eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
645 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سوم» 🔰مغازه ساندویچی سروش که اندکی عاقل‌تر از آن دو بود، در آن دو سه روزی که چَپَش پُر بود، توانست مواد اولیه بیشتری برای ساخت و فروش فلافل از بازار بخرد. همچنین با پیکی که برایش نان می‌آورد هماهنگ کرد و نان دو هفته را پیش‌پیش و به میزان دو برابرِ سفارش همیشگی سفارش داد. پیکِ نان هم از خدا خواسته، این سفارش را انجام داد و سروش توانست از آن شبی که پنجاه میلیون برایش واریز شده بود، یکی دو ساعت بیشتر از هر شب مغازه را باز نگه دارد و مشتری‌های بیشتری را راه بیندازد. آرش هم اولین کاری که پس از آن دو روز فسق و فجور انجام داد این بود که دستی به سر و روی موتورش کشید. یک آچارکِشی اساسی بعلاوه عوض کردن سرشمع و تعویض آب روغن یک طرف. نصب یک وسیله کوچک(به اندازه قوطی کبریت) در اگزوز موتورش هم طرف دیگر. از آن روز، صدای موتورش در سرعت بالای شصت‌تا تقویت شد و شبیه صدای اگزوز موتوری شد که در آرزویش به آن«موتورِ سینه اگزوزی» می‌گفت. وقتی گازش را می‌گرفت، صدای ضجّه اگزوزِ زیر پایش او را میبرد تا آسمان هفتم. حس میکرد سوار رخش رستم شده. حتی پیش خودش حس میکرد هفت هشت ده سالی بزرگتر شده و میتواند کُتِ سیاهِ چرمی با یقه‌های صاف بپوشد و با یک عینک دودی بشود آرش خطر! غلامرضا هم از سالها پیش یک چاقوی ضامن دارِ تمام استیلِ نوک خنجریِ یک وجبی دیده بود. دو سه روز بعد از آن روز، رفت و آن را خرید. مغازه‌های عادی، آن چاقو را نداشتند. آن را از یک دست‌فروش که کارش خرید و فروش اجناسِ قاچاق و دزدی بود خرید. هرچند آن دست‌فروش که بچه محل آنان بود، به خاک و دامن پاکِ بابایِ معتادش که سالها پیش در جوبِ آبِ پیاده‌رویِ پارکِ سرکوچه‌شان جنازه‌اش را پیدا کرده بودند، قسم خورد که آن چاقو اصلِ آمریکاست و یکی از آشناهایش از آن طرف آب برای او آورده است! آن شب هنوز ساعت سه بامداد نشده بود که سروش و غلامرضا و آرش نشستند و دوباره با هوشنگ، تماس تصویری واتساپ گرفتند و حرف زدند. هوشنگ آن شب در لایو، برخلاف تیپِ جنتلمنانه دفعی قبلی، آستین حلقه‌ای تنش بود و با یک وضعیت زننده با آنها حرف میزد. پرسید: «چه خبر لاشیا؟ صد و پنجاه میلیون زدین به بدن؟» سروش گفت: «ممنون آقا. بزرگی کردین.» آرش گفت: «آقا دستتون درد نکنه.» غلامرضا: «بزرگ مایی هوشنگ خان!» هوشنگ با خنده و تقریبا حالت خمارش که مشخص بود تازه زده و لولِ لول است گفت: «خوبه... خوبه... رنگ و روتون وا شده... خوشم اومد... اصلا خاصیت پول همینه. رنگ و روی آدمو وا میکنه. زبون آدمو دراز میکنه. به آدم دل و جیگر میده.» سروش گفت: «هوشنگ خان ما میخوایم با شما کار کنیم.» هوشنگ گفت: «مگه دیگه میتونین کار نکنین؟!» غلامرضا گفت: «همین ... منظورش همین بود. بفرما هوشنگ خان!» هوشنگ گفت: «گفتم شما باید سه تا کار بکنین. یادتونه؟» همشان سر تکان دادند و تایید کردند. هوشنگ ادامه داد: «برای پناهندگی یا باید زندانی سیاسی باشین! هستید؟ جرم سیاسی دارین؟» سروش گفت: «نه!» هوشنگ: «یا باید همجنس‌باز باشین و بگین تو ایران محدودیت دارین. هستین؟» غلامرضا یک نگاه زشتی به آن دو کرد که آن دو نفر، هاج و واج به هم نگاه کردند. غلامرضا خنده‌اش گرفت و گفت: «نه هوشنگ خان! اینم نیستیم خدا رو شکر. مگه مردونگی چشه؟» ادامه👇
هوشنگ: «پس فقط میمونه یه راه! اونم اینه که بشین عضو گروه اِستارت!» بچه‌ها قیافه‌شان جدی‌تر شد. سروش پرسید: «گروه استارت چیه هوشنگ خان؟» هوشنگ: «کار خاصی نمیکنه. یا شعار روی در و دیوار می‌نویسه. یا مسجد و حسینیه آتیش میزنه. همین. کار خاصی نمیکنه.» آن سه نفر که اصلا خبر نداشتند هوشنگ دارد چه لقمه‌ای در کاسه آنها می‌گذارد، نگاه عادی به هم انداختند و خیلی معمولی سرشان را تکان دادند. غلامرضا گفت: «خب این که کاری نداره. فقط یه سوال! البته خاکم هوشنگ خان!» هوشنگ گفت: «از تو بیشتر خوشم میاد غلامرضا! جونم. بگو!» غلامرضا گفت: «غلامم آهوشنگ. جسارت نباشه اما در ازای شعارنویسی و آتیش زدن در و دیوار مسجد و اینا شیتیل میدی یا فقط همون کار پناهندگی رو اوکی میکنی؟» هوشنگ لبانش را غنچه کرد و گفت: «خودت چی دوس داری عزیزم؟» غلامرضا لبخند زد و به بچه‌ها نگاه کرد و نهایتا گفت: «خب هر چی شما صلاح بدونی اما ما هیچی تهِ جیبمون نیست به علی! هیچی. خیلی سخته که دو متر باشی. بیکار باشی. هیچی هم ته جیبت نباشه. جایی هم نبرنت سرِ کار. سرکوفت هم بشنوی.» هوشنگ گفت: «میفهمم. اوکیه. نگران پول نباش. تا وقتی پناهنده نشین و نیایید پیش خودم، شنبه تا شنبه حسابتون پُر میکنم.» سه نفرشان دوباره به هم نگاه کردند و لبخند زدند. سروش گفت: «خب حالا ما باید چیکار کنیم؟» هوشنگ گفت: «آهان. خب حالا همگی خفه. فقط گوش!» 🔰مسجد جامع صفامحله کمتر از یک هفته مانده بود به جشن بزرگ نیمه شعبان. معمولا محله‌های قدیمی که هنوز دچار مدرنیته و آروغ‌های روشنفکری نشده‌اند، در بزرگداشت ایام شادی و اندوه اهل بیت فعال‌ترند. در قدیم، محله‌ای در حاشیه شهر بود که از بس قهوه‌خانه و اماکن مورددار در آنجا وجود داشت به آن صفامحله میگفتند. حتی بعد از انقلاب هم هر چه تلاش کردند نامش را محله ولیعصر بگذارند، نگرفت و همان عنوان قدیمی بر آن ماند. در آن محله حدودا سه چهارتا مسجد بود که نسبتا متوسط و تلفیقی از معماری قدیمی و جدید بود. یک مسجد در گوشه آن محله بود که از بس بی‌کس و کار و دلسوز بود، اسم آن محله را روی آن گذاشته بودند و به آن مسجد صفا می‌گفتند. خبری از جمعیت و بسیج و هیئت و این حرف‌ها در آن مسجد نبود. حتی امام جماعت راتب(امام جماعتی که هر روز، حداقل یک وعده در آنجا نماز جماعت بخواند) هم نداشت. چه برسد به برگزاری مراسم ملی و مذهبی و... حتی معمولا خانواده‌های آن محله، مجلس ترحیم عزیزانشان را در مسجد صفا نمی‌گرفتند. چون جا افتاده بود که معمولا مراسم افراد معتاد و مسئله‌دار و لات و لوت‌ها در آن مسجد می‌گیرند! جهت تنویر افکار عمومی باید عرض کنم که آن مسجد، دو تا کوچه بالاتر از خانه شادی و یک کوچه بالاتر از خانه سلطنت و مملکت بود. این را گفتم که حساب کار به دستتان بیاید و فکر نکنید کم الکی است. دیر وقت بود. دو سه تا مغازه‌دار قدیمی که در آن محله و در همسایگی مسجد بودند، کم‌کم مغازه‌شان را بستند و رفتند. کوچه‌ها خیلی خلوت بود و از ساعت یازده به بعد معمولا کسی جرات تردد به خود و خانواده‌اش نمیداد. در دل آن تاریکی، صدای موتور آمد و هنوز به سر کوچه مسجد صفا نرسیده بود که چراغش را خاموش کرد و وقتی که اندکی جلوتر آمد، همانجا ایستاد و موتور خاموش شد. آرش و غلامرضا و سروش از موتور پیاده شدند. سروش داشت غُر میزد و میگفت: «حداقل میذاشتین دو سه ساعت دیگه ساندویچ بفروشم. بخدا امشب خیلی میتونستم کار کنم.» ادامه👇
غلامرضا که وقت خلاف با پدرش هم شوخی نداشت، همین طور که کوچه و مسجد را دید میزد، با عصبانیت رو به سروش کرد و گفت: «یه کلمه دیگه حرف بزنی، از وسط نصفت میکنم.» سروش هم دهانش را بست و دیگر حرف نزد. آرش که حواسش به کل کوچه و حتی پشت با‌م‌ها بود گفت: «وقتشه. دو دقیقه بیشتر وقت نداریم. زود باشین.» تقسیم کارشان اینگونه بود که آرش کنار موتورش و سر کوچه بایستد و کشیک بدهد. سروش دوربین را روشن کند و فیلم‌برداری کند. غلامرضا هم اصل کار را انجام بدهد. سروش گوشی‌اش را درآورد. دوربینش را روشن کرد. به غلامرضا گفت: «آماده‌ای؟» غلامرضا جوراب را به سر و صورتش کشید و سرش را تکان داد. سروش شروع به ضبط کرد. غلامرضا یک اسپریِ مشکی از جیبش درآورد و رفت روی دیوار مسجد نوشت: «گروه استارت! گروه بزرگ استارت! کانون جوانان معترض محله صفا!» این را که نوشت، اسپری را در جیبش گذاشت. سروش همچنان داشت فیلم میگرفت. غلامرضا از کیسه ای که دستش بود، یک پیتِ بنزین درآورد. آن پیت را روی در مسجد و دیوار‌های جلوی مسجد خالی کرد. خیلی وارد بود. اصلا هول نبود. اول یک ردیف بالای در و دیوار مسجد ریخت. سپس یک ردیف نازک در وسط و سپس مابقیِ پیتِ بنزین را پایین دیوار و در مسجد ریخت. آرش یک چشمش به غلامرضا بود و یک چشم دیگرش سر و ته کوچه‌ها را می‌پایید. سروش هم یک چشمش به دوربین و کادرِ غلامرضا و مسجد بود و با چشم دیگرش، حواسش به پشت بام‌ها بود. که لحظه نهایی کار فرا رسید. ابتدا غلامرضا رو به دوربین، عدد 2 را به نشان پیروزی نشان داد و سپس پیتِ بنزین را با فندک آتش زد و به طرف در و دیوار مسجد پرتاب کرد. نمیدانم آنها می‌دانستند که دیوار مسجد کاه‌گِلی است و وقتی با مواد آتش‌زا برخورد میکند، دود و آتش بیش از حد تصور ایجاد میکند یا نه؟ کاری که نباید میشد، شد و ناگهان در لحظه اولِ اصابتِ آتش به آن در و دیوار، دو برابر قد و قامتِ غلامرضا آتش زبانه کشید و با آسمان رفت و پس از شش هفت ثانیه یکهو آتش فرونشت و صدای زوزه آتش همه جا را فرا گرفت. کل کوچه روشن شد. اینقدر صحنه اکشن شده بود که سروش پشت دوربین خشکش زده بود و از کل احتراقِ در و دیوار فیلم گرفت. فورا پریدند روی موتور و دررفتند. چون مطمئنا از بس آتش زیاد بود، هر لحظه ممکن بود در و همسایه بریزد بیرون و برای آن سه نفر، ضایع بازار شود. خبر آتش زدن مسجد صفا در کل شهر پیچید. حتی تا سه چهار روز، کلیپ‌هایی که در و همسایه به فضای مجازی سرازیر شد که هر کس از زاویه دید خودش از آن صحنه فیلمبرداری کرده بود. همه جا حرف آتش کشیده شدن مسجد صفا بود. تا این که دو شب بعد، فیلمی که سروش گرفته بود و برای هوشنگ فرستاده بود، سر از یکی از شبکه های معاند درآورد. مجری آن برنامه، پخش کلیپ را با این جمله آغاز کرد: «و باز هم حرکت اعتراضیِ جوانانِ گروه استارت در یکی از پایگاه‌های رژیم! جوانان معترض محله‌ صفا اقدام به سوزاندن یکی از مساجد و پایگاه‌های اجتماع نیروهای سرکوبگرِ رژیم کردند تا با این حرکت، صدای مظلومیت خود را به گوش همه برسانند!» 🔰حوزه علمیه حاج آقا خلج معمولا دیدارهای مردمی را در دفترش برگزار میکرد. دفترش با بخش مدیریت حوزه علمیه‌اش فرق داشت و بخش بیرونی حوزه را برای دیدارهای مردمی آماده کرده بود. دو سه روز پس از آن واقعه، یعنی سه چهار روز مانده به نیمه شعبان، یک خانم و آقای جوان به ملاقات حاجی خلج رفتند. جلسه آنها حدودا نیم ساعت طول کشید. مردی که با همسر جوانش به ملاقات خلج آمده بودند، خود را فرشاد و عاطفه معرفی کردند. آنها دو سال بود که عروسی کرده بودند و بخاطر این که محل کار آن ها در بیمارستان نزدیک محله صفا بود، و از سوی دیگر اول زندگی بودند و اندکی وضعیت مالی آنها تعریفی نداشت، یک خانه محقر در همان محله(روبروی خانه سلطنت و مملکت) اجاره کرده بودند. فرشاد که از تیپ وزین و ادبیاتش مشخص بود که چطور آدمی است گفت: «با همه توضیحاتی که خدمتتون عرض کردم، من و خانمم فکر کردیم که دِینی به گردن داریم و باید مسجد رو از این مظلومیت دربیاریم. به اندازه خودمون هم حاضریم کمک کنیم تا مسجد آباد بشه.» عاطفه که خانمی جوان و چادری و تحصیل کرده بود گفت: «ببخشید حاج آقا. یه نکته هم من عرض کنم.» حاجی خلج گفت: «بفرمایید دخترم!» عاطفه: «من سابقه کار تشکیلاتی در دانشگاهمون دارم. با این که باید صبح تا عصر بیمارستان باشم و حتی بعضی شب‌ها یا خودم یا آقافرشاد شیفت هستیم اما شاید بتونیم حتی دخترا و خانمای اون محله رو در مسجد جمع کنیم. از این نظر هم میتونین رو کمک من حساب کنید.» ادامه👇
حاجی خلج لبخندی زد و همین طور که تسبیحش را این دست و آن دست میکرد گفت: «چقدر خوشبختند خانواده‌ها و پدر و مادرایی که بچه‌هایی مثل شما تحویل جامعه دادند. دختر و پسری که اول زندگیشون هست و در اوج خوشی و لذت دنیا هستند، اما دغدغه دین و آبادی مسجد دارند. واقعا باید به کل فامیل شما و حتی اون محله تبریک گفت که شما را دارند.» عاطفه و فرشاد لبخند زدند و تشکر کردند. حاجی ادامه داد: «گرفتم چی میگین و چی میخواین. من یه اصل جنس سراغ دارم براتون اما باید قبلش با خودش حرف بزنم.» فرشاد: «تجربه کار فرهنگی و مسجدداری دارند؟ محله صفا جای خاصی هستا. مخصوصا از وقتی که مسجدشو آتیش زدند.» خلج لبخند زد و در حالی که خاطرات مسجدالرسول در ماه رمضان پارسال را به خاطر آورده بود سرش را تکان داد و گفت: «نگران نباشید. اصل جنسه. شاگرد خودم بوده اما خیلی از خودم جلوتره. میخواید بگم بیاد تا ببینینش؟» عاطفه و فرشاد نگاهی به هم کردند و گفتند: «آره. چرا که نه!» حاجی خلج گوشی تلفن را برداشت و داخلی دفتر را گرفت و گفت: «سلام علیکم. لطفا به آقاداود بگید بیاد اینجا!» چند لحظه بعد، داود با یک عبا و یک کلاه زمستانی، با آنها سلام و علیک کرد و نشست. حاجی خلج رو به داود گفت: «یه مسجد خیلی باکلاس و امروزی در یکی از محله‌های خوب هست که مردمش خیلی پای کار هستند و پول خوبی هم برای اجرای کارای فرهنگی میدن. شرایط شما برای حضور در اون مسجد چیه پسرم؟» داود خیلی عادی و مصمم گفت: «فکر نمیکنم چندان با روحیه من جور دربیاد. بنظرم حاج آقای سعادت را بفرستید آنجا بهتر باشه. خودتون علتش را بهتر از بنده میدونید.» عاطفه و فرشاد که نمیدانستند خلج چه میگوید فقط به آنها نگاه میکردند. حاجی خلج گفت: «باشه. بعدا با سعادت مطرح میکنم. یه پارکینگ خیلی شیک در طبقه هم‌کفِ یه برج ساختند که قراره ماه رمضون در اونجا نمازجماعت برقرار بشه. متعلق به یه خانم دکتر هست که خیلی هم مذهبیه و...» داود باز هم مصمم گفت: «مسجد نیست. بنظرم بدید به حاج آقای رئوف. چون دانشگاه مشغول هستند و زبانِ اونا رو احتمالا بهتر متوجه میشن، بیشتر به تعامل میرسن. ضمنا حاجی رئوف تازگی مسجد نداره. دارن مسجدش رنگ میکنن و احتمالا دو سه ماه طول بکشه. فرصت داره به جایی که گفتید بره.» خلج دو سه جای دیگه گفت که شرایطش اُکازیون بود و فقط یه حاجی میخواست که یک ماه رمضان را بی‌دردسر و خوب و خوش زندگی کنه. ضمنا فرشاد و عاطفه هم مبهوتِ دیالوگ آن استاد و شاگرد بودند. فرشاد چشم از چهره داود برنمیداشت. خیلی به دلش نشسته بود که چطور دقیق جواب میدهد و در جواب هیچ پیشنهادی، خودش را نباخت. تا این که حاجی خلج گفت: «بسیار خوب. ممنونم پسرم. آهان. داشت یادم میرفت. چندشب پیش بود که یه مسجدی رو آتیش زدند و کلی خسارت به در و دیوار زدند و...» عاطفه و فرشاد دیدند که داود چهره‌اش جدی‌تر شد و گفت: «بله بله ... مسجد صفا ... همین که کلیپش هم همه جا پخش شد. خب؟» خلج ادامه داد: «بله ... احسنت ... همونجا ... یکی از طلبه‌های پایه پایین ... مثلا سه و چهار ... کسی سراغ داری بفرستیم اونجا که شب‌های قدر...» داود نگذاشت حتی جمله خلج کامل شود. فورا گفت: «چرا ... خودم میرم. لطفا قولش را به کسی ندید. ولی نه فقط شب‌های قدر ... بذارین از الان برم.» خلج نگاهی به قیافه فرشاد انداخت و دید که چطور فرشاد کیف کرده و دارد به داود نگاه میکند. خلج رو به داود گفت: «نه ... واسه تو یه جای بهتر سراغ دارم ... تو ماشالله بچه بافضل و باسوادی هستی. باید بفرستم مسجد جامع و یا یه جایی در حد مسجد جامع!» داود لبخندی به معنای«باشه. خیلی اثرگذار بود. برو این دام را بر مرغی دگر نِه» زد و گفت: «حاج آقا همین حالا فی المجلس یه چیزی به ذهنم رسید.» خلج هم که لبخند بر لب داشت گفت: «جانم!» داود: «چند روز دیگه نیمه شعبان هست. اجازه دادید که با سه چهار نفر دیگه از بچه‌ها معمم بشم. پیشنهادم اینه که یه جشن در اون مسجدی که سوزوندند بگیریم و چون شما روز نیمه شعبان در حوزه جشن دارید، شب قبلش مزاحم شما بشیم و اگر وقت دارید و صلاح میدونید، در همون مسجد معمم بشم و به جای روز اول ماه رمضون که شروع ایام تبلیغی بقیه رفقاست، ما از نیمه شعبان شروع کنیم و مسجدصفا آباد بشه.» خلج که از اولش هم به انتخابش و تربیت و هوشمندی و روحیه جهادی داود ایمان داشت، با همان لبخند خاصش رو به فرشاد و عاطفه کرد و گفت: «نظر شما چیه؟!» فرشاد و عاطفه از تستی که خلج برای قرص شدن دل آنها نسبت به داود زده بود، کف کرده بودند. از خدا چه میخواستند مگر؟ حتی از آن هم که فکرش میکردند بهتر پیدا کرده بودند. یک آخوندِ جوانِ بی شیله پیله بعلاوه یک عالمه ایده و روحیه! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
😐😂😂
● قال رسول الله صلی الله علیه و آله: لا يَخدُمُ العِيالَ إلاّ صِدِّيقٌ أو شَهيدٌ أو رَجُلٌ يُرِيدُ اللّه  بهِ خَيرَ الدنيا و الآخِرَةِ. به همسر و فرزندان خود خدمت نكند، مگر صدّيق، يا شهيد، يا مردى كه خداوند خير دنيا و آخرتِ او را بخواهد. 📚بحار الأنوار، ج ۱۰۴ ص ۱۳۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهارم» 🔰منزل شادی شادی با این که اولین بچه گوهرخانم نیست اما مونس واقعی اوست. یک دختر دبیرستانیِ بی‌حاشیه که مثل همه بی‌حاشیه‌ها و مظلوم‌ها مورد بی‌توجهی برادران و خواهران و هم‌کلاسی‌هایش قرار می‌گرفت. اما به طور خاصی راه خودش را میرفت. نمازش را می‌خواند. دخترچادری مدرسه‌شان بود. اهل کتاب و مطالعه بود. و بزرگترین تفریحش کتاب خواندن برای سلطنت و مملکت و گوهر در عصرها به همراه یک عصرانه و دورهمی زنانه بود. یک روز که عصر کلاس داشت، آماده شد و از خانه زد بیرون. از کوچه‌شان که خارج شد، دید با کمال تعجب، در مسجد صفا باز است و دو تا آقا در حال پیاده کردن ریسه‌های رنگی از ماشین هستند. همین طور که داشت عبور میکرد، با این که هیچ‌وقت سر و چشمش را به اطرافش نمی‌چرخاند، اما یک لحظه نگاهی به داخل مسجد انداخت. دید یک خانم جوانِ چادری ایستاده و با یک آب‌پاش، در حال آب‌پاشی در حیاط مسجد است. به راهش ادامه داد و رد شد و رفت. دو سه ساعت دیگر که کلاسش تمام شده بود و در حال برگشتن از کلاس بود، دوباره باید از جلوی مسجد رد میشد. این‌بار دید که یک مداحی ملایم و قشنگ درباره میلاد امام زمان از بلندگوی دستی (نه بلندگوی مسجد) در حال پخش است و آن دو آقایی که دیده بود، به همراه دو سه تا پسر نوجوان دیگر در حال نصب ریسه‌ها از این طرف کوچه به آن طرف کوچه هستند. شادی رفت آن دستِ کوچه تا به مسجد نزدیک‌تر شود. دوباره نگاه به مسجد انداخت. دید آن خانمِ جوان در حال جارو زدن مسجد است. دلش خواست برود داخل و با آن خانم سلام و حال و احوال کند. شاید هم مغناطیسِ اخلاصِ عاطفه او را به داخل مسجد کشاند. جلوتر رفت و سلام کرد. عاطفه دید که یک دختر خانم چادری و مهجبین جلویش ایستاده و مودبانه سلام میکند. هنوز با او هم حرف نشده بود که فقط با دیدنش خستگی از جان عاطفه بیرون رفت. -سلام از ماست خانم. حال شما؟ -ممنون. شما خوبین؟ -قربان شما. شما این محل زندگی میکنین؟ -آره. کوچه بغلی. وسط کوچه. درِ سومی که قرمزه ما هستیم. -به‌به. پس یه جورایی با هم همسایه‌ایم. -چطور؟ مگه خونه شما کدومه؟ -ما کوچه بعد از شماییم. روبروی خونه همون دو تا خانمی که با هم زندگی میکنند. -آهان. روبروی خونه مملکت خانم و سلطنت خانم! -جالبه. ماشاءالله چه اسامی پرُاُبهتی! هر دو با هم خندیدند. شادی گفت: «نکنه شما عاطفه خانم هستین؟» عاطفه تعجب کرد و گفت: «آره. اسم منو از کجا میدونین؟» شادی که نمی‌توانست جلوی خنده‌اش بگیرد جواب داد: «از یه خانم پُراُبهت شنیدم.» دوباره با هم خندیدند. دخترند دیگر. به ذره‌ای محبت و هم‌کلامی با هم، قربان صدقه هم می‌شوند و ریزریز می‌خندند و خوش می‌گذرانند. شادی گفت: «اگه در مسجد بسته باشه، اشکال داره؟ آقایون اینجا کار دارند؟» عاطفه خانم گفت: «چطور مگه؟ نه ... اشکال نداره.» شادی گفت: «میخوام چادرمون در بیاریم و راحت‌تر جارو کنیم. اینجوری راحت‌تریم.» عاطفه خیلی از این حرف شادی خوشش آمد. فهمید که نخیر! مثل این که در آن محله، ادم حسابی هم پیدا میشود. رفت دمِ در مسجد و به آقافرشاد گفت: «من درو میبندم که با دوستم راحت‌تر اینجا رو جارو کنیم. اگه خواستید بیایید داخل، در بزنین.» این را گفت و آمد داخل و در را بست. ادامه👇
تا در را بست، شادی چادرش را درآورد. عاطفه هم همین‌طور. دید شادی فورا آستینش را زد بالا و رفت یک جارو برداشت و اندکی آن را خیس کرد و شروع کرد. عاطفه هم روحیه‌اش چندبرابر شد و دوباره به جاروکردن پرداخت. حدودا نیم ساعت جارو زدند. هر از چند دقیقه با هم حرف میزدند و بیشتر با هم آشنا میشدند. -عاطفه خانم! اینجا قراره اتفاقی بیفته؟ -آره ... البته امیدوارم. رفتیم صحبت کردیم و یه روحانی قراره بیاد اینجا نمازجماعت و کارای فرهنگی انجام بده. -خیلی عالیه. من تا حالا ندیدم اینجا نمازجماعت داشته باشه. بیشتر مجلس ترحیم برگزار میشه. روحانی کی میاد برای نمازجماعت؟ -از ظهر اومده بنده خدا. من و آقافرشاد ایستادیم پشت سرش و اولین نمازجماعت خونده شد. -رفتن و دوباره برای شب برمیگردن؟ -نه. همین جاست. همون آقایی بود که نرده بون گرفته بود و داشت به آقامون کمک میکرد. همون آقا روحانی جدید اینجاست. -واقعا؟ فکر نمیکردم. پس چرا لباس نداشت؟ منظورم لباس آخوندیه. -اونم به وقتش. نیم ساعت دیگه گذشت و عاطفه و شادی کل حیاط مسجد را کردند مثل دسته گل. یک ربع بیست دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود که شادی رو به عاطفه گفت: «من یه کاری دارم، میرم خونه و برای نمازجماعت برمیگردم.» -باشه عزیزم. برو. شادی خداحافظی کرد و چادرش را پوشید و در را باز کرد و رفت. وقتی او رفت، کار آقافرشاد و داود هم تمام شده بود و ریسه‌ها را در کوچه، جلوی مسجد چسبانده بودند. از سر و وضع آنها داشت خاک و خُل می‌ریخت. یاالله گفتند و رفتند داخل مسجد. با ورود آنها به مسجد، پنج شش تا بچه با سر و وضع ساده و کوچه‌ای هم با آنها وارد مسجد شدند. فرشاد و داود، اول رفتند سر و وضعشان را تکاندند و تمیز کردند. سپس وضو گرفتند و برای نمازجماعت آماده شدند. آقافرشاد با گوشی همراهش یک صوت قرآن دانلود کرد و گذاشت پشت بلندگو! داود هم رفت سراغ بخاری تا ببیند اصلا کار میکند یا نه؟ موقع اذان شد. یک اذان خیلی زیبا از موذن‌زاده از بلندگوی مسجد پخش شد. هم‌زمان با پخش اذان، داود برقِ ریسه‌ها را زد و کل کوچه، از لامپ‌های رنگارنگ و قشنگ روشن شد. اصلا حال و هوای قشنگی در آن کوچه و آن ساعات پیدا شده بود. مردم رد میشدند و نیم نگاهی به مسجد می‌انداختند. عده‌ای رد میشدند و میرفتند. چند نفر هم که بیشتر کسبه محل بودند، وضو گرفتند و به داود و فرشاد پیوستند. اولین نماز جماعت می‌خواست برگزار بشود. داود یک عبای ساده‌اش را با خودش آورده بود و همان را به دوش انداخت. اما مگر میشود نمازجماعت در مسجد برگزار بشود و سه چهار تا پیرزن هم در آن طرف پرده ایستاده باشند اما مُکَبّر(نوجوانی که اقامه نماز را میگوید) نداشته باشند؟ داود نگاهی به اطرافش انداخت. احمد و صالح هم نبودند که یک نفرشان تکبیر بگوید. پنج شش تا بچه‌ای هم که بودند، در حال دویدن در مسجد بودند و اصلا در آن حال و هوا نبودند. داود تقریبا ناامید شده بود و میخواست نمازش را شروع کند که یک لحظه نگاهش به چشمان یک پسر بچه حدودا یازده ساله قفل شد. پسری با غایت باریک و دبستانی با شلوار ورزشی کهنه و یک کلاه بافتنی سیاه به سر. داود همین طوری و اصلا بدون این که بداند و بشناسد، دستش را به نشان تعارفِ بلندگو برای گفتن تکبیر به طرف آن نوجوان تکان داد. اولش نیامد. تا این که فرشاد هم متوجه شد و به تبعیت از داود، با لبخند به آن نوجوان گفت: «بیا آقاپسر! بیا بلندگو رو بگیر و اقامه بگو! بیا ماشالله!» اول مشخص بود که خیلی تردید دارد اما یک چیزی ... نمیدانم شاید هم یک کسی ... به پای او دستور داد و او را کشاند به طرف صفِ نمازجماعت پنج شش نفره و بلندگو را برداشت. داود به خیال این که«خب خدا را شکر. یک مکبر هم گیرمان آمد و تا بقیه بچه ها هم در کارهای مسجد مشارکت کنند خدا کریمه!» رو به قبله، چشمانش را یک لحظه بست و دست روی سینه اش گذاشت و «السلام علیک یااباعبدالله الحسین» گفت و لحظه بعد، دستانش را تا گوش‌هایش بالا آورد و گفت «الله اکبر» خب الان قاعدتا باید آن نوجوان بگوید «الله اکبر. تکبیره الاحرام.» و بقیه هم با شنیدن تکبیره الاحرامِ مکبّر، نماز را شروع کنند. اما با کمال تعجب و ناباورانه، یک صدای نامفهوم از دهان و حنجره آن نوجوان خارج شد که کمی شبیهِ گفتن«الله اکبر» بود! داود که نمازش را بسته بود و میخواست سوره حمد را آغاز کند، یک لحظه خشکش زد! فرشاد هم چشمانش شد ده تا! اما نماز را شروع کرد تا نمازجماعت خراب نشود. بقیه هم حالشان خیلی تفاوتی با حال داود و فرشاد نداشت. ادامه👇
داود، حمد و سوره را تمام کرد. اواخر سوره کوثر بود که ذهنش مشغول شد و نمیدانست که آن بچه چطوری میخواهد بگوید «الله اکبر ... رکوع» تا این که سوره را تمام کرد و به رکوع رفت و شنید که آن نوجوان دوباره با یک صدای مبهم از ته گلو و حرکت لب و دهانش، صدایی از خود درآورد. بالاخره سه رکعتِ نماز مغرب تمام شد. با همان کیفیت رکعت اول. و با همان وضعی که آن نوجوان، تکبیر گفت. فرشاد حواسش به داود بود و میخواست ببیند داود چه میکند؟ اما دید داود هیچ عکس العمل خاصی از خود نشان داد و پس از خواندن تعقیبات، بلند شد و خود را برای نماز عشاء آماده کرد. آن پسرک هنوز بلندگو دستش بود و هیچ نوجوان دیگری، با این که از گوشه کنار به او نگاه میکردند و شنیدن صدای مبهم او از پشت بلندگو برایشان تازگی داشت، اما کاندید برای گفتن اقامه نشدند. نماز دوم هم گذشت و سلام و تعقیبات را گفتند و قبل از این که داود سر از سجده شکر بردارد، آن نوجوان بلندگو را گذاشته بود زمین و رفته بود. بعد از این‌که مردم رفتند، عاطفه خانم دید که شادی با یک سبد پشت سر او نشسته. رو به شادی کرد و گفت: «سلام. قبول باشه. کی اومدی؟» شادی همین طور که سجاده کوچکش را جمع میکرد با عاطفه دست داد و گفت: «خدا قبول کنه. رفتم این سبدو با داداشم آوردیم.» عاطفه نگاهی به آن سبد کرد و با تعجب پرسید: «سبد؟ سبدِ چی؟» شادی سبد را جلو آورد و باز کرد. عاطفه دید یک فلکس چایی با یک ظرف پر از شامی کباب و یک ظرف دیگر پر از سبزی تازه و گوجه و خیارشور با خودش آورده است. شادی گفت: «اینا رو مامانم سلام رسوند و گفت ببخشید اگه کم هست.» ما که فقط تصورش را کردیم، دلمان خواست و کلی کیف کردیم. چه برسد به عاطفه که آنجا بود و دید که چقدر خوش و خوشمزه و باصفا و به موقع، خدا شادی به آنها رسانده. -وای دستت درد نکنه شادی جون! چرا زحمت کشیدی؟ -نه بابا. چه زحمتی. گفتم خسته‌این. خستگی در کنین. -وای عالیه. نمیدونی چقدر ضعف داشتم. راستی کو داداشِت؟ بگو اونم بیاد داخل. -خیلی ممنون. اون رفت نون تازه بگیره بیاره. -دستش درد نکنه. به خدا راضی به زحمت نبودیم. نمیدونی چقدر آقامون و حاج آقا خوشحال میشن. شادی چون درس داشت و مامانش گفته بود زود برگرد، از عاطفه خداحافظی کرد و رفت. عاطفه سفره کوچک یکبار مصرف را در گوشه سبد درآورد و انداخت روی زمین و سفره را چید و به فرشاد گفت: «این سفره را دوستم آورده. مامانش زحمت کشیده. رزق امشبمون خدا را شکر خیلی خوشمزه است. من میرم اون ور. شما بیایید اینجا بشینین. تا شروع میکنین، داداشِ دوستم رفته نون تازه بخره. الان میاد.» داود و فرشاد تا چشمشان به سفره و بو و بَرَنگ شامی و سبزی تازه خورد، ذوق زده شدند. هنوز شروع نکرده بودند که یک صدایی از پشت سر داود به صورت مبهم شنیده شد. چیزی مثل «سلام. بفرمایید.» تا برگشت و پشت سرش را دید، همان نوجوانی بود که اقامه گفت. دو تا نان داغ و تازه دستش بود و جلوی داود گرفت. داود که انگار داشت حواریونش را پیدا میکرد، به جای گرفتن نان، دست کوچک آن نوجوان را گرفت و به آرامی و لبخند، به طرف خودش کشید. پسرک قدم قدم به داود نزدیک و با او چهره به چهره شد. داود نان را از او گرفت و او را کنار سفرش نشاند. هنوز دستش در دست داود بود. اینقدر چشمانش معصوم و نگاهی نجیب و وجودش گرم بود که داود را گرفت. فرشاد دید داود کف دستش را جلوی پسرک گرفت و با خوش‌رویی گفت: «میتونی اسمتو با نوک انگشتت بنویسی کفِ دستم؟ میخوام بدونم میتونم حدس بزنم که چی نوشتی؟» پسرک لبخند زد و با نوک انگشتش، کفِ دست داود نوشت: «مهربان!» اسمش مهربان بود. داداش شادی خانم. پسر یکی مانده به آخرِ خانواده که میشِنید اما از نظر گویایی مشکل داشت و قادر به حرف زدن نبود. نیم ساعت بعد، فرشاد و عاطفه خدافظی کردند و به خانه‌شان رفتند. داود اما در مسجد ماند و میخواست بیشتر با آن محله آشنا شود. وقتی فرشاد و عاطفه سوار موتور شدند و می‌خواستند بروند، سر و کله آرش با موتورش پیدا شد که میخواست از آنجا رد شود و به مغازه ساندویچی سروش برود. وقتی چشمش به یک خانم و آقا خورد که از مسجدِ متروک آنجا خارج شدند، حواسش به آن طرف رفت. و وقتی سر و شکل کوچه و نورِ ریسه‌ها و آب و جاروی جلوی مسجد را دید، بیشتر تعجب کرد اما جلب توجه نکرد و به آرامی از کنار موتور فرشاد عبور کرد و رفت. اما آن رفتن، قطعا بدون سوسه آمدن و بی‌خیال شدن و درمیان نگذاشتن با غلامرضا و سروش نبود... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌀قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16363 🔺قسمت دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16379 🔺قسمت سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16400 🔺قسمت چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16411 🔺قسمت پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16426 🔺قسمت ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16449 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16461 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16476 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16488 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16509 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16523 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16539 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16554 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16576 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16590 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16606 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16624 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16639 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16661 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16681 🔺قسمت بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16703 🔺قسمت بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16715 🔺قسمت بیست‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16732 🔺قسمت بیست‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16745 🔺قسمت بیست‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16756 🔺قسمت بیست‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16767 🔺قسمت بیست‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16783 🔺قسمت بیست‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16806 🔺قسمت بیست‌ و نهم (قسمت آخر) https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16832 ♦️این لیست تکمیل است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ حجت‌الاسلام حدادپور جهرمی ۱. وقتی شما ثابت در جایی ایستاده باشی و با سر دادن شعار از طریق بلندگو، اسباب اختلال در نظم عمومی فراهم کنی، یک نفر می‌فرستند تا تذکر بدهد. ۲. وقتی یکی دو بار به شما تذکر می‌دهند و از شما می‌خواهند که متفرق شوید. اگر رفتید که هیچ، اما اگر پافشاری کردی و همچنان ایستادی و مدام شعار بدهی، بالاخره به سراغت می‌آیند. ۳. وقتی آمدند سراغت، و همچنان شما و اطرافیانت شعار بدهی، و صدا به صدا نرسد، حتی اگر به شما دست نزنند، با حالتی که به کسی تعارف میکنی و میخواهی راه را نشانش بدهی، شما را به طرفی راهنمایی می‌کنند. ۴. در اینجا اگر شما پافشاری کنی و نروی، دستت را می‌گیرند و میکِشند. اگر رفتی که هیچ، اما اگر نرفتی و او همچنان تو را کشید، اینجا کشمکش شکل می‌گیرد. ۵. او مأمور است و معذور و دارد کارش را میکند. اما شما چه؟ همان غیرروحانی و درس ناخوانده حوزوی که سال‌ها در مجازی و حقیقی برایت کلاس و دوره امر و نهی گذاشته و گفته اگر امر و نهی نکنی، تو در مقابل تمام خون‌های به ناحق ریخته شده انبیا و اولیا مسئولی، تا جایی که حتی گفته همین خودِ تو که امر و نهی نمیکنی، مانع ظهور هستی، آیا دلیل شرعی و قانونی برای متفرق نشدن و همچنان پافشاری کردن و نرفتنت به تو یاد داده؟ اصلا چنین دلیلی وجود خارجی دارد؟! ۶. وقتی دستت خالی است و هیچ حجت شرعی و قانونی برای پافشاری علیه مأمور دولتی و انتظامی نداری، بدترین حالتش این است که با او درگیر شوی و اگر تو را هُل داد، تو هم او را هُل بدهی و با کف گرگی و کَله و حرکت رزمی، مأمور معذور انتظامی را که دارد به وظیفه‌اش عمل کند، بزنی!! ۷. خب قطعا زورت به آن مأمور نمی‌رسد و کشمکشی که مسببش بودی، منجر به خونی شدن سر و صورت و محاسن مبارکت می‌شود. دقیقا آنجاست که خواهران و برادرانی که اطرافت هستند، و از دو ساعت قبلش دوربین به دست، منتظر وقتش هستند، بالاخره وقتش می‌رسد و از شما در حالات مختلف عکس و فیلم می‌گیرند و در حسینیه ایتا منتشر می‌کنند و زمین و آسمان ریسمان می‌کنند که الا یااهل العالم! ناهی از منکر را زدند! چه نشسته اید که آمر به معروف را مانند مقتدایش حسین علیه السلام در خونش کردند و سرش را شکستند. (حالا همان آمر بزرگوار، حرکت جودو روی مأمور معذور پلیس انجام می‌داد!) ۸. حالا تصور کنید که اگر از دماغ همان اعزه‌ای خون می‌آمد که بلندگو دست گرفته بود و شعار سرمیداد، و یا زبانم لال ماموری به طرف بانویی رفته بود که جلوی ماشین مردم ایستاده و به کاپوت آن مشت می‌کوبید و آن بانو را فقط هل داده بود، و یا بدتر از آن اگر مادری که پوشیه زده و نمی‌دانم با چه مجوز و یا درایتی با بچه خردسال در بغلش، مشتش را گره کرده و در نزدیک ترین صحنه به کشمکش مردان شعار میداد، زبانم لال اگر مویی از سر آن مادر و فرزند دلبندش کم میشد، چه اتفاقی می‌افتاد؟ دقت کنید لطفا، سوال حساسی است؛ اولا وایرال کردن آن عکس‌ها در مجازی علی الخصوص حسینیه ایتا چه بازتاب زشت و زننده و منفی داشت؟ ثانیا مسئول آن خون چه کسی بود؟ آیا آن دکتر برادر عزیز غیرمتخصص دینی که گفت مانع ظهوری اگر نهی از منکر نکنی، پیدایش می‌شود و اصلا خون را گردن میگیرد؟ و یا آن برادران بسیار عزیزی که صندلی گذاشتند و ردیف هم در قم نشستند و بالا و پایین نظام را در مسئله حجاب با شیلنگ چهارده میلی شستند و خشک کردند، گردن میگیرند؟ حاشا و کلا که احدی از آن دلبران حتی به خود زحمت عیادت بدهند! نهایتا خوراک چرب و چیلی علیه نظام پیدا می‌کنند تا باز هم بکوبند و از احساس غیرت دینی مردم ساده دل نهایت سواستفاده را بکنند. ۹. حالا یک قدم برویم بالاتر. شما تصور می‌کنید این جماعت اگر کتک خورد، که معتقدم نخورد و فقط متفرق شدند، به فرض اگر کتک خورد و یا همان هایی که برایش زبانم لال گفتم رخ بدهد، دیگر کار تمام است؟! نه به جان عزیزتان. تازه کار حضرات شروع میشود. فاز بعدی را اسمش می‌گذارند *حرکت آتش به اختیار* و از این عبارت نورانی رهبر حکیم انقلاب سواستفاده می‌کنند و خودشان به جای نهادهای مربوطه تصمیم می‌گیرند و به جان مردم می‌افتند و با به فضاحت کشیدن عبارت *حرکت انقلابی* رأسا به پاکسازی فضای جامعه می‌خواهند اقدام کنند. چنانچه این را در دهان بعضی خانواده‌های شهدا گذاشتند و کلیپش آمد بیرون و گفتند اگر تا تابستان جلوی مردم را نگیرید، با کفن به کف خیابان خواهیم آمد. همین قدر خودسر و تصور فراقانونی و بااعتماد به نفس! ۱۰. بنده همان کسی هستم که از روی تخت بیمارستان در ایام کرونا مقاله فتنه عظمی را نوشتم و خطر واکسن ستیزان را که تندترین شعارها علیه رهبری و بیت حضرت آقا و دلسوزان نظام سرمیدادند، گوشزد کردم. بفرمایید. ملاحظه کنید. دقیقا همان ها دوباره ریخته اند کف خیابان اما ... این اما خیلی مهم است... ادامه این پست👇
اما با پشتیبانی ادمین های سوپرانقلابی که که فقط یک ردیف صندلی می‌گذارند و هر کدام یک ربع حرف می‌زند و سرتاپای نظام‌را در قم و در جوار فاطمه معصومه سلام الله علیها میشورد. بعدش مردم فقط بغض کنند و بگویند اللهم عجل لولیک الفرج؟ فقط مشت گره کنند و بگویند مرگ بر اسراییل؟ بعدش دست اهل و عیال را بگیرند و بروند صفائیه و یک فلافل دو نان بزنند؟ خرسند باشند که چقدر قشنگ حرف زدید؟ قطعا از این خبرها نیست. بلکه زن با بچه ای که در بغل دارد، هم جلوی مأمور دولت و نیروی انتظامی می‌ایستد و جیغ و داد و شعار می‌دهد و هم جلوی چند تا سلیطه پاچه پاره که یادش رفته قلاده را به جای دهان سگش به دهان کثیف خودش بزند می‌ایستد و با خوش خیالی نهی از منکرش میکند! آن بانوی عزیز با بچه شیرخوار در بغل، همان که شما یک عالمه حرف‌های نسنجیده به خوردش دادید، هر اتفاقی برایش بیفتد، می‌گذارد پای روضه رباب و علی اصغر شش ماهه! جواب این کج فهمی را چه کسی میدهد؟ جواب شکسته شدن قبح نیروی انتظامی و ماموران دولتی در چشم و اذهان امت را چه کسی میدهد؟ میدانید بازی را که شروع کردید، تهش کجاست؟ اصلا متوجهید که سر از چه هرج و مرجی در‌می‌آورد؟ خدا به دادتان برسد من با آن کسانی که تجمع کردند و نظم عمومی را بهم ریختند و فورا از خودشان عکس گرفتند و فرستادند فضای مجازی، با آنان صحبتی ندارم. روی سخنم با پشت پرده‌هایی است که اگر گناهشان بیشتر از اتاق فکر سران فتنه و ایادی و عوامل شورش ز‌ز‌آ نباشد، کمتر نیست. خود دانید. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجم» 🔰مسجد صفا کلا مسجد باید کَس و کار و شلوغ‌کُن داشته باشد. مسجدی که کَس و کار شیطون و یا غُد داشته باشد به مراتب از مسجدی که هیچ کس و کاری ندارد، بهتر است. چون آن غُدها حداقل به خاطر ارضای غد بودنشان هم که شده، برو و بیایی میکنند و بالاخره هر کدام که یک گوشه مسجد را بگیرد، کم‌کم مسجد آباد میشود. اما امان از مسجد مهجور! امان از مسجدی که یه گوشه افتاده باشد و کسی نگاهش نکند. داود در مسجد صفا، برخلاف مسجدالرسول خیلی تنها بود. اینقدر تنها که آن مسجد حتی خادم نداشت. فقط یکی از کسبه محل، کلید مسجد دستش بود و هر کس کار داشت و یا میخواست مجلس ترحیم بگیرد، کلید را از او میگرفت و بعد از اتمام کار، دوباره به او برمیگرداند. اسم آن کاسب که مغازه خواربارفروشیِ کوچکی داشت، اوس کرامت بود. کرامت کمتر از هفتاد سال سن داشت. انسان خوبی بود اما از آن خوب‌ها که فقط تا وقتی اوضاع خوب است، خوب هستند. و الا کلا میزد زیر همه چیز و درِ مسجد را قفل میکرد و میرفت و کسی هم جرات نداشت تا خودِ اوس کرامت سرِ خُلق نیامده، برود و درباره مسجد با او صحبت کند. اعصاب و سکناتش چیزی بود در حد بابای بزرگوار شادی خانم، بلکه اندکی هم از اون داغان تر. داود و فرشاد و عاطفه توانسته بودند حیاط و کوچه مسجد را تمیز و نو نوار کنند و پرچم و ریسه بکشند. اما فضای صحن مسجد خیلی به هم ریخته و کثیف بود. داود نگاهی به ساعتش انداخت. دید ساعت شش و نیم صبح است. یک چفیه به سر انداخت و دو طرفش را از پشت گردنش رد کرد و مثل خانم‌هایی که موقع گردگیری، روسری‌شان را میبندند، شد و بسم الله گفت و شروع به مسجدتکانی کرد. از جارو زدن فرش‌ها و گوشه‌های صحن گرفته تا گردگیریِ همه پستی و بلندی‌های آنجا. کار پیش نمیرفت. این را کسانی می‌فهمند که با محلی برخورد کرده باشند که سالها چرک و گرد و خاک روی آن نشسته. مخصوصاً دست تنها اصلا کار جلو نمیرفت. تا نزدیکی‌های اذان ظهر. نیم ساعت مانده به اذان ظهر، داود وضو گرفت و در مسجد را باز کرد و یک آب‌پاشی مختصر کرد و رفت نشست پشت بلندگو! بلندگو را روشن کرد و شروع کرد و به حالت ترتیل، قرآن خواند. از اول قرآن شروع کرد. میخواست به جای صوتِ نوار و کلیپ ضبط شده، صدای ملایمِ پخش زنده قرآن در محوطه مسجد پخش شود. کم‌کم سر و کله سه چهارتا کسبه محل و چهار پنج تا پیرزن پیدا شد. اما قبل از همه آنها داود تا سر چرخاند، دید مهربان هم آمده و همان نزدیکی نشسته و دارد به داود نگاه میکند. داود لبخندی زد و دستش را به نشان سلام بالا آورد و سلام کرد. مهربان هم لبخندی زد و دستش را بالا آورد و مثلاً جوابش را داد. نزدیک اذان بود. داود اذان را گفت و نماز را شروع کرد و مهربان هم اقامه گفت. هنوز داود سر از سجده برنداشته بود که تا برگشت، دید هیچ کس نیست. همه رفته بودند. حتی مهربان هم رفته بود. داود با خودش گفت: «فرداشب شب نیمه شعبانه و جشن داریم. این که نشد. هیچ کس نیست که بهش بگیم پاشو بیا جشن! پس من چطوری اطلاع رسانی کنم؟!» در همین افکار بود و داشت عبایش را تا میکرد که صدای سلام شنید. تا رو به آن طرف چرخاند، دید مهدوی است. خوشحال شد و همدیگر را در آغوش کشیدند. وقتی می‌خواستند بنشینند، مهدوی گفت: «تنها نیومدم. خانمم و بچه ها هم اومدن.» داود نگاه به پشت سر مهدوی انداخت و دید زینب خانم و دختراش هم اومدند. اما یک نفر دیگر هم به همراه آنان است. معمولا داود سرش پایین بود اما وقتی او را دید، جا خورد و لحظه‌ای مکث کرد. الهام بود که با مهدوی و زینب خانم آمده بود. داود با همگی سلام و علیک کرد و تعارفشان کرد که بنشینند. چون هوا سرد بود، همگی همانجا در صحن، کنار سجاده داود نشستند. مهدوی گفت: «داود چرا اینجا؟ پاشو بیا مسجد ما! مردم سراغتو می‌گرفتن.» داود گفت: «اونجا خونه شماست. من مهمون بودم. خدا رو چه دیدی؟ شاید اینجا شد خونه ما!» مهدوی لبخندی زد و گفت: «ایشالله! ولی چقدر کثیفه ماشالله! چند وقت درش بسته بوده؟» داود پیچ و تابی در قیافه اش افتاد و با حالتی که انگار دلش می‌خواست بزند توی سر مهدوی به او گفت: «مثلا دو روزه اینجا را دارم تمیز میکنم و این شده! از صبح تا حالا ننشستم رو زمین. اون وقت آقا میگه چقدر چرک و کثیفه!» ادامه👇
زینب خانم و الهام سرشان را انداخته بودند پایین و از کَل‌کَل مهدوی و داود خنده‌شان گرفته بود. مهدوی گفت: «دستت درد نکنه‌ها اما فکر کنم بیشتر باید تلاش کنی. اینجوری فایده نداره. اینجوری باشه، کسی تو رو نمیگیره‌ها! حالا باز هر جور صلاحه.» داود که از این خوشمزگیِ مهدوی داشت فشارش زیر و بالا میشد، جواب داد: «والا وقتی مجرد بودی، کُل اموراتت گردن من و احمد و صالح بود. به قرآن اگه دست به سیاه سفید میزدی. ریشِت هم ماشالله بلند بود و جرأت نمی‌کردیم بگیم پاشو چایی دم کن! جرأت نداشتیم بگیم پاشو یه شب حداقل ظرفا رو بشور! بگذریم. چه خبر؟» مهدوی خنده‌اش را کرد و سپس رو به زینب خانم گفت: «به کُل تکذیب میکنم. به این شایعات و حواشی گوش ندید! اینا همش میخوان منو دچار حاشیه کنند. من خیلی هم پسر خوبی بودم و هستم و خواهم بود.» بعدش رو به طرف داود کرد و گفت: «ناهار که نخوردی! هان؟» داود دید زینب خانم و الهام دارن سفره میندازند. ولی دید سفره معمولی و صاف و ساده و مثل سفره شامی کباب شادی خانم و عاطفه نیست. دید یک ظرفِ قورمه سبزی و دو تا دیسِ برنج، با سلفونی که روش کشیده بودند، بعلاوه دو سه تا کاسه کوچولو و قشنگِ سالاد گذاشتند تو سفره. زینب خانم با همان وزانت و خواهرِ بزرگتری‌اش گفت: «وقتی فهمیدیم که شما اینجا مستقر هستید، گفتیم هم به شما سر بزنیم و هم اگه کاری از دستمون برمیاد، درخدمت باشیم.» داود خیلی عادی اما با حالت تعجب و انکار پرسید: «بزرگوارید. فقط جسارتا ینی آقای مهدوی هم اومدند اینجا کار کنند؟» مهدوی دوباره خنده‌اش گرفت و گفت: «تا من بعد از ناهار یه چرت میزنم و براتون دعا میکنم، شماها با قوت و قدرت به کارتون ادامه بدید.» زینب خانم گفت: «وقتی میومدیم، با الهام خانم هم تماس گرفتیم و از مامانشون اجازه گرفتیم که با ما باشن.» خب این حرف ساده ای به نظر میرسید اما دنیایی از مفاهیم و ایهامات داشت. این حرف زینب خانم یعنی «الهام خبر نداشته و ما بهش گفتیم و ازش خواستیم که بیاد. لذا شما یابو برت نداره که فکر کنی خبری هست و الهام در به درت هست و اصلا ما به خاطر دل الهام پاشدیم اومدیم اینجا! تازشم؛ از مامانش اجازه گرفتیم و حتی ممکن بود اجازه نده و اما به احترام ما اجازه داده و...» داود سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «ممنون! خوش آمدید.» مهدوی که کلا آن روز آمده بود که داود را اذیت کند، زیر لب، جوری که فقط داود بشنود گفت: «قابل نداشت.» داود هم نگاهی به مهدوی کرد و سرش را به نشانِ «بالاخره که بعداً من و تو تنها میشیم. حالا از صبر استراتژیک من سواستفاده کن و هی حرف بزن!» تکان داد و همگی به خوردن ناهار مشغول شدند. داود به چشم خودش دید که خدا سه تا فرشته را در چهره مهدوی و زینب و الهام برای او فرستاده بود. از بس بندگان خدا تا غروب زحمت کشیدند و همه جا را کردند مثل دسته گل. نیم ساعت مانده بود به غروب، عاطفه و فرشاد وارد مسجد شدند و آنها را دیدند. داود آنها را به هم معرفی کرد. کلاً مذهبی جماعت، مخصوصا نسل‌های جوان‌تر وقتی همدیگر را می‌بینند انگار سالهاست که همدیگر را می‌شناسند. خیلی گرم و صمیمی و خودمانی با هم حال و احوال میکنند. بعد از اندکی خوش و بِش، مهدوی گفت: «بریم که منم به جماعت مسجدمون برسم. داود کاری نداری؟» خداحافظی کردند و رفتند. البته فقط نرفتند. بلکه تکه‌ای از الهام را هم با خودشان برداشتند و سپس رفتند. چون الهام دلش آنجا بود و فقط تن و بدنش با زینب خانم و مهدوی از آنجا برداشت و رفت. الهام آن روز حتی یک کلمه هم با داود هم حرف نشد. با این که خیلی دلش می‌خواست اما خب. قشنگ نبود و مناسبتی هم نداشت که دو تا نامحرم در مسجد با هم حرف بزنند. فقط موقع سلام و خداحافظی و هفت هشت ده بار وسط کار و تمیزکردن مسجد، از دور چشمش به داود خورد. 🔰مغازه ساندویچی سروش از عصر شروع به آماده کردن مغازه میکرد. از یکی دو ساعت قبل از مغرب مشتری‌ها کم‌کم سر و کله‌شان پیدا میشد تا تقریبا ساعت 11 و بعضی شبها تا ساعت 12. بعد از آن، یا غلامرضا و آرش به مغازه او می‌آمدند و یا اگر آنها پیدایشان نمیشد، سروش کرکره را میکشید و به قهوه‌خانه خشایار دولول میرفت. آن شب با آنها نشست. هر کدامشان شروع به کشیدن قلیانِ طعمِ خودش کردند و وسط آن دود و دم با هم حرف میزدند. آرش: «سروش از آهوشنگ خبری نشد؟» ادامه👇
سروش: «نه. گفته تو پیام نده. گفته هر وقت خواستم خودم واتساپ پیام میدم.» آرش: «تو که همیشه آنلاین نیستی. اگرم باشی، همیشه که فیلترشکنت وصل نیست. چیکار میکنی پس؟» سروش: «لازم نکرده این چیزا رو یادم بدی. حواسم هست.» غلامرضا: «یکی دو شب دیگه میشه سرِ هفته! بنظرتون بازم شیتیل میده؟» سروش: «نمیدونم اما اگه بده، چه شود!» آرش: «راستی یه چیزی دیدم. حواستون به مسجدی که زدیم ترکوندیمش هست؟» سروش با تعجب گفت: «هیس. آرومتر بابا. حواسمون به چی باشه؟» آرش: «دیروز که رد میشدم، دیدم درش بازه و ریسه کشیدن و آب جارو کردن و برو و بیا و ...» سروش با لحنی عادی جواب داد: «خب باز باشه. ریسه بکشن. این شبا همه جا ریسه کشیدن و آب جارو کردند. حساس نشو!» غلامرضا دود زیادی را از دماغ و گوش و دهانش بیرون داد و رو به سروش با عصبانیت گفت: «از بس گاگولی تو! نمیفهمی. خب اگه هوشنگ بگه دوباره از اون مسجد فیلم بفرستین، چیو میخوای بفرستی؟ میخوای از ریسه و جشن و تزیینش فیلم بگیری؟» بعدش رو به آرش کرد و گفت: «خبریه؟ اون مسجد که سالی دوازده ماه تعطیل بود. چی شد یهو عزیز شد؟» آرشِ از خدا بی‌خبر سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: «صبح که رفتم از مغازه اوس کرامت سیگار بگیرم، ازش پرسیدم. گفت یه آخوند اومده و با دو سه نفر دارن مسجدو تمیز میکنن و قراره جشن بگیرن و از این جور حرفا. پرسیدم موقتی اومده؟ میخواد بعد از جشن بره؟ گفت فکر نکنم! گفت شاید بخواد بمونه. همچین حرفی زد. نمیدونم دیگه.» غلامرضا خیلی تو فکر رفت. آرش دوباره وزه کرد: «کافیه فقط یه کلیپ از جشنِ اون مسجد بیاد بیرون. میخوام ببینم بعدش جیگر دارین که تو چشم هوشنگ نگا کنین و بگین شیتیل بده!» غلامرضا دوباره با حرفِ آرش گُر گرفت و گفت: «راس میگه این راسو! مگه بعیده؟ یهو میبینی هوشنگ به یکی دیگه گفته برو از اونجا فیلم بگیر ببینم این سه تا لاشی راس گفتن یا نه؟ هان؟ نمیشه ینی؟» آرش: «چرا. اصلا بعید نیست. چیکار کنیم حالا؟» سروش که وقتی غلامرضا و آرش خیلی حرف میزدند، مغزش قفل میشد، ندانست که آن لحظه چه بگوید؟ اما یهو گفت: «بذارین اگه هوشنگ گفت، یه فکریش میکنیم. شاید دام باشه و بخوان دوباره ما رو بکشونن اونجا!» خب این حرف از عقل سروش بزرگتر بود. به خاطر همین، غلامرضا و آرش حرفی نزدند و فقط نگاش کردند. تا این که هوشنگ در واتساپ به سروش پیام داد. نمیشد آنجا و وسط آن دود و دم کانکت شد. فورا سه نفرشان رفتند برون و وقتی ده دوازده متر از قهوه‌خانه دور شدند، با هوشنگ تماس تصویری گرفتند. هوشنگ که انگار آن شب هم حالش خوب بود گفت: «وقتی شما سه تا رو میبینم، یاد جوونیای خودم و رفیقام میفتم. راستی... از اون مسجده چه خبر؟ دیدین چه کولاکی تو فضای مجازی کردین؟» سه تاشون خندیدند و خر کیف شدند. غلامرضا گفت: «بازم جایی... کاری... موردی... چیزی باشه در رکابتیم مَشتی.» هوشنگ که اطرافش دو سه تا دختر با سر و وضع بسیار نامناسب بودند و گاهی با آنها شوخی میکرد، گفت: «فرداشب، شب جشنه. شب جشن آخونداست. میخوام یه کار کوچیک کنین و یه شیتیل بزنین به جیب و حالشو ببرین!» سه نفری صورتشان را به گوشی نزدیک‌تر کردند. 🔰خانه سلطنت و مملکت سلطنت و مملکت بعضی کارها را با هم انجام میدادند. مثل پاک کردن حبوبات و یا تمیز کردن سبزی و یا آب و جاروی خانه. در حال پاک کردن سبزی بودند و هم‌زمان داشتند آخرین تحولات محله و سر و وضع و زندگیِ همسایه‌ها را آنالیز و داده‌هایشان را بروز می‌کردند که در زدند. سطلنت دستی به زانو و دست دیگرش به زمین گرفت و بلند شد و در را باز کرد. دید شادی است. خوشحال شد و گفت: «سلام دختر! خوبی؟» شادی معمولا مانتو و مقنعه ساده‌ به سر داشت. وضع مالی پدر و مادرش طوری نبود که بتواند مثل بقیه دختران و همکلاسی‌هایش مدام رنگ عوض کند. البته اخلاقش هم طوری نبود که مثل بقیه هم‌سالانش تیپ بزند. با لبخند به سلطنت خانم سلام کرد و گفت: «سلام خاله. ممنون. مزاحم شدم که بگم فرداشب تو مسجد جشنه. گفتن به همه بگین. شنیدم یکی از علما هم دعوتند. نمیدونم کی اما میگن خیلی آدم بزرگیه. مامانم گفت به شما بگم که هم خودتون بیایید و هم به بقیه بگید که بیان.» خب همین یک توصیه نیم خطِ گوهرخانم کافی بود که در کسری از ساعت، صغیر و کبیر و احیا و اموات محله خبردار بشوند. مخصوصا با روشی که سلطنت و مملکت داشتند. به هر کس می‌رسیدند نمی‌گفتند «فرداشب جشنه و تشریف بیارین!» بلکه می‌گفتند: «فرداشب جایی نریا. پاشو بیا مسجد. فهمیدی یا دوباره بگم؟ اگه نیایی و بگی یادم رفته، باور نمیکنما. به آجی و ننه و همه کَس و کارت هم بگو!» فقط این نبود. بلکه بعدش سوال میکرد تا ببیند درست متوجه شده یا نه؟ میپرسید: «آفرین. خب حالا بگو ببینم گفتم کِی؟» ادامه👇