✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔸کنار خیابان ایستاده بودم که دیدم یه
معلول ذهنی که آب دهنش کش اومده بود
و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت
به هر کسی که میرسه با زبون بیزبونی
ازش میخواد دکمه بالای پیراهنش رو ببنده
اما چون ظاهر خوب و تمیزی نداشت
همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردند!
🔹دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی
با چند تا مأمور وسط چهارراه ایستاده بودن
و داشتند صحبت میکردند
🔸یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه
از لحاظ درجه ارجحیت داره
چون خیلی بهش احترام میذاشتن
🔹این معلول ذهنی رفت وسط خیابان
و به آنها نزدیک شد و از همون سرهنگی که
ذکر کردم خواست که دکمهاش رو ببنده!
🔸سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از
همکارانش داد و با دقت دکمه پیراهن اون
معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش
وسط خیابان و جلوی اون همه همکار
و مردم به اون معلول ذهنی
یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد!
🔹اون معلول ذهنی که اصلاً توقع این کار
رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش
سلام داد و به طرف پیاده رو اومد
🔸لبخند و احساس غروری که توی چهرهاش
بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم
🔹بعد از این قضیه با خودم گفتم:
کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو
یادداشت میکردم تا با نام بردن ازش
تقدیر کنم اما احساس کردم اگر
فقط به عنوان یک انسان ازش یاد کنم
شایستهتر باشه ...
🔸این کار جناب سرهنگ باعث شد
اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم
که هنوز انسانهائی با روح بزرگ وجود دارند
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔸گویند برای پادشاهی مردی آوردند
که هنرنمایی فراوانی بلد بود
شاه بر مسند خود تکیه زد و مرد هنرمند
صفحهای چوبی بر دیوار نهاد
و میخی را از دور زد و بر روی صفحه
آن میخ جای گرفت
🔹مرد هنرمند میخ دیگری زد در پای آن میخ
جای گرفت و این میخ زدنها تکرار شد
و بدون خطا پنج میخ را در پای آن میخ اول
مانند ستاره جای داد و کاشت
🔸شاه دست زد و همه حاضران
به خوشحالی شاه دست زدند
مرد هنرمند از اینکه هنرش مورد مطلوب
و پسند سلطان واقع شده بود
از شادی در پوست خود نمیگنجید
🔹شاه او را کنار خود خواست و به وزیر
امر کرد صد سکه طلا به او پاداش دهد
و به وزیر امر کرد صد شلاق هم به او بزنند
🔸مرد هنرمند و حاضرین از این دو عمل
ضد و نقیض شاه در حیرت ماندند!
🔹شاه گفت: صد سکه دادم چون زحمت کشیده و این کار را یاد گرفته بودی و باعث مسرت و انبساط خاطر ما شد
🔸اما صد ضربه شلاق زدم چون به جای
این همه وقتی که در کاری بیخود و بی ثمر
گذاشته بودی میتوانستی حرفه و کاری
خوب بیاموزی که ثمری هم داشته
و گرهای از مردم بگشاید