🌱 چند عادت آدمای خوشحال :
1. شکرگزاری: قدر چیزای خوب زندگیشون رو میدونن.
2. مثبتاندیشی: بیشتر به جنبههای خوب توجه میکنن.
3. روابط قوی: وقتشون رو با آدمای مهم زندگیشون میگذرونن.
4. ورزش: فعالیت بدنی حالشون رو بهتر میکنه.
5. خواب کافی: به استراحت اهمیت میدن.
6. کمک به دیگران: از حمایت بقیه لذت میبرن.
7. یادگیری مداوم: دنبال تجربهها و دانش جدیدن.
🔴اثر بی توجهی و بی اعتنایی به پدر!
فرزند آیت الله کوهستانی، درباره احترام به پدر، از دیدگاه پدر گرامی خود چنین حکایت می کند:
روزی در حیاط منزل مشغول انجام کاری بودم، آقا چند بار مرا صدا کرد، ولی من چون نشنیده بودم متوجه خطاب ایشان نشدم.
برای مرتبه آخر که مقداری بلندتر مرا مورد خطاب قرار داد صدای مبارک ایشان را شنیدم و بلافاصله به محضرشان رسیدم.
با ناراحتی فرمود:
«چرا جواب ندادی؟»
عرض کردم: صدای شما را نشنیدم، اگر کوتاهی کردم حاضرم مؤاخذه شوم.
فرمود:
من که تو را بخشیدم ولی از اثرش می ترسم...
گویا مراد معظم له این بود که فرزند نباید در مراقبت و اطاعت از والدین خود کوتاهی کند و باید همواره گوش به فرمان پدر و آماده خدمت گزاری باشد
زیرا که سهل انگاری در این زمینه آثار نامطلوبی روی فرزند خواهد داشت.
📕بر قله پارسایی،کرامات آیت الله کوهستانی
#امام_زمان
📌 دوشنبه
☀️ ۱۸ فروردین ۱۴۰۴ هجری شمسی
🌙 ۸ شوال ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 7 آوریل 2025 میلادی
📎 #تقویم
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔹درخت کاج کوچکی در یک جنگل
بینهایت زیبا زندگی میکرد
پرندهها روی شاخههاش مینشستن
سنجابها روی شاخههاش بازی میکردن
اما اون به هیچ کدوم از اینا توجه نداشت
و فقط میخواست رشد کنه و بزرگ بشه
دائم نگران این بود که بزرگ بشه و مثل
درختهای کاج بزرگی که قطعشون میکردن
قطع بشه و بره به جای جادویی و ناشناختهای
که اونها میرن و خوشبختی رو اونجا پیدا کنه
🔸تا اینکه یه روز چوببرها اومدن و قطعش
کردن، اما چنان به درد و رنج افتاد که
با خودش گفت: چقدر من خوشبخت بودم
چقدر روزگاری که با پرندهها و سنجابها
بودم خوش بود
کاش قدر همون روزگار رو میدونستم
اما اون دوران دیگه هرگز برنمیگرده
🔹چوببرها به عنوان درخت کاج کریسمس
فروختنش، بچهها تزئینش کردن
و دورش رقصیدن و بازی کردن
اما درخت با خودش فکر میکرد:
امشب که خوب نتونستم لذت ببرم
ولی فردا شب از این همه مراسم قشنگ
لذت میبرم، اما فردا شبی به کار نبود
🔸درخت رو صبح روز بعد به انباری انداختن
درخت اینقدر غصه خورد که با خودش گفت:
دیشب چقدر من خوشبخت بودم
کاش قدرش رو میدونستم
اما اون دوران دیگه هرگز برنمیگرده
🔹توی انبار موشها دورش جمع شدن
و درخت کاج برای موشها قصهش رو
تعریف میکرد
🔸موشها با شادی و هیجان به قصه زندگیش
گوش میدادن اما درخت غصه میخورد
تا اینکه یه روز اومدن از انبار بردنش
تکه تکهش کردن تا هیزمش کنن
اون وقت فکر کرد: چقدر روزگاری که
با موشها بودم خوشبخت بودم
چقدر همه با علاقه بهم گوش میدادن
کاش قدر اون روزگار رو میدونستم
اما اون دوران دیگه هرگز برنمیگرده
🔹این ماجرای آدمیه که همیشه آرزوهاش
زمان و مکانی دیگه ست و نمیتونه
زیبائیهای زمان خودش رو ببینه
و هیچی راضیش نمیکنه