eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
642 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام حاج آقا، قبول باشه خدا قوت. چند سال پیش شخصی تعریف میکرد که در مسجد ما روحانی خوبی برای امام جماعت اومدن آدم باسوادی بودن و تونستن اهل محل رو تو مسجد جمع کنن، البته شخص راوی و عده ای از محلی ها هنوز اعتمادشون جلب نشده بود که یک شب شخص راوی که تو سرویس بهداشتی مسجد بوده میبینه حاج آقا از توالت اومد بیرون و وضو (نگرفت) و رفتن بالا و نماز بستن. شخص راوی با بدبینی تمام و زیرپا گذاشتن هر گونه احتمال به اون تعداد مسجدی بدبین تر از خودشو بقیه میگه من شیخ رو دیدم که از توالت اومد بیرون و وضو نگرفته نماز جماعت بست. خبر دهن به دهن پیچید، مردم چه حرف ها که نگفتن و روحانی با سواد و متدین تازه وارد رو از محل بیرون کردن و اختلاف زیادی تو خونواده اون روحانی میفته و روحانی بعد از جابه جا کردن خونوادش به شهر خودشون، مقیم نجف میشه و مولاجان پناه میبره. مسجدی ها هم خوشحال از کارشون! راوی میگه چند سال گذشت؛ یه روز که میرفتم مسجد بچه ها تو کوچه توپ بازی میکردن، توپ خیسی که تو آب جدول کشی کنار خیابون افتاده بود به پای من برخورد کرد، من رفتم توالت مسجد پامو طهارت دادم و اومدم بیرون. میگه یهو انگار با چکش کوبیدن تو مغز من! گفتم ای وای چه فاجعه ای!!! دنبال روحانی میگرده تا میرسه به نجف و طلب حلالیت و.... روحانی مظلوم میگه اون روز من آمپول زده بودم، فقط رفتم محل آمپول رو طهارت دادم و برگشتم. ولی سرعت انتشار خبر بی وضو نماز خواندن من انقدر سریع بود که زمانی برای دفاع از خودم نداشتم و به ناچار از غم و اندوه آبروی از دست رفته هجرت کردم. راوی میگه حلالیت گرفتم و از خدا خواستم منو زنده نگه داره تا بتونم آبروی از دست رفته روحانی رو برگردونم. 👈 فقط خدا به داد آنهایی برسه که بی‌هوا تهمت می‌زنند و ککشون هم نمیگزه و فکر میکنن کار بزرگی کردند. رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شانزدهم» با این تخم فتنه‌ای که آرش کاشت، شهر شلوغ شد. دقت کنید؛ شهر! نه فقط محله صفا. کل شهر شلوغ شد و در کمتر از 24 ساعت، عکس‌های الهام و داود همه جا پخش شد. کاش فقط عکس بود. آنچه بیشتر از همه به داود و الهام و نگاه و نظر مردم نسبت به آنان ضربه میزد، دو سه خطی بود که آرش زیر عکس‌ها نوشته بود و با یک اکانت بدون اسم و شماره، همه جا فرستاد. آرش به این هم بسنده نکرد. حتی عکس‌هایی که از جلو و از پشت سر از داود و مهربان گرفته بود و آنها دست در دست هم داشتند و گاهی با هم شوخی معمولی کرده بودند را هم همه جا پخش کرد. مستحضرید که همه چیز بستگی به زاویه دوربین دارد. زاویه دوربین میتواند از ارتباط داود و مهربان، ارتباط یک عالِم با کودکان و نوجوانان و توجه به سیره نبوی درخصوص توجه به خردسالان را القا کند. و یا برعکس. زاویه های خاص و حرفه‌ای عکس‌ها میتواند هزار جور برداشت غیراخلاقی از ارتباط یک نفر با یک کودک خردسال را در اذهان عمومی متبادر کند. این‌ها را بگذارید یک طرف. از یک طرف هم افاضاتِ جمع رُقَبا و کِرمِ معاندان و جهل و کنجکاوی توده را به این زاویه دوربین و متن‌هایی که آرش حرفه‌ای زیر آنها نوشته بود. بنظر شما چقدر طول میکشد که از داودِ از برگ گل پاک‌تر، یک شیادِ به تمام معنای بچه‌باز و خانم‌باز بسازد؟! این‌ها همه داود بود. اما... هر بلایی که سر داود آمده باشد، با بلایی که آن از خدا بی‌خبرها سرِ الهام آوردند تفاوت از زمین تا کهکشان بود. چون الهام دختر بود و همین کلمه «دختر» یعنی هزار و یک مسئله! دختر است که به راحتی میشود با آبرویش بازی کرد. هر وقت با آبرویش بازی شد، به این راحتی جای جراحتش خوب نمیشود. هر کسی از راه میرسد، انگشت میگذارد روی آن زخم و فشارش میدهد. ولو با چشم و نگاه مشکوک و یا حتی نگاه ترحم‌آمیزشان. دختر است که زود داغون میشود و حس میکند شده شُهره شهر! حس میکند نعوذبالله آوازه بدکاره بودنش همه جا پیچیده. همان قصه تلخِ آش نخورده و دهان سوخته. مخصوصا اگر رویم به دیوار، ببخشید، شرمندم که اینطور میگویم، مخصوصا اگر چهارتا کانال‌دار و ادمین حرام لقمه برای جذب چهارتا فالورِ کنجکاوِ نچسب، در تبلیغات شبانه‌شان بنویسند «عکس‌های ناجورِ اینفلوئنسر معروف رو دیدی؟ بدو بیا تا بر نداشتم!» و یا «عکس‌های خصوصی آخوند مشهور با دافِ اینستا!» و بعدش هم هفت هشت تا ایموجیِ وحشت با دهان باز بگذارند و مخاطب و ملت را سر کار بگذارند. الهام که میشد آن روزها قشنگ‌ترین روزهای پایان مجردی و اولین روزهای عاشقی‌اش باشد، خوراکش شده بود اشک و ناله. با چشم گریه به مادرش میگفت: «مامان اگه دختر خراب و ناجوری بودم، زورم نمیومد. زورم از این میاد که دارن با سه چهار تا عکس تولدِ 12 یا 13 سالگیم، داستان میسازن و منو از چشم داود میندازن. از چشم خانواده‌اش میندازن.» المیراخانم جواب داد: «داری اشتباه میکنی. داود خیلی پسر عاقل و فهمیده‌ای هست. اینقدر فهمیده و جاافتاده است که دیشب اومد و فورا با من و بابات حرف زد. بنظرم اشتباه کردی که نیومدی و نذاشتی تو رو ببینه.» الهام که اطرافش پر از دستمال کاغذی شده بود دوباره چشم و صورت و دماغش را تمیز کرد و گفت: «روم نمیشه تو چشمش نگاه کنم. چی بگم بهش؟ بگم یادم رفته بود که تو فایلای پیجم، عکسای تولدمو حذف کنم؟ خودم باشم قبول میکنم؟ من همش دارم جلوی داود کم میارم. همش سرشو میندازه پایین و هیچی نمیگه. خب همین منو میکُشه.» المیرا که داشت از گریه‌های الهام گریه‌اش میگرفت، پاشد رفت کنار دخترش نشست و گفت: «الهی دورت بگردم اینجوری گریه نکن. مگه من مرده باشم که تو اینجوری غصه بخوری.» الهام از گریه منفجر شد و همین طور که دستمال کاغذی که در دستش بود را ریز ریز میکرد، گفت: «مامان اگه من دستم به کسی که این کارو کرده برسه، به قرآن مجید میکُشمش. آتیشم زده، آتیشش میزنم. الهی خدا آبروشو پیش عزیزاش ببره. الهی خدا ذلیلش کنه که نتونه سرشو جلوی کسی بلند کنه. الهی خدا...» که دیگر نتوانست و المیرا همین طور که داشت اشکش درمی‌آمد فورا او را در بغل گرفت و گفت: «آروم باش. آروم دورِت بگردم. آروم باش قشنگم خدا تقاصتو میگیره. میگیره عزیزم. ناراحت نباش. ناراحت نباش.» ادامه👇
🔰قهوه‌خانه خشایار دولول آرش و غلامرضا روز ماه رمضان در قهوه‌خانه نشسته بودند و همین طور که دودِ قلیان هوا می‌کردند، چشمشان تو گوشی بود و کامنت‌های مردم را در پیج‌هایی که عکس داود و الهام را پخش کرده بودند، می‌خواندند و می‌خندیدند. غلامرضا: «تو چطور اینقدر بلدی؟ من عمرا نمیتونستم اینقدر راحت فیتیله آخونده رو بکشم پایین.» آرش: «این که چیزی نیست. اولش میخواستم یه پولی بدم به یه زن خراب تا بیاد وسط مسجد و آبروریزی کنه. دیدم تابلو میشه و شاید زنه زبونش سست باشه و همه چیو لو بده. تا این که همون روزی که رفتم با غفوربی‌اعصاب حرف زدم، چشمم خورد به این دختره و آخونده.» غلامرضا: «دختره رو میشناختی؟» آرش: «معروفه. آره. ولی فکر نمیکردم با این ریقو تیک بزنه. وقتی سر کوچه مسجد دیدمش و دیدم که این آخونده با تیپِ پلوخوری رفت سوار ماشینش شد، با خودم گفتم لقمه داره خودش میاد تو کاسه و حالا وقتشه.» غلامرضا: «راستی چرا اون پسره فلک زده؟ همون بی زبونه!» آرش: «کیو میگی؟ مهربان؟ اونو میگی؟ خب چون زبون نداره. کسی که زبون نداره، میشه همه چی بندازی گردنش. مخصوصا اگه صاحابش بی‌اعصاب باشه.» غلامرضا خنده‌اش گرفت و گفت: «دهنتو ...» 🔰دو سه روز گذشت... هنوز ماه رمضان به روز دهم یازدهم نرسیده بود که جایگاه داود در چشم مردم در حال تضعیف جدی بود. یک شب بعد از خوردن سحری، هنوز سی چهل دقیقه به نماز صبح مانده بود که احمد و صالح دیدند داود به پشت بام مسجد رفته و در گوشه‌ای از پشت بام، رو به طرفی غیر از قبله، عبا بر سر کشیده و با خودش در دل تاریکی شب خلوت کرده است. چند لحظه از دور ایستاده و تماشایش کردند. شاید بهترین فرازی که علما همیشه، وقت و بی‌وقت، چه آبرویشان در خطر بود و چه نبود، وقتی میخواستند دعا برای نجات و حفظ و زیادشدن و استمرارِ آبرو و یا حتی وقتی میخواستند اعاده حیثیت کنند اما دستگیره‌ای به جز اهل بیت نداشتند، به آن فراز نورانی زیارت عاشورا متوسل میشدند که فرموده: «اللهمّ اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و آلاخره» یعنی خدایا به حق امام حسین مرا پیش خودش آبرودارِ دنیا و آخرت قرار بده. این یعنی اگرم کسی خواست با آبروی من بازی کند، سر و کارش با تو باشد. یعنی اگر بقیه میخواهند روی هر کسی حساب کنند، اما من روی امام حسین حساب کردم و آبروی دنیا و آخرتم را از قِبَلِ آبروی حسین میخواهم. داود به این فراز که رسید، دقیقه‌ای ماند. در آن سوز و سرما. اصلا رسم علما همین بوده که هر وقت در کارشان گره کور میخورد، در دل شب به پشت بام پناه می‌بردند و از راه دور، به اباعبدالله الحسین پناه می‌بردند. اصلا انگار در آن لحظه، کل آسمان برایت میشود حائر حسینی. برایت میشود گنبد و بارگاه امام حسین. حس میکنی تحت‌القُبه(زیر گنبد) ایستاده‌ای و امام حسین هم روبرویت حاضر است و... همین قدر وسیع و حال خوب کُن. مخصوصا وقتی که وسط‌های عاشورا و هِق هِقِ گریه‌ات صدایش میکنی و میگویی «یااباعبدالله!» و چه خوش است که بشنوی «جان! جانِ اباعبدالله!» بگذریم... با هم سراغ داود رفتند. همانجا پشت سرش نشستند. دیدند داود دست ادب بر سینه گذاشته و چشمش را بسته و آرام و کم‌صدا در حال سلام دادن بر امام حسین علیه السلام و لعن آخر زیارت است. متوجه شدند که رو به کربلاست. چند لحظه همانطور ساکت نشستند تا این که داود زیارت عاشورا را تمام کرد و رو به آنها نشست. احمد: «چرا برای سحری نیومدی؟ اینجوری ضعیف میشی.» صالح: «سهم تو رو نگه داشتیم. یه تیکه هم ته‌دیگ داریم. پاشو برو دو تا لقمه بخور.» احمد: «راستی جواب مشاوره اومد؟» داود سرش را تکان داد و لبخند کوچکی زد و گفت: «آره. خدا را شکر نظر مشاور هم مثبت بود.» صالح و احمد به هم نگاه کردند و لبخند زدند و به داود تبریک گفتند. احمد: «حالا باید برید آزمایش خون؟» داود: «با وضعی که پیش اومده، نمیدونم. ولی علی‌القاعده آره.» ادامه👇
صالح: «نظر خانم آیندت درباره این حوادث نپرسیدی؟» داود همین طور که عبا بر سر کشیده بود و صورتش هنوز تبِ اشک داشت، جواب داد: «داغونه بنده خدا. همش احساس گناه داره.» احمد: «فکر نمیکنی باید هر چه زودتر خطبه عقد رو بخونین؟ شاید اینجوری خانمت آرامش بیشتری بگیره.» داود وسط آن همه غم و غصه، لبخند شیرینی زد و گفت: «برای بار اوله که کسی بهم گفت خانمت! آره. راس میگی. نظر خودمم همینه. با مشاور هم مشورت کردم و اونم همینو گفت. ولی اینقدر حجم حرف و حدیث مردم زیاد شده که بنده خدا خوراکش شده اشک و ماتم.» صالح: «خانواده‌اش چی؟ اونا درباره تهمتی که درباره تو و مهربان...» داود: «نه. چیزی نگفتن. همه میدونن دروغ بوده. هر چند متوجهم که گاهی پِچ‌پِچ میکنن و بد نگاه میکنن. جدیدا هم یه کم زیر منبرم خلوت‌تر شده.» صالح: «فقط منبر تو خلوت‌تر نشده. گروه من و احمد هم نصف شده.» احمد: «نصف نه. شلوغش نکن. هفت هشت ده نفر از هر گروه کمتر شده. درست میشه. خدا بزرگه.» داود: «خدا بزرگه. راستی تا حالا کیا آوردین واسه بچه‌ها حرف بزنن؟» احمد: «مکانیک، نجار، نانوا، معلم...» صالح: «پزشک، پرستار، آرایشگر...» داود: «حرفاشون مفیده؟» احمد و صالح با هم گفتند: «خیلی. اصلا فکرش نمیکردیم تو این ده شب ماه رمضون، اینقدر بچه‌ها استقبال کنن.» داود: «یه کار دیگه هم بکنین بد نیست!» قبل از این که داود بخواهد حرفش را ادامه بدهد، احمد کلامش را قطع کرد و گفت: «واسه این حرفا دیر نمیشه. داود اومدیم بهت بگیم ...» احمد رو به صالح گفت: «پاشو برو تا کاسه سحری و آب واسه داود میاری، من بهش میگم. پاشو ماشاءالله. پاشو که بیست دقیقه بیشتر تا اذون صبح نمونده.» صالح از سر جا بلند شد و همین طور که عبایش را از دست و پایش جمع میکرد، با سرعت از پله‌ها پایین رفت. احمد رو به داود کرد و گفت: «اینبار رو حرفم حرف نزن و خوب گوش بده و بخاطر رضای خدا بگو چشم!» 🔰حوزه علمیه حاج آقا خلج به پشتی تکیه داده بود و داود هم روبرویش. حاجی وقتی همه چیز را شنید، نگاهی به داود کرد و گفت: «عجب! یه چیزایی میگفتن اما تقریبا همه میدونن که این برچسبا دیگه کارایی خودشو از دست داده. مخصوصا تا یکی ازش فیلم درنیاد و یا در دادگاه محکوم نشه. شما که بحمدلله هیچ کدومشو ندیدی.» داود گفت: «درسته. الان هم به اندازه ای که نگران اون پسره و نگران همسر آیندم هستم، نگران خودم نیستم.» خلج: «خب بنظرم بهترین تصمیم رو گرفتی. منم با برگزاری مراسم عقد در اون مسجد موافقم. حتی بنظرم صحبت کنیم که از مسئولان هم بیان. حتی حوزه خواهران و برادران هم بیان.» داود که چشمش داشت باز و بازتر میشد گفت: «حاج آقا ینی این همه شلوغش کنیم؟» خلج: «چه اشکال داره اگه بقیه ببینن که شما مال همدیگه هستین و ازدواج به سبک ساده و مراسم زیبا و خودمانی برگزار میکنید؟» داود: «نظر خودمم همین بود.» خلج: «حتی میخوام از صدا و سیمای استان و امور مساجد استان بیان تو مراسم عقد شما و گزارش تهیه کنند تا مردم هم یاد بگیرن.» داود لبخندی زد و گفت: «حاج آقا تو رو خدا... نکنید این کارو... من همین الان که با شما حرف زدم، دو کیلو کم کردم از بس عرق کردم. عرق شرم ریختما. چه برسه که خلائق عالم تو مسجد به اون کوچیکی دور هم جمع بشن که چیه و چیه و چه خبره؟ عروسی داود جونه!» با شنیدن این حرف، حاجی خلج هم زد زیر خنده. گفت: «بده مگه؟ خیلی هم عالیه. به صالح بگو یه شعر و مداحی جذاب آماده کنه. یه چیزی هست که تو عروسیا میخونن. چیه؟ چی بهش میگن؟» ادامه👇
داود که داشت آب میشد گفت: «یا حسین! نکنه منظورتون واسونکه؟» خلج قهقهه زد و گفت: «آره. همین. بگو یه مداحی واسه شب تولد امام حسن آماده کنه و واسونکی هم بخونه و شادش کنه.» داود که حتی تصورش هم نمیکرد حاج آقا اینقدر پایه باشد، دهانش باز مانده بود و نمیدانست چه بگوید؟ خلج: «و اما اون پسره و باباش. شما دو سه روز وقت دارین که بساط عروسی رو تو مسجد جور کنید. من به احمدآقا میگم چیکار کنه که بابای اون پسره هم سرعقل بیاد.» داود پرسید: «میشه ینی؟ خیلی بی منطق و هیجانیه‌ها!» خلج دستی به محاسنش کشید و گفت: «غمت نباشه. این با من و احمد. تو برو بساط عقد و خرید عروس خانم و این چیزا رو روبراه کن. پاشو که خیلی کار داری. فقط به صالح بگو شادش کنه!» داود که در افق محو شده بود، خودش را جمع و جور و خدافظی کرد و مستقیم رفت درِ خانه الهام. 🔰خانه الهام پدر الهام کمی روی مبل جابجا شد و رو به طرف داود گفت: «بالاخره این وصلت باید سر بگیره. ما هم از شما خاطرجمع هستیم. ولی الهام جلوی همه وایساده. نمیدونم الان شرایط روحی مناسبی برای وصلت هست یا نه؟ چون ما هم جوون بودیم... معنی دوره عقد و این چیزا رو میفهمیم. اما... یه چیزی تو دلمه. بگم بهت؟» داود گلویش را صاف کرد و گفت: «بله. حتما!» المیراخانم نگران بود و نمیدانست همسرش چه حرفی میخواهد بزند؟ به قیافه سیروس زل زده بودند تا ببینند چه میخواهد بگوید؟ که سیروس دهان باز کرد و گفت: «آخه پسرخوب! آخوندی هم شد کار؟ شد زندگی؟ پدر و مادرت این همه زحمتت بکشن و خودت هم کلی بیچارگی بکشی برای چی؟ برای کی؟ برای این مردمی که عقلشون تو چشمشونه؟ برای این که بری تو یه محله‌ای که حتی حضرت فیل نرفت؟ خو پسر خوب! بگیر دورِ یه کار خوب و نون و آب دار و بی حاشیه! بعدشم بیا دست زنت... زنت که نه ... زوده هنوز ... دست دخترمو بگیر و ببر یه جایی که آفتاب مهتاب ندیده باشه. والا... هنوزم دیر نشده...» که نگاهی به المیرا کرد. دید المیرا چادر رنگی‌اش را کشیده جلوی دهانش و رو به طرف سیروس دارد لب پایینش را به نشانه «زشته، خجالت بکش! خدا مرگم بده! این چه حرفیه که داری میزنی!» محکم گاز میگیرد. سیروس دید هوا پَس است. رو به المیرا گفت: «چیه باز؟ چرا تهدید جانی میکنی؟ چه گفتم مگه؟ دو کَلوم حرفم نمیتونم بزنم؟» داود که نمی‌دانست بخندد یا نخندد، گلویش را صاف کرد و گفت: «نگفتین سیروس خان!» سیروس رو به داود کرد و گفت: «چیو؟» داود جواب داد: «شب میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام خوبه؟ با برگزاری مراسم تو مسجد موافقید؟» ادامه👇
سیروس از این حرف داود فقط ولو شد روی مبل و دست به سینه نشست و زیر لب گفت: «اصلا شنفتی چی گفتم؟ چه گناهی کردم که آخر عمری گرفتار دوماد آخوند شدم، نمیدونم!» فضا کلا دو بر سه بود که یهو داود صدای باران صفت و گرم و پرطراوت الهام را شنید که گفت: «سلام!» از آن شبی که داود را جلوی در خانه سلطنت‌خانم پیاده کرده بود، همدیگر را ندیده بودند. از سر جا بلند شد و رو به الهام لبخندِ کوچکی زد و گفت: «سلام. احوال شما؟» و الهام با چادری رنگی با گل‌های ریز و بهاری، رو مبل جلویی نشست و نگاهش را به زمین انداخت. المیرا به سیروس اشاره کرد که پاشو بریم! اما سیروس زیر لب و آهسته گفت: «کجا برم؟ خونه خودمه نشستم!» المیرا دوباره لب پایینیش را گاز گرفت و چشمانش را به طرز ترسناکی گرد کرد و آهسته گفت: «گفتم پاشو بیا کارِت دارم.» و سیروس هم همین طور که از سر جا بلند میشد زیر لب«خُبالا اومدم. چته؟ گاز نگیر اینقدر! کَندی لَبِتو! اَه.» گفت و پشت سر المیراخانم راه افتاد. به آشپزخانه رفتند و دقایقی داود و الهام با هم تنها شدند. -خوش اومدین. -خواهش میکنم. اومدم دعوتتون کنم. مراسمی هست، گفتم شما رو هم دعوت کنم. -دعوت؟ مراسم؟ کجا؟ -مراسم عقدمه. گفتم شما هم زینت بخش محفل باشین. جدا خوشحال میشم با مامانتون تشریف بیارین. الهام که فهمید داود ایستگاهش را گرفته، در حالی که تلاش میکرد خنده‌اش را کنترل کند پرسید: «مبارکه. به سلامتی. فقط با مامانم بیام؟» داود اول نگاهی به طرف آشپزخانه کرد. سپس آهسته گفت: «ترجیحا آره. اما اگه چاره‌ای نداشتین و نتونستین تنهاش بذارین، ابوی بزرگوارتون هم با خودتون بیارین. خوشحال میشیم.» الهام که سرش را پایین انداخته بود و با یکی از دستانش دو طرف دهانش را گرفته بود که نخندد، گفت: «حالا ببینم چی میشه؟ راستی شما خجالت نمیکشین عکستون همه جا هست؟ تو ماشین یه دختر نامحرم. این چه وضعشه آخه؟ یه کم خودتونو جمع و جور کنین.» داود هم که خنده‌اش گرفته بود، نخندید و گفت: «باورتون میشه با همون میخوام عقد کنم؟ از این نظر میگم که معیارهام خیلی افول کرده.» دیگر داود داشت پا رو خط قرمزها می‌گذاشت. الهام ابروی بالای چشم سمت چپش را بالا برد و نگاهش را تیز و باریک کرد و سری تکان داد و گفت: «بعله. اما همیشه اینجوری نمیمونه حاج آقا. بالاخره کوچه ما هم عروسی میشه.» که داود همین طور که از سر جا بلند میشد تا عبایش را مرتب کند و برود، کم نیاورد و جواب داد: «حالا خو فعلا مسجد ما عروسیه. تا بعد که عروسی کوچه شما رو هم ببینیم. امری نیست؟» الهام از سر جا بلند شد و با لبخند مهربان همیشگی گفت: «فقط ... جسارتا... یه کم کج شده... عمامه‌تونو میگم...» داود فورا دستش را بالا برد و عمامه‌اش را درست کرد و سپس رو به الهام پرسید: «خوبه؟ درست شد؟» که الهامِ بلا ، چشم نازک کرد و جواب داد: «نه. همونطوری بهتر بود. ظاهرا مشکل از قیافه‌تونه.» که دیگر داود کم آورد و این بار او ابروی بالای چشم سمت چپش را بالا برد و نگاهش را به معنی«باشه واسه بعد. چنان بذارم تو کاسه‌ات که دیگه هوس نکنی ایستگاه منو بگیری» تیز و باریک کرد و سری تکان داد و گفت: «روزتون بخیر!» و الهام با پُز جواب داد: «در پناه خدا!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
امشو حالتون چیطوره؟😎
رفقا ی سوال شب عقدشون به خیر و خوشی و خنده بگذره یا ... ؟😎😉
🤣😂😅
اوووووف 😂😂 ماشاءالله همه اهل دلن
❤️
☺️
لنگه خودمه 😂
👇 ☺️ سلاااااام خوبین دوتا خبر دارم واستون.... یکی خوب یکی بد خبر خوب اینکه از اول ماه مبارک که داستان داوود ۲ رو شروع کردید و رسیدید به اونجاش که داوود خواست معمم بشه یه کخی(اصطلاح مشهدی_کرم😁) افتاد به جونم که منم باید معمم بشم آخه چند ساله دارم کار تربیتی داخل مسجد و کانون انجام میدم و تو همین فضا بودم ، وقتی داوود یک رو خوندم ، گفتم من که چیزی کم ندارم ازش، اندازه خودم و شاید بیشتر ازین آقا داوود خداروشکر فعالیت داشتم و انشاالله هم مفید بوده ، ولی وقتی رسید به تعمم داوود با خودم گفتم چند ساله داری کار می‌کنی و سطح دو حوزه هم هستی و همه هم به طلبه بودن میشناسنت و ترس و خجالتی هم که نداری مریضی معمم نمیشی؟!😂 و اتفاق هایی افتاد بعدش که این جریان هی جدی تر شد و همه اسباب و شرایط هم یکی یکی مهیا شد ( حتی پول لباس و عمامه که قیمت های فضایی داره🤕) که مفصله... خلاصه بنده روز ولادت امام حسن علیه السلام به دست مدیر مدرسمون، در شهر امام رضا جان و تو خونمون و جلوی کل فامیل شدم و اما خبر بد اینکه شاید حالا حالا ها همچین تصمیمی رو نمی‌خواستم بگیرم و قبول بار مسئولیت و سنگینیش برام خیلی سخت بود ولی شما یهو اومدی و با یک داستان... می‌خوام بگم که گردن شما هم گیره که مسبب این کار بودید😅 و می‌دونم که نمیشه حواستون به من باشه که کج نرم و جاده خاکی نزنم و تو قم فسیل نشم ولی مسلما دعای خیرتون و گه گاهی بیاد بودنتون (اونم فقط در ذهن شریف) می‌تونه خیلی کمک حال و مفید باشه... انشاالله همیشه قلمتون پربار و آدم ساز باشه و ما هم بتونیم با قلم و زبانمون تو این راه ثابت قدم و موثر باشیم عشقید❤️😘 👈 بهتون تبریک میگم اگر با این رمان، فقط یک نفر به لباس سربازی امام زمان ارواحنا فداه آمده باشد، برای دنیا و آخرتم کافی است☺️ خدا را شکر ان‌شاءالله موفق و عاقبت بخیر باشید.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴داستان زندگی جالب معلم با 5فرزندقدونیم قد😳 دوست داری از تجربه هاش بدونی🤩 واسه شیرینی های عید کلی چالش داشتند 🍪🍩😂 ✓علت همکاری بچه ها ✓مسئولیت پذیری ✓دلایل موفقیت من با فرزندانم ✓اختلالات یادگیری ✅اگر واسه مسولیت پذیری بچه هات هنوزم مشکل داری حتما به اینجا سر بزن چون کلی راهکارو تجربه داره 👇😍 https://eitaa.com/joinchat/2589393581C213736a69e ۲۶سال سابقه تدریس مدارس استثنایی ومدرس خانواده😎👆
. با حوله های حجیم و سنگین خداحافظی کن 🖐🖐 حس خوب بعد از حمام با یه حوله نرم و لطیف و سبک با قدرت آبگیری بسیار بسیار عالی و بالا و زیبا تکمیل میشود ☔️ تمام این ویژگی ها در حوله های تن پوش و حوله استخری ما وجود دارد استفاده از نخ با الیاف طبیعی🍀☘ و فناوری نانو باعث شده بعد از تماس با حوله حس گرما و حس خوب و لطافت را تجربه کنید ✨ ✨ ✨✨ لینک کانال ما: https://eitaa.com/joinchat/3869442369C3d159f03c3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفدهم» 🔰مسجد صفا روز سیزدهم ماه مبارک رمضان بود و مطابق هر روز، داود بعد از نمازظهر ادامه قصه اش را برای بچه‌ها میگفت. داود اینقدر عادی و صبورانه برخورد کرده بود که انگ اخلاقی که باعث آتشی شدن غفور و بدبینی یک عده به داود شده بود، رنگ باخته بود. یا لااقل کسی حرف خاصی نمیزد و اوضاع آرام‌تر شده بود. شاید آنچه باعث شده بود که جمعیت مسجد کم نشود، این بود که داود با این که از دروغ داغون شده بود اما در فعالیتش اثر منفی نگذاشته بود و همه امور مسجد را مثل روز اول دنبال میکرد. [این پسره که باباش به ایتالیا پول قرض میداد و یه جورایی مهم‌ترین وارث باباش بود، وقتی قرار شد به دانشگاه بره، سن و سالش از بقیه کمتر بود. دلیلش را نگفتند اما مگه میشه کسی باهوش نباشه و یا نتونسته باشه نظر اساتید و دانشگاه را جلب کنه اما همین طوری بره بشینه سر کلاس و هیچی هم بهش نگن؟! خلاصه... رفت دانشگاه و ... راستی بچه‌ها یادم رفت از دینش براتون بگم. این پسره مسیحی بود. از اون مسیحی‌هایی که واقعا به عقایدش معتقد بود. نه از اون مُدِلایی که هر کاری خواستن میکنن، هر بلایی سر بقیه میارن، هر گناهی خواستن مرتکب میشن، سالها هم یاد خدا و دین نمیفتن اما هر از چند سال، عقد و عزاشون تو کلیسا میگیرن و پدرروحانی چندتا جمله براشون میخونه و یه پیانو هم نواخته میشه و خلاص! نه از اوناش نبود. ینی خانوادش مسیحی متعادلی بودند. تا حدودی اهل رعایت بودند. اما پسره وقتی وارد دانشگاه شد، با بعضی دانشجوهای مسلمان آشنا شد. اولش خیلی اهمیتی به اونا نمیداد اما اینقدر اون دانشجوهای مسلمان قشنگ برخورد میکردن و آدم حسابی بودن که یواش یواش تو دلِ این پسره یه اتفاقاتی افتاد و دلش خواست که با اونا بیشتر آشنا باشه و بیشتر با اونا وقت بگذرونه...] آن روز، وقتی جلسه قصه‌گویی تمام شد و بچه‌ها به طرف اتاق احمد و صالح برای بازی هجوم بردند، داود سجده شکر کرد و بلند شد و میخواست برای مادرش تماس بگیرد که آقافرشاد سلام کرد و نزدیک‌تر آمد. -حاجی یه گوشه بشینیم حرف بزنیم؟ -بله. حتما. به یک گوشه رفتند و فرشاد شروع کرد. -حاجی مدلِ اینجور تخریب‌ها کم نبوده. خیلی داشتیم. می‌خواستم بهتون بگم ما از طرف شما با پلیس فتا ارتباط گرفتیم و طرح شکایت کردیم. یکی از دوستام اونجاس و قول داد که پیگیری کنه اما همکاری خودتون هم لازمه. -از من چه کمکی برمیاد؟ -نشد ما با هم صحبت کنیم. اینقدر کار و بدبختی رو سرمون ریخته که حتی فرصت نمیکنیم از حضور شما بیشتر استفاده کنیم. اما بنظرم باید بشینیم با همین دوستم یه کم بیشتر حرف بزنیم تا بتونه کمکمون کنه. -باشه. هستم. کِی؟ -الان اینجاس. مادرش همین محله میشینه. امروز به بهانه سر زدن به مادرش آوردمش اینجا. داود جا خورد و گفت: «آقا خیلی دمت گرمه.» فرشاد اشاره کرد و آن آقا که حدودا 27 ساله بود و بیات نام داشت به طرف آنها آمد و بعد از سلام و احوالپرسی نشستند دور هم. فرشاد: «حاج آقای ما اهل تحول و کار جهادی و آبادی مسجده. حیفه که اینطور تهمت ها و حاشیه ها از الان پشت سرشون باشه و دشمن شاد بشیم. بخاطر همین، مزاحم شما شدیم که راهنمایی کنید که چطوری میتونیم کارو جلو ببریم؟» بیات: «بهتون تبریک میگم که اینقدر فعال و با روحیه هستین. منم بچه همین محله هستم اما دیگه روم نمیشه بگم بچه اینجام. از بس... بماند ... منظورم همین اوضاعی هست که دارین میبینین ... از دوران کودکی تا الان ندیدم یه آخوند بیاد اینجا بمونه. جسارت نباشه اما شاید خودِ شما هم بعد از مدتی از اینجا برید. ولی بدونین مردم با اومدن شما یه جور خاص دلگرم‌تر شدند. واسه خودمم جالبه.» ادامه👇
داود: «لطف دارین. خدا را شکر. این لطف خداست.» بیات: «بگذریم. میخوام بگم که خدا خیرتون بده و انشاءالله از نفس گرم شما بتونیم شاهد تحول باشیم. راستش من مسئله شما رو خیلی مسئله پیچیده‌ای نمیبینم. شاخک داود و فرشاد تیزتر شد و با دقت بیشتری به حرفهای بیات گوش دادند. بیات: «وقتی دو تا تهمت در فاصله کمتر از 24 ساعت از هم مطرح میشه و هر دوتاش هم با عکس‌های نامرتبط هست، منظورم اینه که اون عکسا خیلی ربطی به شما نداره و درباره شما چیزی رو اثبات نمیکنه، بخاطر همین میشه فهمید که اولا شما هدفی! ینی شما هدفشون هستید. ثانیا جای دوری نیستند. ینی مال دور و برِ خودمون هستن که تونستن از این زاویه‌ها عکس بگیرن. ثالثا چندان حرفه‌ای نیستند و بیشتر میخوره که از جایی یا کسی خط گرفته باشن برای تخریب شما.» حرفهای خوبی بود. اما هنوز جای ابهام زیادی داشت. داود پرسید: «چرا من؟ بخاطر حرف و حدیث‌هایی که پارسال تو شبکه‌های منافقین علیه من مطرح بود و میخواستن یه جورایی منو جلوی نظام قرار بدن؟» بیات: «من اطلاع چندانی از این چیزی که گفتین ندارم اما با دو تا حادثه‌ای که برای این مسجد پیش اومد، و هر دو حادثه مال قبل از حضور شما به اینجاست، منظورم همون حادثه آتیش زدن در مسجد و شعارنویسی و گرفتن فیلم و بعدش هم که دوباره آتیش زدن فضای داخلی مسجد و اینا... فکر میکنم زدن شما فقط یک دلیل داشته باشه.» فرشاد با تعجب پرسید: «چه دلیلی؟» بیات جواب داد: «زدن این مسجد. ما اطلاعاتی داریم که منافقین زوم کردن روی مساجد تا تعطیل و خرابشون کنند و بتونن کمیته‌ها و هسته‌های خرابکارانه خودشون رو در محله‌ها فعال تر کنند.» داود گفت: «و من این وسط خرمگس معرکه شدم و از وقتی اومدم این نقشه اونا به فنا رفته و تصمیم گرفتن که منو بزنن تا مسجد رو خالی کنم و برم. درسته؟» بیات: «دور از جون شما. یه جورایی بله. البته این قوی ترین تحلیل و احتمالی هست که میشه مطرح کرد. شاید دلیل دیگه ای هم داشته باشه که هنوز ما ندونیم و اطلاع نداشته باشیم.» فرشاد: «خب اینجوری بنظرم کار هم سخت شد و هم آسون. از این نظر آسون شد که فهمیدیم ... به قول شما قوی ترین احتمال اینه که دو تا جریان تهمتی که پشت سر حاج اقا مطرح شده، از یه جا آب میخوره.» بیات: «اینطور به نظر میرسه. با شواهدی که عرض کردم.» فرشاد: «و از این نظر سخت شد که ما اگر بخوایم این مسجد رو حفظ کنیم، باید حاجی فعال بمونه و اگر بخوایم حاجی را حفظ کنیم، باید هواشو داشته باشیم.» بیات: «چون بعیده که این آخرین حَربه‌ای باشه که به خرج میدن. توصیه میکنم خیلی مراقب خودتون باشید. مخصوصا اگر قرار باشه که درازمدت اینجا بمونید.» داود که ذهنش مشغول شده بود گفت: «خب وقتی تهمت و حرف و حدیث مطرح میشه، پایگاه اجتماعی آدمو هدف قرار میدن. فکر کنم من تهِ تهمتی اخلاقی رو بهم زدن. البته تهمت مالی و اقتصادی هم تو بورسه که فکر نکنم فعلا بتونن چیزی پیدا کنن.» بیات سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی سکوت کرد. داود و فرشاد متوجه سکوت معنادار بیات شدند. داود رو به بیات گفت: «برادرجان! میشه یه کم واضح‌تر بگین چی تو ذهنتونه؟ مثلا دیگه ممکنه چیکارم کنن؟ هان؟ دیگه چی میخوان بگن؟ مگر این که دیگه بزنن...» که یهو داود خودش هم سکوت کرد و از چشمان بیات خواند که بله، ممکن است بزنند. داود ادامه داد: «مگر این که دیگه بخوان بزنن و ناکار کنن. درست فهمیدم؟» ادامه👇
بیات نفس عمیقی کشید و گفت: «دور از جونتون. نه. بعیده. ولی شما خیلی مراقب باشید. بالاخره شما آدم موفقی هستید و جای یه عده از خدا بی‌خبر رو تنگ کردین.» بقیه‌اش تعارف بود. هم داود حدس زد که فحوای کلام بیات، هشدار است و هم بعدش به این نتیجه رسید که حتی فرشاد هم تاحدودی اطلاع داشته اما چون نمیخواسته خودش این نکته را مطرح کند و دلش نمی‌آمده که خطر را به داود گوشزد کند، گردنِ بیات انداخته تا او به داود بگوید. و داود ... اصلا داود نه، هر کسی که جای داود باشد به هم میریزد و هَنگ میکند! از سویی فکرش درگیرِ بساط عقد و عروسی و وصال به الهام ... و از طرف دیگر هشدار برای حفظ امنیت جانی و هشیاری در برابر یک مشت منافقِ مُزَلَّفِ نچسب! اما داود... تصمیمش را گرفته بود. مرد رفتن و کوتاه آمدن و جازدن و از این دست کلمات نبود. بخاطر همین، آخر صحبتش با بیات، وقتی بلند شده بودند و بیات میخواست خداحافظی کند، همانظور که داود دست بیات در دستش بود و به گرمی میفشرد، گفت: «انشاءالله ما فرداشب که شب میلاد امام حسن مجتبی است، همین جا جشن عقدمون هست. کارت دعوت نداریم. اما از شما و مادر بزرگوارتون و کلا با خانوادتون دعوت میکنیم که انشاءالله تشریف بیارین.» بیات که دید اصلا انگار نه انگار، بلکه داود قصد دارد با برگزاری مراسم عقدش در مسجد محله صفا و گرفتن یک جشن تاریخی در آن شهر، همه حاشیه‌ها را بشوید و ببرد، در حالی که دهانش باز مانده بود و ته لبخندی به لب داشت، گفت: «مبارکه حاج آقا. حتما خدمت میرسیم. این مدلیش ندیده بودیم تا حالا! مردونه و زنونه همین جاست؟» فرشاد که قشنگ داشت میخندید گفت: «نخیر! حاجی فکر همه جاشو کرده. مسجد مردونه است. خونه بغلی... خونه سلطنت خانم و اینا هم زنونه است.» سپس فرشاد رو کرد به داود و گفت: «راستی خانمم گفت از شما شماره خانمتون بگیرن تا ببینن کجا میخوان برن آرایشگاه؟ دوس دارن با عروس خانم و به خرج حاج آقا باشن.» داود هم نه‌گذاشت و نه‌برداشت و گفت: «نمیخوای خودتم با خودم یه سر بیایی سلمونی؟ یه خط بنداز لااقل! مهمون من!» 🔰شب عروسی اول بگویم که آن شب قرار بود که احمد و صالح، همه بچه‌ها را بپیچانند و با خود به گلزار شهدا ببرند و مثلا افطاریِ وحدتِ دو تا تیم بدهند. اما مگر میشود سرِ بچه‌های پایین را شیره مالید؟ مگر میشود شب عقد کنان باشد و آنها را قال گذاشت؟ مگر میشود خبری در محل باشد و به آنها بگویید خبر خاصی نیست؟! مگر دوران قدیم است که هر وقت خوارمادرمان می‌خواستند به بازار و یا خرید بروند، می‌گفتند «ما بریم دکتر و آمپول بزنیم و بیاییم.» ؟ مگر آن دوران است؟ نخیر آقا. دوران عوض شده و بچه‌ها روشن‌(بخوانید هیولا)تر از دوران من و شما هستند. نشان به آن نشان که احدی از بچه‌ها سوار اتوبوس نشد و همه بسانِ سروقامتانِ در برابرِ بادهای خزان ایستادند در مسجد تا ببینند چه خبر است آن عروسیِ کَذا؟! ابتدا اجازه بدهید سری به خانه سلطنت و مملکت بزنیم. از عصرش شروع میکنم. سلطنت و مملکت و گوهر و سه چهارتا از خودشان عتیقه‌تر، معصومه‌خانمی که قبل از انقلاب آرایشگر بوده اما با پیروزی شکوهمند انقلاب، ایشان هم شکوهمندانه توبه کرد و به جای «زَری بَزَک» به «حاج خانم معصومه» ارتقای مقام پیدا کرده بود و با همان برند شوهر نموده بود، را دعوت کردند به خانه سطلنت و مملکت تا آنها را خصوصی بیاراید. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، معصومه خانم دور از چشم آقاشان گاهی بخاطر دل خودش هم که شده، صورت این و آن را بند می‌انداخت. اما به حکم سلطنت، آن روز آمده بود که از آن چهره‌های دهه بیست و سی، مانکن‌های دوران اعلی حضرت همایونی بسازد و بتراشد. البته که معصومه هم اهل غش در معامله نبود و تمام هنرش را به سرپنجه‌هایش سپرد تا آن پیردختران را بسانِ الهام بیاراید. البته که حفظ سلسله مراتب از اوجب واجبات در این امر بود. ابتدا تیمسار سلطنت را بندی انداخت چه انداختنی. پوست صورت سلطنت را کرد لنگه پوست هلو. به جان عزیزتان قسم همان بند کافی بود اما به صورتش صابونِ مارکِ عروس زد و گفت برو در برابر آفتاب بنشین تا اندکی بُرُنزه شود و سپس با دو تا صافکاری و نقاشی کار را دربیاورم. نفر بعد، مملکت خانم بود. مملکت قشنگ مشخص بود که از دورانِ جاهلیتِ جوانی‌ به پوستش میرسیده. در احوال و اخبارش آمده که در دهه دوم و سوم و بلکه حتی چهارم زندگی اش، هفته ای دو سه بار پوست خیار و پوست سیب قرمز و گاهی پوستِ نازکِ میوه‌های تابستانی روی پوست صورتش می‌انداخته و دو سه ساعت به همان حالت میخوابیده تا قشنگ جذب کند. یعنی وقتی که کسی نمیدانسته ماسک چیست؟ ماسک طبیعی می‌انداخته بزرگوار! لذا با یک دور بند انداختن، صورتش شد ماه! اصلا چرا ماه؟ ماه هم دو سه تا لک و لوک دارد. از ماه هم قشنگ‌تر شد. ادامه👇