داســتــان مـعـنــوی
✍روزی هارون الرشید در کاخ خود با خیال راحت با ندیمان و مشاوران از هر دری سخن میگفت
🔸یک مرتبه سر بلند کرد و رو به اطرافیان نمود
گفت آیا از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله
کسی را سراغ دارید که هنوز زنده باشد
تا مطلبی را از او سؤال کنم یا حدیثی را
که از آن حضرت شنیده باشد برای ما بگوید؟
🔹مشاورین بعد از تحقیقات زیادی گفتند:
ای هارون تا اندازهای که ما خبر داریم
پیرمردی از اصحاب پیامبر در یمن میباشد
و او هنوز زنده است
🔸هارون گفت فوراً بفرستید او را بیاورند
وقتی فرستادگان او را دیدند محلی برایش
ترتیب دادند و او را در آن نشانده
و نزد هارون آوردند
🔹هارون اول قدری با او صحبت کرد که ببیند
آیا عقلش سالم است و مشاعر او درست
کار میکند یا نه!
🔸بعد از صحبتهای زیادی که رد و بدل شد
هارون فهمید هنوز عقلش بجا است
و از روی منطق سخن میگوید
و گفت ای پیرمرد
آیا زمان پیامبر را درک کردهای؟
جواب داد بلی
گفت آیا خدمت آن حضرت هم رسیدهای؟
جواب داد بلی روزی با پدرم خدمت آن حضرت
شرف حضور پیدا کردیم
🔹هارون گفت آیا حضرت آن روز صحبتی
هم فرمود؟ جواب داد بلی
هارون گفت آیا از آن سخنانی که از دو لب
مبارک پیامبر بیرون آمد و با دو گوش خود
شنیده باشی چیزی یادت هست؟
🔸پیرمرد گفت ای خلیفه، حافظهام تمام شده
و چیزی به خاطرم نیست
هارون گفت قدری فکر کن
ببین چیزی به خاطرت میآید
قدری فکر کرد و گفت ای خلیفه
چیزی به خاطرم رسید
وقتی خدمت آن حضرت بودیم در ضمن
صحبت فرمودند اولاد آدم پیر میشود
و دو خصلت در او جوان میشود
یکی حرص و دیگری آرزوهای دراز و طولانی
🔹هارون دستور داد هزار درهم به او بدهند
بعد او را به سوی منزلش روانه کنند
🔸وقتی بیرون کاخ رسیدند پیرمرد گفت:
مرا نزد خلیفه بازگردانید
مأمورین گمان کردند که حدیث دیگری
به یادش آمده است و میخواهد برای
هارون نقل کند او را نزد خلیفه بازگرداندند
و به زمین گذاشتند
🔹هارون پرسید سؤالی داشتی؟
گفت ای هارون این هزار درهم را که امسال
مرحمت فرمودید دستور دهید هر سال آن را
بپردازند و هر سال آن را زیادتر کنند
🔸هارون از گفته او تعجب کرد و گفت:
دستور میدهم هر سال این مبلغ را
با اضافه به تو بپردازند و سپس گفت:
حقا که رسول خدا صلی الله علیه و آله
درست فرمودند
🔹چون از نزد هارون مراجعت کردند
در بین راه پیرمرد از دنیا رفت بدون آنکه
درهمی از آن پولها را خرج کند
و به خزینه مملکت بازگردانده شد
داســتــان مـعـنــوی
✍روزى امام حسن مجتبى عليهالسلام در
يكى از باغستانهاى شهر مدينه قدم میزد
كه ناگاه چشمش به یک غلام سياه چهره
افتاد كه نانى در دست دارد و یک لقمه
خودش میخورد و یک لقمه هم به سگى
كه كنارش بود میداد تا آنكه نان تمام شد
🔹حضرت با ديدن چنين صحنهاى به غلام
خطاب كرد و فرمود: چرا نان را به سگ دادى
و مقدارى از آن را براى خود ذخيره نكردى؟
🔸غلام به حضرت پاسخ داد:
زيرا چشمهاى من از چشمهاى ملتمسانه
سگ خجالت كشيد و من حيا كردم اينكه
من نان بخورم و آن سگ گرسنه بماند
🔹امام حسن عليهالسلام فرمود:
ارباب تو كيست؟
پاسخ گفت: مولاى من ابان بن عثمان است
حضرت فرمود: اين باغ مال چه كسى است؟
🔸غلام جواب داد:
اين باغ مال ارباب و مولايم میباشد
پس از آن حضرت اظهار داشت تو را به
خدا سوگند میدهم كه از جايت برنخيزى
تا من بازگردم
🔹سپس حضرت حركت نمود
و به سمت ارباب غلام رفت
و ضمن گفتگوهايى با ابان بن عثمان
غلام و همچنين باغ را از او خريدارى نمود
و سپس به جانب غلام بازگشت
و به او فرمود: اى غلام
من تو را از مولايت خريدم
🔸پس ناگاه غلام از جاى خود برخاست
و محترمانه ايستاد سپس حضرت در ادامه
سخنان خود اظهار نمود:
🔹اين باغ را هم خريدارى كردم و هم اكنون
تو را در راه خداوند متعال آزاد نموده
و اين باغ را نيز به تو بخشيدم
✍ منابع:
↲تاريخ ابن عساكر ترجمة الامام الحسن
عليهالسلام، صفحه۱۴۸، حدیث۲۴۹
↲احقاق الحقّ، جلد۱۱، صفحه۱۴۶