در فلسفه تنهایی میگن: تنهایی، چه از نظر منطقی چه از نظر تجربی، ربطی به تنها بودن ندارد. آنچه دربارهی تنهایی مهم است شمار افرادی نیست که دوروبر آدم هستند، بلکه احساسی است که فرد از رابطهاش با دیگران دارد.
من میگم:
نه تنها تنهایی بد نیست بلکه خیلی هم عالیه
منظورم احساسشه
اشتباه میکنه هر کس ازش فرار یا شکایت میکنه
من یه بار با تنهاییم دعوام شد
حتی نمیشه باهاش دعوا کرد
اینقد بی جنبه است
خلاصه
دعوامون شد و از خونش زدم بیرون
تا مدتها روم نمیشد برگردم پیشش
حتی گاهی با هم چشم تو چشم میشدیم
اما به رو هم نمی آوردیم
تا اینکه تصمیم گرفتم فراموشش کنم
مال پنج سال پیشه
حدودا البته
خلاصه زدم و یه گوشی اندروید خریدم
کلا یادم رفت که تنهاییم هست و یه زمانی کلی با هم عیاق بودیم و...
الان پنج ساله
تا اینکه اومد و عضو کانالم شد
غلط نکنم اولین عضو کانالم بودا
اما من محل نمیدادم
دیگه فقط اینجا میتونه پیدام کنه
شماها که غریبه نیستین
هست بعضی شبا مینویسم «بیداری؟»
با اونم
چون معمولا اولین کسی هست که سین میکنه
بچه خوبیه
فقط بدیش اینه که گرفتار من شده
من فراموشکار ..
#بیداری؟!
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
در فلسفه تنهایی میگن: تنهایی، چه از نظر منطقی چه از نظر تجربی، ربطی به تنها بودن ندارد. آنچه درباره
سلام
عصرتون بخیر🌸🌺
ما یک تنهایی زیبا داریم و یک تنهایی زشت!
وقتی انسان با خودش و حقیقت وجودش خلوت میکند و در درون خویش فقر و نداری را به تمام و کمال می یاید، میفهمد که یک غنی بالذاتی باید باشد که فقرش را برطرف کند و به او غنا ببخشد و نقایص اورا به کمال تبدیل کند...
اینجاست که با تمام وجود آن کمال مطلق را میخواند و از او هر چه آرزو دارد را طلب میکند..
لذا اهل معرفت به شاگردان خود دستور خلوت و تفکر در حقیقت خود میدادند تا کم کم وجود ربطی و فقری خود را بیابیم و به حقیقت « انتم الفقراء الي الله» برسیم...
وخوشا بحال آنان که تنهایی شیرین خود را تجربه کردند...
ویک تنهایی تلخ و زشت داریم که این تنهایی برای اهل عجب است. آنانی که خود و آراء و اندیشه خود را برتر و بالاتر از هرکس میبینند واین تنهایی چه وحشتناک است.
امیر مومنان(علیه السلام ) فرمود « لا وحدة اوحش من العجب»نگذاریم خود بین و خودخواه و خود رای شویم که اگر چنین شد هیچ انسانی حتی امام معصوم (علیه السلام) هم نمیتواند ما را از تنهایی بیرون آورد.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹مستند داستانی «چرا تو؟!»🔹
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هفتم»
تا مدت ها صحنه بوسیدن دست و توجه اون مرده به بچم از جلوی چشام کنار نمی رفت. بعضی وقتها که بچم تو بغلم بود و داشتم بهش دقت می کردم، یهو یاد اون روز میفتادم و نگا به دستای بچم می کردم!
بچّه منم مثل بچّه های مردم، بزرگ و بزرگ تر می شد. مثل بچّه های دیگه می خوابید و پا می شد و خیس و خراب می کرد و چیز میز می خورد و به مرور زمان، گاگله و راه افتادن و کم کم بعضی کلمات را گفتن و ادای ما در آوردن و ....
اون بزرگ و بزرگ تر می شد و منم به مرور زمان یه زن کامل و میانسال و کم کم پیر و ....
من حدوداً دو سال و خورده ای با اون مرد و اون قبیله زندگی کردم. دو سه ماه آخری که اونجا بودم، بچم داشت به دنیا میومد که همسرم برای یه کار تجاری به یه سفر چندین ماهه رفت.
بچم به دنیا اومد. بازم در حالی زایمان کردم که نه مادرم پیشم بود و نه کسی که بتونم همه چیزو بهش بگم و پشت و پناهم باشه. البته با زمان زایمان بچه اولم خیلی فرق کرده بودم. یه زن پخته تر شده بودم که احساسات دخترونه اش را فراموش کرده بود و فقط برای بقا میجنگید.
یه روز، که روزای آخری بود که من در اون قبیله بودم، در چادرمون نشسته بودم و سرم گرم دو تا بچم بود که صدای سر و صدا اومد.
اولش توجه نکردم اما بعدش یه کم حساس شدم و رفتم درِ چادر. دیدم دعوای خاصی نیست اما یه تعدادی در حال بلند بلند حرف زدن و دعوای لفظی کردن با پدر شوهرم هستند.
کم کم مردم دور اونا جمع شدند که منم جلوتر رفتم. چون از پشت سر اون چند تا مرد جلوتر رفتم، اولش اونا رو نشناختم. اما ده پونزده متر مونده به اونا شناختمشون و به اندازه کل عمرم استرس و تپش قلب اومد سراغم.
پدر شوهرم تا منو دید، گفت: «بفرما.... خودش اومد.... بیا جلوتر.... بیا ببین برادرات چی دارن میگن؟»
به محض اینکه داداشام رو به طرف من کردند، از ترس مُردم و زنده شدم. زبونم بند اومده بود و نفس و تپش قلبمو می شنیدم.
یکی از برادرام اومد جلو و گفت: «ببینم! این پیرمرده چی میگه؟ تو شوهر کردی؟ جواب بده آشغال!»
من فقط توان سر تکون دادن داشتم و حرف پیرمرده را با سرم تأیید کردم.
داداشم که نزدیک بود بزنه فرق سرم و از وسط دو نصفم کند، یه نگا به بچه کوچیک تو بغلم کرد و گفت: «ببینم! تو مگه بچت دنیا نیاوردی؟ بیش از دو سال باید گذشته باشه! چرا اینقدر این کوچیکه؟!»
سکوت کرده بودم و اون داشت به بچّه چند روزه توی بغلم نگاه می کرد!
گفت: «نکنه این یکی دیگه است؟!»
پدرشوهرم اومد جلو و گفت: «بعله که یکی دیگه است! این نوه عزیز منه! بچّه پسرم هست! گفتم که به خاطر اینکه بتونم این دختره رو حفظش کنم، به عقد پسر خودم در آوردم و دارن زندگی میکنن! الان شما از چی ناراحتین؟»
داداشم که کر شده بود و دیگه صدای پیرمرده را نمی شنید و فقط با بغض و خشم هر چه تمام تر به صورت من نگاه می کرد، یهو نگاه پر خشمشو از چهره ام به پشت سرم انداخت و به دورتر نگاه کرد.
برگشتم ببینم داره به چی اینجوری نگاه میکنه؟! که دیدم بچم از چادر اومده بیرون و داره به طرف ما نگاه میکنه!
اما.... نه مثل بچّه های دیگه با گریه و لوس بازی و سر به هوایی! بلکه با نوعی از جدیت کودکانه و حتی اندکی خشم در ته قیافه و هیکل درشت اما کودکانش.
داداشم گفت: «اون بچّه اولت نیست؟ همون تخمِ....؟ خودشه؟»
سرمو تکون دادم و تأیید کردم.
در حالی که بد جور به پسرم زل زده بود، آروم داشت به خودش میگفت «خودشه! دقیقا همون طوری که اون یهودی وصفش کرد ... خودشه ... خواهرزاده عزیز خودمه ...» اینو گفت و قدم قدم به طرفش رفت.....
پدر شوهرم ساکت شده بود و داشت نگاه می کرد و همه از روی تعجب به داداشم نگاه می کردند که داره میره به طرف بچّه دو سه ساله ام!
با خودم گفتم نکنه یهو بزنتش و یا بلایی سر بچم بیاره! ولی ترسیدم برم جلو و زانوهام شل شد و افتادم. فقط سرم بالا بود و کل صورتم از اشک خیس بود و داشتم نگاشون می کردم.
داداشم که هیکلی و تموم عمرش شر و شور بوده، وقتی دست دراز کرد که بچمو بگیره و مثلا بچم بره بغلش، با کمال تعجب همه دیدیم که بچّم دستای داداشمو پس زد و یکی دو قدم رفت عقب! طوری به صورت داداشم نگاه می کرد که انگار یه احساس منفی قوی نسبت به داداشم داشته باشه!
اصلا این رفتارا از داداشم بعید بود اما داداشم وقتی دید بغلش نیومد، انگشت یکی از دستاش را گرفت جلوی بچم، منظورش این بود که دست همدیگه رو بگیرن و راه برن!
اینبار هم بچّم، دست داداشمو با قلدری پس زد و ازش عبور کرد و قدم قدم و با اخم به طرف من اومد.
اولین بار بود که غرور محض را در چهره و اندام درشت بچّه دو سه ساله می دیدم که حتی اهل شوخی با کسی که میخواد بغلش کنه نیست و اکثر اوقات حتی به منم لبخند نمی زد!
اومد طرفم و نشست روی خاک... کنارم....
هر چند خیلی دوس داشتم بیاد بغلم و مثل بقیه بچّه ها خودشو برام لوس کنه، اما از همین حضورش و نشستن پر از نخوت و غرورش روی خاک کنار مادرش برام خیلی جالب بود و برام ارزش داشت.
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹مستند داستانی «چرا تو؟!»🔹
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هشتم»
قرار شد بریم یه گوشه بشینیم و صحبت کنیم. بالاخره من زن مردم بودم و نمی شد الکی دستمو بگیرن و برگردونن به دهاتمون. سه چهار تا داداشم و یکی دو نفر راننده ای که باهاشون بود نباید دست خالی برمی گشتن و تا اون لحظه هم برام توضیح نداده بودند که اصلاً چرا اومدند دنبالم؟!
بحثاشون با پدرشوهر و طایفه شوهرم داغ بود و حرف و گفت اونا داشت عصبی ترم می کرد.
پدرشوهرم می گفت: «زن عقد کرده ماست! چطور غیرتتون اجازه میده حتی به زبون بیارین که میخواید ببرینش؟! کجا می خواید ببرینش؟! اون مال اینجاست. متعلق به طایفه و جایی هست که داره اونجا بچّه دار میشه! مگه هر کی هر کیه؟! غیرت عربیتون کجا رفته؟»
یکی از داداشام گفت: «مگه روزی که پدرم آورده بودش اینجا، قرار بود عقدش کنین که حالا دم از شوهر و همسرش می زنید؟ ما اگه بخوایم به راحتی می تونیم از شما شکایت کنیم. شما در امانت ما خیانت کردید!»
پدرشوهرم گفت: «اگه جایی برای شکایت داشت تا حالا این کار رو کرده بودید! مگه گروگان گیری و یا خیانت کردیم که ما رو از شکایت و دادگاه می ترسونید؟! بسم الله.... اصلاً برید شکایت کنید ببینم قانون و دادگاه حق به شما می ده که زن شوهر دار رو بردارین و ببرین؟! اگه می تونین برین و بگین خواهرتون رو دادین به کسی و گفتین از خواهر حامله ما مراقبت کن و چیزی هم نپرس! برین! بسم الله....»
یکی از داداشای بی اعصابم گفت: «هی هیچی نمی گیم اما تو واسه خودت می بری و می دوزی؟! شما چی؟ شما اهل کجایی و چی می زنی که هر کی یه دختر و زنی رو برداشت و آورد و یه قرون هم گذاشت کف دستت و گفت پیشت باشه تا برگردم، ازش قبول می کنی و می گی چشم؟!»
یکی دیگه از داداشام به پدر شوهرم گفت: «با ما درست حرف بزن پیری! شما هم خیلی آب پاکی نیستین و سر تا پای کاراتون خدا می دونه چطوریه؟ میشه بپرسم بقیه زن و بچّه های اینجا چطوری.....؟!»
پدر شوهرم داغ کرد و با عصبانیت گفت: «مواظب حرف زدنت باش احمق! چی داری می گی؟! این لقمه شبهه ای بود که شما تو دامن ما انداختین! اصلاً من با شما حرفی ندارم. صبر می کنیم تا شوهرش برگرده.»
یکی از داداشام رو کرد به داداش بزرگترم! همون که بچم چشمشو گرفته بود. همه رو کردیم به طرفش اما دیدم تکیه زده و داره به اون دور دورها نگاه می کنه! دقیقتر که نگاه کردم دیدم داره به بچم نگاه می کنه! بچم داشت تو صحرا برای خودش راه میرفت. داداش بزرگترم چشم از روی بچم بر نمی داشت! نمی دونم داشت به چیِ بچم نگاه می کرد که اونجوری دقت کرده بود!
یهو آروم لب باز کرد و گفت: «اسمشو چی گذاشتی؟!»
فهمیدم با منه! با لکنت گفتم: «هر چی شما بگی!»
گفت: «ینی چی ضعیفه؟! ینی اسم نداره؟!»
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
گفت: «حواسمون به تو نبود. آخرش این شد و مایه رسوایی کل طایفه شدی! اما نمی ذاریم این بچّه... این بچّه یه جوریه... کلّه شقّه! این بچّه بیشتر از تو، به ما و طایفه ما شبیه هست!»
اینو گفت و از سر جاش بلند شد. تا اون بلند شد، همه داداشام و بقیه هم از سر جاشون بلند شدند.
قلبم که تا اون لحظه داشت می دوید، از جاش کنده شد و منم پاشدم ایستادم.
داداشم حرکت کرد و می دونستم که داره می ره به طرف پسرم. از ترس و غصه داشتم میمردم. پشت سرش دویدم و حتی ازش جلو زدم و مثل عزرائیل دیده ها خودمو انداختم رو بچم و محکم بغلش کردم!
داداشم به یکی دو متری ما رسید. ایستاد و به ما دو تا نگاه کرد. پدرشوهرم که مثلاً می خواست همه چیز مسالمت آمیز حل بشه، خودشو به داداشم رسوند و دم گوشش یه چیزی گفت! از حالاتش پیدا بود که می خواد داداشمو نرم کنه.
داداشم اهل درگوشی نبود. خیلی معمولی حرف زد. جوری که منم شنیدم.
گفت: «وقتی آوردیمش پول دادیم. الان هم پول میدیم. بیا... بگیر.... بچّه دوّمش هم در قبال مهریه اش! اما یه چیزی هم به خاطر بچّه دوّم میدیم!»
پدرشوهرم گفت: «جواب پسرمو چی بدم؟! بگم زنش چی شد؟ اما ... باشه. خدا از بزرگی کمت نکنه!»
داشتم شاخ درمیاوردم! چی؟ خدا از بزرگی کمش نکنه؟ به همین سادگی؟! پس همش دعوای زرگری بود به خاطر بالا بردن نرخ؟ پس شوهرم چی؟!
خلاصه...
یه دست لباس مجلسی و محلی خودمون که با خودشون آورده بودند بهم دادن و پوشیدم. یه پولی هم گذاشتن کف دست یه زن که بزک دوزکم کنه....
یه دست هم واسه بچّه اوّل....
بچّه دوّمم هم که چیز خاصی نمی خواست....
راه افتادیم....
زن عقد کرده مردمو برداشتن و حرکت کردند!
بهتره بگم زن عقد کرده را از مردم خریدن و رفتند!
به همین راحتی!!
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
📢 نه بزرگوار!
کافیه
شبی دو قسمت
البته به اواسطش که برسیم، از بس بار سیاسی مطلب، تلخ و بی ریخت هست، مجبورم یه قسمت بذارم
اما فعلا شبی دو قسمت☺️
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی «چرا تو؟!»
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت نهم»
وقتی به دهاتمون رسیدیم، دلم که حسابی تنگ خونه و محله مون شده بود، یه کم باز شد و اشک شوقم سرازیر. می دونستم که کسی خیلی منتظرم نیست و حتی برام مشخص نبود که چرا اومدن و به زور برگردوندن به خونه! اما اینو گام مثبت و رو به جلویی می دونستم. به خونه رسیدیم و پیاده شدیم و رفتیم داخل.
من خجالت می کشیدم که تو چشم بابا و مامانم نگا کنم. دو سه سال از اون بی آبرویی و حاملگی گذشته بود اما بازم جای لیچار و زخم زبوناش درد می کرد و اعصابم تیر می کشید.
چاره ای نبود. رفتم تو اتاق و دست بابامو بوسیدم. جوابم که نداد هیچ، حتی نگامم نکرد. اما مشخص بود که به برگشتن و نمردنم راضیه.
از دو بابت خیالم راحت بود: یکی اینکه دیگه لازم نیست صبح کله سحر با یه مشت بز و بزغاله آواره کوه و بیابون بشم. یکی دیگه هم اینکه هنوز به چشم آبرو بهم نگاه می کنن و ترجیح دادن که برگردم.
خلاصه....
روزها همینجوری می گذشت و درگیر بزرگ کردن بچّه هام بودم. تا یکی دو ماه همینجوری گذشت و کسی هم کاری باهام نداشت. فهمیدم که برای خانوادم این مهم بوده که به مردم بگن دخترمون برگشته.... شوهر کرده بوده.... حالا هم دو تا بچّه داره....
حدوداً سه چهار ماه از برگشتنم به خونه گذشته بود و من تعجب کردم که چرا حتی یک بار شوهر یا پدر شوهرم نیومدن دنبالم؟ چرا شوهرم دنبال زنش نیومد و انگار نه انگار؟!
از همه مردها بدم میومد. اینقدر که گاهی اوقات الکی به بچم می زدم تا دلم خنک بشه و آروم بشم. اما بچم اخلاق خاصی داشت. وقتی می زدمش، گریه نمی کرد. فقط بغض می کرد و بد نگام می کرد و اخم داشت.
اولا که من هنوز زن مردم بودم. اما حالا اگه حساب کنیم که مثلاً متارکه من، نوعی طلاق از طرف شوهرمم محسوب بشه، که معمولاً نمیشه، اما هنوز توی عدّه بودم که برام خواستگار اومد! مگه میشه توی عده یکی باشی اما زن یکی دیگه بشی؟!
اما این کارو کردند. منم به پناهگاهی به جز خونه و بابام و اینا نیاز داشتم. دیگه اونجا جای من نبود. به خاطر همین، به خواستگاری که داداش بزرگترم تعیین کرده بود چشم و روی خوش نشون دادم و گفتم چشم!
نکته ای که خیلی نظرمو جلب کرد و برای چند دقیقه مبهوت بودم این بود که خواستگارم وقتی اومد، دقیقا ریش بلند و کلاه خاصی مثل اون پیرمرد یهودی داشت و قیافه خاصش به چشم میومد. بعدا فهمیدم که یه نظامی هست و من تا اون موقع، تجربه زندگی و حتی آشنایی با یه آدم نظامی نداشتم.
آشنایی و ازدواج با اون کلاً دو هفته بیشتر طول نکشید. منو با یه بچّه دو سال و نیمه و یه بچّه سه چهار ماهه عقد کرد و برد خونش. طرفای ما رسمه که مردها هم زمان دو سه تا زن می گیرن. منم هووی یکی دیگه بودم که از اون آدم نظامی دو تا بچّه داشت و قرار بود با هم زندگی کنیم.
زندگی بدی هم نبود. ماه های اول با هم آشنا شدیم و با اینکه بلد نبودم، فهموندم که بدجنس نیستم و فقط یه زندگی آروم می خوام و قرار نیست زندگی هووم رو خراب کنم. اینا همش به خاطر آرامش خودم بود و این که بذاره لااقل از این شوهرم خیر ببینم.
چند ماه گذشت. پسرم داشت کم کم سه سال و نیمش میشد. اما هر کی می دیدش می گفت لااقل 4 یا 5 ساله می خوره. از بس هیکلی و درشت و جدّی بود.
چون خیلی نمی خندید و با کسی گرم نمی گرفت و خبر چندانی از شیرین زبونی های کودکانه و سه چهار سالگی در پسرم نبود. چندان هم به چشم و زبون مردم نمیومد و بی حاشیه زندگی میکرد.
تا اینکه اتفاقی افتاد که باورش برای همه مون سخت بود و خیلی در حال و آینده اش اثر داشت.
یه روز که شوهرم از پادگان برگشته بود، داشتیم بساط شام رو می چیدیم که صدای سر و صدا اومد و همه ترسیدیم. شوهرم و ما زنها ریختیم تو حیاط. دیدیم که بعله! دعوا شده و اونم چه دعوایی!
بچّه های هووم که دو تا پسر چهارساله و شش ساله بودند با پسر من دعواشون شده بود. اون دو تا با چوب و لوله بودند و پسر من دست خالی. اونا فحش و صدای بلند هم می دادن و پسر من ساکت و فقط با بغض می زد.
تا ما زن ها می خواستیم بریم بچّه هامونو جدا کنیم، شوهرم دادی زد و ما دو تا رو برگردوند. شوهرمون به ما دو تا گفت: «نه! همین جا وایسین! می خوام ببینم چیکار می کنن!»
فقط همینو بگم که بچم با اینکه تنها بود و چیزی هم دم دستش نبود و داد و فحش و ناسزا هم نمی گفت؛ اما چنان اون دو نفرو تیکه پاره کرد که مامان اون دو تا پسر خودشو می زد و منم داشتم سکته می کردم.
شوهرمون اما ساکت و بی خیال نشسته بود و به حالات و حرکات پسرم زل زده بود!
وقتی سه تا بچّه خسته و خونی و مالی بودند و اون دو تا بچّه به اندازه کل زندگیشون کتک خورده بودند، شوهرم به ما گفت: «برین حالا به بچّه هاتون برسین! اما حق ندارین دست روی اونا بلند کنین و دعواشون کنین!»
من رفتم سراغ بچم. دست و دندوناش خونی بود و بدنشم درد می کرد اما هنوزم داشت با غیظ و غضب به اون دو تا بچّه نگاه می کرد و انگار می خواست برگرده و بازم بزنتشون!
شوهرم به من و پسرم نزدیک شد و همینجوری که داشت نگامون می کرد، حرفی زد که مشخص بود خیلی کیف و تعجب کرده! گفت: «مرحبا.... خوبه سه چهار سالت هست و چوب و آهن و لوله و اسلحه تو دستت نبود. وگرنه دو تا جنازه میذاشتی رو دستمون!»
رو کرد به من و گفت: «گفتی اسمش چیه؟!»
چیزی نگفتم و دهن و پیشونی بچمو تمیز می کردم.
ادامه داد و گفت: «هم شجاعه و هم این کاره است! کار داریم با هم. نه.... خوشم اومد! آفرین!»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی «چرا تو؟!»
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت دهم»
شأن و شخصیت بچم از اون شب به بعد در خونه شوهرم خیلی خاص شد. هووم که کلاً از بچّه ها بدش نمیومد. دو تا بچش هم در عالم کودکیِ خودشون از بچّه من خوششون نمیومد اما مشخص بود که ازش می ترسن و حساب می برن.
اما شوهرم خیلی به بچم توجه می کرد. توجهش از جنس محبّت و پدرانه و این حرفها نبود. هر چند باهاش رفتار بدی هم نداشت. اما توجهش بیشتر شکل فرمانده و سرباز تحت آموزش پیدا کرد. تصور کنین که بعضی از روزها که از پادگان میومد خونه و حال و حوصله داشت و یا مأموریت نبود، بچمو به دواندن و کُشتی و بالا رفتن از دیوار راست و از این مدل کارها مشغول می کرد و آموزش میداد.
من فقط مادر بچّه اولم نبودم بلکه یه بچّه دیگه هم گردنم بود و نیازهای خودشو داشت. به خاطر همین من خیلی سالهای سه سالگی تا هفت هشت سالگی بچّه اولم یادم نیست و چندان اشرافیتی روی رفتار و تربیتش نداشتم. نه اینکه وظایف مادریم بلد نباشم و بچمو رها کرده باشم به حال خودش. نه! بهتره بگم رفتارش جوری درون گرا بود که فکر می کردم تحویلم نمی گیره و تربیت پذیری به سبک یه مادر دلسوز و نگران نمی تونم داشته باشم.
خب در چنین حالتی فقط دو راه برای مشغولیت یک بچّه میمونه: یا مشغول بقیه اعضای خانواده میشه و یا مشغول دوست و در و همسایه میشه.
از بین اعضای خانواده که سال به سال هم شلوغ تر می شدیم، ناپدری بچم خیلی حق به گردنش داره. چون اگر محبتش نکرد، اما به قول خودش جوری داشت تربیتش می کرد که از بسیاری از چریک هایی که سالها شاگردش بودند، مقاوم تر و مستعد تر شد.
تا اینکه یک روز شوهرم از پادگان برگشت خونه و دید که دو سه تا پسرش در خارج از خونه در هنگام خرید، توسط همسایه هامون مورد ضرب و شتم قرار گرفتن. پسرا اوّلش فکر نمی کردن حریف همسایه ها نشن اما بعدش جوری توی هچل افتاده بودند که دیگه راه فرار براشون نمونده بود. اما نکته جالبش اینجا بود که پسرای شوهرم از یه چیزی خیلی می سوختند!
شوهرم به اونا گفت: «چتونه حالا؟ کسی می پره وسط واسه دعوا که اوّل محاسبه کرده باشه و بدونه دعواش نتیجه داره!»
پسر بزرگه گفت: «ما هم حساب کرده بودیم. حساب کرده بودیم چهار نفریم. روی این (اشاره به پسر من) هم حساب کرده بودیم اما وقتی اومد و دید ما تو چنگ اونا گیر افتادیم، رد شد و رفت! نامرد حتی برنگشت نگامون کنه!!»
شوهرم رو به پسرم کرد و گفت: «راست می گن؟! چرا نرفتی کمکشون؟!»
پسرم گفت: «مگه نمی گی قبل از دعوا محاسبه کنین؟ خب منم محاسبه کردم و دیدم به من ربط نداره!!»
شوهرم که انتظار این بلبل زبونی رو از یه نوجوون نداشت، با عصبانیت گفت: «ینی چی به من ربطی نداره؟! اینا داداشات محسوب میشن! فنون رزمی رو بهت یاد ندادم که آخرش بگی به من ربط نداره!»
پسرم گفت: «مگه مسئولیت اشتباه اینا با من هست؟! کسی توی کوچه ی حریفش که ممکنه هر لحظه از زمین و زمان آدم بباره، شاخ و شونه می کشه؟!»
شوهرم زبونش قفل شد و دقیق تر نگاش کرد!
پسرم ادامه داد و گفت: «داداشام محسوب میشن، این جای خود! اما نه فقط تو دعواها! اینا اگه من حواسم نباشه، حتی سهمیه شام و ناهار منم می خورن. چطور اون موقع یادشون نیست و منو حساب نمی کنن.... اما موقع دعوا روی من حساب می کنن؟!»
بچم خیلی شکمو بود. اینقدر که اگه سیرش نمیشد، می دونستم که بالاخره یه کاری دستم میده. به خاطر همین اصلاً تحمل ناخنک زدن به حق و سهم شام و ناهارش نداشت.
شوهرم یه نفس عمیق کشید و معلوم بود که یه (ای کاش به جای اینا تو پسرم بودی!) خاصی ته نگاهش بود.
آخر سر هم لب باز کرد و گفت: «شما اگه با هم متحد باشین، کسی حریفتون نمیشه!»
بازم پسرم کله شق بازی در آورد و بالاخره چیزی که ته دلش بود به زبون آورد و گفت: «به شرطی که من رئیس باشم! قول می دم که اگه من رئیسشون باشم، کسی جرأت نکنه بهشون فحش بده و کتک بزنه.»
اون دو سه تا بچّه مخالفت کردند. شروع کردن به سر و صدای پسرونه. اما قشنگ مشخص بود که هم می ترسن که قبول کنن و هم می ترسن که قبول نکنن!
شوهرم که داشت لذت می برد و فکر می کرد وسط اتاق فکر فرماندهی جنگ نشسته و می خواد فرمانده عملیات را مشخص کند، گفت: «مسابقه می ذاریم. مسابقه رزمی. هر کی برنده شد، اون رئیس بشه!»
فوراً بچّه های هووم مخالفت کردند، چون می دونستن حریف بچّه ام نمی شن.
اما پسرم...
مغرور و بی تبسم، جوری که آدم میدونه بالاخره نتیجه به نفع خودش تموم میشه، ایستاده بود و هیچی نمی گفت و جزع و فزع اون دو سه تا بیچاره رو تماشا می کرد.
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
من این هفته واقعا به این رسیدم که: چیزی که باعث ناراحتی ما میشه توقعات اشتباهه نه کارایی که بقیه انجام میدن
سلام و روزتون بخیر🌺🌸
اگه از منه که دوس دارم همش مزاحم بشم و باهاتون حرف بزنم
اما یاد گرفتم که : «باید به اندازه بود. چون کسی که اگه نبودی، فراموشت میکنه، اگه خیلی باشی حیفت میکنه!»
بگذریم
چند تا پست تقدیم با احترام👇☺️🌷
این 👆یکی از اطلاعیه هایی هست که بچه های بسیج محله مادریمون توی گروه گذاشتند. من حدودا ۱۰ سال اونجا بسیجی فعال بودم.
📢 حرفم اینه:
خدا پدر و مادر باعث و بانی این کلاسها و کارها و آموزش ها را بیامرزه.
خیلی این چیزا لازمه
بنده متاسفانه هیچ هنر دستی و غیر طلبگی و نویسندگی بلد نیستم. کاش همین آموزش ها و چیزهایی که به درد زندگی و حتی کارآفرینی میخوره یاد میگرفتم.
بخاطر همین تصمیم گرفتم بچه هام را به آموزش هایی عادت بدم که به طور طبیعی از زندگی معمولیشون یاد نمیگیرند. مثل همین کارهای یدی و حرفه ای.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
دوستان!
امروز عناصری از اخلالگران اقتصادی که بعضا وابسته به شخصیتهای دولتی نیز هستند در دستگاه قضایی سیر مراحل قضایی را میگذرانند. قطعا جریان وابسته به آن با تبلیغات و استفاده از شبکه های اجتماعی تلاش میکنند فساد را به درون قوه قضاییه منتقل کنند و با جو سازی نگذارند پرونده آن مفسدان به نتیجه برسد.
کافی است گزارش یک پرونده را نصفه و نیمه با تغییر نام های مورد نظر در شبکه های اجتماعی منتشر کنند...
نتیجه آن روشن است. یعنی هر پرونده سنگین و مرتبط با اشخاص وابسته به دولت تبدیل به یک پرونده سیاسی میشود و تسویه حساب سیاسی به نظر میرسد و با فریب افکار عمومی همان چیزی خواهد شد که مفسدان اقتصادی میخواهند.
جناب آقای رییسی مبارزه با فساد را از قوه قضاییه آغاز کرده و تا امروز نشان داده با کسی تعارف ندارد.هر شخص یا شخصیتی که در فساد مالی یا اجتماعی دخیل باشد را برخورد میکند.
امروز اعتماد عمومی به قوه قضاییه افزایش یافته و این برای بعضی سنگین است. لذا با شایعات دنبال خدشه دار کردن اعتماد مردم به اصلاحات در قوه قضاییه اند.
«لطفا! با اخبار با بصیرت برخورد کنیم»
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
☑️ رشته تحصیلی خودم علوم تجربی بود و متاسفانه به اجبار وارد این رشته شده بودم. با اینکه همه عشق و علاقم، علوم انسانی و وحیانی بود. و بعنوان کسی که تجربه خوبی از اجبار در این راه نداره، پیشنهاد میکنم دنبال رشته ای بروید که ازش لذت ببرید.
ثانیا کل این نظام و کشور و انقلاب، مملو از ظرفیت برای کار جهادی و همه جانبه است. حوزه و دانشگاهش فرق نمیکنه. فقط باید برید پیش مشاور تا به شما در #تشخیص استعداد واقعیتون کمکتون کنه.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه