🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_چهل_و_ششم
ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت:((مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه. باید استراحت مطلق داشته باشی!))
دوباره در یزد ماندگار شدم میرفت و می آمد خیلی هم بهش سخت میگذشت. آن موقع می رفت بیابان وقتی بیرون از محل کار میرفت مانور یا آموزش، میگفت میرم بیابون!
شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود که میرفت دانشکده. میگفت:((عذابه خسته و کوفته برم توی اون خونه سوت و کور! از صبح برم سر کار و بعد از ظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی! ))
دکتر ممنوع السفرم کرده بود. نمیتوانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من فهماندند ریه بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم میشد، مشخص نبود کجا می رود. هرکسی نظری می داد:
آب به ریه ش میره !
اصلا هوا به ریهش نمیرسه!
الان باید سزارین بشی
دکترها نظرات متفاوتی داشتند. دکتری گفت :«شاید وقتی به دنیا بیاد ظاهر بدی داشته باشه!» چند تا از پزشکان گفتند: میتونیم نامه بدیم به پزشکی قانونی که
بچه روسقط کنی! اصلا تسلیم چنین کاری نمیشدم. فکرش هم عذاب بود با علما صحبت کرد ببیند آیا حاکم شرع اجازه چنین کاری را به ما میدهد یا نه. اطرافیان تحت فشارم گذاشتند که اگه دکترا این طور میگن و حاکم شرع هم اجازه میده بچه رو بنداز. خودت راحت، بچه هم راحت! زیر بار
نمیرفتم. میگفتم :((نه پیش پزشکی قانونی میام، نه پیش حاکم شرع)).یکی از دکترها میگفت: «اگه منم جای تو بودم تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمیشدم جز تسلیم خود خدا! میدانستم آن کسی که این بچه را آفریده،میتواند نجاتش بدهد.
چون روح در این بچه دمیده شده بود، سقط کردن را قتل می دانستم. اگر تن به این کار میدادم تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿