تا این را گفت، الهه که زیرِ پارچه سفیدِ درونِ قبر تاریکش خوابیده بود و منتظر بود که سمانه برود سراغش، خندهاش گرفت و زیرِ پارچه سیاه، از خنده داشت تمام بدنش میلرزید. یکی از بچهها که به قبرِ الهه نزدیکتر بود، تا چشمش به الهه خورد و متوجه تکانهای شدید الهه شد، به طرف الهه اشاره کرد و با وحشت به بچههای اطرافش گفت: «وای این مُرده داره میلرزه. زنده شده...» این را گفت و از سر جا بلند شد و با جیغ بلند در تاریکی شروع به دویدن کرد.
بقیه بچهها هم تا دیدند جنازه الهه دارد تکان میخورد و حتی دستش را بالا آورده و گذاشته روی دلش، آنها هم ترسیدند و پشت سرِ آن طفلکِ بینوا شروع به دویدن کردند. سمانه که میخواست بچهها را ساکت کند، با صدای بلند و وحشتناک گفت: «بشین بچه! بشین که میام میگیرَمتا!»
تا سمانه این را گفت و صدایش مانند صاعقه با وِلوم چهل برابر در فضای کوچک کتابخانه پیچید، بچهها بدتر وحشت کردند و با حالت جیغ از کتابخانه خارج شدند.
داود که تازه رسیده بود مسجد، دید بیست سی تا دختربچه با جیغ و وحشت دارند از پلههای کتابخانه به پایین سرازیر میشوند. اینقدر بچهها وحشتزده بودند که حواسشان نبود و از بغلِ میزِ کتابِ بچههای نرجس که میخواستند رد بشوند، محکم به آن برخورد کردند و همه آن کتابها ریخت روی زمین. بچهها هم که هنوز صدای بلند سمانه و لرزش اندام جنازه الهه جلوی چشمشان بود، فقط فکر فرار بودند و پا روی همه کتابها گذاشتند و در حالی که فقط میخواستند خود را نجات بدهند، کتابها را لگدمال کردند و رفتند!
برگردیم به سر قبر سمیه!
سمانه که دید سمیه گند زده، او را رها کرد و خود را به بالای سرِ الهه رساند. نمیدانست که وقتی یکی از کارکترها خندهاش گرفته و دارد از خنده میمیرد، باید نگاهها را از او دور کرد. سمانه اشتباه کرد و رفت بالای سرِ الهه. با حالت وحشت و عجین شده با خشم و به سبک شبِ اول قبر کافران به الهه گفت: «بلند شو ملعون! بلند شو ببینم!»
الهه به زور خندهاش را کنترل کرد و برای این که بتواند درست دیالوگش را بگوید، گلویش را صاف کرد. تا گلویش را صاف کرد، پیرزنه که الهی بگم خدا چهکارش بکند بلند گفت: «دستپاچه نشو الهه! میخوای یه لیوان آبم بخور بعد پاشو!»
این را که گفت، انگار بمب اتمِ خنده را بغل گوش الهه منفجر کرده باشند. یهو از بس خندهاش گرفت، خندهاش با فشار از دهانش زد بیرون. شروع به ریسه رفتن روی زمین کرد. همانطور که مثلا کفن روی او بود، چنان دست و پایش را تویِ شکمش جمع کرده بود و میخندید که تمامِ خلایق از خنده به در و دیوار میخوردند.
سمانه دید عنان کار از دستش در رفته! آن نمایش اصلا دیالوگ لازم نداشت. به قرآن! نرجس و تیمش شده بودند مضحکه عالم و آدم! از یک طرف الهه بود که داشت نفله میشد از خنده و قادر به کنترل خندهاش نبود. از طرف دیگر، سمیه اینقدر در نقشش فرو رفته بود که همین طور که نشسته بود و کَفَنَش دورش پیچیده و چشمانش بسته بود، یک خمیازه بلند و صدادار کشید و صدایش از میکروفن یقهای که داشت، پخش شد و در فضای کتابخانه پیچید!
بتول که شده بود ملکه عذاب نرجس و گروهش، تا خمیازه سمیه را دید، بلند گفت: «بخواب سمیه! چرا پاشدی؟ بخواب هنوز قیامت نشده!»
این را که گفت، تا خودِ سمیه هم خندهاش گرفت و صورتش را پشت کَفَنَش قایم کرده بود و میخندید.
نرجس که مثلا کنارِ قبر سمیه ایستاده بود، با عصبانیت دستِ سمیه را گرفت و بلند کرد و کشید و از قبرش درآورد و همین طور که جلو میرفت، او را پشت سرش میکشید و با خود میبرد.
اما نباید این کار را میکرد. چون الهه تا دید سمیه از قبرش خارج شده و دارد میرود، آخرین میخ را به تابوتِ تاریخ کهنِ سینما و تئاترِ کشور کوبید و بلند شد و نشست و در حالی که نویدِ محمدزاده درونش زنده شده بود، رو به طرف سمیه گفت: «سمیه نرو... سمیه اگه تو بری، اینا نمیگن الهه خندهاش گرفته بود... نمیگن سمانه بد بازی میکرد... نمیگن نرجس خانم، یه کارگردان درست و حسابی نیاورد تا همه چیز ارزشی و بومی اداره بشه... نمیگن بتول خانم دهنشو بد موقع باز کرد و ما حساب زبونِ بتول خانمو نمیکردیم... میگم نرو چون میخوام بمونی و این گندو که با هم زدیم درستش کنیم. نرو تا اینا نگن بچههای نرجس عرضه نداشتن کار فرهنگی کنن... سمیه نرو... وقتایی که تو نیستی، من تو اون دخمه باید کلی تبلیغ کتابای نرجسخانمو بکنم و آخرشم کسی نگام نکنه. اگه تو بری سمیه... همه چی خراب میشه سمیه! ما چیکار کنیم سمیه؟ دوباره میایی سمیه؟ دیالوگ بگیم سمیه؟ سمیه نرو...»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
🔶روز عید فطر-کوچه مسجدالرسول🔶
دسته دسته مردم وارد مسجد میشدند. فضای چراغانی و جشن و عید بود و همه خوشحال و سرحال. بچههای ایستگاه صلواتی دو نوع شربت داشتند و المیراخانم از آشپزخانه مسجد برای آنها شربت میآورد. دو گروه از بچههای گروه احمد، با پر ایستاده بودند وسط حیاط و دم در، و به مردم خوشامدگویی میکردند. صحن مسجد پر شده بود و حیاط مسجد هم کمکم در حال پر شدن بود. و این در حالی بود که ندای خوش و زیبای«الله اکبر. الله اکبر. وَلِلّهِ الْحَمْدُ، اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلى ما هَدینا وَلَهُ الشُّکْرُ على ما اَوْلینا...» فضای کوچه و خیابان و محله را عطرآگین کرده بود.
اما الهام...
نگران و چشمانتظار. منتظر بود که داود بیاید و بتواند او را در روز عید از نزدیک ببیند و عیدمبارکی بگوید. نیم ساعت بود که جوری که تابلو نباشد، در کوچه مسجد ایستاده بود تا این که دید یک پژو جلوی مسجد ایستاد. تردید داشت که داود است یا نه؟ قدمقدم به طرف پژو رفت تا این که دید درِ ماشین باز شد و به جای داود، حاج آقا مهدوی، سرحال و بدون کسالت، از ماشین خارج شد.
مردم گرفتند اطراف حاج آقا و سلام و احوالپرسی کردند. کمکم داشت دور ماشین مهدوی شلوغ میشد که راننده ترجیح داد تا شلوغتر نشده، آرام آرام ماشین را حرکت بدهد و از آن صحنه دور شود. هنوز ماشین به الهام نرسیده بود و الهام داشت با دقت به راننده نگاه میکرد. اما راننده ماسک زده بود و مشخص نبود که کیست؟ تا این که وقتی میخواست از کنار الهام رد بشود و برود، راننده یک لحظه نگاهش به طرف نگاهِ الهام رفت. با این که فورا چشمش را برگرداند و به طرف جلو نگاه کرد، اما الهام متوجه شد که داود است.
الهام کنار خیابان خشکش زده بود و به صدم ثانیه هایی که داود داشت میرفت و اعتنایی به او نکرد و حتی شیشه ماشینش را بالا داد تا دیگر مشخص نباشد، فکر میکرد و اشک داغ از صورتش میچکید.
مردم داشتند برای نماز عید فطر مهیا میشدند. اما الهام...
همان جا که خشکش زده بود، نشست و در حالی که روی سنگفرش کنار پیاده رو بود، به دور شدن ماشین داود زل زده بود.
داود رفت...
اما الهام...
همانجا روضه وداعش با داود را چنین میخواند:
او میرود دامن کشان
من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان
کز دل نشانم میرود...
«والعاقبه للمتقین»
@Mohamadrezahadadpour
الهام به داود نرسید که نرسید
به من چه؟!
مگه من قراره هرطور شما دوس دارین، بنویسم؟😂
ناسلامتی، وظیفه من، روایت واقعیتهای رخ داده شده است
🔹سلام
بنظر بنده نتیجه ی نظر سنجی به این دلیل متفاوته که خواننده ها ،هر دو سبک از کارهاتون رو میپسندن
وچون گزینه ی:هر دو سبک ؛نداشت
تو اینا یه گزینه رو انتخاب کردن
وتوی تلگرام،گزینه ی دیگه
در کل موفق باشید و در پناه امام زمان عجل الله
🔹هرچیزی که حس خودتون براش تکمیله، بنویسید. در نهایت، چیزی که خواننده رو جذب میکنه، حس شماست در داستان. کاملا هم برای خواننده مشخصه که داستان جوششی نوشته شده یا کوششی.
موید باشید
🔹حاج آقا سلام
به عنوان یه روانشناس لازم دونستم که ازتون تشکر کنم که انقد با ظرافت تفاوت مشاور و روانشناس که خود من بهش میگم رواندرمانی رو توضیح دادین
امیدوارم واقعا این مسائل در بین مردم به خوبی جا بیفته و درست انتخاب کنن.
🔹سلام قبول باشه
راستش از اولش که داستان رو شروع کردید مردد بودم ادامه اش رو بخوانم تا اینکه به تردیدم عمل نکردم و همه قسمت ها رو مطالعه کردم واقعا مثل همیشه عالی بود
احساس کردم عصاره چند کتاب در حوزه شیوه تربیت نوجوان را خیلی جذاب از نزدیک دیدم همچنین روایت زندگی طلبه ای محکم در برابر ناملایمات
اغراق نمیکنم اگر بخشی از زندگی از این به بعدم را مدیون این داستان بدانم
راجب سوالتون هم به نظرم این زندگی ناهید هم باید سوژه جالبی باشد
در هر صورت بسیار تشکر
🔹سلام خداقوت، چندشب پیش که توی دانشکده دیدمتون و باهاتون حرف زدم فکر نمیکردم انقدر چهارشونه و هیکلی باشید😁 و یکم جا خوردم.. و از عکساتون خیلی خوشتیپ تر و اجتماعی تر هستید، فکر نمیکردم نماز بمونید و بعدشم درباره ی کتابا حرف بزنیم و...
اگر خاطرتون باشه اونشب گفتید که کتاب ناهید اگر سنگ اندازی نکنن پروژه ی بعدیه و من الان که داستان ناهید رو یه اشاره ی کوتاه کردید به رایی که دادم مطمئن تر شدم و بی صبرانه منتظر شروع داستانتون هستم
🔹خدایی چقد تو این چند شب احیا دید خیلیا عوض شده بود برا حضور با بچه ها تو مساجد . دیشب دوسه تا بچه موقع نمار مسجد رو گداسته بودن رو سروشون
هیچکس چیزی بهشون نگفت یا بیرونشان نکرد از سالن
انگار همه داستان شما رو خونده بودن
🔹داستان ها امنیتی عالین ولی خیلی کاری از دست منه مردم بر نمیاد
ولی اجتماعی میدونم وجودم بیشتر تاثیر داره
🔹آغا خیلییی عالی بود
هرچند کم بود
ولی عالی بود
یه دوره ی آموزشی فشرده ی تربیت دوره فرهنگی
یه دوره آموزشی برای مادران تربیت دینی
یه دوره ی منعطف بودن و مردم داری
یه پکیج کامل
اجرکم عندلله
🔹سلام تشکر میکنم از داستان "یکی مثل همه" من بیشتر داستان های امنیتی شما رو خونده بودم این داستان برام تازگی داشت و خیلی خوب بود.
دقیقا اتفاقاتی که برای نمایش نرجس افتاد یکبار توی منطقه ما برا تعزیه رخ داد موقع تعزیه روز عاشورا همون موقع که حضرت سکینه به حضرت عباس میگن تشنه هستن وآب میخوان ی پیرزن میره وسط تعزیه و به اون دختر میگه تقصیر تو بود که عباس شهید شد اگه تو نگفته بودی تشنه اته عباس شهید نمیشد به هر صورت زورکی اون پیرزن بنده خدا رو از وسط تعزیه کشوندن بیرون تا موجبات خنده تماشاچی ها روز عاشورا جمع و جور بشه.
🔹🔹سلام آقای حدادپور
شب شما بخیر
بار اول هست که برای شما پیام میدم. چند تا از کتابهای شما را خواندم. خیلی خوب بودند. اما این داستان آخری که در کانال گذاشتید از همه داستان هایی که تا الان خواندم واقعی تر بود. خیلی واقعی نوشته بودید. بخاطر همین فکر نمیکنم اندکی از این داستان برخواسته از تخیل شما باشد. چون در دنیای واقعی همه چیز به ازدواج و خوشی ختم به خیر نمیشود. در دنیای واقعی آدم ها گاهی مجبور میشوند بی خداحافظی بروند. در دنیای واقعی خیلی ها مجبور میشوند پاسوز شرایط خانوادگی خودشان بشوند. یکی مثل من. توقع بیجایی بود اگر میگفتم چرا تکلیف همه چیز روشن نشد؟ چرا داود بدون خداحافظی از بچه ها رفت؟ داود ها زیادند. اما هر داودی این شانس را ندارد که محمد رضا حدادپور جهرمی او را کشف کند و زندگیاش را بنویسد.
قلمتون مانا
🔹سلام آقا محمد
عید شما مبارک
این داستان باعث شد که سطح نگاه و توقع من نسبت به رمان ها و سریال ها آبکی نباشد. شما دقیقا جایی را که باید تمام میکردید، تمام کردید. جایی که داود باید میرفت ، رفت و شما نوشتید والعاقبه للمتقین. به شعور مخاطب توهین میشد اگر داود را نگه میداشتید و تکلیف همه چیز را روشن میکردید. مگر در واقعیت میشود که در یک لحظه تکلیف همه روشن شود؟
بخاطر همین، این رمان شما شاهکار بود و حتی یک سکانس اضافه و هرز نداشت. همه چیز درست و واقعی و طبیعی بود.
🔹حاج آقا سلام چقدر بعد از خواندن رمان یکی مثل همه دیدم نسبت ب اتفاقاتی ک میفته عوض شده😳😳😳😳
برگام ریختن
واقعا چقدر داریم اشتباه میریم
🔹چقدر داستان دلدادگی الهام ها به داود ها داستان پر تکراری هست در اطراف ما...
رفقا لطفا قبل از اعلام مواضع سطحی و هیجانی در پیشآمدها بیشتر تأمل کنید و فورا همه چیز را زیر سوال نبرید. مثلا الان که چند ماه از حوادث شهریور ۱۴۰۱ میگذرد، همه دیدند که وظیفه و حضور پلیس و قانون چقدر موثر و پیشگیرانه است. همان عزیزان که نزدیک بود پلیس را به معذرتخواهی وادار کنند، الان دم از حمایت کامل میزنند.
فورا جوگیر نشویم. بیشتر فکر کنیم. تسلیم مخاطبانی که برای اعلام مواضع ما پافشاری میکنند، نشویم.
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
https://virasty.com/Jahromi/1682399975387228430
درسته
چند ماه پیش، و در اوج اغتشاشات، مستند داستانی #تقسیم تقدیم شد و تمام محتوای ضدفرهنگی ماههای اخیر مورد بررسی دقیق قرار گرفت.
انشاءالله بتونیم کتاب #تقسیم را برای ایام نمایشگاه کتاب تهران آماده کنیم.
هرچند متاسفانه با تعللها و کارشکنیها بعید به نظر میرسه که آماده بشه.
#تقسیم
#حدادپور_جهرمی
اگر گروه خوب و خودمانی و دِنج سراغ دارید که اعضای آن محترمانه با هم گپ بزنند و ابدا بحثهای سیاسی مطرح نشود و مدام پستهای تکراری نگذارند، لطفا لینک آن را ارسال کنید.
دلنوشته های یک طلبه
اگر گروه خوب و خودمانی و دِنج سراغ دارید که اعضای آن محترمانه با هم گپ بزنند و ابدا بحثهای سیاسی مط
در راستای این درخواست، به بیش از ۱۵۰ گروه سر زدم. هیچکدومشون این سه فاکتور را نداشت. هیچ کدومشون!
الا گروهی که متعلق بود به مادران باردار و یا مادرانی که سه تا نینی داشتند😐
که اونم همون لحظه، یکی وسط پیام درباره نفخ و آروقگیری بچههای مردم، یه پست درباره قاتل قتل اخیر فرستاد😐
ینی خداوکیلی هیچ گروهی نیست که این سه تا مولفه را داشته باشه؟
دلنوشته های یک طلبه
در راستای این درخواست، به بیش از ۱۵۰ گروه سر زدم. هیچکدومشون این سه فاکتور را نداشت. هیچ کدومشون!
روم به دیوار🙈
حتی در گروه تعدد زوجات و گروه ختم انعام و گروههای ختم صلوات...
یا دارن درباره سفر اخیر آقای رئیسی به خوزستان تحلیل میکنند
یا دارن قرار میذارن دسته جمعی به پاساژها برن و امر و نهی کنند یا...
یه در میون هم یا تبلیغ دعای ندبه شهرشون میفرستند
و یا استیکر میفرستند که《شب جمعه است اگر یادت نکنم ميميرم》😐
سلام و آدینهتون بخیر☺️
رفقا من حقیقتا نگران وضعیت روحی و عصبی بسیاری از شما عزیزانم هستم.
خدا را شاهد و ناظر میگیرم که نگرانم.
چرا که دیشب و امروز صبح، به بسیاری از گروههایی که فرستاده بودید سر زدم و دیدم ابدا بوی زندگی و آرامش و امنیت روانی و... نداره!
اگرم هست، خیلی کمه و به حدی نیست که بتونه دل آدم را گرم کنه که آره، منم هستم و خوش میگذرونم و مطالبی میخونم که ارسال کننده آن مطلب، ابتدا خوب مزمزه کرده و اگر به نفع دین و آرامش و روح و روانم بوده ارسال کرده!
رفقا جدّا مراقب خودتون باشید.
به بهانه اطلاع از دور و برتون، هر خزعبلاتی را به اسم بحث سیاسی و بصیرتی به خوردتون ندهند. من خودم پایه ثابت بحثهای سیاسی اساسی و باحال هستم. نه هر خبر و در و وری که به اسم بحث سیاسی، فقط اعصاب و روحیه آدم را خرد میکنه.
به اسم دین و دینداری، هر برداشت شخصی و حساب نشدهای را به ذهنتون فرو نکنند. من خودم طلبه هستم و اصلا بخاطر پاسخ منطقی به سوالاتم وارد حوزه شدم. اما اغلب مباحثی که در فضای مجازی(خصوصا ایتا) به اسم دین عرضه میشه، سازنده نیست و به معنای واقعی، دینبازی هست نه دینداری!
بیشتر به فکر حرفهایی از جنس زندگی و کار و خانواده و همسری و انگیزه برای ساختن دنیا و آخرتی آبادتر و وحدت و انسجام اجتماعی باشید.
به خدا قسم بسیاری از گروههایی که دیشب و امروز فرستادید، یا قطعا اتلاف وقت است و یا هیچکدام از مولفه های بالا را ندارد.
همین حالا دست به کار بشید و از گروهها و کانالهایی که فایده چندانی برای دنیا و آخرت و امنیت روانی و آرامشتون نداره، به راحتی لفت بدید و اصلا هم فکرش نکنید.
اگر آب از آب تکون خورد و اتفاق خاصی افتاد، هر چی دلتون خواست به من بگید.
خوشحال میشم اگر بعد از چند روز از لفت دادن از آن گروهها و کانالها، از احساستون و حال و هواتون بگید.
مخلصم
گل باغا🌹
#لطفا_نشر_حداکثری
@Mohamadrezahadadpour
🔹 بیانیه وزارت اطلاعات درباره حوادث مدارس یا همون #مسمومیت_دانش_آموزان رو خواندم.
انصافاً قوی و جامع این ماجرا رو توضیح داده. پیشنهاد میکنم حتما بادقت مطالعه کنید.
👇👇👇
https://irna.ir/xjMjD8
سلام خدمت ممبرزهای محترم☺️
احوالتون چطوره؟
ی خبر خوووووش😍
خدا را شکر امروز تونستیم پس از چند ماه تلاش، مجوز کتاب #مممحمد۲ را بگیریم😊
کتابی که به قول اساتید، عرصه و موضوع جنگ فرهنگی را با اسرائیل و یهودیت عوض میکنه.
بعلاوه این که چند هفته پیش، خدا لطف کرد و مجوز کتاب #زیتون۱ را هم گرفتیم😊
که موضوع اصلی آن در سه کتاب مطرح میشود و با حالت قبلی که در کانالم منتشر کردم تفاوت داره.
فقط مونده مجوز کتاب #تقسیم
که نگرانشم و نمیدونم چی پیش بیاد
لطفا دعا کنید
من به دعاهای شما خیلی اعتقاد دارم
الهی اگر به نفع انقلاب و اسلام هست، هر چه زودتر مجوز #تقسیم صادر بشه تا از زیر بار این همه سوال و توجه و پیگیری شما عزیزانم به سلامت بیرون بیام.
ضمنا
حواسم به چاپ کتاب #یکی_مثل_همه هست. اجازه بدید فعلا کارای مقدماتیش انجام بشه تا بعد😉
مخلصم🌷