بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت یازدهم»
کمتر از ده روز مانده بود به ماه مبارک رمضان اما هنوز چیزی آماده نبود و شرایط مسجد، آنطور که داود دلش میخواست و پر از ایدههای فرهنگی بود، جفت و جور نشده بود. بعلاوه این که باید به موازات این که صالح و احمد داشتند شرایط را برای حضور بچهها آماده میکردند، داود و فرشاد و عاطفه هم شرایط را برای صبح و ظهر و دمِ افطار آماده میکردند. بخاطر همین، داود فردای آن روز، بعد از نماز مغرب و عشا با فرشاد و عاطفه تشکیل جلسه داد.
ابتدا فرشاد کمی میوه برای داود آورده بود. میخواست همان لحظه پوست میوه را بکند و به داود تعارف کند که متوجه شد داود روزه است. داود چند روز بود که روزه میگرفت. دقیقا از فردای روزی که به خانه الهام رفت و آن صحنه و مکالمه بین آنها رخ داد.
داود: «اگه بخوام نقشه مسجد رو بگم، اینطوری میشه که این مسجد دو تا اتاق بزرگ داره. یک صحن نسبتا خوب داره. یک آبدارخونه با تشکیلاتش داره. خب من به صالح و احمد گفتم که اون دو تا اتاق را برای حضور بچهها آماده کنند. میتونستیم کاری کنیم که از الان مثل مور و ملخ بچهها بیان مسجد اما تا تجهیز نشه، زبانمون کوتاهه و نمیتونیم چک اول رو قوی بزنیم.»
عاطفه: «ببخشید حاج آقا. جسارتا هزینه تجهیز برنامه بچهها زیاده؟»
داود: «آره. به این راحتی از پسش برنمیاییم.»
عاطفه: «چون بعضیا که دیدن شما اینطوری اومدید پای کار، گاهی وقتا میپرسن که مثلا چی نیاز دارین و چقدر نیاز دارین و از این حرفا. میخواستم بدونم.»
داود: «خدا خیرشون بده اما فکر نکنم پول دو تا سیستم ps4 و ps5 و دو تا مانیتورش به این راحتی با کمکهای مردمی بتونیم جمع کنیم.»
فرشاد: «تازه اگر مردم بفهمن که میخواین این خَرجا کنید، بعیده که نذر و کمکشون برای اینجور چیزا...»
داود: «آره خب. بخاطر همین میگم نمیشه با کمکهای ساده مردمی جمعش کرد. راستی آقا فرشاد!»
فرشاد: «جانم!»
داود: «ما به اتوبوس نیاز داریم برای بردن سی شب به گلزار شهدا. ینی از یک ساعت به مغرب تا یک ساعت بعد از مغرب. جمعا دو ساعت میشه.»
فرشاد: «یه فکری دارم. اتفاقا همین امروز به عاطفه خانم هم گفتم. چون بیمارستانِ محل کار ما تو این محله هست، اماکن دولتی باید بخشی از هزینههای فرهنگی و عامالمنفعه محلی را که در آنجا هستند قبول کنند. میتونم هماهنگ کنم که مثلا اتوبوس اون سی شب با ما باشه. حالا یا مستقیم رییس بیمارستان دستورش رو بده یا مثلا از بسیج بیمارستان بتونیم بگیریم.»
داود: «این خیلی عالیه. واقعا کار ما رو راه میندازه. اگه نمیگی دارم سواستفاده میکنم، میتونی یه کاری کنی که چند روز در ماه رمضان، اهالی این محله بتونن به یکی دو نفر متخصص به طور رایگان مراجعه کنند؟ مثلا ایام متعلق به شهادت امام علی یا مثلا ایام جشن امام حسن؟»
فرشاد با خنده گفت: «حاجی اول بذار این اتوبوس رو جورش کنیم. بتونیم راضیشون کنیم. بعدش یه فکری به حال اونم میکنیم. ولی مگه متخصص پیدا میشه که رایگان ویزیت کنه؟ نه این که پیدا نشه. ولی باشه چشم. فکر اونم هستم.»
داود: «قرار شده فردا برم مغازه هفت هشت ده تا کسبه محله برای برنامه افطاری سی شب ماه رمضون. ببینم آبی از اینا گرم میشه.»
فرشاد: «توکل بر خدا. ولی از حالا باید به فکر سحری شبهای قدر هم باشیما. شما که الان میخوای با اونا برای افطار ببندی، برای سه تا سحر هم ببند!»
داود با خنده جواب داد: «اینا که کمتر از متخصصای شما نیستند که به همین راحتی بگن چشم! اول بذار افطاری که زاییدم بزرگ کنم. بعدش هم یه فکری به حال سحری میکنیم.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰خانه الهام
سیروس و المیرا با هم چایی میخوردند و به چیزی که در گوشی سیروس بود، تماشا میکردند و میخندیدند. تا این که تمام شد. المیرا لیوان چایی را زمین گذاشت و گفت: «سیروس! نگران الهامم. خیلی دلش میخواد وصلت با این پسره جور بشه. تا حالا سابقه نداشته اینجوری بهم بریزه و همش خونه بمونه و لایو نذاره و فقط موقع غذا از اتاقش بیاد بیرون.»
سیروس گوشیش را خاموش کرد و گذاشت روی میز و گفت: «اولین چیزی که تو تجارت یاد گرفتم، هزینه فایده است. شریک عربمم اینو میدونه و اصلا بخاطر همین اخلاقم تا حالا با هم کار کردیم. شاید الان بیست سال باشه که با هم شریکیم. الهام باید بشینه هزینه فایده کنه. ما نمیدونیم اونشب تو اون اتاق چه گذشت و چه حرفایی رد و بدل شد که هم پسره وقتی اومد بیرون، دمغ بود و هم دخترِ ما تا حالا حالش اینجوریه؟»
المیرا: «هنوزم میگی نرم پیشش؟»
سیروس: «نگفتم نرو پیشش. گفتم نخواه ازش حرف بکشی.»
المیرا: «خب من اینجوری نمیتونم. بشینم پیشش چی بگم؟»
سیروس: «نمیخواد کاری بکنی. بذار خودش بیاد سراغت یا سراغمون. یه چایی دیگه داری؟ قبلی کیف داد.»
المیرا: «نوش جان. آره. الان میارم.»
🔰پارک کنار مدرسه دخترانه
نمیدانم چه حکمتی است که معمولا یا در کنار مدرسه دخترانه و یا در مسیرش از طرف شریان اصلی، یک پارک دِنج و خلوت وجود دارد. البته آن پارک، علاوه بر تصفیه هوای شهر با درختان سر به فلک کشیده و بوتههای سبز و حوض و فواره آبِ وسطش برای جذابیت فضای شهر و محله، کاربردهای بیشمار دیگر هم دارد که در این مقال نَگُنجد.
سروش و غلامرضا و آرش اطراف یکی از صندلیهای آن پارک نشسته بودند. آرش طبق معمول روی موتورش لَش کرده بود و آن دو نفر هم از سر و کولِ صندلی پارک بالا رفته و نشسته بودند.
آرش: «دیدی گفتم این آخونده شر میشه. حالا بفرما درستش کن!»
سروش: «خیلی بد شد. الان دو سه شبه که آهوشنگ جوابمون نمیده. ولی ما چیکار میتونستیم بکنیم که نکردیم؟ هر کاری گفت، کردیم. دیگه نمیتونیم بریم یقیه آخونده رو بگیریم که! میتونیم؟»
آرش: «پس وایسا جواب هوشنگ رو بده! همین امروز فرداست که میگه هِری و میره دنبال دو سه نفر دیگه که کار اینجا را بسازن. من میگم اگه قراره کسی بزنه این مسجدو بترکونه و پولشو هاپولی کنه و بزنه بر بدن، چرا شماها نباشین؟ بالاخره که یکی پیدا میشه این کارو بکنه!»
سروش: «تو چرا همیشه یه جوری حرف میزنی که انگار کنار گود وایسادی! ما هر غلطی کردیم با هم کردیم. تو هم بودی. هم نقشهاش و هم اجراش. چرا همه چیزو میندازی گردن ما؟»
آرش: «به هر حال این شده اوضاع ما! دیروز شنبه بوده و هوشنگ باید پول میریخت اما نریخت. حتی جوابمونم نداد. شک ندارم یکی بهش آمار داده که بلافاصله شب بعد از این که ما کوکتل مولوتف انداختیم تو مسجد، ملت ریخت تو مسجد جشن گرفتن و تا چند روز برو بیا بود و کلی آخوند و مسئول پاشدن اومدن تو مسجد. انگار نه انگار!»
سروش به غلامرضا نگاه کرد و گفت: «تو چرا جوابش نمیدی؟ یه چیزی بگو!»
غلامرضا که معلوم بود اعصابش خطخطی است تهمانده سیگارش را زد به زمین و همین طور که از روی صندلی پرید پایین و به یک گوشه از پارک زل زده بود، گفت: «من به اون پول نیاز دارم. تو به اون پول نیاز داری. این عوضی به اون پول نیاز داره. اینقدر رو اعصاب من راه نرین. اینقدر منو فکری نکنین. الان فقط واسم مهمه که هوشنگ زنگ بزنه و بگه تا شب پول تو حسابته. و تمام! نه یه کلمه بیشتر میخوام بشنوم و نه یه کلمه کمتر. اگه راهی دارین که با هوشنگ حرف بزنیم، بگید. و الا زر مفت ممنوع!»
غلامرضا حرفش کامل تمام نشده بود که آرش دید سروش به یک جایی دارد نگاه میکند و گردن و صورت و نگاهش خیلی بیسر و صدا از نقطهای حرکت کرد و به نقطه دیگر رفت و رفت. آرش نگاهی به امتداد نگاهِ سروش انداخت و دید سروش چشمش دنبال دختری که در حال عبور از پیاده روی آن طرف پارک است، رفته و همچنان هم دارد میرود.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
آرش با دهانش سوت ممتد کشید و گفت: «سووووووووت... چه خبرته لاشی؟ خوردی دختره مردمو! کجایی تو؟»
سروش فورا به خودش آمد. میخواست جمعش کند اما از آنهایی است که موقع جمع کردن، گند میزند به همه چیز! گفت: «غریبه که نبود بابا! دختر گوهر خانم بود. ای بابا! همش گیر دادی به من!»
آرش رو به غلامرضا کرد که مثلا او هم تیکه ای به سروش بیندازد و گفت: «مثل این که کارِ رفیقمون پیش دختر گوهرخانم گیره. من و تو حاشیهایم.»
غلامرضا رو به سروش گفت: «سروش! دوباره با هوشنگ تماس بگیر. پیام بذار. بگو کارِمون رو کردیم. بگو میخوایم بازم باهات کار کنیم. بگو... بگو... چه میدونم... یه چیزی بگو دیگه بهش!»
آرش گفت: «سروش به هوشنگ بگو تا تهش هستیم. اگه نمیتونی به هوشنگ بگی یا باهاش رودربایستی داری، بگو تا خودمون یه گِلی به سرمون بگیریم.»
سروش میخواست حرف بزند که غلامرضا با اخم به آرش گفت: «لازم نکرده! خفه بمیر تو! سروش خودش بلده چطوری مار رو از لونهاش بکشه بیرون! مگه نه سروش؟»
سروش که هم فکرش درگیر بود که چرا آرشِ حرام لقمه از توجه سروش به شادی مطلع شده، و هم لَنگِ پولِ هوشنگ بود، نمیدانست چه بگوید؟ فقط به غلامرضا زل زد و سرش را تکان داد.
🔰مسجد صفا
دو سه روز گذشت... دقیقا یادم نیست. شاید هم سه چهار روز. یعنی فقط سه چهار روز به ماه رمضان مانده بود. نمازجماعت خوبی در وقتِ ظهر و مغرب در مسجد تشکیل میشد. برای نمازِ ظهرها لااقل سه صف تشکیل میشد. البته سه صفِ مردانه. خب طبیعتا تعداد صفوف خانمها دو یا سه برابر مردان هست. جمعا شش هفت صفِ نمازگزار در مسجد برای ظهرها و دو برابر همین جمعیت برای نماز مغرب و عشا در مسجد جمع میشدند.
ظهر و شب نمازجماعت با اقامه و تکبیرِ مهربان، با همان سبک و صدایِ مبهم اما باصفا و کودکانهای که داشت برگزار میشد. هرچند حضور و زرنگی مهربان در انجام بعضی کارها برای داود نعمت خوبی محسوب میشد، اما هنوز موفق به جذب نوجوانان و برو و بیایِ بچهها به مسجد نشده بودند. آن هم تنها دلیلش دست خالی است.
داود دید نمیتواند بنشیند و منتظر پول و پَله باشد تا دستگاه بازی و مانیتور بخرد و نصب کند. به خاطر همین، ابتکاری به خرج داد و تصمیم گرفت برای همان ده دوازده بچهای که بین هفت هشت سال تا چهارده پانزده سال سن داشتند، بعد از هر نماز بنشیند و قصه بگوید.
قصه گفتن برای بچهها قِلقِ خاص خودش را دارد. علیالخصوص بچه پسرهای نوجوانِ پایین شهری. مخصوصا اگر تصمیمت این باشد که قصههایت خیلی مذهبی نباشد و نخواهی مثل دستپاچهها با قصه گفتن، به طور مستقیم به آنها درس خدا و دین بدهی و یا از زندگی معصومین تعریف کنی. اما یک چیز دیگر هم کار قصه گویی برای بچهها را سختتر میکرد. آن هم این بود که تصمیم داشت قصهاش دنبالهدار و اصطلاحا سریالی باشد.
داود بعد از نماز ظهرها میرفت و کنار ستونی که در نزدیکی پرده نصب شده بین برادران و خواهران بود مینشست و تکیه میداد بسم الله میگفت و شروع میکرد.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
[امروز میخوام قسمت سومِ قصهمون رو براتون تعریف کنم. تا اینجا پیش رفتیم که پسره وقتی به خودش اومد و یه کم بزرگتر شد و مثل شماها قد کشید، متوجه شد که اسم کشورش آمریکا هست و شهری که توش زندگی میکنه نیویورکه. بچه ها! نیویورک یا نیویورک سیتی پرجمعیت ترین شهر آمریکاست. معمولا آدم گندههاشون که مغز کارِ فرهنگی و سیاسی و اقتصادی باشن، یا کلا اونجا زندگی میکنن یا یه دفتر بزرگ در اونجا دارن.
پسر بچه قصه ما چون خیلی باهوش بود، گاهی با پدرش که تاجرِ بزرگی بود و یکی از برندهای معروف آمریکا دستش بود، به کارخونه میرفت. یه روز تو کارخونه پدرش، خانمی که اونجا کار میکرد، در اعداد و ارقام اشتباه کرد. همین طور که داشت برای بابای پسره تعریف میکرد و گزارش کار میداد، یهو اشتباه کرد. بابای پسره متوجه نشد اما پسره که داشت روی یه کاغذ نقاشی میکشید، فورا اشتباه خانمه رو گفت.
تا اشتباه خانمه رو گرفت، همه تعجب کردند. حتی باباشم تعجب کرد. اونجا بود که فهمیدند این پسره خیلی در انجام دادن چندتا کار با هم مهارت خدادادی داره و هوشش خیلی خوبه. باباش ازش پرسید: مگه توحواست به نقاشی نبود؟ پسره گفت چرا حواسم به نقاشیم بود. باباش پرسید: پس چطور فهمیدی که این خانمه داره اشتباه میکنه؟ پسره جواب داد چون چند روز پیش همین اعداد را گفت و یه جواب به دست آورد اما امروز همون اعداد رو گفت و یه جواب دیگه به دست آورد. باباش که خیلی خوشش اومده بود پرسید مگه تو جدول ضرب بلدی؟ پسره گفت نه اما وقتی برای اولین بار این اعداد را گفت حفظم شد...]
داود با این که آن روزها روزه میگرفت و دهانش خشک میشد اما یک جوری قصه میگفت و بزرگانه و جذاب تعریف میکرد که حتی هفت هشت تا از طرف مردانه و چند نفر از قسمت زنانه همانجا مینشستند و به قصه داود گوش میدادند. داود اسم قصهاش را گذاشته بود «پسری با موهای فرفری» و مدت زمانی که قصه میگفت حدودا نیم ساعت میشد. بچهها هرچند وسطش حرف میزدند و گاهی اذیت میکردند و بعضی وقتها هم همدیگر را نیشگون میگرفتند، اما کاملا گوش میدادند تا سرنخ قصه از دستشان در نرود. مخصوصا مهربان که وقتی داود قصه میگفت، خشکش میزد و فقط به چشم و لب داود زل میزد.
آن روز بعد از قصه گفتن برای بچهها قرار بود که به چند مغازه و کسبه محل سر بزند. بچهها که رفتند، داود عبایش را پوشید و عمامهاش را مرتب کرد و دوباره عطر زد و با مهربان دست هم را گرفتند و به طرف مغازهدارهای کوچه مسجد صفا رفتند...
دو سه ساعت با مهربان به مغازهها رفتند و داود با کسبه حرف زد و سپس به طرف مسجد برگشتند. وقتی به طرف مسجد میآمدند، داود خیلی ضعف کرده بود. قدمهایش را آهستهتر برمیداشت. مهربان که متوجه ضعف داود شده بود، دست داود را گرفت تا کناری بایستد و اندکی استراحت کند. با همان زبان بی صدایی از داود پرسید: «چرا اینقدر گَشنته؟»
داود جواب داد: «چون این روزا سحری نمیخورم.»
مهربان به داود فهماند: «چرا؟ چیزی برای خوردن نداری؟»
داود خندهای کرد و گفت: «هر چی تو یخچال میذارم احمد و صالح تا ذره آخرش میخورند. گَشنه اونا هستن نه من!» این را گفت و از سر جا بلند شد و با مهربان به مسیرشان ادامه دادند.
وقتی وارد مسجد شدند، عاطفه خانم و فرشاد هم آمده بودند. سلام و حال و احوال کردند. فرشاد و عاطفه متوجهِ خشکی لبِ داود شدند اما به رویش نیاوردند.
-حاج آقا دو تا خبر داریم.
-بذارین اول من بگم امروز چه کار کردم. الحمدلله کسبه محل راضی شدند و دو سه تا بانی پیدا شد و برای افطار، هر روز سه چهار تا قالب بزرگ پنیر و پنجاه شصت تا نون و دو کیلو سبزی جور شد. یه نفرم گفته برای هر روز افطار، یه کارتن کوچیکِ خرما میاره. مونده بود شکر و آبلیمو برای آبجوش که اینم یکی دیگه گفته تا فردا خبرشو بهم میده. این از من.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
عاطفه و فرشاد به هم نگاه کردند و لبخند زدند. فرشاد گفت: «حاجی ای ول! خدا خیرت بده. خیالمون راحت شد.»
داود: «خدا به اینا خیر بده که بانی هستند! من فقط وسیلهام. خب؟ شما چه خبر؟»
فرشاد گفت: «اتوبوس جور شد. اتوبوس رو رییس بیمارستان داد. خیلی مرد مَشتی هست. یه فکر دیگه هم دارم. با بسیج پزشکان و پرستاران صحبت کردم. اگه شما صلاح بدونین، میتونن بعضی از شبها بیان و واسه بچهها صحبت کنند و انگیزه تحصیلی و از این جور صحبتا.
داود گفت: «واقعا عالیه. اما چرا فقط پزشکا و پرستارا؟ اگه بتونی هر روز با یکی از مشاغل حرف بزنی و یکی از بچهها که تو کارش موفقه، بیاد و از شغلش بگه و اصطلاحا شغلشو برای بچهها پرزنت کنه. معرفی کنه.»
فرشاد: «اینم میشه. بهترم هست. لیست مشاغل و بچههای بسیجِ اصناف با من. خیلی هم استقبال میشه.»
داود: «اولویت با اونایی باشه که جنگ و جبهه هم بودند و پیشکسوت و بزرگتر محسوب میشن. تا هم رنگ و بوی اونجوری بگیره و هم آشنایی با مشاغل و اصناف. یه جایی میخوندم که نوشته بود یکی از مهمترین راههای ایجاد انگیزه برای نوجوانان و جوانان، آشنایی اونا با مشاغل مختلف و افراد موفق توی اون شاخههاست. به جای این که بشینم حدیث و روایت درباره شادی و انگیزه و امید بخونم، عملی کار کنیم و دست چندتا آدم موفق بگیریم و بیاریم مزار شهدا و در جمع بچهها از شغلشون بگن و تعریف کنند.»
فرشاد: «خیلی عالیه. حله. میرم دنبالش. اما حاجی. یه امانتی هم دارین که...!»
داود با تعجب گفت: «چی؟»
عاطفه خانم همان طور که سرش پایین بود گفت: «نیم ساعت پیش یه نفر اومد و یه پاکت نامه داد و رفت. از ما قول گرفت که بازش نکنیم و فقط به شما تحویل بدیم.» این را گفت و پاکت را به فرشاد داد و فرشاد هم آن را جلوی داود گرفت.
داود چشمش به یک پاکت گُلگُلی قشنگ و بزرگ خورد. با تعجب و شوق بازش کرد. دید یک نامه و دو تا چک داخلش است. قبل از این که به مبالغ چکها نگاه کند، دستخط فوقالعاده نامه روی یک کاغذ ابر و بادی نظرش را جلب کرد.
[و خدایی که در همین نزدیکی است...
بهترین سلامها به کسی که تلخ نیست اما... نامهربان نیست اما... بیرحم نیست اما... بیتوجه نیست اما... حتی بعید است که خودخواه باشد اما... بعید است که نداند دل چیست اما... بعید است که نداند احساس دختری با دو سه تا کلمه خراش برمیدارد اما... حتی بعید است که انتظارِ یک دختر برای دوباره دیدنش و لیچار بارکردنش را نداند اما...
گلایه ها باشد برای بعد... باشد برای بَعدنی که من باشم و حضرتش. کلماتم باشد و گوش و هوشش. و باشم آنگونه که باید باشم در حضورش...
و اما بعد...
شاهنشاها... به پیوست، دو فقره چک تقدیم به آستانتان. فقره درشتتر به ارزش یکصد میلیون تومان برای تجهیز اتاقِ بچهها و راهاندازی بازی مسابقهای که در خاطر مبارکتان دارید. و دومی به ارزش بیست میلیون تومانِ ناقابل، پیشکِشِ محضرتان برای آب و دونِ روزهایی که روزهاید و شبهایی که از دستپختِ این عِلّیه محرومید. به درگاه احدیت راضی نیستم که در به جز خورد و خوراکتان هزینه شود. هرچقدر گرانتر و لذیذتر، خوشحالترم و گوارای وجودت. پولِ فروشِ پیجِ هفتصدهزارنفریِ یک #صورتی و به قول شما حجاب استایل، با دلِ پاک و رضایت کامل، تقدیم با احترام فراوان.
ساده ام،عاشقم ، پراز دردم
مثل یک گردباد ، میگردم
باقی حرفها بماند بعد
مادرم گفته زود برگردم! ]
اما داود...
حواسش نبود که عاطفه و فرشاد آنجا نشسته اند و دارند نگاهش میکنند. نامه را بوسید و به چشمانِ تَرَش گذاشت و دوباره آن را بویید و بوسید.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
اکثر پیامایی که امشب پس از مطالعه این قسمت دادید نمیشه منتشر کرد
میشه ها
اما صلاح نیست
یه چیزایی باید بمونه
نباید منتشر بشه 😎
این سالها خیلی رحمتون کردم که عاشقانه ننوشتم
هی گفتم بنویسما ، اما گفتم نه ... گفتم ولشون کن ... گفتم اینا هنوز زوده عاشقونه بخونن
اما دیگه بزرگ شدین ماشاءالله
دیگه باید یه چیزایی یاد بگیرین
و یا اگر قبلا بلد بودین، دوباره یادتون بیارم
از حالا سالی یکی دو بار ، وضع همینه که هست
موضوع فراوون دارم
خدا کمک کنه بتونم بنویسم
بیرحمانه
عاشقانه
با اندکی اشک
و گاهی لبخند
و تهش حال خووووووب
راستی
بهترین؟
[و خدایی که در همین نزدیکی است...
بهترین سلامها به کسی که تلخ نیست اما... نامهربان نیست اما... بیرحم نیست اما... بیتوجه نیست اما... حتی بعید است که خودخواه باشد اما... بعید است که نداند دل چیست اما... بعید است که نداند احساس دختری با دو سه تا کلمه خراش برمیدارد اما... حتی بعید است که انتظارِ یک دختر برای دوباره دیدنش و لیچار بارکردنش را نداند اما...
گلایه ها باشد برای بعد... باشد برای بَعدنی که من باشم و حضرتش. کلماتم باشد و گوش و هوشش. و باشم آنگونه که باید باشم در حضورش...
و اما بعد...
شاهنشاها... به پیوست، دو فقره چک تقدیم به آستانتان. فقره درشتتر به ارزش یکصد میلیون تومان برای تجهیز اتاقِ بچهها و راهاندازی بازی مسابقهای که در خاطر مبارکتان دارید. و دومی به ارزش بیست میلیون تومانِ ناقابل، پیشکِشِ محضرتان برای آب و دونِ روزهایی که روزهاید و شبهایی که از دستپختِ این عِلّیه محرومید. به درگاه احدیت راضی نیستم که در به جز خورد و خوراکتان هزینه شود. هرچقدر گرانتر و لذیذتر، خوشحالترم و گوارای وجودت. پولِ فروشِ پیجِ هفتصدهزارنفریِ یک #صورتی و به قول شما حجاب استایل، با دلِ پاک و رضایت کامل، تقدیم با احترام فراوان.
ساده ام،عاشقم ، پراز دردم
مثل یک گردباد ، میگردم
باقی حرفها بماند بعد
مادرم گفته زود برگردم! ] ]
ادامه این نامه
و شرح عاشقانههای داود و الهام
✍ به قلم #حدادپور_جهرمی
را در این کانال بخوانید 👇😍
@Mohamadrezahadadpour
رمان #یکی_مثل_همه۳
#لطفا_نشر_حداکثری
دلنوشته های یک طلبه
[و خدایی که در همین نزدیکی است... بهترین سلامها به کسی که تلخ نیست اما... نامهربان نیست اما... بیر
زحمت انتشار این بنر👆با شما ☺️
بفرستید هممممممه جااااا
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت دوازدهم»
گرهِ کارِ مسابقه بچهها خدا را شکر باز شد. داود نگذاشت به فردای آن روز بکشد. فورا چک را به فرشاد و عاطفه داد تا بروند و بهترین مدلش را به همراه دو تا مانیتور بزرگ بخرند و بیاورند. با این که یک ساعت کمتر تا اذان مغرب مانده بود، رفتند و تا دو سه ساعت بعد از مغرب، چِکی خریدند و به مسجد آوردند. به همان دوستِ فرشاد که کار برق انجام میداد گفتند و آمد و همان شب، تا قبل از ساعت نه و نیم ده شب به دیوار دو تا اتاق مسجد نصب کردند. فرشاد دو تا قفل کتابی هم خریده بود و درش را قفل کردند تا روزی که داود دستور بدهد.
هنوز کسی خبر ندارد که قدرت تبلیغ و رساندن خبر دو تا دستگاهِ خفنِ بازی به همراه دو تا مانیتور بزرگش، چند نفر در ثانیه است؟ چرا که هنوز فقط همان ده پونزده نفر بچهای که داود ظهرها برایشان قصه میگفت خبر داشتند اما فردای آن روز، جمعیتِ بچههایی که برای قصه شِنُفتن به مسجد میآمدند، دو برابر و نزدیک سی نفر شد!
داود اما درسش را خوب بلد بود. به احمد و صالح سپرده بود که چند دقیقه قبل از این که قصه را تمام کند، در دو تا اتاقِ بازی را باز کنند و هر کدامشان در یکی از اتاقها بنشینند و در را از پشت ببندند و با صدایی که به گوش همه برسد، بازی کنند. احمد و صالح هم این کاره بودند. جوری خود را غرق در بازی نشان میدادند که همه بچههای نوجوانِ زبان بسته در پشت شیشه آن اتاقها ازدحام میکردند و به بازی آنها نگاه میکردند.
روز دوم که سی چهل تا بچه پشت پنجره اتاقها جمع شده بود و سر و صدای زیادی کرده بودند، صالح و احمد آمدند بیرون و صالح رو به بچه ها گفت: «شماها مگه این بازیو بلدین؟»
همه بچهها به سر و صدا و کُری خواندن افتادند. صالح دوباره پرسید: «دلتون میخواد بازی کنین؟»
همه بچهها با جیغ و هورا و بله و آره، مسجد و کوچه مسجد را گذاشته بودند روی سرشان. اما ... احمد دو تا قفل کتابی را آورد و جلوی چشم بچهها در آن دو اتاق را قفل کرد. وقتی حال بچهها که انتظار داشتند همان لحظه بپرند داخل اتاق و سه چهار ساعت جوری بازی کنند که دلشان خنک بشود، گرفته شد و دمغ شدند، احمد رو به بچهها گفت: «هر کس سه نفر با خودش بیاره، اجازه میدیم که رایگان بشینه بازی کنه. تاکید میکم؛ سه نفر! برید دست دوستا و بچهمحلاتون رو بگیرین و بیایید و استفاده کنین. باید فرداشب اینجا صد صد و پنجاه نفر بچه ببینم. حله؟»
بچهها که شاید آن لحظه نمیدانستند احمد چه شرط سختی گذاشته، همه با صدای بلند گفتند«حله... حله»
احمد گفت: «ضمنا هر کس تو این مسابقه و نمازجماعت شرکت کنه، سی شب ماه رمضون اتوبوس میاد دنبالمون و میریم دور دور و کنارِ مزار شهدا شام میزنیم و برمیگردیم. گرفتین؟ حله؟»
آن لحظات انگار احمد داشت برای آن طفل معصومها از آمال و آرزوهایشان میگفت. باشنیدن حرفهای احمد از بس خوشحال بودند، بالا و پایین میپردند. بازی، ps4 و ps5 ، هرشب، آن هم رایگان، دور دور با اتوبوس، مزارشهدا، شام مُفتی! اینها کلیدواژگانی بود که هر بچهای را تا مدتهای طولانی میتوانست خوشحال و پرانرژی نگه دارد. آن هم بچههای پایین شهر.
فردا شد. بعد از نماز ظهر و عصر، داود داشت برای بچهها که تعدادشان بیشتر هم شده بود، قصه میگفت:
[بچهها لامبورگینی تا حالا دیدین؟ ساختِ یکی از کارخونههای مطرحِ ایتالیاست. ماشینای خیلی قوی و قشنگی میسازه. این کارخونه بابایِ همین پسره هست که دارم قصهشو براتون میگم. یا مثلا یه باشگاه اتوموبیل رانی خیلی معروف هست که بهش میگن فراری! اینم مال بابای همین پسره است. و کلی چیزای دیگه که اصلا باورتون نمیشه چقدر باباش پولدار بود و چقدر این بچه در ناز و نعمت بزرگ شد. خب وقتی کسی پول زیادی داشته باشه، یه جورایی قدرت میگیره و تا جایی ممکنه پیش بره که حتی به کشورش پول قرض بده. باورش سخته ها اما بابای پسره به ایتالیا پول قرض میداد...]
دقیقا مثل همین الان که من و شما مشتاقیم برای شنیدن ادامه قصه پسره و دلمان میخواهد بدانیم که آن پسره چه کسی هست و چرا داود دارد قصه آن پسره مرفه را برای آن بچهها با آب و تاب تعریف میکند؟ بچهها و حتی بزرگترهایی که بعد از نماز عصر پایِ قصه داود مینشستند، خوب گوش میدادند و دنبال میکردند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
بعد از قصهگویی، داود دید گوشی همراهش زنگ میخورد. مادرش بود.
-پسرم! اون شب هیچی نگفتی که چی شد و چی گفتی و چی شنفتی؟ اما چون خودت گفتی یکی دو شب قبل از ماه رمضون تماس بگیرم تا دیدار بعدی رو هماهنگ کنیم، الان زنگ زدم. چیکار میخوای بکنی؟
-هیچی. طبق قرارمون جلو میریم. من که از اول گفتم این دخترو میخوام اما باید یه سری چیزا تکلیفش روشن بشه. خدا رو شکر دو سه روز پیش، باورم نمیشد و توضیحش مفصله اما چند تا چیز با یه حرکت سنجیده الهام خانم برای من حل شد.
-برام نمیگی چه چیزایی بوده؟
-برای تو نگم، پس برای کی بگم؟
-قربونت برم. بگو مادر!
-راستش یه صفحه مجازی داشت که خیلی هم طرفدار داشت. حتی هاجر و دخترش هم تو اون صفحه بودند. هفتصد هشتصد هزار نفر جمعیت داشت. ما مذهبیا خودمونم بکشیم نمیتونیم به این راحتی، اینقدر جمعیت دور خودمون جمع کنیم. خلاصه... بحثایی که من باهاش مشکل داشتم، یکیش درباره تیپ و قیافهاش بود که خیلی به دختر طلبه سنگین و رنگین نمیخورد. زن آخوند باید آراسته و شیک باشه اما نه اونجوری. اونجوری که الهام میزنه، خیلی تو چشم هست. یکیش هم درباره حضور زیادش تو فضای مجازی و این چیزا بود که بنظرم آدمو از کار و زندگی میندازه. این دو تا مسئله رو انگار داره یه جورایی مدیریت میکنه. حسم اینه که میخواد به حرفم گوش کنه و درستش کنه.
-ینی چطوری حرفت گوش کنه؟ مگه حرف تو چیه؟
-من هنوز مستقیم درباره تیپش حرف نزدم. درباره این حرف زدم که بخواد با کلی آرایش و لباس رنگی، تبلیغ حجاب و روسری و این چیزا بکنه. خوشم نمیاد. جالبه که تا حالا کلی برای خودش حرف درآوردند و حوزه هم بهش تذکر داده اما تا حالا گوش نداده. من میگم تیپش با ارفاق، برای همسر من بودن خوبه اما نه برای جلوی دوربین حاضر شدن! اصلا چه ضرورتی داره که این همه جلوی دوربین باشه؟
-خب حالا این حل شده؟
-حالا میخوام همینو بگم. دو سه روز پیش، بدون این که به من بگه، پیجش رو فروخته. این حرکت برای بلاگر و اونایی که مخاطب دارن، خیلی خیلی حرکت سمی و خاصی محسوب میشه. درواقع الهام با این حرکتش به من دو تا چیز رو ثابت کرده. یکی این که به اندازه زندگی کردن با من و داشتن من، پیج و طرفداراش براش اهمیت ندارن. که این جمله با حرف راحته و خدا میدونه که چقدر برای یه دختر مثل الهام سنگینه و جهاد کبیر و صغیر محسوب میشه. مامان اصلا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میشنوی. مگه این همه طرفدار، یه شب و دو سه شب دور آدم جمع میشه؟ خون دل میخواد.
-عجب! ماشالله.
-آره. دومیش هم اینه که ته دلش به این کار راضیه. چون هاجر میگفت از فردای روزی که رفتیم خونشون، دیگه نه آنلاین شده و نه چیزی تو پیجش گذاشته. فقط یه پیام واگذاری پیج گذاشته و صفحه خصوصیش رو بسته و رفته. حتی مامان اینم بگم؛ بنده خدا پولِ پیجش رو برداشت آورد اینجا و ما برای بچهها کلی وسایل بازی گرون قیمت خریدیم.
-باز نفهمیدم که چطوری از ته دلش راضیه؟ چطوری فهمیدی؟
-خب یه نامه برام نوشت و ...
-آهان. آفرین. به خدا داود این دختر از طلا هم باارزشتره. خیلی باید هوای دلش داشته باشی.
-مامان! یه جوری حرف نزن که انگار منو نمیشناسی. من از فردای روزی که خونشون بودیم و با هم سفت حرف زدیم، برای این که محبتش از دلش نره و بتونم دوباره ببینمش، روزه گرفتم و نذر کردم.
-الهی دورت بگردم. عزیزدلم.
-به قرآن. اصلا داشتم از پا درمیومدم از بس کار اینجا زیاد هست و منم نذر روزه کرده بودم که الهام ازم دلخور نشه و پاشه بیاد و اجازه بده که دوباره ببینمش. قیافهام یه کم جدی و غلطاندازه. وگرنه تو که از دلم خبر داری.
-آره قربون دلت برم. ببین مادر! ما که دیگه نمیتونیم مزاحم مردم بشیم. من زنگ میزنم برای مادرش و میگم از باباش اجازه بگیره که بتونین دو سه مرتبه دیگه همدیگه رو ببینید. خوبه اینجوری؟
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-آره فدات شم. خیلی هم عالیه. دستت درد نکنه. حتی اگه بتونی بگی که مثلا شماره همراه الهام خانم را بگیرم و خودم باهاش هماهنگ کنم، شاید راحتتر باشم. نمیدونم. بازم هر طور صلاحه.
-من مطرح میکنم. المیراخانم زن مهربونیه. خیلی عاقله. بهش میگم ببینم چی میگه!
-اره. کاش باباشم مهربون... هیچی ... مادر جان کاری باری باشه درخدمتم!
-باباشم خوبه بنده خدا. حالا هول نشو. درست میشه اونم. برو مادر. به خدا سپردمت.
تا این که حوالی عصر، فرایند ثبت نام از بچهها و نامنویسی در مسجد توسط احمد وصالح شروع شد. احمد و صالح از تجربه پارسال و مسجدالرسول استفاده کردند و همان روز، همه را به دو گروه تقسیم کردند. هر چه به اذان مغرب و شب نزدیکتر میشدند، جمعیت بچهها زیادتر میشد.
موتور برنامه تبلیغی و تربیتی داود و رفقایش روشن شده بود و با الطافی که خدا به آنها داشت، خیلی چیزها معجزهوار داشت درست و حل و فصل میشد. اما یک مشکل بزرگ وجود داشت. پارسال در مسجدالرسول یک شیرزن به نام زینب خانم و مادرشوهرش بودند و ایفای نقش میکردند و دختران را دور هم جمع کرده بودند و با استفاده از ظرفیت هنری و اجتماعی الهام برنامه های خوبی برای دختران گذاشتند.
اما امسال داود هر چه به دور و برش نگاه کرد، کسی را ندید که بتواند بار برنامه دختران را به دوش او بیندازد. عاطفه خانم با همه خوبیها و روحیه جهادی و فرهنگی که داشت، اما شاغل و پرستار بود. حداقل هفتهای دو سه شب شیفت بود و بغیر از آن، روزی هفت هشت ساعت باید کار میکرد و در خدمت بیمارستان بود. تکلیف گوهر و سلطنت و مملکت هم که روشن بود. خانمهای خوب و عزیزیاند اما ... خودتان بهتر میدانید. نیازی نیست که روضه مکشوف بخوانم و خودم را در دردسر گلایه و پیغام و پسغام آن بزرگواران بیندازم. بگذریم.
🔰مغازه ساندویچی
آن شب گذشت. حوالی ظهر فردا سروش در حال راس و ریس کردن اوضاع مغازه و پر کردن ظرف خیارشورها و گوجهها بود که متوجه آمدن پیام در واتساپ شد. فورا دستش را با زیربغلش تمیز کرد. همین طور که میخواست گوشی را بردارد، نگاهی به بیرون انداخت که کسی نزدیک درِ مغازه نباشد. به واتساپ رفت و پیام هوشنگ را باز کرد. پیام صوتی بود؛ «درود بچهها! کارِتون حرف نداشت. امیدوارم موفق شده باشین که درِ اون مسجدو تخته کنین. قبلا هم بهتون گفتم. دوباره هم میگم که در طرحی که برای محلهها داریم، اولین کار زدن مساجد و پایگاههای بسیج هست. که خدا را شکر شماها بسیج مسیج ندارین. فقط همون یه دونه مسجده که زدین ترکوندینش. گفتم تا امشب نفری شصت میلیون بزنن به حسابتون. تا بعد. خوش باشین.»
سروش تا این را شنید، ندانست که بخندد یا عزا بگیرد. فورا با آرش تماس گرفت. با غلامرضا هم تماس گرفت. گفت: «اینجا نه. یه جا قرار بذاریم. پیام مهمی از طرف هوشنگ خان اومده. بریم همون پارک همیشگی.»
🔰پارک همیشگی
آرش: «نگفتم؟ نگفتم شر میشه؟ نگفتم مسجد نباید دیگه کار کنه و درش باز باشه وگرنه هوشنگ قاطی میکنه.»
غلامرضا: «اگه فهمید که مسجد هنوز بازه و آدم رفت و آمد میکنه، یهو نگه پولایی که دادم برگردونین! من ندارم که با ناله سودا کنما. چه گِلی به سرمون بگیریم؟ گفتم شصت تا میزنه به حسابم و امشب تا صبح میریم عشق و حال! اما نذاشت. نذاشت لاکردار! حرفی زد که ته دلمون خالی شد.»
آرش: «همش تقصیر این گاگوله. من همش از چشم این میبینم.»
سروش: «چقدر من بدبختم که با تو فالوده میخورم. من گه بخورم بهتر از اینه که با تویِ سَق سیاه تو یه تیم باشم. میبینی غلامرضا چقدر این لاشیه! به جای خیلی ممنونشه!»
غلامرضا: «دو دقیقه گه نخورین ببینم چه غلطی باید بکنیم. راس میگه. آرش میگفت یکی اومده درِ مسجدو باز گذاشته و همه دارن میرن و میان. گفت یه ریقو اومده نماز و این چیزا میخونه. اما فکر نمیکردیم بشه دردسر!»
آرش: «این هوشنگه که من شناختم، اگه بهش بگیم بهتر از اینه که خودش بفهمه. میگم تا پول نریخته به حسابمون، بهش بگیم تا اعتبارمون ببریم بالاتر. شایدم یه چیزی گفت و از این مخمصه دراومدیم. چه میدونم؟ نظرت چیه غلامرضا؟»
هنوز غلامرضا حرف نزده بود که برایش پیامک از بانک آمد. چک کرد و دید شصت میلیون تومان به حسابش واریز شد. هنوز عکسالعمل خاصی از خود نشان نداده بود که برای سروش و آرش هم پیامک از بانک آمد. سکوت سنگینی بین آن سه نفر حکمفرما شد. اصلا فکرش را نمیکردند که روزی پول به آن زیادی و مفتی برایشان واریز شود اما به جای خوشحالی، ندانند باید چه غلطی بکنند؟
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
آرش: «وای. واااای. پیامکشم اومد. دیگه نمیشه بهش چیزی بگیم. دیگه نمیشه.»
غلامرضا: «اگه چیزی بگیم فورا میگه چرا قبل از پیامک بانک و پولی که ریختم به حسابتون نگفتین؟! ای خدا ... چه غلطی بکنیم ما؟»
سروش: «من داره دست و پام میلرزه. اگه فکر کنه سرش گول مالیدیم و دو نفر بفرسته بالا سرمون و تیزی بذارن رو گردنمون، چه کار کنیم؟ اینا پول به جونشون بسته است. مثل کندن پوست خیار، آدم میکُشن.»
آرش: «اون بار به فحش و در و وَری گذشت اما دیگه فکر نکنم اینبار کوتاه بیاد.»
آرش و سروش زل زدند به غلامرضا. غلامرضا که کاردش میزدی خونش درنمیآمد رو به آرش پرسید: «کیه این آخونده؟ چند سالشه؟»
آرش: «نمیدونم. جوونه. از این بپرس! از این که گاهی برای دید زدن دختر گوهر خانم میره تا سر کوچه مسجد و برمیگرده.»
سروش که با شنیدن اسم گوهرخانم و شادی از زبان آرش حالش بد میشد و خونش به جوش میآمد، خودش را به زور کنترل کرد و گفت: «درست نمیشناسمش. جوونه. شاید هم سن و سالای خودمون. شایدم یه کمی بزرگتر. خودش و دوستاش شبا تو مسجد میخوابن.»
آرش: «اگه اون شب خودش و دوستاش نبودند، مسجد تو نیم ساعت جزغاله شده بود و این همه مکافات نداشتیم. خب؟ بقیه اش؟»
سروش: «هیچی دیگه. همین. راستی داش کوچکم میگفت که مهربان بهش گفته بیاد مسجد و میخوان جام رمضان بذارن و کلی دستگاه بازی کامپیوتریِ گرون قیمت خریدن و از این حرفا.»
غلامرضا: «گاومون زایید. کَنگر خورده و لنگر انداخته این آخونده. خب؟ دیگه؟»
سروش: «همین دیگه. آهان یه چیزم دیگم هست. اون شب مامانم و بقیه نبودند. گفتن رفته بودیم مسجد و خیلی از آخونده تعریف کردند. مثل این که مسجد داره شلوغ میشه. مخصوصا از فرداشب که ماه رمضون شروع میشه و ملت همه میریزن تو مسجد!»
شب شد. بعد از ساعت 2 نصف شب بود که با هوشنگ تماس تصویری گرفتند.
-میدونستم. میخواستم ببینم خودتون میگین یا نه؟ نشون به اون نشون که آخونده تازه عمامه گذاشته و خیلی هم ادعاش میشه.
کف سه نفرشان بُرید. هوشنگ تا قیافه متعجب آنها را دید گفت: «اگه بهتون بگم که میشناسمش و ماه رمضون پارسال تا دو هفته تو شبکههای اینوَر(شبکههای معاند) بُلد شد و میخواستیم مثلا بگیم روبروی رژیم هست باورتون میشه؟ (اشاره به کشف حجاب دو خانم در مسجدالرسول و برخوردهای تند بعضی مسجدیها و بیرون آمدن کلیپ آن شب که یک زن از درِ مسجد رفت بالا و پرید تو کوچه!) اما نمیدونم چی شد که یهو جمع شد و دیگه خبری ازش نشد.»
غلامرضا به زور کَفَش را جمع کرد و گفت: «ای ول آقا. ای ول. پس داستان داره این آخونده!»
هوشنگ: «آره بابا. چه جورم. خب بنظرم اینم راه داره.»
سروش که از این حرف هوشنگ خوشش آمده بود و فکر میکرد از بنبست نجاتشان میدهد، گفت: «بگو هوشنگ خان! راهش چیه؟»
هوشنگ گفت: «آخوند جماعت رو آبروش حساسه. آدمِ جوون هم محلِّ حاشیه است. ینی حاشیهخورِش مَلَسه. درست؟»
سه نفرشان سر تکان دادند.
هوشنگ: «باید بگردین و ازش آتو بگیرین!»
سروش: «مثلا چه آتویی؟ منظورم اینه که آخوندا ممکنه آتوشون چی باشه؟»
هوشنگ: «هر چی. از زن و دختر و بچه مَچه گرفته تا صندوق قرض الحسنه مسجد و پول هیئت اُمنا و خمس مردم و هزار تا چیزِ دیگه. گفتم که؛ آخوندِ جوونِ این مدلی، خیلی میشه ازش آتو درآورد. فقط باید تیز باشین.»
مکالمه آنها تمام شد. همگی در فکر بودند. تا این که سروش لب وا کرد و به غلامرضا گفت: «حالا آتو از کجا جور کنیم؟ هر روز یه چیز بدتر گرفتارش میشیم.»
غلامرضا که مغزش به این چیزها قد نمیداد با بیحوصلگی گفت: «چه میدونم! از سرِ مزارِ من!»
سروش دید آرش خیلی در فکر فرو رفته. رو کرد به آرش و گفت: «تو چی مکافات؟ تو نظری نداری؟»
آرش رو کرد به آن دو نفر و در حالی که لبخندِ بدی در ته چشمش هویدا بود گفت: «بسپارینش به من! فقط شما دو تا دخالت نکنین. من درستش میکنم. چنان آتویی بگیرم که ندونه از کجا خورده؟»
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
#ارسالی_مخاطبین 👆👇
حدود ۱۰روز اول ماه مبارک مهمان در یکی از شهرهای شمالی کشور(شهر ماسال استان گیلان)بودم،چندین بار برای نماز صبح مسجد جامع مراجعه کردم هربار حدود۱۰الی۱۵ آقا پسر بین ۱۴تا۱۸سال برای نماز صبح تو مسجد دیدم خیلی لذت بردم چیزی که متاسفانه تو شهرهای بزرگ بنده ندیدم یا اگر هست خیلی انگشت شمار هست.
برام علت این حضور جالب بود، یه دقت کردم ۱یا۲تا شون چهره خیلی امروزی داشتن و حتی نماز جماعت هم شرکت نکردن(حالا اینکه نماز خوندن یا نه من نمیدونم و دقت نکردم) ولی چطور حضور دارن این کاغذ رو روی برد داخل مسجد دیدم.
گفتم عکس بگیرم بفرستم برای آقا داودمون و آقا داوود هایی که در کانال هستن که اگر خواستن الگو برداری کنن تا بتونن علاوه بر جمع کردن بچه ها در مسجد به بهانه های غیر از فعالیتهای عبادی، حضور در مسجد و برنامه هاش رو هم بعد بدن و جذاب کنن تا برنامه های مسجد هم به همین بهانه ها رونق بگیره.
البته این نکته هم بگم اسم یک کانون بالای این اعلان بود که وقتی پرس و جو کردم گفتن متاسفانه با برخی بزرگترای مسجد بعد از اعتکاف به خاطر سر و صدای نوجوونا تو مسجد به مشکل خوردن و فعالیتشون تو مسجد کمرنگ شده و رفتن تو یه حسنییه دارن فعالیت میکنن.
اینم بگم اون نقطه سفیدا تو عکس سانسور نیست بازتاب لامپ تو شیشه هست😁😁😁
رمان ؛
#یکی_مثل_همه۱
#یکی_مثل_همه۲
#یکی_مثل_همه۳
✔️ چند روز در جمعی که بیشتر هم سن و سالان مادرم هستند، چند دقیقه درباره معارف قرآن صحبت میکنم.
بانوان بسیار محترمی هستند و هر کدامشان در حکم مادرم هستند و خدا همشان را حفظ کند و اصلا اولین منبرهای بنده با آنان شروع شد. مرحومه خانم یدالهی سال ۸۵ برای اولین بار دعوت کردند. روحشان شاد.
اگر مایل به شنیدن صحبتهای این چند جلسه هستید، به این کانال مراجعه کنید:
https://eitaa.com/sokhanmedya
ضمنا سبک سخنرانی نیست. بیشتر به گعده دینی و کلاس معارف شباهت دارد.