#داستان_آموزنده
🔆شیطان در مجلس ناسزاگو
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله با ابوبكر كنار هم نشسته بودند. در اين موقع شخصى آمد و به ابوبكر دشنام داد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ساكت و آرام نظاره گر بود. وقتى شخص دشنام دهنده ساكت شد ابوبكر به دفاع از خود به جوابگوئى و دشنام دادن به او پرداخت .
همين كه ابوبكر زبان به ناسزاگوئى باز كرد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از جاى برخاست تا از نزد ايشان دور شود. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از جاى خود بلند شد، به ابوبكر گفت : اى ابوبكر، وقتى كه آن شخص به تو دشنام مى داد، فرشته اى از جانب خداوند به دفاع از تو جوابگوى او بود، اما هنگامى كه تو شروع به ناسزاگوئى كردى آن فرشته شما را ترك كرده و از نزد شما دور شد و به جاى او شيطان آمد. من هم كسى نيستم كه در مجلسى بنشينم كه در آن مجلس شيطان حضور داشته باشد.
📚ابليس نامه 1/ 73 - احياء العلوم 3/ 370.
امروز دوستم میگفت: چهارماه قبل فوت بابا رفتیم نمک آبرود؛ سرطان ریه داشت. با تلکابین رفتیم بالا؛ مشغول عکاسی شدیم یک دفعه دیدم بابا نیست؛ دنبالش گشتیم که تو کافه پیداش کردم برای خودش چای و آش سفارش داده بود. گفتم همه دنبالت هستند دیر شده، عجله عجلهای بلند شد و یک حسرت همیشگی برای من چرا یه چایی نگرفتم بشینم کنارش باهم بخوریم و من بگم بابا؛ بذار همهی دنیا منتظرمون باشند؛ نبودنت نُه سال شد بابا و من در حسرت اون چایی دو نفره آخر که باهات نخوردم.
تکمله: قدر لحظههای بودن با عزیزانتون رو بدونین رفقا؛ شاید شما فکر کنی موفقیت چیز بزرگیه، داشتن خونه و ماشین لوکس، اما گاهی فقط زندگی کردن خودش موفقیته ..
🍃🌺🍃🍃🌺🍃
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه جوری به مقامات عالیه برسیم؟
آیتالله بهجت(ره)
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔸یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس
آورد کتابی که بسیار گران قیمت و با ارزش بود
🔹وقتی کتاب رو به من داد تأکید کرد
که این کتاب مال توئه مال خود خودته
و من از تعجب شاخ درآورده بودم که چرا
باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ
مناسبتی به من بده من کتاب رو گرفتم
و یه جایی پنهونش کردم
🔸چند روز بعدش به من گفت:
کتابت رو خوندی؟ گفتم: نه
وقتی ازم پرسید: چرا؟
گفتم: گذاشتم سر فرصت بخونمش
لبخندی زد و رفت
🔹همون روز عصر با یک کپی از روزنامه
همون زمان که تنها نشریه بود برگشت
اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز
🔸من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت:
این مال من نیست امانته باید ببرمش
به محض گفتن این حرف شروع کردم
با اشتیاق تمام صفحههاش رو ورق زدن
و سعی میکردم از هر صفحهای حداقل
یک مطلب رو بخونم
🔹در آخرین لحظه که پدربزرگ میخواست
از خونه بره بیرون تقریباً به زور اون روزنامه
رو از دستم کشید بیرون و رفت
🔸چند روز بعد پدربزرگ دوباره اومد پیشم
و گفت: ازدواج مثل اون کتاب میمونه
یک اطمینان برات درست میکنه که این
زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت
اون موقع هست که فکر میکنی
همیشه وقت دارم بهش محبت کنم
همیشه وقت هست دلش رو به دست بیارم
همیشه میتونم شام دعوتش کنم
اگر الآن یادم رفت یک شاخه گل
به عنوان هدیه بهش بدم
حتماً در فرصت بعدی این کارو میکنم
🔹حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه
مثل اون کتاب نفیس و قیمتی
اما وقتی که این باور در تو نیست که
این آدم مال منه و هر لحظه فکر میکنی
که خب اینکه تعهدی نداره
میتونه به راحتی دل بکنه و بره
مثل یه شئ با ارزش ازش نگهداری میکنی
و با ولع سعی میکنی نهایت لذت رو از این
فرصت با هم بودن ببری
شاید فردا دیگه این آدم مال من نباشه
و کنار هم نباشیم
درست مثل اون روزنامه حتی اگر هیچ
ارزش قیمتی هم نداشته باشه!
✍قدر با هم بودن و عزیزانتان را بدانید