنامه ریزی کرده بودم
مسابقه فوتبال با بچهها، مهمانی خانه
یکی از همکلاسیها بنابراین شانه هایم را
بالا انداختم و به راهم ادامه دادم
🔹همینطور که میرفتم، تعدادی از بچههارو
دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین
انداختند کتابهایش پخش شد
و خودش هم روی خاکها افتاد
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اون
طرفتر، روی چمنها پرت شد
سرش را که بالا آورد در چشمانش
یک غم خیلی بزرگ دیدم
🔸بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد
و به طرفش دویدم در حالی که به دنبال
عینکش میگشت یه قطره درشت اشک
در چشمهایش دیدم
🔹همینطور که عینکش را به دستش میدادم
گفتم: این بچهها یه مشت آشغالن!
او به من نگاهی کرد و گفت: متشکرم
و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند
از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری
قلبی بود
🔸من کمکش کردم که بلند شود و از لو
پرسیدم کجا زندگی میکند؟ معلوم شد
که او هم نزدیک خانه ما زندگی میکند
🔹ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده
بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسه
خصوصی میرفته و این برای من خیلی
جالب بود
🔸پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم
ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از
کتابهایش را برایش آوردم
🔹او واقعا پسر جالبی بود من ازش پرسیدم
آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال
بازی کند؟ و او جواب مثبت داد
ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم
و هر چه بیشتر مارک را میشناختم
بیشتر از او خوشم میآمد
دوستانم هم چنین احساسی داشتند
🔸صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را
با حجم انبوهی از کتابها دیدم
به او گفتم پسر تو واقعاً بعد از مدت کوتاهی
عضلات قوی پیدا میکنی با این همه کتابی
که با خودت این طرف و آن طرف میبری!
مارک خندید و نصف کتابها را در دستان
من گذاشت
🔹در چهار سال بعد من و مارک بهترین دوستان هم بودیم وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم هر دو به فکر دانشکده افتادیم مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک
🔸من میدانستم که همیشه دوستان خوبی
باقی خواهیم ماند مهم نیست کیلومترها
فاصله بین ما باشد
🔹او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم
🔸مارک کسی بود که قرار بود برای
جشن فارغ التحصیلی صحبت کند
من خوشحال بودم که مجبور نیستم
در آن روز روبروی همه صحبت کنم
🔹من مارک را دیدم او عالی به نظر میرسید
و از جمله کسانی به شمار میآمد که
توانستهاند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند
حتی عینک زدنش هم به او میآمد
همه دخترها دوستش داشتند
گاهی من بهش حسودی میکردم
🔸امروز یکی از اون روزها بود من میدیدم
که برای سخنرانیاش کمی عصبی است
بنابراین دست محکمی به پشتش زدم
و گفتم: هی مرد بزرگ تو عالی خواهی بود
او با یکی از اون نگاههایش به من نگاه کرد
همان نگاه سپاسگزار واقعی و لبخند زد
🔹گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری
شروع کرد: فارغ التحصیلی زمان سپاس از
کسانی است که به شما کمک کردهاند
این سالهای سخت را بگذرانید
والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان
شاید یک مربی ورزش
اما مهمتر از همه دوستانتان
🔸من اینجا هستم تا به همه شما بگویم
دوست کسی بودن بهترین هدیهای است
که شما میتوانید به کسی بدهید
من میخواهم برای شما داستانی را تعریف کنم
🔹من به دوستم با ناباوری نگاه میکردم
در حالیکه او داستان اولین روز آشنائیمان را
تعریف میکرد به آرامی گفت که در آن
تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد!
🔸او گفت که چگونه کمد مدرسهاش را خالی
کرده تا مادرش بعداً وسایل او را به خانه نیاورد
مارک نگاه سختی به من کرد
و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد
🔹او ادامه داد: خوشبختانه من نجات پیدا کردم دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث بازداشت
🔸من به همهمهای که در بین جمعیت پراکنده
شد گوش میدادم در حالیکه این پسر
خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره
سست ترین لحظههای زندگیش توضیح میداد
🔹پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه میکردند و لبخند میزدند همان لبخند پر از سپاس من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم
🔸هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید
با یک رفتار کوچک شما میتوانید زندگی
یک نفر را دگرگون نمائید برای بهتر شدن
یا بدتر شدن
🌷
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
✍تختی يک ماشين بنز ۱۷۰ سبز رنگ داشت.
هميشه برای تعمير به تعمیرگاه نادر میآمد
که مالکانش دو شريک بودند به نامهای
علی و آوانس
🔹مردمی که گرفتاری يا مشکلی داشتند
برای تختی نامه مینوشتند و به صاحبان این
تعمیرگاه میدادند تا به دست تختی برسانند
🔸يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم
که تختی بدون ماشینش آمد
گفتيم ماشين کو؟ آقا تختی
گفت: ديشب ماشين را دزديدند
🔹آوانس با شنيدن اين حرف گفت:
آقا موقع رفتن ماشين منو ببر
تا ببينم چه خواهد شد
🔸يک هفته بعد در تعمیرگاه نادر بوديم
که چند نامه به تختی دادند
پهلوان در حالی که یکی از نامهها را میخواند
يک دفعه خنده بلندی کرد و گفت:
نامه آقا دزده است!!!
🔹نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه
پارک شده و شرمندهام که ماشینت رو دزدیدم
🔸به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود
رفتيم ماشین آنجا بود
تختی دور ماشين چرخيد و گفت:
لاستيکها، تودوزی، ضبط
و همه چيز ماشین نو شده!!!
🔹سارق بعد از اینکه فهمیده بود
ماشین جهان پهلوان تختی رو دزدیده
از کارش پشیمون شده و برای عذرخواهی
همه چیز ماشین رو نو کرده بود
🔸بعد که سوار ماشین شدیم
تختی گفت: عمو حيدر! بيا مبلغی که
برای ماشين من خرج شده را به خيريه بدهيم
🔹در واقع تختی هر وقت میتوانست
به مردم خدمت میکرد
حتی زمانی که چنين اتفاقی برای او افتاد
👌در يک کلمه بگويم تختی قهرمانی مردمی بود
✍ علی اکبر حيدری
دوست جهان پهلوان تختی
و دارنده نشان برنز المپيک ۱۹۶۴ توکيو
🍃🌸🌸🌸🍃