✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔸این شگرد مادربزرگ بود ... همیشه وقتی میخواست بیاد خونمون برای همه هدیه میآورد ...وقتی میرسید دل تو دلم نبود که چمدونش رو باز کنه و منو صدا کنه ... صدام میکرد و میگفت چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن ...
🔹چشمام رو میبستم و به همه چیزهایی که دوست داشتم فکر میکردم ... خیلی ثانیه های عجیبی بود ... اما همیشه یه مشکلی وجود داشت ... مادربزرگ سلیقه ی من رو بلد نبود ... برای همین هیچوقت اون هدیه چیزی نبود که تو ذهنم تصور می کردم ...
🔸 ولی من می دونستم مادربزرگ چقدر دوسم داره .. می دونستم چقدر ذوق داشته برای اینکه خوشحالم کنه ... برای همین وقتی هدیه م رو باز می کردم می پریدم بغلش و خودم رو خوشحال ترین بچه ی دنیا نشون می دادم ...
🔹 اما اون خوشحالی فقط ظاهر قضیه بود ... تو خلوتم ناراحت بودم ... مادربزرگ هم می دونست که نتونسته من رو از ته دل خوشحال کنه ولی همیشه تلاشش رو میکرد تا خوشحالم کنه با اینکه هیچوقت موفق نشد...
🔸از اون روزها سالها می گذره... حالا دلم لک زده برای اینکه احساس کنم کسی برای خوشحالیم تلاش می کنه ... حتی اگه هیچ وقت موفق نشه.
حسین حائریان
55.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 سیدعلی حسینی خامنهای کیست ؟
❣️ فیلمی بینظیر که همه ملت ایران
با هر گرایش و سلیقهٔ ای باید آنرا ببیند .
پدر مهربان امت چقدر ناشناخته است...
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔸تاجر ثروتمندی در حیاط قصرش انواع
مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود
🔹هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش
در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود
🔸تا اینکه یک روز به سفر رفت در بازگشت
در اولین فرصت به دیدن باغش رفت
اما با دیدن باغ سر جایش خشکش زد
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند!
🔹مرد رو به درخت صنوبر که پیش از این
بسیار سر سبز بود کرد و از او پرسید
که چه اتفاقی افتاده است؟
🔸درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب
نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز
نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبائی
بار بیاورم و با این فکر چنان احساس
نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم
🔹مرد بازرگان کنار درخت سیب رفت
اما او نیز خشک شده بود
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد
با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن
به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی
از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر
شروع به خشک شدن کردم
🔸آن طرف تر بوته یک گل سرخ نیز
خشک شده بود گل سرخ گفت:
من حسرت درخت افرا را خوردم
چرا که من در پائیز نمیتوانم گل بدهم
پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم
همین که این فکر به ذهنم خطور کرد
شروع به خشک شدن کردم
🔹مرد در ادامه گردش خود در باغ
متوجه گل بسیار زیبائی شد
که در گوشه ای از باغ روئیده بود
🔸علت شادابی اش را جویا شد
گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع
به خشک شدن کردم چرا که هرگز عظمت
درخت صنوبر را که در تمام طول سال
سرسبزی خود را حفظ میکرد نداشتم
و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز
برخوردار نبودم اما با خودم فکر کردم
اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند
و عاقل است و این باغ به این زیبائی را
پرورش داده است میخواست چیزی دیگری
جای من پرورش دهد حتماً این کار را میکرد
🔹بنابراین اگر او مرا پرورش داده است
حتماً میخواسته که من وجود داشته باشم
🔸پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم
تا آنجا که میتوانم زیباترین موجود باشم
🔹دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم