🖋 به نام خداوند مهر آفرین ...
📕 داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتم
☀️ تابستان سال شصت و چهار
مرتضی تازه نوجوان بود و من در
پایان کودکی ، تازه تکلیف شده بودم
و همهجا سفتوسخت روسریام بر
سرم بود طبق معمول عصرها در کوچه
با بچهها مشغول بازی بودیم ،
🧕 معصومه خانوم بچهها را حمام نمره
برده بود ، وسط بازی دیدم از سر
کوچه دارند میآیند ، برای کمک و
رسیدن به مامان معصومه با مرتضی
مسابقه گذاشتیم من بقچه را گرفتم،
مرتضی یکی از بچهها را بغل کرد چند
قدمی بیشتر نیامده بودیم که
صدای چند نفر با لباس سربازی توجه
ما را جلب کرد با تکه کاغذی در دست
دنبال آدرس میگشتند ، یک نفر با
دست نشانشان داد:
🏡 منزل آقاسید اون خونه در کوچیکه س
که درخت انگور داره
🔷 سربازها از ما رد شدند و زودتر از ما
زنگ زدند من و مرتضی و معصومه
خانم بههم نگاه کردیم هنوز به خانه
نرسیده بودیم که صدای یا زهرای عمه
فاطمه بلند شد بقچه و بچهها
رها شدند .😔
😭 شهادت آقا سید خبر سنگینی بود
بیتابیهای عمه با معصومه خانم
همه ما را به گریه انداخت کل کوچه
جمع شدند ، طاقت حال عمه فاطمه
را نداشتم ، سیاهی زده شد و
سیاهپوش شدیم ، از روستا عمهها و
عموها و خانواده آقاسید آمدند ،
مادربزرگ و پدربزرگم هم بودند.
🖤 روز تشییع پیکر قیامتی بود پدرم را
میدیدم بر سر قبر رفیقش اشک
میریخت و ترکی روضه امام حسین
(ع) میخواند عمهام چادرش را روی
سرش کشید ، من از مرتضی جدا
نمیشدم در سکوت کنارش بودم و
وقتی گریه میکرد بغلش میکردم
برایش از اجر شهادت میگفتم ، مثلاً
میخواستم دلداریش بدهم ...
💜 وقتی همه از قبرستان رفتند چندنفری
از رفقای پدرم گفتند ما میمانیم برای
انجام کارهای مستحبی ، من و
مرتضی هم ماندیم ، آفتاب تیزی بود
همینطورکهروی خاکهانشسته بودیم
روسریام رامحکمترگره زدم برای این که
حرفی زده باشم رو به مرتضی گفتم:
💖 تو حالا دیگه پسر یک شهید شدی،
مرتضی خوش به حال بابات ...
#ادامه_دارد ...
🖋 به نام خداوند مهر آفرین ...
📕 داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتدهم
❤️ ازشون تشکر کردم ، علیرغم میل
باطنی بلند شدم وسایلم را جمع کردم
زیر چشمی نگاهم به استاد بود که
هنوز به استکان چایش خیره بودند
🔷 بی سروصدا با یک خداحافظی کوتاه
از دفتر خارج شدم.
در راه خیلی حرفها در سرم میپیچید
گوشیام را از حالت پرواز خارج کردم
چند میس کال از آقای رضوی و نسرین
داشتم ، به آقای رضوی گزارش دادم
و خیالش را راحت کردم و بعد ماشین
را کناری زدم و با نسرین تماس گرفتم
و کل ماجرا را برایش تعریف کردم.
✅ با هم نتیجهگیری کردیم :
_حالا میشه فهمید یک زن قوی مثل استاد
مقدم چطور به این قدرت رسیده،
🟢 تو درسها و کتابها چقدر به اثر
تربیت دوران کودکی تاکید شده حالا
نمونه عینی اون رو میشه در زندگی
استاد دید خانوادهای که درعین فقر و
سختی مالی اما همیشه به فرزند
خودشون عشق و امنیت دادند اعتماد
به نفس که تو بچه تزریق کردند
بذری بود که اون موقع کاشته شد
و در بزرگسالی ثمر داد.
✔️ نسرین در تأیید حرفهایم گفت :
+برای ساختن یک شخصیت قوی
حتما باید یه الگوی خوب تو بچگی
براش ساخت پدر استاد ، عمهشون
و آقاسید هرکدوم میتونستند وجهی
از این شخصیت رو بسازن .
🟣 گفتم :
نقش نامادری را نباید فراموش کند
بااینکه از جهات فرهنگی با این خانواده
متفاوت بوده اما خب خودشو وفق داده
و درواقع یهجورایی خونه رو از نظر
روانی امن کرده ...
🟤 آن شب ویسها را پیاده کردم و همه
چیز برای فردا آماده شد.
✅ می دانستم فردا به جاهای خوب
داستان زندگی خواهیم رسید ...
💓 نگاه خیره استاد به استکان چای
تکرار اسم مرتضی ...
و لحن کلام استاد وقتی نام مرتضی
را بر زبان می آورد ...
😍 همه نشانه هایی بود تا من را برای
شنیدن داستان مشتاق تر کند.
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتپانزدهم
📓 دفترچه کوچکی را به طرفم گرفت .
نگاهم به دستها و دفترچه خیره بود
🔴 یک آن تصویر پدرم از جلوی
چشمهایم رد شد ...
با همه عشقی که بهش داشتم اما
میدانستم که این کارم بدون اجازه
پدر صورت خوشی ندارد.
💙 با تمنا نگاهش کردم :
+مرتضی نمیتونم اینو
بپذیرم عذر خواهی میکنم 🙏
😳 شوک شده بود ...
با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد :
⭕️ طیبه من فکر میکردم که ما هر دو..
❤️ تمام وجودم تمنایخواستنش
را فریاد می زد
✨ +میدونم چی میخواهی بگی اما منو
درک کن بگذار همهچیز درست پیش بره
💑 همه آن علاقه ای که به او داشتم
مرا بی پروا کرده بود ، ادامه دادم :
💖 حس منو نسبت به خودت
میدونی اما..........
🔴 سرم را پایین انداختم....
دستهاش را آرام پایین آورد ...
چند قدم عقب رفت ...
💓 همینطور که داشت دور میشد گفت:
طیبه بدون که خیلی دوستت دارم و
برای تمام شدن سربازی و رسیدن به
تو لحظه شماری میکنم.
😊 نگاهش کردم و از عمق وجودم لبخند
رضایت زدم ، او سریع رفت و من خیره
به راهش مانده بودم...
❌ ناگهان صدایی به گوشم خورد :
+چه صحنهای دییییدم ....
خدایش خیلی باحالید شما ....
😐 برگشتم با دیدن امیر حسی از خجالت
و خشم بر من هجوم آورد فقط
توانستم با غیض بگویم :
😡 +خیلی بیشعوری که نگفتی
اینجا هستی...
⭕️ خندید و به سمتم آمد و
فقط یک جمله گفت:
بعداً معلوم میشه کی بیشعوره ...
😕 با عصبانیت به سمت خانوادهها
حرکت کردم
#ادامه_دارد ..
به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهجدهم
😍 اونجا بود که از حرکت خودم و
نگرفتن دفترچه راضیتر شدم ،
با غرور نگاهش کردم و گفتم:
💓 باباجان خیالتون راحت طیبه حواسش
هست که کاری بدون اجازه باباش
انجام نده ...
❤️ رضایت عمیقاً در چشمهای سبز
پدرم هویدا بود.
🔷 اردیبهشت و خرداد سخت درگیر
امتحانات نهایی بودم عمه کلی برایم
وقت گذاشت و همه امتحانات
بهخوبی سپری شد .
⚽️ جامجهانی فوتبال شروعشده بود
من هم پیگیری میکردم و آخر شبها
پای تلویزیون سیاه و سفید چهارده
اینچ مینشستم ، آن شب هم با صدای
کم بازی را دنبال میکردم ،
تا معصومه خانم و بچه ها بیدار
نشوند، پدرم برای کارهای تعاونی
به روستا رفته بود ...
🔊 یکصدایی شبیه غرش آمد ، اولش
احساس کردم سرم گیج رفت بعد
دیدم معصومه خانوم سر جایش پرید
و در کسری از ثانیه تمام خانه شروع به
لرزیدن کرد زلزله بود
🔴 زلزله آمد و به تاراج برد هرآنچه که
باید ، آرزوها و عشقها ، رؤیاها ،
چه آینده هایی که با همین چند
ثانیه تباه شد 😔😭
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتبیستوسوم
💙 این آبو بخور، خوبه به خدا ...
خوبه داره میاد اینجا ...
🖤 دروغ میگی، بابام مرده حتماً ...
مرتضی دروغ میگی...
❤️ از دور صدایش را شنیدم ...
خودش بود : مرتضی
آهای مرتضی ...
💞 بهشدت مرتضی را کنار زدم و
دیدمش، پدرم خاکآلود به سمتم
میآمد، خدایا شکرت یکی از زیباترین
لحظات عمرم را در آن دم حس کردم ،
آغوش پدرم امنترین جای دنیا بود در
حین بوسیدن پدرم دیدم که مرتضی
سجده شکر میکند.
💜 بعد از دو روز بالاخره نفسم به
ریههایم رسید. نیم ساعتی به گفتوگو
پرداختیم و بعد با مدیریت بابا ما هم
مشغول امدادرسانی شدیم.
🖤 ساعات و روزهای سختی بود ، در
روستای کوچک و تقریباً خالیازسکنهی
ما حدود پانزده نفر کشتهشده بودند ،
زخمی هم کم نبود بحث اسکان
موقت ، غذا ، دارو و درمان ، دنیای کار
بود و خدا را شکر پدرم مرد روزهای
سخت ، اوضاع را مدیریت میکرد.
❤️ از زرنگی مرتضی کیف میکردم مثل
پدرم دقیق و کاربلد بود ، کاری و با غیرت
زحمت میکشید و مهربانانه به مردم
خدمات میرساند.
💖 سه روز سخت را پشت سر گذاشتیم تا
آن شب که زندگی من و مرتضی وارد فاز
جدید خود شد ...
#ادامه_دارد ...
به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتبیستهشتم
🔴 تو هم خوابت نمیاد...
💖 زیر نور مهتاب درخشش اشک
را روی صورتش دیدم.
نگاهم کرد با لبخند پرسیدم:
🌟 خوبی ؟
خندید و گفت : معلومه که خوبم
🌸 کمی جا به جا شد و نزدیک تر آمد.
چه حسی داری ...؟؟
مهربان لبخند زد : خوشحال
قراره چطور باشم!؟
خوشحالم فقط دلتنگ بابا هستم
البته مامانم.
🖤 روحش شاد، ازش بخواهبرامون دعاکنه
💫 به خودم جرات دادم و مثل بچگیها
بهش تکیه کردم ، وسوسه نزدیک شدن
به مرتضی وسوسه شیرین و مقدسی بود
که به تدبیر پدرم آن شب حلالم شد .
هر دو به آسمان پرستاره تیرماه نگاه
میکردیم مرتضی بدون حرف دستم را
گرفت ،دلم میخواست زمان همان جا
متوقف میشد.
💜 این چند روز از بهترین روزهای
زندگیام بود با هم کار میکردیم با هم
گریه و خنده داشتیم ، با هم رودخانه
میرفتیم و دور از چشم مردم بههم
عشق میورزیدیم.
این نزدیکی حلال هیجان فراوانی
داشت که در آن دیار غمزده پارادوکس
عجیبی را ایجاد کرده بود.
💖 اولین نماز را که به او اقتدا کردم هر
دو غرق اشک بودیم و شکر. پدرم دو
روزی را به منجیل رفت و ما را تنها
گذاشت. طبق قرار میبایست آخر هفته
به تهران برمیگشتیم ، مرتضی هم
شنبه باید پادگان میبود ...
میدانستم دلم تنگ این روزها خواهد
شد ...
😢 اماخبر نداشتم که پایان شادی
معصومانه ما نزدیک است ...
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتسیویکم
🟤 دختر خالم سرش را از دروازه بیرون
آورد و فقط نگاهم کرد ، دستش را روی
صورتش زد و رفت چرا نمیفهمیدم ...
چرا پاهایم توان راه رفتن نداشت ...
😔 مرتضی رنگپریده به دیوار تکیه زده
بود شوهر خالهام آمد به استقبال ، اول
رفت سراغ مرتضی و او را در آغوش
گرفت نشنیدم به او چه گفت فقط دیدم
که مرتضی روی زانوهایش نشست
دستهایش را روی سرش گذاشت و
گفت یا حسین ...
🖤 نگران مرتضی بودم اما سه زن که اصلا
برایم آشنا نبودند به سمتم آمدند و زیر
بغلم را گرفتند و مرا با خود بردند انگار
اختیاری نداشتم فقط میشنیدم که
میگفتند :خدا صبر میده، طیبه جان
خدا صبر میده ...
مرا با خودشان داخل بردند از بین زنان و
مردان سیاهپوش که در حیاط جمعشده
بودند یک نفر آشنا بود چشمهایم را
ریزتر کردم شبیه عمه فاطمه بود
اما ده سال نه بیست سال پیرتر ...
🟤 یک نفر زیر بغلش را گرفته بود.
اطراف را نگاه کردم، بابایم نبود
عمه دستهایش را باز کرد:
طیبه جانم، با صدایی که بهسختی
شنیده میشد با التماس گفتم:
+ بابام کجاس ؟؟؟
😭 با این جمله من صدای شیون جمع
بلند شد دیگر جز سیاهی و صدای مبهم
چیزی حس نمیکردم...
بابایم رفته بود و روزگار سیاه من در راه ...
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتسیوهفتم
🌼 آرایشگرم به زحمت پف چشمهایم را
پشت خط چشم سیاه پررنگ پنهان کرد ،
تاج و تور و لباس عروس همهچیز سر
جای خودش بود .
در آینه به چهره جدیدم نگاه کردم
انصافاً زیبا شده بودم با آنهمه طلای
سنگین گرانقیمت ساعت طلا و حلقه
برلیان خودم را نمیشناختم.
🖤 چشمهایم را بستم مرتضی را با لبخند
زیبایش با چشمهای سبزش و قامتی
که مرا به یاد پدرم میانداخت
تصور کردم.
🔴 با صدای آرایشگر به خودم آمدم:
عروس خانوم آقا داماد اومد ناز نکن دیگه
🎥 فیلمبردار داخل شد و شروع به کار
کرد . چادر سفید عروس را برداشتم
محض احتیاط قرار بود دوتا چادر سر
کند فیلمبردار گفت عروس خانوم وسط
سالن آرایشگاه بایستید تا داماد وارد بشه
و دستهگل رو تقدیم کنه ...گوش کردم ...
ایستادم ... در باز شد...
داماد داخل شد... با لباس
سرتاسر سفید
🔴 #امیر شب عروسی داماد
برازنده ای شده بود...
پشت سرش خانواده #امیر
هم وارد شدند ...
نقل پاشیدند و قربانصدقه رفتند...
امیر پیشانیام را بوسید ...
از آن شب جز خندههای مصنوعی و
صدای رقص و آواز و هدایای فراوان چیز
دیگری به خاطرم نیست...
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتچهلم
🔴 موهایش بلند شده بود و روی
پیشانیاش ریخته بود بهنظر مرد تر و
پختهتر میآمد.
❤️ همینطور که مسحور او بودم سنگینی
نگاه امیر را که گوشهی دیوار ایستاده بود
حس کردم ، خودم را و نگاهم را جمع
کردم و رفتم داخل نمیخواستم با مرتضی
روبرو شوم همینکه او را دیده بودم قلبم
داشت از جا کنده میشد توان صحبت و
گفتگو با او را نداشتم از طرفی دلم
نمیخواست امیر تحریک شود.
🌸 نیمههای شب بلند شدم تا به حیاط
بروم دلم میخواست روی همان سکویی
که بارها با مرتضی مینشستم بنشینم و
یاد ایام کنم اما پیشاز من کس دیگری
دلتنگ آن سکو شده بود هیبتش را در
تاریکی تشخیص دادم به دیوار تکیه زدم
و به سیاهی چشم دوختم ...
اشک گاهی درمان درد نمیکند...
بیصدا برگشتم داخل و تا صبح خواب
پریشان دیدم .
🌺 فردای آن روز پیشازظهر بنا بود به
مسجد رفته و آنجا را آماده مراسم
کنیم ، من داوطلب شدم تا وسایل را
ببرم و بچینم.
🖤 عکس زنعمو و چهار بچههایش و
عکس بابا را برداشتم بهعلاوه روبان
سیاه ،گل، شمع ، ترمه و گلاب مشغول
چیدن وسایل داخل مسجد بودم که
صدای یا الله او توجهم را جلب کرد...
جای فراری نبود هر دو دستپاچه بههم
نگاه کردیم :
سلام
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتچهلوسوم
🔴 مغبون گفت :
کاری از دستم برات برنمیآیند...
بلند شد ... اگه خوبی من برم خوبیت
نداره اینجا باشم
🌺 آره خوبم برو ... به سمت در رفت
ایستاد... برگشت...
میخواست چیزی بگوید اما پیش
دستی کردم با التماس گفتم :
😢 حلالم کن مرتضی ...
تورو به خونِ بابای شهیدت
تورو به روح بابام حلالم کن ...
گیر افتاده بودم ، پای آبروی بابام و آینده
بچه ها در میون بود ... حلال کن منو
🔵 مستقیم نگاهم کرد ... سکوت ...
آهی کشید و سری تکان داد و گفت :
🔴 حلالت باشه طیبه ...
طیبه حال بدت رو با مامان فاطمه
تقسیم کن اون یه مادر و معلم
خوبه برات ،زندگیتو درست کن...
تو حالا زن اون مرد هستی...
صاحب زندگی شدی... پس بسازش ...
💖 چقدر این جملات را برادرانه برایم
گفت و بعد سریع رفت.
تمام شدم...
من همانجا در همان مسجد تمام شدم.
🌸 بقیه مراسم مثل همیشه برگزار شد ،
یخ مرتضی هیچوقت باز نشد ،
هیچوقت جاییکه من بودم حاضر
نمیشد اما به توصیه او به عمه فاطمه
پناه بردم و زندگیام وارد فاز جدیدی شد
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتچهلوپنجم
🔴 هیچکس جز امیر راز صیغه محرمیت
من و مرتضی را نمیدانست آن روز هم
نتوانستم آن را فاش کنم ، وسط
صحبتها این جمله عمه فاطمه برایم
سخت بود :😔
🔵 طیبه چرا فکر میکردم تو هم
مرتضایی منو میخوای ؟
😢 حرفی برای گفتن نداشتم ...
سرم را پایین انداختم ...
🟤 خواستن مرتضی یک چیز بود و
پرداختن بدهی بابا بابت تعاونی که از
بین رفته بود یک چیز دیگه ، مبلغ این
بدهی طوری نبود که کسی دوروبر ما از
پسش بربیاد باور کنید من چارهای جز
اینکار نداشتم...
✅ باشه نازنینم ادامه نده...
درکت میکنم هرچند که از معصومه
ناراحتم که چرا بدون مشورت ما اینکارو
کرد فقط چهار ماه از فوت پدرت گذشته
بود که به یکباره خبر نامزدی تو و امیر رو
به ما داد و باعث به وجود اومدن
دلخوری شد ... بگذریم...حالا بگو چه
کمکی از دست من برمیآید ...
🔴 عمه جانم من شرعاً و عرفاً همسر
مردی هستم که عاشقانه منو دوست
داره اما خیلی باهاش متفاوتم ، بنا به
دلایلی هم الان نمیتونم و نمیخوام که
ازش جدا بشم ، دلم میخواد حالا که
سرنوشت من این شده حداقل طوری
همسرداری کنم که فردای قیامت
شرمنده بابا و مامانم و حضرت زهرا
نباشم ... خجالت میکشم از این
زندگی... زندگیای که هیچ چیزش به
من نمیآید...
❤️ عمه آن روز برایم بابی را فتح کرد که تا
این لحظه مفتوح ماند و با حرفهایش
در آن جلسه و جلسات بعد سبک
همسرداری و نوع نگاه مرا به زندگی
تغییر داد مثل زمان کودکیام که
خواندن و نوشتن یادم میداد آن روز
هم الفبای زندگی را برایم معنا کرد به
توصیه عمه در فرصت باقیمانده
درسهایم را جمعبندی کرده و در کنکور
رشتهی روانشناسی قبول شدم امیر کل
خانوادهها را سور داد و برایم ماشین
شخصی خرید .
🔵 طبق فرمولهایی که عمه یادم داد
رفتارم را با امیر تغییر دادم ...
سخت بود ... اما شد.
هیچوقت عاشقش نشدم اما با او
حسهایی را تجربه کردم که کمکم راه
زندگی مرا نمایان کرد من و امیر سیری
را شروع کردیم که تعریف مجدد آن
برایم هم سخت است و هم شیرین ...
❌ فکر طلاق همان روزها از ذهن من
پر کشید تا روزی که ...😔
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتچهلوهشتم
💖 پس برای جلب محبوب چاره ای
جز جلب نظر امیر نبود.
🔴 در دنیای آن زمان ما طلاق وجود
نداشت و من هم توان جنگیدن
نداشتم ...
خستهتر از آنی بودم که برای بدست
آوردن آنچه که میخواهم بجنگم...
🌸 آرایشم تمام شد رفتم و لباس زیبایی
که در خرید عروسی برایم گرفته بودند
پوشیدم ... کفشهای مجلسی را پا
کردم . جواهراتم را انداختم
یک دل سیر زاااار زدم و با خدا
معامله کردم:
🌺 خدایا فقط بهخاطر تو ...
چونکه میدونم دوست داری خوب
همسرداری کنم...
خدایا دلم چیز دیگهای میخواد اما
تسلیم تو هستم ...
❤️ عشق به امامزمان از من زن دیگری
ساخته بود زنی که هدف داشت ، انگیزه
داشت ، بابا داشت.
هیچوقت حالت چشمهای امیر را
فراموش نمیکنم از در که وارد شد
خشکش زد ، محو من بود با کمی حیا سمتش رفتم دستهایش را گرفتم :
🔵 چی شده چرا ماتت برده؟؟؟
با تعجب گفت : طیبه خودتی ؟؟؟
بعد دستپاچه گفت :امروز چه روزیه؟؟؟
نکنه تولده ؟؟؟ نه بابا چه گیجم من...
#ادامه_دارد
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتچهلونهم
🔴 بعد با دست محکم به پیشانی زد :
چقدر خرم من.. نوکرتم ...
حتما دارم خواب میبینم ...
الان آهاااا الان از خواب میپرم...
🔵 منم که برای اولینبار از مزهپرانی او
خندهام گرفته بود با ناز و ادا گفتم :
🌸 نه خواب نیستی هیچ مناسبتی هم
نداره فقط خواستم بهت بگم که ...
جدی شدم با جدیت ادامه دادم:
که بدونی خیلی مدیونتم ...
خیلی زحمت ما را کشیدی ...
خیلی باهات بداخلاقی کردم...
خیلی صبوری کردی...
💖 هیجانزده مثل پر کاه بلندم
کرد و گذاشت روی اپن :
🟤 خب خب دیگه چی میخوای بگی
اصل حرفتو بزن بگو ببینم الان قلبم
وایمیسه... با خجالت گفتم:
❤️ هیچی به خدا فقط میخواستم
ازت تشکر کنم...
🌸 دیگه روی زمین بند نبود ، رفت
و ضبط را روشن کرد . بین آنهمه
کاست گشت و یکی را انتخاب کرد و
گذاشت دستهای من را گرفت و
دورتادور سالن میرقصید و میچرخید و
قربانصدقه ام میرفت.
✔️ تسلیمشده بودم. سخت بود برایم ...
میان آن چرخشها یک آن تصویر
مرتضی از جلوی چشمهایم رد شد آنجا
که نمازش را تمام کرد و برگشت و
پیشانیام را میبوسید ...
سرم را محکم تکانی می دادم ...
❤️ در آغوش امیر میچرخیدم و لبخند
میزدم. خدایا به من توان بده تا
شرمندهی تو نباشم ...
🔵 آن شب شروع تغییرات من در مقابل
امیر بود باید خودم را میساختم در
مقابل مردی که شاید بنده خوبی برای
خدا نبود اما برای من که همسرش
بودم و خانوادهام کم نمیگذاشت.
#ادامه_دارد
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهفتادوهفتم
🔶 با خجالت گفت :
واسه همین انقدر مرتب اومدم
دعا کن بتونم خوب حرف بزنم
بعضی از دانشجوها با دنیای ما
خیلی غریبن، آهی کشید و پرسید
⁉️ طیبه تو این راه کمکم میکنی ؟
💙 اشکهایم را پاک کردم ، سرم قد یه کوه
شده بود اما با لبخند تلخ و مسلط
صحبت کردم : ببین مرتضی ... آقا
مرتضی ... گفتنی ها رو خودت خوب
گفتی ،خیلی برات خوشحالم
جز این از پسر آقا سید و عمه فاطمه
انتظار نمیرفت،نمیدونم چه کمکی از
دستم بر میاد،میدونی که کوتاهی
نمیکنم،ولی خودت هم میدونی که ما
نباید...... حرفم را قطع کرد
🔴 میدونم چی میگی
به همین نزدیکی وقت اذان قسم
میخورم طیبه منو نمیبینی ، اصلا جایی
که باشی نمیام ،مگه به ضرورت
خودم میدونم که ما تا وقتی که زنده
هستیم بااااید از هم فاصله بگیریم .
❤️ دو نفر که روحشون به هم گره خورده
هیچ وقت نمیتونن عادی و معمولی با
هم باشن،پس خیالت راحت
کمکی که ازت میخوام برای خودم نیست
🔸پس چی ... واضح بگو لطفا چه کاری از
دستم برمیاد ،میخوام باهات معامله کنم
راحله ۲ تا پسر داره و یه جمیله ،
🟢 جمیله با تو،در عوض محمدت با من
تو هوای جمیله رو داشته باش،همه
جوره سر محمد برات جبران میکنم
تو خواهری کن برام ،ببین چیکار میکنم
واسه پسرت.
❤️ معامله وسوسه انگیزی بود...
کمی تامل کردم و گفتم :
حرفی نمیمونه آقای برادر ، من چه تو
تلافی کنی چه نه حتما هوای جمیله رو
دارم ، پس برو با خیال راحت به آرمانهات
برس ... نفسی از سر آسودگی کشید
بلند شدم و برایش چای ریختم
نگاهم به موبایلم افتاد
⚪️ امیر چند تا پیام داده بود :
خوبی عشقم ...همه چی روبراهه ...
موفق باشی همسر توانمند من ...
زیر لب لبخند زدم
💙 من جمیله و راحله را زیر پر و بالم
گرفتم،اما هر کاری که من انجام دادم
هزاران هزاران هزاران هزار برابرش را
هزاران هزار برابرش را مرتضی برایم
جبران کرد... بازیهای روزگار عجیب بود
و عجیب بود و عجیب...
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادوچهار
🔶 امیر اشاره کرد که خودم میگم
من را روی مبل نشاند و گفت :
نگران نشو ، نگفتم که حرص نخوری ، یه مشکل مالی پیش اومده ،هاج و واج نگاهش کردم ،
⁉️ این مشکل چقدر بزرگه که آقاجون
و مامان به این روز افتادن ؟ سرش را پایین انداخت و گفت :
🔵 امروز هر ۴ سوله آتیش گرفت و تمام باری که وارد کرده بودیم سوخت ...
چند لحظه سکوت کردم ، بعد از جا بلند شدم باید قوی می بودم ، فدای یه تار موی بچه هامون ،تنت سلامت باشه
🔴 رفتم و چای و میوه آوردم و به همه دلداری دادم ،مادر و پدر امیر رفتند
آن شب تا نزدیک سحر هر دو نخوابیدیم
من نگران او بودم و امیر نگران من
کلی صحبت کردیم و نقشه کشیدیم تا از بن بست خارج شویم،کلی سر به سرش گذاشتم ،نزدیک سحر بود که گفتم :
پاشو بریم بیرون یه دور بزنیم شاید بستنی چیزی باز باشه ،رفتیم و دور زدیم و از دکه دو تا فالوده بستنی خریدیم و خوردیم
وسط خوردن بستنی سر به سرش گذاشتم و خندید ، گفتم : به خدا اگه یه نفر ما رو ببینه فکر نمیکنه ما ورشکست شدیم
🟢 امیر همانطور که از خنده ریسه رفته بود گفت : راست میگی بیشتر شبیه کسایی هستیم که بلیطشون برنده شده ،
اذان صبح بود رفتیم مسجد محل و نماز خواندیم ،هر دو بعد از نماز با چشمهای سرخ از اشک به هم رسیدیم ، روزهای سخت مالی ما شروع شد ، ولی ما خدا را داشتیم ، امیر مرا داشت ،و من امام زمانم را ...
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادوپنج
🔶 امیر بعد از ورشکستگی شرایط سختی را گذراند بیشتر بار بدهی ها را تنهایی به دوش میکشید تا ما سختی نبینیم
من هم از ۷ صبح تا ۹ شب کار میکردم بیشتر ساعات روز هدا و مهدا اگه مدرسه نداشت را با خودم همراه می بردم ، هم موسسه و هم دفتر ، فقط دانشگاههایی که تدریس داشتم بچه ها پیش مامان معصومه که حالا حسابی تنها شده بود
می ماندند.
🔵 این تلاشها از من زن پولسازی ساخت ، از همه تواناییها و تحصیلاتم استفاده میکردم برای کسب درآمد و کمک به امیر و زندگی و ادامه اهداف فرهنگی و آموزشی خودم . این وسط دلم به حافظ شدن محمد خوش بود، تمام تلاش خودم را میکردم تا بچه ها این میزان کار کردن من و پدر را امری عادی بدانند و هیچ تنشی به خانه منتقل نشود ، امیر هم به خوبی همراهی میکرد ولی پیر شد ، در عرض دو سال به اندازه ده سال پیر شد
در همه آن روزها طبق آموزشهایی که دیده بودم با پیامها و تماسها با آغوش گرم و زبان شیرین ، با صرفه جویی و قناعت تلاش میکردم تا همسرم آرام باشد ، چرا که رضای امام زمانم در گرو آرامش و رضایت این مرد بود ، چون انگیزه داشتم کم نمی آوردم خسته نمی شدم
🟢 محمد که ۱۵ ساله شد برایش جشن عبادت گرفتم ،با یک کیک کوچک و کلی کتاب جدید که لا به لای ورقهایشان پسر بچه مرا به مردی کامل تبدیل کنند.
امیر از اینکه محمد ساعات زیادی را با مرتضی میگذراند ناراحت بود ، به وضوح حسادت میکرد و از من انرژی میگرفت .
🔻نزدیک نوروز ۹۲ بود ،طبق معمول محمد و مرتضی پی کارهای جهادی شب عید بودند و امیر کلافه ، چه معنی داره الان ۷ شبه و این بچه هنوز تو اون پایگاهه
💙 حق با توئه عزیزم حال این پسر پر رو میگیرم ،اینجوری که حرف میزدم آرام میگرفت ، ولی واقعا جای شکر داره ها ، ببین چه لقمه ای دادی به این پسر که برای کارهای جهادی خسته نمیشه ، هرچی داره از تو داره ، باید شکر کنیم به خاطر داشتنش ... نرم میشد بعد از حرفهای من
🔴 طیبه جان من که نمیگم نره کار جهادی ، ولی خب از درسش نزنه ، فردا پس فردا کنکور کم نیاره ، نگران نباش حالشو میگیرم ، برنامشو دقیق تر میریزم که از درسشم نمونه ،رفتم آشپزخانه و به محمد پیام دادم :
⚪️ گل پسر طیبه همین الان یه پیام قشنگ بده به بابا و آرومش کن ،نگرانته،
چشم عشقم، اینو بگم خوبه ؟
سلام پدر ببخشید دیر شد
⚪️ نخیرم این چه پیامیه آخه
اینو براش بفرست : سلام پدر
سلام سلطان ،سلام ستون
ببخشید این پسر ناخلف خودتونو
باور کنید هر بسته ای که دست فقرا میرسونم یاد شما میوفتم که چقدر خیر هستید ،امشب زودتر میام یه کشتی با هم بزنیم باشه
🔻چشم مادر ... خدا شما رو برام نگهداره
الان میفرستم براشون ، باید میانداری میکردم تا هیجانات مثبت محمد با مرتضی خالی شود و امیر هم آرام بگیرد
اگر مرتضی نبود محمد این میزان تقوا و شور کار کردن برای خدا را نداشت
امیر در عین همه خوب بودنهایش برنامه ای برای رشد شخصیتی و معنوی بچه ها نداشت ،ولی هیچ وقت اجازه ندادم بچه ها متوجه تفاوتهای اعتقادی پدرشان شوند
همیشه ویترین پدر یک پدر معتقد بود
امیر برای ساختن این ویترین کمکم کرد
✅ آن شب هم بعد از نماز سجده شکر
کردم ،خدایا شکرت ،درسته اوضاع مالی سخت شده ،ولی داشتن این ۳ تا بچه باهوش و باتقوا یه دنیا می ارزه
خدایا کمکم کن تا حواسم به همه باشه ...
🔴 با گسترش و نفوذ داعش در منطقه زندگی من و راحله هم تغییر کرد ...
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادوشش
❤️ محمد در کنار مرتضی به شدت تحت تاثیر رسول پسر دوم راحله بود ،با اینکه ده سال فاصله سنی داشتند ولی وجود رسول برای محمد غنیمت بود
🔶 سال ۹۳، زمزمه های سفرهای مرتضی و رسول به گوش رسید ،جمیله و راحله خیلی نگران بودند ،جمیله برای تخصصش تلاش میکرد و هربار درباره خواستگارانش با هم صحبت میکردیم ،برای مهدا تحلیل خواستگاران جمیله خیلی جذاب بود و من هم عامدانه برایش تحلیل میکردم تا دختری که در هیجانات نوجوانی هست مسیر برایش روشن شود و دنیا و جنس مخالف را بهتر بشناسد .
🟢 به دعوت جمیله به دیدن راحله رفتم
تازگیها بیماری پارکینسون او شدت پیدا کرده و ارتعاشاتش بیشتر بود .
طیبه جان چیکار کنم با آقا مرتضی و رسول ؟ این یه جنگه واقعیه
دیگه اردوی جهادی و تفحص نیست که کوتاه بیام ،دل من هم آشوب بود ، نه صرفا برای مرتضی و رسول ، بلکه برای همه جوانهای کشورم ، مردم عراق و سوریه.
🟢 آروم باش راحله جان ، تو که بی تابی کنی دیگه از بچه ها انتظاری نیست ، بسپارشون به خدا ...
آقا مهدی چی ؟ ایشون کاری نداره
مهدی پسر بزرگ راحله بود...
نه خدا رو شکر مهدی سرش به زندگی خودش و همسر و بچش گرمه ، کارمنده
ولی این رسوله که با مرتضاس همش
همون موقع که رفت دانشگاه امام حسین لباس پاسداری رو برای خودش کنار گذاشت
هرچی آقا مرتضی ریخته این جمع کرده
🔻 چرا نمیگی هر چی پدر شهیدش ریخته؟ خون اون مرد بزرگ تو رگهاشه
انتظار نداشته باش بیخیال بمونه
دلتو بزرگ کن مهربون ،بسپارشون به خدا
هر دفعه که مرتضی به سوریه و عراق میرفت بیقراریهای محمد شروع میشد...
محمد کله شق شده بود، منم باید برم سوریه ،در جوابش می گفتم :
نمیشه مامان جان تو که سپاهی نیستی
داری حقوق میخونی مگه قرار نبود بری سراغ وکالت،
🔴 مشکلی نداره ، صحبتهامو کردم
با همین مدرک هم میتونم ورود کنم
سخته ولی شدنیه ... محمد حرفشم نزن بابات قبول نمیکنه ،دق نده منو ...
مادر من ...نمیتونم واقعا ...
هر دفعه آقا سید میره سوریه قلبم پر میزنه ...شما نمیدونی چیا برامون تعریف میکنه ...امتحان سختی بود .
من توانش را نداشتم .همیشه از خدا خواسته بودم که به من رحم کند من ظرفیت امتحان شدن با بچه هایم را ندارم
از طرفی امیر هم هیچ جوره کنار نمی آمد .
🔵 محمدم یه راه دیگه واسه خدمت پیدا کن مادر ،من توان مطرح کردن با پدرتو ندارم .سرش را پایین انداخت .
باشه ...خودم راهشو پیدا میکنم
🔶 بعدها متوجه شدم همان سال کار ورود به سپاه را انجام داده و من و پدرش بیخبر از همه جا فکر میکردیم پسرمان حقوق می خواند.سال ۹۴ بود دو روز به سالگرد زلزله زده ها مانده بود ، امیر تماس گرفت و هماهنگ کرد تا فردا به روستا برویم .پدرش سال قبل به رحمت خدا رفته بود ،مادرش و معصومه خانم را برداشتیم و به روستا رفتیم ، هدا پیش مهدا ماند .
مهدا کنکور داشت و حسابی با درس مشغول بود.محمد برای اردو رفته بود کرمان. عمه فاطمه و جمیله با آقا رسول و آقا مهدی و همسرش آمده بودند ، مرتضی طبق معمول نبود.
🟢 مراسم انجام شد.
بعد از مراسم روستا کاروانی از ماشین به سمت منجیل به راه افتاد تا بر سر مزار عزیزانمان حاضر شویم . به حرمت مادر امیر وقتی ایشان سوار ماشین ما بودند من عقب مینشستم . امیر در پیچ و خمهای جاده زیبای روستا تند رانندگی میکرد تا زودتر سر مزار برسیم ،لوازم پذیرایی صندوق عقب ماشین ما بود و به عمو اکبر قول داده بود به موقع برساند.
⚪️ کل مسیر قربان صدقه مادرش میرفت ،گاهی هم از آینه مرا می دید و با چشمهایش محبت میکرد. یک موسیقی ترکی سوزناک در حال پخش بود که معصومه خانم آن را زمزمه میکرد.
گوشی را برداشتم و به مهدا زنگ زدم
انتهای صحبت بود که گفت : مامان جان بزار رو آیفون لطفا با بابام کار دارم ،
امیر جان مهدا کارت داره،گوشی را نزدیک صورت امیر گرفتم ،نازلی قیزیم...
فداش بشم من ... بابا جان ...
جانم بابایی ... بابایی اومدنی از اون کلوچه پزی لوشان برامون کلوچه فومنی بخر لطفا ...به مامان بگم باز یادش میره ...
میخوام برای استادم ببرم ...
یه کمی هم روغن زیتون براش بیارید
🔻چشم بابا جان ...ميگما مهدا ...
انگار دست اندازی بود نمی دانم ماشین روی هوا رفت و گوشی از دستم افتاد
سرم پایین بود و با معصومه خانم دنبال گوشی میگشتیم که ...دیگر چیزی خاطرم نیست ،فقط صدای یا حسین امیر و ناله های مادرش و صدای فریادهای مهدا و هدا پشت گوشی :چی شده؟؟؟
مامان بابا چی شده ؟؟؟
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادوهشت
🔶 یک ماه بین بیمارستان رشت و روستا و کرج در حرکت بودیم،با دست گچ شده ...
به مسجد مادر امیر رسیدم . خانواده اش نگران امیر بودند . با کمک عمو اکبر و حیدر و محمد به امیر میرسیدیم . آخر هفته ها هم عمه بچه ها را می آورد، طیبه ی قوی باید این مرحله را هم میگذراند، طیبه ی قوی باید به بچه هایش یاد میداد که در موقع سختی هم لبخند بزنند و ناشکری نکنند .اما خودم در خلوت، در گوشه نمازخانه بیمارستان اشک میریختم و از امام زمان کمک میخواستم، بعد از ترخیص امیر زندگی جدید ما شروع شد ....
🔵 محمدم یک جوان ۲۴ ساله ؛
زیبا و مومن و مودب ، هم کار میکرد و هم درس میخواند . مهدا یه دختر دانشجوی محجبه و خانم ،هدا محصل زیبا و سرحال ... بچه ها ۳ یار من بودند برای نگهداری از امیر ، هنوز مشکلات مالی کامل حل نشده بود ، مسائل مالی را خودم مدیریت میکردم تا بچه ها صدمه نبینند .
امیر به لطف خدا روز به روز بهتر میشد
هفته ای سه جلسه فیزیوتراپی و کاردرمانی داشت که همه را خودم میبردمش ...
گاهی حیدر و محمد هم میآمدند .
در مسیر رفت و آمد کلی شوخی میکردم و میخنداندمش تا با روحیه خوب به درمان دل بدهد .
🔴 ببین امیر من اینجوری پشت فرمون برات قر میدم بد نباشه یه وقت ...
الان یکی میبینه میگه هرچی در میاد از این خانم چادریا در میاد ، به سختی جوابم را داد : نه ... نه ... نه عشقم تو راحت باش ... ضربه ای که به گردنش وارد شده بود شدید بود . نخاع آسیب جدی دیده بود . ولی به لطف خدا و کاردرمانیها همه چیز عالی پیش میرفت . هم پاهایش کم کم حرکت کردند . و هم دستهایش کمی جان گرفتند . صحبت کردنش هم در طی یکسال خیلی بهتر شده ... در آن سال من ۱۵ کیلو وزن کم کردم ،از بس تقلا داشتم ... کار و تدریس و مدیریت خانه
و امیر ۴۰ کیلو لاغر شد .یک پاره پوست و استخوان بود ...
🔻یک سال گذشت، سالگرد زلزله زده ها و سالگرد فوت مادرش که رسید دوباره برگشتیم روستا،با عصا راه میرفت .
داخل اتاق موهایش را سشوار کشیدم و لباس مرتب تنش کردم و برایش عطر زدم .
دستش را گرفتم و با هم وارد سالن خانه پدریش شدیم . جمعیت آمده بودند برای تسلیت ، شروع کردیم خوش آمد گویی و بین مهمانها حرکت کردیم . از دور مرتضی را دیدم بعد از سالها ، یک لحظه طول کشید تا بشناسمش، کل موهایش سفید و طلائی شده بود ، صورتش شکسته تر ، پدرم بود انگار سن و سال آخرین سالهای عمر پدرم را داشت. با سر سلام و علیکی کردیم. امیر زیر گوشم گفت :
طیبه ببین شبیه عروس دومادا شدیم ما .
🟢 یک لحظه خنده ام گرفت ، چادرم را جلو دهانم گرفتم و گفتم : خدا نکشتت نمیدونی مگه جنبه ندارم الا وسط ختم خندم میگیره آبروم میره ... جدی شد .
وسط سالن رسیده بودیم . ایستاد و جدی و بلند طوری که همه بشنوند گفت :
طیبه تو آبروی منی ،پدر منی ،مادر منی ...
کس و کار منی ... بعد با گریه خم شد و دستم را بوسید . نکن امیر جان می لرزید
🔻 نگران به محمد که پدرش را بغل کرده بود نگاه کردم . چرا میلرزه پس ...
هیچی نیست مامان جان نگران نباش .
با ترس صدا زدم : جمیله، جمیله جانم
جمیله و همسرش که بودند دلم قرص بود . عمه فاطمه خودش را به من رساند
🔸 گلم آروم باش چیزی نیست که
برو پیشش من و بچه ها به مهمونها میرسیم .با نگاهم تشکر کردم و رفتم اتاق
امیر را خوابانده بودند .جمیله بازویم را فشرد و با همسرش از اتاق خارج شدنی گفت :چیزی نیست استاد نگران نباشید .
🖤 محمد مهدا و هدای گریان را از اتاق خارج کرد .کنار تخت نشستم ،موهایش را مرتب کردم ،با تمام محبتم گفتم :
چی شدی پس عشقم، نمیگی طیبه میمیره برات، خوبم الان ... ببخش منو ...
💔 وای امیر نمیبخشمت اگه بازم از این حرفها بزنیا ، تو شوهر منی ، پاره تنمی ، مثل بچه هامی ، مثل حیدر ، اگه کاری میکنم برات وظیفمه ، منم مریض بشم تو مثل پروانه دورم میگردی . باز هم دستهایم را بوسید ...
💜 بعد از ۲۵ سال آن شب حرفی را زد که می دانم سالها با خودش تکرار کرده بود .
لرزان و با ترس و بغض حرفش را زد .
حلالم کن طیبه ...
من نگذاشتم تو با مرتضی زندگی کنی .
جوونیتو گرفتم ازت ؛ به خاطر خودم زندگی شما دو تا رو خراب کردم . انگشت اشاره ام را روی لبهایش گذاشتم . هیییسسس ...
نگو اصلا ... هیچ وقت ،زندگی من تو بودی امیر ؛ خدا تو رو به من داد تا کنارت رشد کنم . کنارت درس بخونم . کنارت ۳ تا بچه گل داشته باشم . تو هدیه ی خدا بودی .
دیگه نگیا ... بغلش کردم ...
امیر نحیف من ...
🤍 خدا می داند که در آن لحظه رضایت محض بودم از عمری که با امیر طی شده بود ... امیر همان شب و پیش از رسیدن به بیمارستان در حالیکه در آغوش من بود برای همیشه رفت ...😢
🔸 من ماندم و داغ نبودن او ...
داغ یتیمی فرزندانم و مسئولیت زندگی که حالا سنگین تر شده بود ...
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادونه
🔶 قوی بودم ،چاره ای جز قوی بودن نداشتم ... موقع تشییع تمام حواسم را جمع کردم که اعمال به خوبی انجام شود .
در قبرستان روستا کنار بقیه عزیزانم امیر هم به خاک سرد سپرده شد .
حیدر و عموها و دایی هایم ، خانواده امیر همگی سنگ تمام گذاشتند تا مراسم به خوبی برگزار شود.
🔵 سر مزار ، محمد در آغوش مرتضی بود همه می دانستیم با بودن سید محمد آرام است ... عمه و هدیه دخترها را گرفته بودند ... ولی من محکم ایستاده و مراقب امیرم بودم تا در آخرین سفر زندگیش به خوبی بدرقه شود. پسر عمو برایش زیارت عاشورا خواند . رفتم کنارش و ازش خواستم تا از همه حلالی بگیرد ، برایم مهم بود که امیر سبک بار باشد. بعد از تدفین مهمانها را به عمه و حیدر سپردم و خودم و بچه ها ساعتها سر مزار نشستیم و اعمال بعد از تدفین را به جا آوردیم. چقدر این ماندن بعد از تدفین همه را آرام کرد . می دانستم این ماندن و خلوت برای همه ما لازم است . دخترها و محمد چشمهایشان باز شده بود ،نماز میخواندند و از من سوال میپرسیدند که برای بابایشان چه کاری انجام دهند . بعد از اذان مغرب نماز شب اول را همانجا خواندیم و برگشتیم خانه .
🔴 تمام شد ...
زندگی من و امیر بعد از ۲۵ سال تمام شد
انگار همین دیروز بود که رنج هم آغوشی او را پذیرفتم و حالا در رنج دوری اش در غم نشسته بودم. آن شب از خدا صبر خواستم و مسافرم را به خودش سپردم تا خوب میزبانی کند . از اینکه امیر مشروب خوار رقاص به حاج امیر و پدر ۳ حافظ قرآن و مرد معتبر و خیر محله و روستا تبدیل شده بود خدا را شاکر بودم. بعد از مراسم من یک روز زودتر با همراهی هدیه و جمیله برگشتیم کرج ... وسایل امیر را خودم جمع کردم ... نگذاشتم بچه ها با دیدن وسایل پدرشان اذیت شوند . اولینها بعد از رفتن امیر سخت بود:
🖤 اولین شبها ،اولین روزهای کاری
اولین تولدها و .اما زندگی ادامه داشت ...
💜 کم کم روال زندگی به دستم آمد.
بچه ها هم به لطف امام زمان فهیم و دانا بودند . باز هم سخت کار میکردم .
کار زیاد درمان دردهایم بود . توانسته بودم اوضاع مالی را سامان بدهم . محمد بیشتر وقتها نبود ، با مرتضی و رسول بین سوریه ، عراق و ایران در حرکت بودند.
۶ ماه از فوت امیر که گذشت مهدا سر صحبت را باز کرد : پسر خوبیه ، تو دهات چند بار دیدیم همو ، اتفاقی تو دانشگاه تهران با هم برخورد داشتیم ...
شبیه خودمونن ...
ته دلم خوشحال بودم از اینکه مهدا به فکر سامان گرفتن افتاده ...
اسم پدر و مادرشو بگو تا ببینم میشناسمشون ...
💚 با محمد تحقیق کردیم ،پسر خانواده دار و از اقوام دور مادر مرحومم بودند ، آمدند و صحبت کردیم ... با اجازه آقا محمد و برادرم حیدر و عموهای مهدا باید عرض کنم که ما از آقا داماد نه طلب جنس می کنیم و نه رسم شیربها رو اجرا ، هر چه مقدور بود جهیزیه مهدا میشه و بقیه زندگیشون رو هم خودشون میسازن ان شاالله... مهریه هم حق مهداس که خودش ۱۴ عدد سکه نیت کرده ...
مبارک باشه ،سر همین تصمیم خانوادگی کلی حرف شنیدیم از فامیل ، که دخترت را از سر راه آورده ای !!!
اما من درگیر رسومات اشتباه نمیشدم
در عوض داماد ، پسرم شد...
بعد از محرمیت وقتی صورتش را بوسیدم با همه ادب دستم را بوسید و همیشه قدر دان همین حمایت ابتدای زندگی بود.
💞 مراسم عروسی آبرومندی گرفتند و بچه ها زندگی تمیز و به دور از چشم و هم چشمی خود را شروع کردند.
🟢 نزدیک عید بود به اصرار مهدا و هدا آرایشگاه رفتم و موهایم را رنگ کردم ، عروسی مهدا چون خانم ها و آقایان با هم در تالار بودند و مولودی خوانده میشد آرایشگاه نرفتم . جلوی آینه آرایشگاه به خودم نگاه کردم ،چون لاغر شده بودم سن و سالم زیاد به چشم نمیآمد اما موهایم حسابی سفید شده بود،چند ساعت آنجا ماندم ... من کتاب صوتی گوش میدادم و آرایشگر کارش را میکرد ... بعد از اتمام کار جلوی آینه لبخند زدم ،تغییر کرده بودم.
🔶 زندگی بدون همسرم ادامه داشت ...
هر دو هفته در میان به روستا میرفتم و برای امیر و جمیع رفتگان خیرات میدادم ...
🔻 پنجشنبه غروب یک هفته پیش از نوروز ۱۳۹۷ سر مزار بابا نشسته بودم که مرتضی آمد ...
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودویک
🔶 نکن با خودت ...
خجالت زده اشکهایم را پاک کردم .
تو چه میدونی حال منو ...
پس قضاوتم نکن ...
🔵 من فقط یه چیزو خوب میدونم طیبه ...تو از پس همه چی بر میای .
تو طیبه قوی هستی .
تو خدا و امام زمان رو داری .
تو بیماری امیر و مراسم جلو نیومدم .
چون دلم میخواد همیشه تو رو قوی ببینم .
اما میدونی که حواسم به کارها بود ...
🔴 خیر ببینی ... همین که مراقب محمد بودی یه دنیا کمکه ،ببخش منو ...
این روزها میزون نیستم .
سعی میکرد به صورتم نگاه نکند .
با لبخندی گفت : درست میشه ...
خدا بزرگه ...گفتم : برو تو خیس شدی ...
برو تو خیس شدی ،ممنون ازت ...
دستی تکان داد: یا علی ،حرکت کردم .
🔻 عید ۱۳۹۷ بنا به سنت قدیمی به یاد امیر منزل ما در روستا خرجی داده میشد .
رفت و آمد فراوان و همه در تلاش بودند .
برای مهدا و همسرش یکی از اتاقها را آماده کردم که راحت باشند.
سر مزار هم حسابی شلوغ بود .
تا چشم کار میکرد جمعیت ایستاده بود .
به جمعیت نگاه میکردم ،چرا دنبال مرتضی میگشتم ،از دور ماشینش را شناختم ...
از ماشین پیاده شد و رفت به راحله کمک کرد . آن سال اولین سالی بود که راحله با عصا راه میرفت . بیماریش تازه عود کرده بود . دیدم دستهایش را گرفته و قدم قدم می آیند. چند حس مختلف را به یکباره تجربه کردم :غم ؛ خشم ؛ تنهایی ؛
نا امیدی ؛ خجالت ؛ چشمهایم را بستم و باز کردم . نگاه خیره عمه روی من بود .
رفتم و با مهمانها مشغول شدم .
آن سال محمد و رسول و مرتضی تنها ۵ روز از نوروز پیش ما ماندند و بعد هر ۳ به ماموریت رفتند ... بیشتر تعطیلات را با عمه بودم و کتاب جدیدم را با او اصلاح کردم. باید خودم را مشغول میکردم .
طیبه باید قوی باشد مثل همیشه ...
تصمیم گرفتم محمد که برگشت درباره ازدواجش جدی صحبت کنم .
اما با صحبت های عمه فاطمه تمام فکرم بهم ریخت ...
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودودو
🔶 وقتی که محمد ایران بود ساعتها با هم صحبت میکردیم .پسر تحلیل گر من به خوبی زیر دست سید رشد کرده بود .
ارادت خاصی به سردار سلیمانی داشت . و همیشه خودش را فدایی مردم و رهبر می دانست . دلم قنج میرفت برای اینهمه بصیرتش... گاهی هدا سر به سرش میگذاشت و در کارش چرا می آورد ، ولی در نهایت او هم تسلیم این میزان عشق و ایمان محمد به راهش می شد .
🔴 یکی از شبهای اواخر فروردین ماه ساعت حدود یک نیمه شب بود و داشتم داخل تلگرام به گروههای دانشجویانم رسیدگی میکردم که مرتضی پیام داد :
سلام شب بخیر
تا حالا سابقه نداشت که به صورت خصوصی پیام ارسال کند ، نگران شدم .
با نگرانی پاسخ دادم :
سلام محمد و آقا رسول خوبن ؟
استیکر خنده فرستاد و گفت:
بله مادر نگران ، محمد و ما خوب هستیم .
ان شاالله دو روز دیگه برمیگردیم .
خیالم راحت شد . ولی کمی استرس داشتم ، خب به سلامتی ان شاالله ...
در خدمتم، خواستم حالتونو بپرسم، اون شب با اون حال بد رفتید .
🔵 داخل اتاقم و تنها بودم ، آخر شب مردی که سالها عاشقش بودم داشت حالم را میپرسید ، حال عجیبی داشتم ، از زیر ترکهای کویر روحم انگار جوانه ای میخواست سر بلند کند ولی من با چکمه های آهنین بالا سرش ایستاده بودم تا هر جوانه ای را زیر پا له کنم پس راهی جز تلخی نمیماند . مرتضی مثل من تنها نبود که راحت با او حرف بزنم ، بسیار رسمی گفتم : سپاسگزارم ، من عذرخواهی میکنم . اون روز حالم مساعد نبود .
مهم نیست ... مهمه ...
میدونید که برای من حال شما مهمه ...
سکوت کردم . بعد نوشتم ...
این لطف شماست .ولی واقعا مهم نیست .
مگه میشه ...
الان برای من یه اتفاقی بیوفته برای شما مهم نیست . تنتون سلامت ...
سایه تون سر خانواده ،
حال شما قطعا برای خانوادتون مهم تره و به من چندان مربوط نیست .
🟢 آها ... که اینطور ...
پس من اشتباه کردم که حالتونو پرسیدم؟
شما لطف کردید ...
ولی خب حال من هم به خانواده خودم بیشار مربوطه ... بسیار خوب ...
پس شبتون بخیر ... شب خوش ...
🔻 دلم میگفت طیبه احمق ...طیبه گیج ... چقدر تو ... تو که دلت براش پر میزنه ... ولی عقلم می گفت :
آفرین بهت ... مثل همیشه ، ببین خدا چی میپسنده . بین دل و عقلم جنگ شده بود . ولی باید عقل برنده میشد .
چون نظر عقل به نظر خدا نزدیک تر بود .
قطعا خدا راضی نبود من و مرتضی به خاطر دل خودمون به جان دل راحله و ۶ فرزندمون بیوفتیم ...
⚪️ از طرفی هم عمق وجودم خوشحال بودم از اینکه هنوز حالم برای مرتضی مهمه ... فردا صبح باید میرفتم دانشگاه تدریس داشتم . رفتم جلوی آیینه ...
چقدر زیر چشمهام سیاه شده و چقدر خسته بودم . دستم را روی پیشانی گذاشتم . بازم تب ...
همان تبی که سالها قبل سالها با فکر مرتضی به جانم می افتاد . صورتم را با آب سرد شستم و رفتم تا خودم را با کار و کار و کار خفه کنم ..عمه فاطمه پیام داد و نهار دعوتم کرد . رستوران خلوتی بود .
زودتر من رسیده بود . عمه همیشه فعال و سرحال من، آن روز از هر دری حرف زد .
من ولی تب زده بودم . میدانم پریشانی مرا از حفظ است . تلاش زیادی برای گمراه کردنش نکردم . او مرا خوب میشناخت.
🔸 دستهایم را گرفت :
طیبه جانم جنگیدن همیشه با ماست .
جنگ بین دل و عقل شیرینه ...
به مادر رسیده بودم . اشکهایم غلطید .
ممنونم که هستید . خوبم
نگرانم نباشید . گلم تو خودت استادی
ولی بهم حق بده که نگرانت بشم
هم نگران تو ، هم نگران پاره تنم
نمیخوام این بار کنار وایسم و ببینم روزگار شما دو تا رو دور بزنه ،با حالتی کلافه گفتم
🔴 نگید عمه جان
روزگار برای ما دو نفر برنامه ای نداشته و نداره ،چیزی نیست که شما در جریان نباشید ،شما در متن زندگی ما هستید
ولی خب من پیرو عقلم و عقلم پیرو خواست خدا و امام زمانم ان شاالله ،
🔵خدا حفظتون کنه ،جز این هم انتظاری ازت نداشتم ،فقط به خودت صدمه نزن لطفا ، دنیا آنقدرها هم سخت نیست
خدا کمکت میکنه ،با حرفهایش آرام شدم
قوت گرفتم ،باید در مقابل این حجم نفس که بر من غلبه کرده بود ایستادگی میکردم
باید حال خودم را میگرفتم تا با حال شوم
باید مبارزه سختی را با نفس میکردم
گاهی نمیخواهی و نمیشود حرفی نیست
ولی اگر تماما تمنا باش و به خاطر خدا بگویی نه تولید ارزش کرده ای
🟢 رفتم خانه ،دوش گرفتم
غذای خوب پختم و با هدا وقت گذراندم
باید فراموش میکردم که یک نفر در خارج از این مرزها به فکر من است ،باید حواسم را پرت میکردم ،دو روز بعد محمدم آمد
اما آن محمد همیشگی نبود
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودچهار
🔶 محمد با من و من صحبت کرد : مادر من ... شما تاج سر منید ، میدونید چقدر دوستتون دارم ... تو این قضیه هم اگه قصه رو نمیدونستم حتما حالم بد میشد ولی حالا که از کل داستان باخبرم چطور میتونم خودخواه باشم . اینم مبارزه با نفس منه دیگه ،خودتون یادم دادید ...
میدونید که نفسم به آقا سید بنده ...
هرچی دارم بعد از شما و بابا از ایشون دارم . اصلا یه جورایی سید پدر روح و معنویت منه ، مکثی کرد و با لبخند ادامه داد : پس من با کلیت ماجرا مخالفتی ندارم . بقیه اش رو هم به خودتون میسپارم . اگه خدا خواست و اتفاق افتاد ... مبارکه ...مهدا و هدا با من ...
🔵 عمه فاطمه هم سریع گفت :
راحله و بچه هاش هم با من ...
لبخندی زدم و به صندلی تکیه دادم .
هم اشک شوق داشتم بابت وجود این دو فرشته در زندگیم ، هم اشک حسرت برای اتفاقی که میدانستم که نمیشد .
ممنونم از هر دو عزیز ...
🔴 عمه فاطمه ! خوبی رو در حقم تموم کردید . محمدم ! بهت افتخار میکنم که اینهمه بزرگ هستی ... تو کی این همه عاقل شدی آخه ؟؟ بریم بخوابیم ...
بهتره همین جا این حرف بمونه ...
اگه منو قبول دارید دیگه پیگیری نکنید لطفا ...
🟢 هر دو عزیزم بعد از صحبتها کلی سبک شده بودند . حال محمدم خیلی بهتر شد و وقت بازگشت از روستا خودش پشت فرمان نشست و از خاطرات ماموریتها برایمان تعریف کرد . در بین خاطراتش قهرمانی بود به نام آقا سید که محمد مریدش بود . بزرگی بود به نام سردار سلیمانی که محمد سربازش بود .
و رهبری که مقتدایش بود .
⚪️ من عقب نشسته بودم و کیف می کردم از این همه خاطرات قشنگ ...
بین راه گوشی را دستم گرفتم .
قصد کردم که بروم پی وی مرتضی ...
دیدم پیام گذاشته . سلام باید ببینمت...
ببینمت ... بازم فرد شده بودم ...
🔸 زدم روی عکس پروفایلش
با لباس مشکی وسط بین الحرمین
تصویر از جلو گرفته شده بود ،عکسش را زوم کردم . چشمهای سبزش کلی حرف داشت .
🔻 سلام کی و کجا ؟
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودوشش
🔶 من اومدم مشاوره خانم مشاور
راهنماییم کن تا برای زندگیم تصمیم بگیرم . خواهش میکنم ازت بری در نقش مشاور و نظر تخصصی بدی .
🔵 جدی گفتم : باشه چشم ...
مدل نگاه و نشستم را تغییر دادم .
مشاور شدم . انقدر بلد بودم که خودم را جمع و جور کنم .
🔴 ببینید خانم مشاور ...
من در اوج عشق و جوانی همسرمو از دست دادم ، یعنی از دستم درآوردنش
بعد از اون شکست زندگی خودمو با خدا معامله کردم . تا جایی که تصمیم گرفتم زندگیم را صرف راحله که جای مادرم بود و ۳ فرزند شهید داشت کنم . از این تصمیمم راضی هستم . برکت این تصمیم زیادتر از لیاقت من بود . برای همسرم و بچه هایش چیزی کم نگذاشتم . ولی خب امتحانهای این زندگی هم کم نبود . سالهای اول زندگی قصد فرزندآوری داشتیم ولی به دلیل بیماریهای راحله قسمت نشد .
من هنوز ۲۷ سالم نشده بود که همسرم یائسگی زود هنگام دچار شد و امید ما برای داشتن فرزند مشترک تمام شد ...
🔸 تاسف را به وضوح در صورتش ،
تأسف را به وضوح در صورت مرتضی میدیدم ... مرتضای مهربان چه پدر متفاوتی میتوانست بشود ...
مثل بابای خودم ... آهی کشید و نگاهم کرد : طیبه من تمام این ۲۶ سالی که ندارمت تنها بودم . روحیات راحله ، نیازهای عاطفیش، نیازهای احساسیش حتی نیازهای جنسیش با من زمین تا آسمون فرق داشت و داره ... ولی ذره ای نگذاشتم که متوجه بشه ... همه جوره حمایتش کردم . مثل کاری که تو با امیر کردی .
چون خدا اینو از ما خواسته بود .
اما حالا ... خانم مشاور !
حالا اون زنی که همسرم بود و دنیا ازم گرفت دیگه یک زن آزاده ...
همسر خودم نیاز به پرستار و حامی داره که همه جوره نوکرشم ؛ به نظر شما نامردیه که به همسر اول پیشنهاد بدم که منو دوباره بپذیره ؟ نامردیه که بهش بگم .
امن و امانم باش ... آرامش جانم باش ...
🟢 سرم پایین بود و گوش میکردم .
دلم برای همه این سالها تنهایی مرتضی میسوخت . متفکر نگاهش کردم .
نه آقا سید کارتون درسته ...
این حق شماس ... بعد از سالها تنهایی بودن کنار زنی که عاشقانه دوستش دارید میتونه گرما بخش زندگی شما باشه .
ملاحظاتی لازمه که باید دقت بشه .
من هم به عنوان مشاور کمکتون میکنم .
با هر جمله من چشمهایش برق میزد ...
🔴 اما اینها حرفهای خانم مشاور بود بهت ... حالا بریم سراغ حرفهای طیبه ...
#ادامه_دارد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودونه
🔴 سخت ترین جای ماجرا رویارویی من
با راحله بود . وای مرتضی من نمیتونم ...
اون زن به اندازه کافی سختی کشیده .
🔵 برو داخل ، حال تو رو فقط راحله خوب میکنه . من نمیام که راحت حرف بزنید .
از جمیله شنیده بودم که بیماری راحله خانم روز به روز بیشتر میشد ، اما به اندازه همین دو ماهی که ندیده بودمش نحیف تر و رعشه هایش بیشتر شده بود .
ازش خجالت میکشیدم .
🔶 با همان ته لهجه زیبای عربی صحبت میکرد: خوش آمدی طیبه جانم ...
خوش آمدی به خونه خودت ...
پرستارش را مرخص کرده بود .
خودم پذیرایی کردم . سر صحبت را باز کرد . سرتو بالا بگیر ... چرا خجالت میکشی ... مرتضی بهم گفت که به خاطر من راضی نمیشدی . به خدا که من از همون سال که دیگه بچم نشد بهش گفتم زن بگیره ... من تو فرهنگی بزرگ شدم که این مسئله پذیرفته شده است پس نگران حال من نباش . هر کی جز تو بود میترسیدم که زندگی من و بچه هام خراب نشه . ولی تو که باشی من دلم قرصه ...
خودت مراقب همه میشی .
🟢 بعد با بغض ادامه داد :
فقط قول بده که حال مرتضی همیشه خوب باشه ، این مرد تا حالا خیلی سختی کشیده . سرم پایین بود .
خدا حفظتون کنه ... چشم همه سعی خودمو میکنم .
🔻 بعد با حال خاصی تذکر داد که :
طیبه جان لطفا از این حرفم ناراحت نشی یااا ... چون نمیخوام مشکلی برای هیچ کدوممون پیش بیاد ازت خواهش میکنم جایی که با هم هستید من نباشم .
⚪️ میدانستم . راحله هم یک زن بود .
با همه ظرافتهای روحیه زنانه ،
هرچند در فرهنگی بزرگ شده باشد که تعدد زوجین مرد را بپذیرد، اما با ذات خود که نمیتواند بجنگد . هیچ زنی نمیتواند مرد خود را با کسی شریک شود .
حتی راحله ... حالش را درک میکردم .
و پیشنهادش درست ترین پیشنهادها بود .
خاطرش را جمع کردم که همیشه تنها میروم عیادتش.
🔴 روزهای بعدی مشغول کارهایمان شدیم عمه فاطمه برای خواندن خطبه محرمیت سفر مشهد تدارک دیده بود .
✔️ آخر یکی از شبها ... پیام مرتضی نگرانم کرد . طیبه جان ... میتونی بیای بیرون ... تو ماشینم جلوی خونتون ...
ببخش کارم واجبه ...
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتصدویک
🔶 برگشتم از صندلی عقب معجون آب شده ی مرتضی را برداشتم ،با خنده
یک قاشق پر دهانش گذاشتم
میخندیدیم و اشک میریختیم
قاشق را از دستم گرفت ،او هم یک قاشق بستنی به من داد ،بستنی ام با طعم شور اشکهایم مخلوط شده بود ،بستنی را کناری گذاشت و دستم را گرفت ،بعد از این همه سال دوری ،دستم در دستانش بود ...
مرد من ...
همدیگر را در آغوش کشیدیم
کاش زمان همانجا متوقف میشد
چرا من همانجا نمردم ،دستم را میبوسید
دستم را کشیدم ، طیبه حلالم کن ...
🔴 اشکهایش را پاک کردم
خودم با همان حال گفتم :
حلال خوشت باشه ... اذیت نکن خودتو ...
میری ان شاالله صحیح و سلامت برمیگردی
من و تو کلی کار داریم روی زمین
یادت نرفته که ... هرچی خدا بخواد ...
نه یادم نرفته... قراره دوتایی کلی کار جهادی کنیم ان شاالله
قراره اسم مولا رو همه جا زنده کنیم
قراره هر جا ، همه ، وقتی من و تو رو دیدن یاد امام زمان بیوفتن
🟢 پس لبخند بزن دلبر ، بخند که وقت رفتن دلم نمیخواد با حال بد بری
واژه دلبر برایش شیرین آمده بود
با چشمهای مهربانش میخندید
دلبر ؟ من دلبرم یا تو ؟ با لبخند گفتم :
از خودم بیخبرم ولی تو با این آرمان قشنگت دل منو سخت بردی
🔻موقع جدا شدن
کلی سفارش کرد : خیلی مراقب خودت باش ،به استراحتت برس
نگران من نمون همش بهت گزارش میدم
برایش خط و نشان کشیدم :
تو هم مراقب خودت باش
خط بهت بیوفته کشتمت
مجروح نشیا که امام زمان یار سالم نیاز داره
🔵 وقت رفتنش به زور لبخند میزدم
ایستاده بودم ،اشاره کرد که داخل بروم
رفتم و بین دروازه ایستادم
رفت ...تماشایش کردم
رفت و همه بغض من پشت دروازه فرو ریخت ...
#ادامه_دارد ...