eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
645 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔹سلام علیکم حاج آقا، وقتتون به خیر، سوژه ها و قلم شما رو می پسندم و همه مستندای داستانی که نوشتین رو مطالعه کردم چه به صورت کتاب چاپی و چه تو کانالتون. تا حالا چند بار هم پیش اومده که با اون افرادی که از شما انتقاد می کنن سر مسائل جنسی تو داستانا بحث کردم، جدی متوجه نمیشم به چی اعتراض دارن میگم اینا مستند داستانیه پس الکی حرف نمی زنن و از طرف دیگه خوب نفوذیا از این حربه دارن استفاده می کنن و نظام ضربه شو میخوره خوب چرا حالا که یه نفر داره بقیه رو روشن میکنه که حواسا جمع تر بشه و تو همچین دامی نیفتن بهش انتقاد وارد می کنین؟ آخه غیرمنطقی بودن و واقع گرا نبودن تا کی؟ خلاصه برادر ادامه بدین با قوت، خدا یارتون 🔹سلااااام منم هستم😜،اوووووه چقدررررر نظر دادن ممبرزهای نسبتاً عزیزتون😄 مادر سه فرزند این سرزمینم😍البته فعلا😜بخاطر همین اینم بذارین ذوق کنم🦋🦋 من از تکه ای که هیثم به زیتون پروند اصلا خوشم نیومد😏بی ادب😡زن داشت که،حالا ادای عاشقا رو در میاره. ولی فکر کنم هیثم داره ادا درمیاره بخاطر مأموریتش و گرنه،پسر باتربیتیه😄 از محمد و خانمش هم خیلییییییی خوشم میاد،یعنی دیگه بیش از حد😊محمد حس دوست داشتی اعتماد و امنیت هست🙏 🔹سلام حاج آقا در قسمت اول هیثم در جزو حلفه محافضان سید حسن نصرالله که که توسط یه فرد لباس قرمز از پشت میزننش و هیثم با گفتن یا حسین میفته زمین . برای همین فک نمیکنم جاسوس باشه و یا آدم بدی باشه همه رفتاری که با زیتون داره . داره نقش بازی میکنه تابه یه نتیجه ای مشخص برسه. اما زیتون تا در موردش میخونم استرس بهم دست میده ولی فک کنم عمدا کشوندنش تهران بهرحال این شوربه دلشوره زا مثل بقیه نوشته هاتون بسیار جذاب و عالیه همیشه سلامت و موفق باشین انشاءالله 🔹حاجی نظرا رو که می خونم ملت کلا رد دادن.😄😄😄😄.... خودم از همشون بدتر ..... چیکار کردین باهامون.... نمیدونم بخندم یا گریه کنم😐😭😄 🔹چهارتا از کتابهاتون هم خریدم این دفعه،چون از قلم و فرهنگ سازیت خوشم میاد،اگه پولدارررر بودم خیلییی حمایتتون میکردم و کتابهاتون رو هدیه میدادم،ولی حیف😢اما به امید خدا در آینده ای بسیار نزدیک از فعالان فرهنگی و خیلی هم پولدار میشم☺️انرژی مثبت برا خودم میفرستم😄 🔹سلام حاج آقا خسته نباشید از کتاباتون لذت میبرم شوربه ام مثل مابقی رمان هاتون بسیار مهیج و جذابه و خیلی پیچیده ولی بنظر من هیثم عمدا زیتونو آورد ایران تا شناسایی بشه.مثل نقشه کشوندن ماهرخ به افغانستان.زیتون جاسوسه و هیثمم بخوبی میدونه در مورد حامدم نمیتونم قطعی بگم مشکوکه یا نه تنها کسی که حس بدی بهش دارم زیتونه فعلا بازم خسته نباشید.یا علی 🔹اندازه ای به محمد اعتماد دارم به توی محمد آقا هم اعتماد دارم و قبولت دارم،میدونم ریشه داری و داری ریشه ای کار میکنی🍁🍂همیشه در اوج بدرخشی هم پیش خدا،هم مردم خدا بهت عوض بده در دو دنیا،بهتون افتخار میکنم که چنین دست به قلمی دارین که بعضی رمان نویسهایی که فقط بلدن از چشم و ابرو و رنگ لاک و رژ و تفسیر لباسها و ...و دور و بر این محدوده اند فقط برا جذب مخاطب،شما همه رو با دو صفحه فتیله پیچ میکنین و میذارین تو جیبتون🙈البته شما خیلییی خوبین این تعابیر من هست😄 🔹سلام علیکم حاج آقایِ دلنوشته هایِ یک طلبه من تازه به کانال شما پیوستم وشوربه اولین داستانی هستش که تو کانال شما میخونم وخیلی هم جذابه مانند حیفا وکف خیابون و... بنظرم توی این داستان کیس مشترک میز اسرائیل(محمد) ومیز انگلیس(حامد) زیتون باشه ، نمیشه به فردی مثل حامد شک کرد مطمئنا از کانال های زیادی عبور کرده تابه اینجا برسه ومثل محمد قابل اطمینان والبته باروشی متفاوت( در رابطه با زیتون حامد مستقیما رفت جلو وشخصا با زیتون ارتباط گرفت ومحمد غیر مستقیم ) ... واینکه چون همه همراهان کانال درباره محمد مطلب زیاد خوندن نسبت به او اطمینان خاطر دارند ولی برای اولین بار است که با شخصیتی مثل حامد روبه رو می شوند واین به خاطر عدم شناخت از ایشان است . و در مورد هیثم ، دررابطه اش بازیتون زیاده روی میکند باید نسبت به این خانم باسابقه ای که ازش سراغ دارد کمی محتاطانه عمل کند،همانطورکه محمد به خانواده اش درباره دیگرهمکارانش میگفت که چندان به آنان نزدیک نشوند(اگه دیدین خیلی مهربونه ازش فاصله بگیر) . وخیلی دوست دارم که هرچه زودتر این مثلث میز انگلیس ،میز اسرائیل و زیتون برام روشن بشه. 🔹حاج آقا من فاز این آدمایی که توقع دارن داستان خیلی شسته رُفته باشه درک نمیکنم. اینکه میگن چرا هیثم که زن و بچه داره، با زیتون ارتباط برقرار میکنه؟!! آخه تو مساله جاسوسی که حلوا خیرات نمیکنن. بالاخره برای رسیدن به هدف دست به هر کاری میزنن. بعدشم هنوز ارتباط اولیه زیتون و هیثم مجهوله چرا برا خودشون میبرن و میدوزن؟! یه ذره جیگر به دندون بزارن تا بفهمیم قضیه چیه
🔹سلام حاج آقا؟ خوبید ان‌شاءالله؟ شوربه هم‌ مثل همه‌ی داستان های شما محشره. به نظر من فصل های اول برای جذابیت داستان و عملکرد و فعالیت اشخاصی همچون هیثم و زیتون است. ولی فکر میکنم همه‌ی داستان توی فصل آخر جمع میشه و اصل قضیه اونجاست.. برای منم سوال شد که چرا زیتون پوشیه زد🤔 شاید از همون خواهر های ژنتیکیِ اسرائیلیه🤔 به احتمال زیاد این داستان هم ربطی به اسرائیل و اسرائیلی داره، چون برای شروع متن {شوربه} رو به زبان عبری ترجمه کرده بودید.. ولی به هر حال، خیلی ممنون 🔹سلام درمورد این سانسور کردن میخوام بگم که شاید نوجوانان پسر دوست داشته باشن سانسور کنن و و ای به خاطر گناه نکردنشون باشه ولی خدا شاهده حاج آقا من سر داستان نه اون بلایی که سر دخترمون میاد من تو راه بازگشت از راهیان نور بودم و خدا شاهده همینجور پنج دقیقه زل زده بودم به کف اتوبوس و فقط میگفتم باورم نمیشه واقعا دردناکه برای ما خانم ها و اگه کاری کنید این بلا ها کمتر بشه ممنون میشم سر حیفا هم دقیقا همین واکنش و داشتم از اون قضیه خواهر ها بگیر تا استفاده از بدن برای گول زدن یک آدم واقعا دردناکه و من به این فکر میکنم که خدای ما چه زجری میکشه به هر حال اونام اول یهودی بودند بعد صیونسیت شدند دلیل نمیشه که از دستورات خدا سر پیچی کنند واقعا دردناکه 🔹سلام کاش منم می تونسم بامستندجدیدتون یعنی شوربه بخوبی ارتباط برقرارکنم و نظردرستی بدم. فقط همینقدرمی دونم این مستندخیلی پیچیدگی فنی داره ونمیشه سطحی قضاوتش کرد. چون احساس می کنم شخصیت های داستان تقریباهمه دارای نقش کلیدی باشن وتمرکزکردن روی یک شخصیت موجب گمراهی ونتیجه گیری غلط بشه.نمی دونم چراحس می کنم این داستان روایت روزهای زندگی خیلی ازهموطنای خودمون باشه امیدوارم هرچی هست شخصیت های خوب ومحبوب داستان پایان وعاقبت خوب وقشنگی داشته باشن وقهرمان همیشگی مستندهایعنی محمدبادست پرازین ماموریت خارج بشه بدون کوچکترین آسیب به خودش وتمام نیروهایی که مردم دوسشون دارن. موفق باشید کاش تواین زمینه که میخوایدداستانهای قبلی روبازنویسی کنیدکاری ازم ساخته بودوبهتون کمک میکردم این خیلی خوبه که بخاطررضایت دل مخاطباتون حاضریدچنین زحمت بزرگی روقبول کنیدامیدوارم مثل همیشه موفق باشید خوش بحالتون که اینقدرفداکاریدوبرای جوونامون دغدغه مندیدکاش بیست سال قبل تربایکی مثل شماآشناشده بودم 🔹سلام شبتون بخیر هفته کتاب و کتابخونی رو بهتون تبریکــ میگم و از اینکه هیچ جا تخفیفی مناسبی بابت کتاب ها گذاشته نشده بسیار ناراحتم😒... ماشأٔءالله به دوستان چه نظرهای جالبی به وجد اومدم😎😯 نظر نمیدم تا داستان تموم بشه اما خواستم بگم نظر همه دوستان رو دارید میزارید گروه ،نظر منم باید بزارید گروه مدیونید اگ نزارید😐😌 اما بعد اتمام داستان🖐 🔹اُه🤔🤕 منم یک‌ نوجوونم، اما داستان های شما رو مطالعه کردم، اما آنچنان که‌مردم‌ میگفتن نبوده و نیست🤔 کار اشتباهی کردم؟🤕 🔹پیام این نوجوان رو خوندم،احسنت به شما،شما الان خیلیییی سرمایه دار هستید. سرمایه ی شما حس اعتماد و دوستی است که نوجوانان و جوانان و بقیه ی دلها به شما دارند🙏اگه بشه از دوران ابتدایی کار کنین عالییییی میشه که فرهنگ اسلام رو زیرکانه در داستانهای جذاب ده بیست صفحه ای پیاده سازی کنین،دشمن خیلییییی داره کار می‌کنه بدون وقفه😔 🔹من هم نوجوونی هستم مثل ایشون میخواستم بگم قطعا بیان اینجور مسائل همونطور که خودتون گفتین برای هشدار دادن به مخاطب واقعا لازمه 🔹سلام آقای حدادپور چرا بعضی دوستان من باورشون شده که شما جاسوس و نفوذی هستید؟😂😂 میگفتن یه نفر گفته شما جاسوس هستید ولی نمی‌توانند به شما دست بزنند.🤣😅 حاج آقا اینا فازشون چیه؟ چرا اینقدر از شما میترسن 🔹سلام من عاشق اونی شدم که از شما متنفره😞چرا نیست؟ چرا دیگه اظهار تنفر نمیکنه😞 🔹حاجی چرا ولمون نمیکنی؟ چرا ول کن ما به کانالت اتصالی کرده؟
✅ ی خبر خوش به احتمال قوی، این هفته بیشتر از چهار شب منتشر میشه و حتی امکان داره هفته آینده هم همینطور باشه توکل بر خدا🌷🌷
شفای عاجل همه بیماران علی الخصوص مریض منظور حاضر در کانال رحم الله من یقرأ الفاتحه مع الصلوات😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب چون دیر شد تا رسیدم به سیستمم، طولانی تر تقدیم میکنم👇🌺 بازم ببخشید
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ ✔️زیتون و هیثم آماده شدند و به میهمانی که حامد دعوتشون کرده بود رفتند. در راه، هیثم حرفهای خارج از چارچوب با زیتون مطرح میکرد و زیتون هم همراهی میکرد. ✔️وقتی محمد و خانواده اش رسیدند باغ یاس، دیدند حامد هم اومده اما بدون خانواده. محمد ازش پرسید کو اهل بیتت؟ اما حامد طفره رفت و حرف خاصی نزد. ✔️مسعود بالاخره تلاش و توسلش جواب داد و تونست با فواد ارتباط پیامی برقرار کنه. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت پانزدهم 🔺بیروت-دفتر مسعود مسعود وقتی دید شیخ قرار خیلی دارد به او توجه میکند، خیلی معمولی و آرام شماره ای که نوشته بود را در جیبش قرار داد و سیستمش را خاموش کرد و آمد سر میز. دلش ضعف میرفت. چون از صبح چیزی نخورده بود. مقداری برنج و خورشت برداشت و با هم قاطی کرد و بسم الله گفت و شروع به خوردن کرد. شیخ قرار فقط داشت نگاش میکرد و گاهی هم به خاطر ولع مسعود در خوردن غذا لبخندی میزد. تا اینکه وقتی دید مسعود کاسه اش را تمام کرد و یه لیوان آب هم بعد از غذاش خورد و الهی شکر گفت، با لبخند همیشگیش گفت: نوش جان! مسعود هم جوابش داد: تشکر. ببخشید اینجا خیلی چیز دندون گیری ندارم تعارف کنم. شیخ قرار: همه چی عالیه. نمیخوای بگی چی شده؟ مسعود که مشخص بود خیلی دلش نمیخواد درباره کاری که داره با فواد انجام میده، به شیخ آمار بده گفت: چیز خاصی نیست. ذهنم درگیر این پسره ... هیثمه. براتون گفتم چه خبطی کرده؟ شیخ هم نفس عمیقی کشید و گفت: اتفاقا منم برای همین اومدم اینجا. مسعود که دید بهترین فرصت هست که موضوع بحث کلا به طرف دیگری برود گفت: ما همیشه از دلسوزی های شما استفاده میکنیم. بفرمایید. حکم بدید تا بگیم چشم. شیخ گفت: جوون خوبیه. خیلی هم فداکاری داشته ولی حس میکنم داره زاده روی میکنه. مسعود کمی این ور و اون ور نشست و خیلی جدی گفت: شیخ ببخشید اما من از شما انتظار نداشتم هیثم و اون دختر رو به منزلتون راه بدید و ازشون پذیرایی کنید. شیخ با نرمی گفت: من مثل شما نیستم. شرایط من و مراجعات بچه ها به من با بقیه فرق میکنه. هیثم همون موقع تماس گرفت و از اینکه زیتون در شرایط روحی خوبی نیست و اسلامش متزلزل هست و امکان داره از دستمون در بره و گفته باید با یه نفر صاحب نفس صحبت کنم و هیثم هم نمیدونم در من چی دیده بوده که دعوتش کرده بود منزل من! همین. ولی قبول دارم که باید قبلش با شما مشورت میکردم. مسعود که از معذرت خواهی شیخ شرمنده شده بودگفت: بزرگِ مایید. ولی من با خودم فکر میکنم زیتون اینقدر ... یا بهتره بگم هیثم نباید اینقدر زیتون را به تشکیلات نزدیک میکرد. اصلا رسم ما این نیست. اگه دیگران بشنون چی میگن؟ شیخ گفت: خب مگه این معرفی شده آقا حامد نیست؟ ما که تا حالا از حامد و همکارانش چیز بدی ندیدیم. از پروژه لندن گرفته تا همین الان که هیثم تونسته یکی از مردان دور زدن تحریم ها باشه، اگر نگم صد در صد، اما بالای هفتاد درصدش به خاطر زحمات همین زیتون هست. درسته طبیعت کارِ ما اینه که نباید به کسی اعتماد کنیم مگر خلافش ثابت بشه، اما ما دیگه با زیتون ندار هستیم. از تمام جیک و پوک هیثم و معاملاتش اطلاع داره و اصلا کار خود زیتون بوده که این قدر هیثم پیشرفت کرده. مسعود گفت: همیشه بحث کردن با شما برای من سخته. چون شما حق زیادی به گردن ما دارید ولی شیخ! ... نمیدونم ... منم از زیتون و کاردانیش اطلاع دارم. میترسم هیثم زیاده روی کنه.
🔺تهران-باغ یاس هیثم که در جمع مردانه نشسته بود و با بچه ها گپ میزد و میخندید، هر از گاهی چشمش میچرخید و به طرفی میرفت که زیتون هم با خانم ها نشستن و دور هم گرم گرفتند و زیتون پوشیه را برداشته و داره با بقیه خانما با فارسی دست و پا شکسته حرف میزنه و بقیه هم از این شیرین زبونی میخندن و ذوقش میکنند. هیثم همینطوری به زیتون زل زده بود که دستی روی زانوش حس کرد. فورا به خودش اومد و دید حامد نشسته کنارش. -آقا حامد ما خیلی شرمنده لطف شما هستیما. -خواهش میکنم برادر. انجام وظیفه بود. ولی بیشتر با مسعود هماهنگ باش. مردِ سختگیری هست اما کم اشتباه میکنه. -چه تعبیر قشنگی؛ کم اشتباه میکنه. -آره. بالاخره همه ما اشتباهاتی داریم. خدا همه کارا درست میکنه. کسی نمیتونه ادعا بکنه که همیشه همه چیزش درسته. -بله. دقیقا. آقا حامد شما با اینکه سن و سال زیادتری نسبت به بقیه ندارید اما زود موها و محاسنتون سفید شده. -من رنگ نمیزنم. دوس ندارم. البته محمد هم رنگ نمیزنه. محمدو میشناسی؟ -اسمشون زیاد شنیدم ولی تا حالا ندیدمشون. -اونا ... اون سه چهار نفرو میبینی؟ -آره ... کدومشونن؟ -همون وسطیه. که فقط میخنده. همیشه همینه. این جور جاها خیلی حرف نمیزنه. -البته سن و سال زیادی هم ندارن. -آره ... همون ... داره کم کم جو گندمی میشه ولی رنگ نمیکنه. فقط ما دوتاییم که رنگ نمیکنیم. -سن و سال شما از محمد بیشتره. آره؟ -آره دیگه. تابلوه. شاید هفت هشت سال من بزرگترم. -ماشالله. الان چیکارن؟ تو چه قسمتی کار میکنن؟ -الان که ماشالله همه کاره. فعلا دور، دور ایناست. آدمتو بشناس. -حتما. راستی کو بچه های شما؟ چند تا بچه دارین؟ 🔺بخش خانما🔺 زیتون نشسته بود و چهار پنج تا خانم جوان و چند تا خانم جا افتاده هم دور و برش بودند و با هم میگفتند و میخندیدند. یکی از خانما که سن و سالش از بقیه بیشتر بود و حدودا به شصت ساله ها میخورد به زیتون گفت: من خیلی زن های لبنانی رو دوست دارم. هم بر و رو دارند و هم ماشالله ایمان و اعتقادشون خیلی عالیه. چند وقت قبل که خانمِ عماد میخواست برای جهاد دختر انتخاب کنه، ماشالله از بس دور و برش دخترخانمای خوشکل ریخته بود نمیدونست کدومش انتخاب کنه. رفته بودیم دمشق و عماد با خانمش و بچه هاش هم اونجا بودند. کلی خانمش باهام درد دل کرد که نمیدونم چیکار کنم و به نظرت کدوم دختر انتخاب کنم؟ یکی دیگه از خانما که اونم سن و سال داشت گفت: ماشالله جهاد هم جای پسرم، پسر خیلی خوبیه. خوانوادتا خیلی باصفا هستند. باید هم یه دختر عالی براش پیدا کنن. همون خانم اولی گفت: ولی خیلی دلشون میخواد از ایران دختر بگیرن. میگن عروس ایران شدن، عروس امام رصا شدنه. یکی دیگه از خانما گفت: به خاطر همین یکی از مهریه هایی که قرار میدن اینه که هر سال بیان زیارت امام رضا. خانم اولی گفت: زیتون خانم شما اصالتا اهل لبنانید؟ ماشالله چشم و ابروهاتون... زیتون لبخند زد و گفت: نه. من لبنانی نیستم. خیلی دوست داشتم لبنانی باشم. اهل المواسی ام. یکی از خانما که از بقیه جوان تر بود از زیتون پرسید: نوار غزه؟ زیتون فورا بهش نگاه کرد و با تعجب گفت: بله. بله. دقیقا. شما المواسی را میشناسید؟ رفتید؟ خانمه گفت: نه. خودم نه. ولی داداشام و آقامون رفتن. زیتون پرسید: قدس هستند؟ خانمه هم سری تکان داد و نه تایید کرد و نه رد. همان خانم اولی گفت: اینجا تا بهت بگم ... زهرا سادات و پروانه خانم و معصومه خانم آقاهاشون از بچه های اون طرف اند. بقیه ام که ماشالله ... نگم بهتره. تا اینو گفت همه زدند زیر خنده. زیتون گفت: راستی اون خانمه که از اولش فقط با بچه هاش هست کیه؟ چرا معاشرت نمیکنه؟ همه خانما سرشون برگردوندن و به اون طرف نگا کردند ببینند زیتون کیو میگه و کدوم زن هست که نظرشو جلب کرده؟ خانم اولی گفت: نمیشناسم. بار اوله که میبینمش. ماشالله اینقدر جوون ها زیاد شدن که خیلیاشون نمیشناسم. بقیه هم نمیشناختند. تا اینکه یکی از خانما گفت: فکر کنم خانم اون آقاهه باشه. دیدم با اون اومد داخل. پسرشم رفت پیش همون آقاهه. خانم اولی گفت: کدوم؟ آهان ... اون آقاهه میگی؟ آره ... بعید نیست ... پس خانم حاج محمد آقاست! زیتون تا اینو شنید فورا دوباره برگشت و هم به محمد نگا کرد و هم به خانم محمد و زیر لب گفت: زنِ محمد! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا سلام خیلی ارادت داریم لطفا از امشب صبر و تحملتون را بیشتر کنین که جاهای اعصاب خورد کن شوربه را در پیش رو داریم. توکل بر خدا بسم الله👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
4_5857247403513482095.mp3
11.85M
موسیقی متن این قسمت
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 ✔️مسعود وقتی دید شیخ قرار خیلی دارد به او توجه میکند، خیلی معمولی و آرام شماره ای که نوشته بود را در جیبش قرار داد و سیستمش را خاموش کرد و آمد سر میز و بحث را به طرف هیثم و زیتون بردند و درباره حضور زیتون و اینکه چرا اینقدر سطح دسترسیش را افزایش دادند حرف زد و ابراز ناراحتی کرد. ✔️زیتون هم در باغ یاس داشت با همسران نیروها ارتباط میگرفت و گپ و گفت میکرد که توجهش به طرف زنِ محمد رفت! 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت شانزدهم 🔺 تهران-باغ یاس آن شب از وقتی که زیتون اسم زن و بچه های محمد شنید، مرتب به آنها توجه میکرد. شام میخوردند، به آنها توجه داشت. چایی میخوردند، چشم از روی آنها برنمیداشت. میوه آوردند، همینطور و ... تا اینکه دلش طاقت نیاورد و وقتی که دیگه کم کم داشت خلوت میشد و مردم میخواستند خدافظی کنند و بروند، به طرف همسر محمد حرکت کرد و از پشت سر به آنها نزدیک شد. -سلام -سلام علیکم. بفرمایید. -حالتون خوبه؟ شما همسر آقا محمد هستید. درسته؟ -بله! تشکر. شما خوبین؟ -ممنونم. چقدر ماشالله حواستون به بچه ها هست و مادری میکنید. -ای بابا. مادر شدن خیلی مسئولیت داره. شما تازه ازدواج کردید؟ -من ... آره ... تقریبا ... شما مادرید و اینقدر حواستون هست. پس چرا بقیه اینقدر حواسشون نیست؟ -چی بگم والا ؟ ایرانی نیستید. درسته؟ -بله. از روستاهای نوار غزه هستم. شما اهل تهرانید؟ -نه. ما اهل استان فارسیم. شیراز. زیتون که با شنیدن استان فارس و شیراز، گل از گلش شکفت، دستش را دراز کرد و گفت: به به. پس شما اهل شیرازید. خوشبختم! همسر محمد که انگار انتظار این را نداشت و باید با زیتون دست میداد، فورا چادرش را گرفت کف دستش و با همان چادر، با زیتون دست داد و گفت: ببخشید چون دستم یه کم یخ کرده گفتم اذیت نشید. منم خوشبختم. بعدش همسر محمد یه نگاه به دور و برش انداخت و از پسرش پرسید: کو خواهرت؟ همین جا بود. پسر محمد هم جواب داد: رفت دستاشو بشوره و بیاد. زیتون گفت: خوش بگذره. مزاحم نباشم. همسر محمد هم گفت: نه خواهش میکنم.التماس دعا زیتون: تشکر. خدانگدار. دو سه دقیقه بعد که داشتند جمع و جور میکردند، محمد به طرف خانوادش اومد و گفت: اگه کاری ندارین، بریم. خانمش گفت: نه. بریم. فقط بذار دختر بیاد و بریم. رفته دستش بشوره. چند لحظه صبر کردن و تا یه کم حرف زدن، دخترشون هم اومد. وقتی چشم خانم محمد به دخترش افتاد گفت: دختر کجا بودی؟ رفته بودی دستتو بشوریا. این پرتقال چیه باز؟ دخترش هم جواب داد: خوشمزه است. خیلی شیرینه. تو هم میخوای؟ مامانش جواب داد: نه. زود بخور بریم. این دستمالو بگیر و بعدش که خوردی دور دهنت و دستات تمیز کن. بریم. محمد جان بریم.
🔺 بیروت-بالکن منزل مسعود درِ بالکن را بسته بود و داشت با موبایل ماهواره ای که داشت صحبت میکرد. -فواد! من اطلاعات مربوط به پروژه ای که قبلا داشتیم را برات فرستادم. فرصت کردی مطالعه کنی؟ -بله. شگفت آور بود ولی ... تصمیم خودتون بود که اینجوری کارِ رسانه ای کنید؟ -تصمیم ما نه. ما تجربه اش نداشتیم. از جای دیگه به ما گفتند. -دردسر نشد؟ مسعود برقش گرفت و فورا گفت: چطور؟ -خب معمولا دولت ها از این چیزا به راحتی نمیگذرن. شما مستقیم سرشاخ شدین با انگلستان! انگلستانی که هیچ وقت مستقیم سرشاخ نمیشه. براتون بد نشد؟ مسعود نگاهی به این ورو اون ور انداخت و نمیدونست چی بگه؟ بعدش گفت: تا حالا فرصت نکردم بهش فکر کنم. اگر به چیزی رسیدی بگو! -باشه اما ما را نترسونین. اگه قراره از روش های خاصی استفاده کنین و برنامه را جوری بچینین که تا حالا مُد نبوده، یه جوری به ما هم اطلاع بدید. بالاخره از ما میپرسن و باید جواب داشته باشیم. -نمیدونم چرا اینقدر ریز به این چیزی که گفتی فکر نکرده بودم! -حق داری. چون وسط معرکه بودی. -راستی درباره بحث خودمون. اول بگو الان کجایی؟ -امروز و امشب نجرانم. فردا صبح برمیگردم. میخواستم بهت یه پیشنهاد بدم. -بگو -من دارم روی یک احتمال کار میکنم که از بقیه احتمالات قوی تر هست. -درباره همین محلول های چیز و... -بله. همین. ولی جلوتر نمیتونم برم. باید حضوری بهت بگم. -وقتی میگی حضوری، ینی دستت خیلی پر هست. باشه. کجا؟ -دبی. اونجا بهتره. سوییت اختصاصی خودم. -زمان خاصی مد نظرت هست؟ -نه ولی خبرت میدم. به احتمال بالای نود درصد حدسم درسته. چون همه شواهد و قرائن اینو میگه. -باشه. کاش میشد تو بیایی بیروت. -نمیشه. خودت که میدونی. قرار ما دبی. دو سه روز قبلش بهت میگم تا بلیط بگیری. 🔺 تهران-هتل ایوانک هیثم که داشت روبروی آیینه خودش را مرتب میکرد، دید زیتون حسابی مشغول هست و چشم از موبایلش برنمیداره. -چیکار میکنی؟ چرا چند روزه همش تو گوشیت هستی؟ -با خانمای اون شب که دوست شدیم داریم اس ام اس میدیم. خیلی خانمای خوبی هستند. -جالبه. چی میگن؟ -همه چی. از طرح لباس هایی که علاقه دارن گرفته تا کتابهایی که نذر و وقف در گردش کردن و بیشتر طرفدار داره و اینا. حتی دغدغه هاشون هم بامزه است. دغدغه بچه دار شدن، دغدغه از دست ندادن منزل سازمانی، دغدغه اینکه کی بشه فرمانده بسیج، دغدغه اینکه چه کسی برای این هفته دعوت کنن که تو جلسه بسیجشون حرف بزنه؟ حتی حرف و حدیث این و اون. اصلا بعضیاشون تو ذهنشون سنسور تشخیص ریا و نفوذی نصب شده! باورت میشه؟ حالا فعلا رو یکی از خانمایی که اون شب نیومده بود کلیک کردن و ولشم نمیکنن. میگن آقاشون ریشش خیلی کوتاه میکنه و خودِ زنه هم مثل اینکه یه کم خوش تیپه و به خودش میرسه بیچاره. میگن شاید اومدن خونه های سازمانی تا بچه هاشون رو منحرف کنن! تصمیم گرفتن با شوهراشون یه جوری مطرح کنن که بحث را بکشونن حفاظت تا پدرش دربیارن! هیثم با تعجب رو به زیتون کرد و گفت: زیتون تو همه اینا را تو این دو سه روزه فهمیدی؟ از همون شب که باهاشون دوست شدی؟ زیتون هم خنده ای کرد و گفت: چی خیال کردی؟ فقط کافیه باهاشون دوست بشی و بگی از لبنان اومدم. در حد خانواده فرماندهان مقاومت باهات دوست میشن. -تو دختر خیلی زرنگی هستی. با چندتاشون دوست شدی؟ -تقریبا با همشون. ده دوازده نفرشون که اون شب دور هم بودیم. الان هم دارم دستور پخت یه نوع آش مخصوص و رستوران ها و کافی شاپ هایی که میرن ازشون میگیرم. راستی هیثم طلاییه کجاست؟ -دقیق بلد نیستم. چطور؟ -پاتوقشونه. انگار کلا پاتوق بچه مذهبیاست. برای فرداشب قرار بذارم باهاشون؟ -نه. ما فردا داریم میریم مشهد که زیارت کنیم و بعدش فورا تهران و برگردیم پاریس. -نمیشه دو سه شب دیگه بمونیم؟ من تازه دارم اینا رو آنالیز میکنم. -نه. تا فرداشب بیشتر مجوز ندارم. هر کاری میکنی تا امشب.
🔺تهران-دفتر کار محمد محمد جلسه داشت و وسط بحث و گفتگو بودند که دید خانمش مرتب داره براش زنگ میزنه. دو سه بار رد تماس داد. ولی خانمش ول کن نبود و پیام داد: «محمد زود گوشیو بردار. کار واجب دارم.» احساس کرد داره حواسش از بحث و جلسه پرت میشه. به خاطر همین، معذرت خواهی کرد و از جمع فاصله گرفت. این بار خانمش تا زنگ زد، فورا گوشیو برداشت. -جانم خانم. خانمش با حالت نگرانی فورا گفت: سلام. باید حتما صد بار زنگ بزنم تا برداری؟ -ببخشید. وسط جلسه بودم. تو که هیچ وقت این موقع روز تماس نمیگرفتی! چیزی شده؟ -وای محمد من دارم سکته میکنم. دختر از خواب پا نمیشه. خیلی وقته خوابیده. از دیروز ظهر تا الان. -الان بیست و چهار ساعت هم بیشتره! تهوع دیروزش خوب شد؟ با حالت بغض و گریه گفت: وقتی تهوعش خوب شد، چشماشو بست و خوابید. دیشب هم که نذاشتی بیدارش کنم و گفتی بذار بخوابه. محمد من خیلی میترسم. محمد که دستپاچه شده بود ولی داشت تلاش میکرد خانمشو آروم کنه گفت: نگران نباش. درست میشه. برو بیدارش کن. برو صداش کن. خانمش که دیگه گریه اش بند نمیومد گفت: رفتم محمد. رفتم. هر چی صداش میزنم پا نمیشه. تو رو قرآن خودت برسون. محمد پاشو بیا. دخترم پا نمیشه.😭😭 ادامه دارد...
بیداری؟
ماشالله😳 این همه آدم بیدار بوده و نمی‌دونستم؟ چیکار می‌کردید شماها؟
خیلیا نوشتن تو فکر دختر محمد هستن😔
وقت اذانه 🌸🌺التماس دعا 🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم منتقدان و مخالفان عزیزم، سلام و صد سلام خدمت شما عزیزان دلم🌷 امیدوارم هر جا هستید سالم و تندرست بوده و همواره به کار انتقاد از کتابها و مواضع بنده مشغول باشید. این چند سطر نه از باب دهن کجی و نه از باب خوشمزگی مینویسم. بلکه کاملا صادقانه و دوستانه عرض میکنم و امیدوارم کسی ناراحت نشود. چرا که حرف ناراحت کننده ای هم نمیزنم. هفته کتاب و کتابخوانی است و گفتم بر خلاف معمول و مرسوم همه نویسندگان، به جای این که مرتب به هوادارن و حامیان عزیزم توجه کنم، به شما هم عرض ارادتی کنم و از زحمات شبانه روزی شما کمال تشکر و قدردانی نمایم. کسی متوجه نیست که «انتقاد» و یا «مخالفت» چقدر کارهای سختی هستند و شاید بعد از شغل معدن، از کارهای سخت و پیچیده در دنیا محسوب شوند. هر چند لازم نیست که خیلی وارد باشی و یا سواد چندانی داشته باشی و یا اصلا طرف مقابلت را که قرار است نقدش کنی بشناسی یا نه؟ اما با همه این مسائل، خداوند شما را انتخاب کرد که به طور ناخواسته و برخی جاها هم خواسته، در بخشی از زندگی حرفه ای من در وادی نوشتن، وارد بشوید و جای خود را به عنوان منقد و یا مخالف آثار و مواضع باز کنید. خوش آمدید. بسیار خوش تشریف آوردید. قدمتون بر سر و چشم. بارها گفتم و خدا را شاهد و گواه میگیرم که اینقدر که شما باعث سود دنیوی و اخروی بنده حقیر شدید، خودتان خبر ندارید. من به شما خیلی مدیونم. شما بدون هیچ چشمداشتی از طرف من، وقت گذاشتید و مطالعه کردید و اعصابتان خورد شد و دندانتان روی هم فشار دادید و آخر سر هم تصمیم گرفتید که روشنگری کنید و بعضی ها فقط نقد کنند و رد بشوند و بعضی هم خطر بزرگی که از ناحیه من به مردم ممکن است وارد بشود گوشزد کنند. انصافا دست گل همه تان درد نکند. تَکرار میکنم: من به شما مدیونم. من چقدر باید خرج میکردم که اسمم و اسم آثارم سر زبان ها بیفتد و عده‌ای به خاطر کنجکاوی هم که شده، برای یکبار هم که شده، کتابم را بخوانند و یا برای دقایقی در کانالم عضو بشوند؟ چقدر باید خرج میکردم و چه برنامه ای طراحی میکردم که موج مخالفت علیه من ایجاد شود و همه جا بنشینند و حرفم را بزنند و به کسانی که بعضا حتی خبر از وجود من نداشتند، مرا معرفی کنید و بگویید: اگر روزی روزگاری آثار فلانی را در جایی دیدی نخوان و توجه نکن که بد است و خیلی بد است و چه و چه ... خداوکیلی هر چقدر هم خرج میکردم، باز هم به اندازه زحماتی که شما کشیدید موفق نمیشدم. دمتان گرم و امیدوارم روزی بتوانم زحمات شما را جبران کنم. انشاءالله در شادیهایتان جبران کنم. یک خواهش هم داشتم: برای یک نویسنده، نداشتن منتقد و یا مخالف یعنی مرگ تدریجی و فراموشی. لطفا شما را به خدا دست از سر من برندارید و همچنان بتازید و روشنگری کنید و انتقاد کنید و تا جایی که فردای قیامت جا برای دفاع از خود داشته باشید مخالفت کنید و به قول خودتان روشنگری کنید. خدا عوضتان بدهد. عزیزان دلم. در پایان روی ماه رجالِ منقدان را بوسیده و دست ادب در برابر اُناثِ منتقدان بر سینه ام قرار داده و برای همه تان آرزوی عاقبت بخیری دارم. ضمنا اگر تصمیم گرفتید با هم دوست شویم و بیشتر از یکدیگر بهره علمی و ادبی و معنوی ببریم و معاشرت داشته باشیم، به شرطی پذیرفته است که همچنان منتقد باقی بمانید. چرا که هر چه قدر منتقد بی رحم تر و عصبانی تر و مذهبی تر، دنیا و آخرت نویسنده هم آبادتر. ارادتمندم محمد آغا؛ گل باغا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅جنگ، انسان، حیوان لبنان، آهنگران، گاومیش 🔴 دو خاطره ی خنده دار از حاج صادق آهنگران ⁦◀️⁩یکی از مراسم هایی که در لبنان قرار بود نوحه بخوانم، علی محسنی کنارم نشسته بود.گفتم کی نوبت من میشود؟ میخواهم تجدید وضو کنم.گفت فکرمیکنم یک ساعت دیگر. پایین تپه یک دستشویی هست. مراسم روی تپه بلندی بود.باید از آن تپه پایین می‌رفتم تا به دستشویی برسم.فاصله زیادی بود.از تپه که سرازیر شدم دیدم تعداد زیادی گاو و گاومیش در محوطه هستند.از بین آنها بااحتیاط رد شدم و به دستشویی رسیدم ⁦◀️⁩ دستشویی در نداشت.چندلحظه بعد دیدم سر یک گاومیش آمد داخل دستشویی.هم ترسیده بودم و هم خنده ام گرفته بود.نمیدانستم چکارکنم.اگر گاومیش دوقدم دیگروارد دستشویی میشد کارم تمام بود! هر چه بادست تلاش میکردم او را بیرون برانم فایده‌ای نداشت.نه میشد فریادبزنم و نه راه فراری داشتم(با خنده).از خدا میخواستم خودش آبرویم را بخرد.چند دقیقه بعد گاومیش سرش را بیرون برد و رفت.نفس عمیقی کشیدم و به سرعت خودم را به مراسم رساندم ⁦◀️⁩ ماجرای خنده دار دیگر مربوط به رفتن از سوریه به لبنان است.قرار بود در مراسمی شرکت کنم. یادشان رفته بود برای من ویزای لبنان تهیه کنند.گفتند چون اعلام کردیم که شما در مراسم نوحه‌خوانی خواهی کرد باید هر طور شده شما را به مراسم برسانیم ⁦◀️⁩ ماشین آمد و رفتیم. بعد از یک ساعت آن ماشین من را به ماشین دیگر سپرد و این کار چهار بار تکرار شد. هوا تاریک شده بود و باران شدیدی میبارید. خیلی هم سردبود.هرچهار راننده از جبهه مقاومت بودند.اصلاً با من حرف نمیزدند. وسط راه نیاز به دستشویی داشتم. هرچه به راننده ماشینی که سوار آن بودم گفتم نگهدار میخواهم به دستشویی بروم با غضب می‌گفت لا! لا! خیلی اذیت می شدم. سرمای هوا هم مشکل را تشدید میکرد. دست و پا شکسته گفتم محض رضای خدا یک لحظه بایست.به عربی گفت نه! حفاظت اجازه نمی‌دهد.گفتم در این باران و تاریکی و سرما کسی حواسش به ما نیست ⁦◀️⁩ بالاخره کنار دره ای ایستاد و گفت بسرعة! بسرعة! پیاده شدم، دیدم دره ای عمیق زیر پایم است.باخودم گفتم در این شب بارانی اگر پایم لیز بخورد ته دره میروم.از خیرش گذشتم. ⁦◀️⁩ کمی بعد وارد خیابان های بیروت شدیم.از شانسم ترافیک سنگینی بود. به محض اینکه به محل مورد نظر رسیدم در ماشین را باز کردم و گفتم دستشویی کجاست؟(باخنده) بعد از مراسم گفتم دیگر توبه کردم در چنین برنامه‌هایی شرکت کنم.دمار از روزگارم درآمد نصف عمر شدم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ادب ببخشید دیشب تا برگشتم، از خستگی خوابم برد و شرمنده شدم 👈 ضمنا الحمدلله بچه های چاپخونه دارن با سرعت کارشونو می‌کنن و امیدواریم از چند روز آینده، ارسال و پخش آثار جدید که پیش خرید کردید انجام بشه☺️ از صبر و حمایتتون ممنونم🌷 تقدیم با احترام👇