eitaa logo
🌿هیئت محمدرسول الله (ص) 🌿
96 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
672 ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسیدن به آرامش زمانی اتفاق می افتد که متوجه بشی: - رنج جزئی از زندگیه اما خوبه به دلیلی رنج بکشم که بعدا شرمنده خودم نشم - نباید به خاطر دلم خودم رو راضی به انجام دادن کاری کنم که عقلانی و منطقی نیست - من فقط با اشتباهاتم تعریف نمیشم و فراتر از اتفاقات بد زندگیم هستم - بیهوده ترین کار دنیا اینه که خودم رو با کسی مقایسه کنم - اینکه بقیه چطور با من رفتار میکنن نباید معیار ارزش من باشه(آدم ها بر اساس حال و هوای خودشون رفتارهای متفاوتی نشون میدن) - همه مشکلات تحت کنترل من نیستن اما این بستگی به خودم داره که چطور بهشون معنا ببخشم و مهم ترین مسئله اینه که - با همه زخم هام و خستگی هام بازم میتونم ادامه بدم. 🍃🌺🍃🍃🌺🍃
📌 پنجشنبه ☀️ ۹ اسفند ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۸ شعبان ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 27 فوریه 2025 میلادی 📎
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🔹من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم سال‌ها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم، کنار بانک دست فروشی بساط باطری ساعت، فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود 🔸دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است آن زمان تلفن‌های عمومی با سکه‌های دو ریالی کار می‌کردند 🔹جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده او با خوشرویی پولم را با دو سکه پس داد و گفت: اینها صلواتی است! 🔸گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد «دو ریالی صلواتی موجود است» 🔹باورم نشد ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم ... گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟ 🔸با کمال سادگی گفت: ۲۰۰ تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای اینکه کار مردم راه بیفتد دو ریالی می‌گیرم و صلواتی می‌دهم 🔹مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم دیدم این دست فروش از من خوشبخت‌تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا می‌دهد 🔸در صورتی که من تاکنون به جرأت می‌توانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم 🔹احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد 🔸من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم 🔹به او گفتم چه کاری می‌توانم بکنم؟ گفت: خیلی کارها آقا شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم گفت: آقای دکتر شب‌های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر نمیدانید چقدر ثواب دارد! 🔸صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم دگرگون شده بودم ما کجا اینها کجا؟! 🔹از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون «شب‌های جمعه مریض صلواتی می‌پذیریم» 🔸دوستان و آشنایان طعنه‌ام زدند اما گفته‌های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی 🔹گفت باور نمی‌کردم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی و ما خاموش 🤔راستى یک سؤال؟ شغل شما چیه؟ 🔸برای بخشنده بودن پول مهم نیست باید ببینیم چی داریم گاهی با بخشیدن یک لبخند کوچک میتونیم بزرگترین بخشش رو داشته باشیم 🍃🌸🌸🌸🍃
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ اگر در جستجوی هستی... به روایت شهید سید مرتضی آوینی
📌 جمعه ☀️ ۱۰ اسفند ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۹ شعبان ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 28 فوریه 2025 میلادی 📎
🔺آوینی می گفت؛ گاهی باد باید فقط به افتخار آستین خالی حسین خرازی بوزد تا نامردهای روزگار رسوا شوند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ✍کنار شومینه نشسته بودم کتاب میخوندم و قهوه تلخی رو مزه مزه می‌کردم تو اون لحظه از هر دل مشغولی‌ای فارغ بودم و غرق در حس آرامش و گرمی بودم که یکدفعه دلم استنشاق هوای تازه طلب کرد نادیده‌اش گرفتم ولی اون سماجت کرد 🔹برام خوشایند نبود که حتی قدمی از این گرما و حس دلچسب فاصله بگیرم به هر حال سماجت های دلم جواب داد و منو از جام بلند کرد 🔸به اتاقم رفتم به پنجره نزدیک شدم پرده رو کنار زدم از پشت شیشه به آسمون نگاه کردم که مشت مشت دونه‌های ریز و سفید برف رو خیلی آروم پیشکش شهر می‌کرد 🔹پنجره رو باز کردم سرمو بیرون بردم چشمامو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم و ریه‌هامو از هوای سرد زمستون پر کردم 🔸یهو لرزیدم سرمو آوردم تو خواستم پنجره رو ببندم که یه چیزی دیدم که باعث شد دوباره سرمو بیرون ببرم 🔹با یه فرقون که توش دو تا جارو و یه بیل و یکمی هم برگ و آشغال چیپس و پفک و بستنی بود نزدیک می‌شد 🔸اندامش خمیده بود یه کلاه مشکی کاموا سرش بود لباس تنش انگاری یه روزی نارنجی بود ولی حالا خاکی رنگ شده بود 🔹آرامش چشماش رو از اون فاصله می‌شد لمس کرد بوی عطر مهربونیش به مشام می‌رسید آروم و با قدم‌های نرم نزدیک می‌شد رسید جلوی خونه فرقونش و کنار جوب روی زمین گذاشت یکی از جاروهاشو برداشت و شروع کرد: خش، خش، خش ... 🔸تو سکوت خیابون با جاروی بلندش موسیقی دلنشینی رو داشت اجرا می‌کرد 🔹بی اختیار بهش زل زده بودم افکارم کم کم از خواب بیدار شدن به جنب و جوش افتادن تصادم افکارم تو میدون بزرگ شهر ذهنم گرد و خاکی به پا  کرده بود 🔸افکاری که درود می‌فرستاد به شرافت اون آدم و امثالش افکاری که در عجب بود از قامت مردونه‌ای که خم می‌شد تا زباله‌ای رو از روی زمین برداره 🔹افکاری که جملاتی رو به زبونم آورد: نارنجی پوش شهر دلت شاد، تنت سلامت سفره‌ات پر از روزی 👌نزدیکه عیده کمک به پاکبان‌های زحمتکش شهر فراموش نشه