رسیدن به آرامش زمانی اتفاق می افتد که متوجه بشی:
- رنج جزئی از زندگیه اما خوبه به دلیلی رنج بکشم که بعدا شرمنده خودم نشم
- نباید به خاطر دلم خودم رو راضی به انجام دادن کاری کنم که عقلانی و منطقی نیست
- من فقط با اشتباهاتم تعریف نمیشم و فراتر از اتفاقات بد زندگیم هستم
- بیهوده ترین کار دنیا اینه که خودم رو با کسی مقایسه کنم
- اینکه بقیه چطور با من رفتار میکنن نباید معیار ارزش من باشه(آدم ها بر اساس حال و هوای خودشون رفتارهای متفاوتی نشون میدن)
- همه مشکلات تحت کنترل من نیستن اما این بستگی به خودم داره که چطور بهشون معنا ببخشم
و مهم ترین مسئله اینه که
- با همه زخم هام و خستگی هام بازم میتونم ادامه بدم.
🍃🌺🍃🍃🌺🍃
📌 پنجشنبه
☀️ ۹ اسفند ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۲۸ شعبان ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 27 فوریه 2025 میلادی
📎 #تقویم
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔹من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون
آمدم، کنار بانک دست فروشی بساط باطری
ساعت، فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود
🔸دیدم مقداری هم سکه دو ریالی
در بساطش ریخته است
آن زمان تلفنهای عمومی
با سکههای دو ریالی کار میکردند
🔹جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم
دو ریالی بده
او با خوشرویی پولم را با دو سکه پس داد
و گفت: اینها صلواتی است!
🔸گفتم: یعنی چه؟
گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست
و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد
«دو ریالی صلواتی موجود است»
🔹باورم نشد ولی چند نفر دیگر هم
مراجعه کردند و به آنها هم ...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری
که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟
🔸با کمال سادگی گفت:
۲۰۰ تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا
و برای اینکه کار مردم راه بیفتد
دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم
🔹مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند
بعد از یک عمر که برای پول دویدم و
حرص زدم دیدم این دست فروش از من
خوشبختتر است که یک چهارم از مالش را
برای خدا میدهد
🔸در صورتی که من تاکنون به جرأت
میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم
و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم
🔹احساساتی شدم و دست کردم ده تومان
به طرف او گرفتم
آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت:
برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش
گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد
🔸من که خیلی مغرور تشریف دارم
مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم
🔹به او گفتم چه کاری میتوانم بکنم؟
گفت: خیلی کارها آقا
شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم
گفت: آقای دکتر شبهای جمعه در مطب را
باز کن و مریض صلواتی بپذیر
نمیدانید چقدر ثواب دارد!
🔸صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان
شده بودم خودم را درون اتومبیلم انداختم
و به منزل رفتم دگرگون شده بودم
ما کجا اینها کجا؟!
🔹از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار
مطبم نوشتند با این مضمون
«شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم»
🔸دوستان و آشنایان طعنهام زدند
اما گفتههای آن دست فروش در گوشم
همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی
🔹گفت باور نمیکردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش
🤔راستى یک سؤال؟ شغل شما چیه؟
🔸برای بخشنده بودن پول مهم نیست
باید ببینیم چی داریم گاهی با بخشیدن
یک لبخند کوچک میتونیم
بزرگترین بخشش رو داشته باشیم
🍃🌸🌸🌸🍃
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ اگر در جستجوی #امام_زمان هستی...
به روایت شهید سید مرتضی آوینی
📌 جمعه
☀️ ۱۰ اسفند ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۲۹ شعبان ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 28 فوریه 2025 میلادی
📎 #تقویم
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
✍کنار شومینه نشسته بودم کتاب میخوندم
و قهوه تلخی رو مزه مزه میکردم
تو اون لحظه از هر دل مشغولیای فارغ بودم
و غرق در حس آرامش و گرمی بودم
که یکدفعه دلم استنشاق هوای تازه طلب کرد
نادیدهاش گرفتم ولی اون سماجت کرد
🔹برام خوشایند نبود که حتی قدمی از این
گرما و حس دلچسب فاصله بگیرم
به هر حال سماجت های دلم جواب داد
و منو از جام بلند کرد
🔸به اتاقم رفتم به پنجره نزدیک شدم
پرده رو کنار زدم از پشت شیشه به آسمون
نگاه کردم که مشت مشت دونههای ریز و
سفید برف رو خیلی آروم پیشکش شهر میکرد
🔹پنجره رو باز کردم سرمو بیرون بردم
چشمامو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم
و ریههامو از هوای سرد زمستون پر کردم
🔸یهو لرزیدم سرمو آوردم تو
خواستم پنجره رو ببندم که یه چیزی دیدم
که باعث شد دوباره سرمو بیرون ببرم
🔹با یه فرقون که توش دو تا جارو و یه بیل
و یکمی هم برگ و آشغال چیپس و پفک
و بستنی بود نزدیک میشد
🔸اندامش خمیده بود یه کلاه مشکی کاموا
سرش بود لباس تنش انگاری یه روزی نارنجی
بود ولی حالا خاکی رنگ شده بود
🔹آرامش چشماش رو از اون فاصله
میشد لمس کرد
بوی عطر مهربونیش به مشام میرسید
آروم و با قدمهای نرم نزدیک میشد
رسید جلوی خونه فرقونش و کنار جوب
روی زمین گذاشت یکی از جاروهاشو برداشت
و شروع کرد: خش، خش، خش ...
🔸تو سکوت خیابون با جاروی بلندش
موسیقی دلنشینی رو داشت اجرا میکرد
🔹بی اختیار بهش زل زده بودم
افکارم کم کم از خواب بیدار شدن
به جنب و جوش افتادن
تصادم افکارم تو میدون بزرگ شهر ذهنم
گرد و خاکی به پا کرده بود
🔸افکاری که درود میفرستاد به شرافت
اون آدم و امثالش
افکاری که در عجب بود از قامت مردونهای
که خم میشد تا زبالهای رو از روی زمین برداره
🔹افکاری که جملاتی رو به زبونم آورد:
نارنجی پوش شهر
دلت شاد، تنت سلامت
سفرهات پر از روزی
👌نزدیکه عیده کمک به پاکبانهای زحمتکش
شهر فراموش نشه