eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
642 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️ امشب طولانی تقدیم کردم چون فرداشب انتشار داستان نداریم. ببخشید
کوچکترین عضو کانال دلنوشته های یک طلبه👆😍 بچه ها صدرا صدرا بچه ها
خیر ببینید🌺 دعا کنید نویسندشم کنار همونا بخوابه
زنده باشید🌺
وای خوشبحالشون😍 مخصوصا شبش ماه تو آسمون نباشه و ستاره ها فت و فراوووون باشن و بخوابی زیر آسمون و کتاب هبوط در کویر شریعتی بخونی
اینجا یه قبرستان خیلی قدیمی تو شیراز هست که هروقت میرم اونجا، یه آرامش خاصی بهم میده. معمولا وقتی دلم یاد بابام میفته و دسترسی به جهرم و مزار بابا ندارم، میام اینجا.
خیره ان شاءالله☺️
دلنوشته های یک طلبه
سلام و ارادت خدمت شما رفقای گرامی🌹 دوستان پیشنهاد دادند که کتابهایی که از ما چاپ شده را مختصرا خدمت
توجه لطفا‼️ بنا به درخواست عزیزان، تمامی آثار و کتابهای بنده که قبلا چاپ شده بود، الحمدلله تجدید چاپ شده و با ویراستاری و غلط گیری کامل، آماده ارسال به سراسر ایران میباشد. تا جمعه شب (مورخ ۱۵ تیرماه) از به بالا، شامل طرح میباشد. جهت سفارش و استفاده از طرح میتونید به آدرس های زیر مراجعه کنید و کتابها را درب منزل تحویل بگیرید: www.haddadpour.ir @mahanrayan1
شبتون بخیر🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام🌹وقتتون به خیر🌹 دقت کردین که ملت ما از سیاسیترین ملتهاست .بنده که سعادت نداشتم ولی دوستانی که به ممالک غربی مشرف شدن برام کلوم کردن که در اون ممالک ملت سیاست رو به اهلش سپرده و خودش مشغول زندگیشه .ولی ما سیاست تو همه زندگیمون نفوذ داره از شله زرد نذری خاله جون رباب تا رنگ کلاه کل اصغر بقال محله مون .حالا چی شد که به این فکر افتادم .تعریف میکنم .عجالتا رخصتی بدید تا پکی به چپقم بزنم و نفسی تازه کنم. نماز مغرب و عشا رو تو مسجد محل خوندم .رفتم کفشم رو بردارم که برق رفت. ای دل غافل .از هر طرف صدای صلوات برخاست.تو مسجد ما برق میره صلوات میفرستن .برق هم که میاد صلوات میفرستن .حکمتش چیه .هنوز نفهمیدم. به برکت نور گوشی های موبایل کفشمو پوشیدم و اومدم تو حیاط مسجد. تحلیلها راجع به قطع برق شروع شد: عمو حسن خادم مسجد گفت دولت هرچی بخواید برق ذخیره داره .خیالتون راحت کریم آقا کارمند اداره برق گفت وزیر نیرو اضافه کارهارو نداده .کارمندای برق هم عمدا برق رو قطع میکنن تا نماینده ها وزیر رو استیضاح کنن. حسین اقا که به علتی با رئیس اداره اوقاف درگیری داره گفت .راهش اینه که مردم نذورات رو ندن اوقاف .ژنراتور بخرن. علی اقا گفت :راهش اینه همه با هم متحد بشن برق مصرف نکنن تا درس عبرتی بشه برا اداره برق. سکینه بی بی با صدای بلند میگفت :چه خبرتونه ما قدیمها با یه وقه نفت و یه چراغ پریموس سر میکردیم. آقا جهانگیر که از اصلاح طلب های محله هست میگفت: دولت چرا نجابت به خرج میده و رسما به مردم نمیگه کار دلواپسا هست که مردم ناراضی کنن. آسیه خانم گفت : برق رو عمدا قطع میکنن تا یه دو ساعتی زن و شوهرا بشینن دور از تلویزیون با بچه هاشون حرف بزنن. سرهنگ که از نظامیان بازنشسته زمان شاهه و به شدت طرفدار نظام شاهنشاهی.بادی به غبغب انداخت و گفت : امشب بنا بود ولیعهد تو تلویزیونهای خارجه صحبت کنه رژیم با قطع برق مانع شد.. اما تحلیل آهوخانم از همه جالبتر بود: این کار گشت ارشاده که ما نتونیم بریم پارک بدویم و نرمش کنیم. بنده حقیر هم که سررشته ای از سیاست ندارم در فکر بودم که برم یه قرص سردرد بخورم .کپه مرگمو بزارم .صبح بشه برم سر کار و زندگیم. ایام عزت مستدام .🌹 دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
توجه لطفا‼️ عزیزانی که میتونند و عذری ندارند، یادشون نره. نماز جمعه، مهم ترین سنگر ولایت و یکی از تریبون های رسمی انقلاب در هر شهری محسوب میشه که نباید خلوت باشه. روز خوبی داشته باشین مواظب خودتون و ایمانتون باشین🍀 @mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
توجه لطفا‼️ بنا به درخواست عزیزان، تمامی آثار و کتابهای بنده که قبلا چاپ شده بود، الحمدلله تجدید چا
✔️دوستانی که در سایت، سفارش کتاب دادند اما مراحل ثبت و پرداخت را کامل نکردند فقط همین امروز فرصت دارند که نسبت به ثبت سفارششون اقدام کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷 بچه ها لطفا توجه کنید: 🔴 اولا بخاطر مشکلی که امروز در اتصال نت واسه بچه های پخش پیش اومده بود، ممکنه پیام بسیاری از دوستان را ندیده باشند. اشکال نداره. حقتون محفوظ هست و از فردا صبح پیگیری میکنند. 🔴 ثانیا بخاطر استقبال و تقاضای عزیزان، مدت پنج کتاب به بالا را تا شهادت امام صادق علیه السلام یعنی دوشنبه شب (۱۸ تیرماه) تمدید میکنیم. برید خوش باشید و با خیال راحت کتابتون را انتخاب کنید و سفارش بدید.☺️ www.haddadpour.ir
هی پا به پا نکن که بگویم «شبت به خیر» مجبور نیستی که بمانی ... ولى نرو ☺️
شبتون بخیر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ارادت🌹 🔷آغاز مجدد دوره « از منظر قرآن و تاریخ» مکان: شیراز، خ ارم، دانشگاه شیراز، پشت چاپخونه، دفتر نهاد رهبری امروز، ساعت ۱۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و سوم» معمولا همه احتمالات نزدیک به سوژه ها را بررسی میکنم و حتی رنگ سیاه ماجرا، ینی بدترین شرایطی را که ممکنه پیش بیاد را هم در نظر میگیرم. ولی نمیدونم چرا اون لحظه اصلا به فکرم نرسید که چک کنم. فکرشو نمیکردم که ممکنه بتونه دست و بالشو از زیر کمرش بیاره بیرون اما حریف پاهاش نشه و فقط بتونه چسبشو بکنه و از فرصت استفاده کنه و خودش و اون بیچاره را به دامن مرگ بکشونه! من و عمار خیلی شوکه شدیم. فکر اینجاشو نمیکردم. تفتیششون کردم اما به فکر نرسید که ممکنه این پیشامد به وجود بیاد و با یه خون آشام مواجه بشیم! همنیطوری که من داشتم جنازه هاشونو چک میکردم، عمار بیسیم زد به بچه ها که بیان مستنداتشون را آماده کنن و جنازه ها آماده تحویل به تیم مربوطش بشه. احساس خلاء میکردم. رفتم پیش پنجره و به آسمون و شهر نگاه میکردم. هجوم افکار منفی به طرف سرازیر شده بود و داشتم باهاشون میجنگیدم تا بتونم به یه جمع بندی برسم. عمار یه لیوان آب ریخت و برام آورد و بهم تعارف کرد. ته گلوم خشک بود و یه قولوپ خوردم. خیلی بی حس و بی حال به عمار گفتم: «به سعید پیام بده که کیان را ببره اداره. خودتم برو دنبال مجید! پیداش نکردی برنگرد! لطفا تو دیگه خبر و جنازه مجید را برام نیار!» عمار هم گفت: «خدا نکنه! این چه حرفیه حاجی؟ بچه مردم حیفه!» اینو گفت و از اطاق خارج شد. برگشتم و همینطوری که بقیه آبو میخوردم، قدم قدم رفتم طرف جنازه ها. یه چیزی به ذهنم رسید. به ساعت نگاه کردم. میدونستم که حداقل بیست دقیقه تا حضور دو سه تا تیمی که باید میومدن طول میکشه! کتمو آوردم بیرون... آستینمو زدم بالا ... دو تا دستکش پلاستیکی درآوردم و افتادم به جون ظاهر و باطن جنازه ها. همشو که نمیتونم شرح بدم چون بالاخره زن و بچه مردم بعدها این متن را میخونه و حالشون بهم میخوره اما اجازه بدید یه چیزایی بگم ... بدونین بد نیست! اول رفتم سراغ جنازه اون سوسوله. بعضی از مشاهداتم اینا بود: کارت شناسایی، چند تا کارت بانکی، کارت ویزیت دو سه تا هتل مجلل توی تهران و شیراز و ساری، شیش هفت تا چک پول پنجاه هزار تومنی و هفت هشت تا ده هزار تومنی، ساعت برج ایفل و گرون قیمت، یه انگشتر طلای نامزدی که حرف T روی اون حک شده بود، دندونا و زبون و دستها و اینا سالم و تمیز، بوی ادکلن چی چی، لنز چشم، یه موبایل اپل با تم پاسارگاد و ... نتیجه اولیه مشاهده: یه جنتلمن، اهل عشق و حال، ترسو و محافظه کار، تا حدی غیر قابل اعتماد، سودا مزاج، از اونایی که اگه یه تو گوشی بخورن حتی به جنگ جهانی اول هم اعتراف میکنن، مایل به ایران پرستی و ملی گرایی و ... خب این از اولیش! رفتم سراغ دومی... بعضی از مشاهداتم اینا بود: فاقد کارت شناسایی، در حد صد هزار تومان پول، دو تا چاقوی دعوای ضامن دار و فوق العاده تیز، یه پنجه بوکس، یه مشت کلید و یک کلید ماشین، یه فندک تازه پر شده عربی، جوراب و کفشش بوی بد میداد، بدنش چندان تمیز نبود، سیبیلش تو چشم میزد، دهن و دندونش هم جرم داشت و مشخص بود که چندان عرق مرغوب و تازه ای بهش نمیرسه و همین عرق سگیای معمولی میزنه ... یه کاغذ که آدرس بیمارستان توش نوشته بود ... و از همه مهم تر؛ یه کپسول کوچیک مایع از سمّ مار!! نتیجه مشاهده: نیروی عملیاتی و بسیار وحشی و آموزش دیده! یه بدبخت که کارش سلاخی کردن مردم هست و عکس و آدرس بهش میدن و اونم کارو تموم کنه و جنازه تحویل میده! بچه ها رسیدن و بهشون گفتم که همه اسباب وسایل این دو تا، حتی لباسهایی که به تن کردن را همین الان برام بفرستن اداره! به عمار بیسیم زدم و پرسیدم: «کجایی؟» عمار جواب داد: «پیش مجید!» گفتم: «خوبه؟ مشکلی نداره؟» گفت: «آره! خدا رحمش کرده! تو حلقه اغتشاشگرها گیر کرده بوده و بالاخره یه جوری خودشو نجات داده!» گفتم: «داستان سمند چی بود؟ چی میگفت؟» گفت: «هیچی! یه اشتباه! یه کم تجربگی!» گفتم: «عمار اگه چیزی باید بدونم بگو!» گفت: «فقط حاجی لطفا برو خونه و استراحت کن! فردا هر وقت خواستی بیا ... من امشب اداره هستم. بچه ها هم هستن! شما برو خونه و ....» حرفشو قطع کردم و گفتم: «ببین عمار جان! ازت ممنونم که داری تلاش میکنی منو آروم کنی! اما از امشب کارمون دراومده! تازه اگر بذارن با گندایی که امشب بالا آوردیم ادامه این پرونده با من باشه!» عمار هم حرف منو قطع کرد و گفت: «هیچ کدوممون گندی بالا نیاوردیم. ببخشیدا. چرا اینو میگی؟ ما خیلی معمولی عمل کردیم و الان هم باید ادامه راه را بریم! پس حاجی لطفا حرف تو دهن بقیه نذار!» یه کم تن صدامو بردم بالا و گفتم: «معمولی؟ عمار ما الان وضعمون معمولیه؟! دو تا جنازه رو دستمونه و یه پسره بیضه پوکیده! میگی معمولی باشم و معمولی هستیم؟ عمار چرا ... اصلا ولش کن! یاعلی!»
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
عمار فورا گفت: «حاجی امشب با من! تو برو خونه! برو پیش مادر بچه هات! فردا بعد نماز صبح بیا دوباره از اول همه چیزو بررسی کنیم! باشه حاجی؟» نمیدونستم چی بگم؟ فقط سکوت کردم و از پنجره اطاق بیمارستان، وقتی داشتن عکس و مستندات اون دو تا جنازه را تهیه میکردن و پزشکی قانونی و دکتر خودمون بالا سر اون دو تا عوضی بودند، به بیرون نگاه میکردم! عمار که دید من سکوت کردم، گفت: «آفرین حاجی! صبح منتظرتم. علی یارت!» رفتم پایین و یه دربست گرفتم! حالم بد بود. احساس شکست خورده ها را داشتم! با اینکه بازم طبق محاسباتمون جلو بودیم اما میدونستم که خیلی عقبتر از حریف هستیم! سه چهار دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم. که یهو دلم خواست به همراه خانمم پیام بدم و بنویسم: «بیداری؟» فورا نوشت: «آره عالی جناب! میایی پیشم؟» نوشتم: «خرابم!» نوشت: «پس حتما منتظرتم!» ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا