محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_چهل_و_چهارم به دهانه تونل رسیدیم
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_چهل_و_پنجم
ناهار را در بعلبک خوردیم هم من غذاهای لبنانی را می پسندیدم، هم او با ولع می خورد. خدا را شکر میکرد بعد هم در حق آشپزش دعا. آخر سر هم گفت: به به! عجب چیزی زدیم به بدن.
زود میرفت دستور پخت آن غذا را می گرفت که بعداً در خانه بپزیم.
نماز مغرب را در مسجد رأس الحسین (ع) خواندیم. مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی را در آنجا بیتوته کردند. در این مسجد مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد (ع) مشخص شده بود، قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین (ع).
همان جا نشست به زیارت عاشورا خواندن، لابه لایش روضه هم میخواند.
بعد هم دم گرفت: «عمه جانم عمه جانم عمه جان مهربانم عمه جانم عمه جانم عمه جان نگرانم عمه جانم عمه جانم عمه جان قدکمانم.
موقع برگشت از لبنان رفتیم سوریه.
از هتل تا حرم حضرت رقیه اند راهی
نبود، پیاده میرفتیم. حرم حضرت زینب که نمی شد پیاده رفت، ماشین می گرفتیم.
حال و هوای حرم حضرت زینب را شبیه حرم امام رضا (ع) و امام حسین (ع)دیدم.
بعد از زیارت، سر صبر نقطه به نقطه مکانها را نشانم داد و معرفی کرد :دروازه ساعات مسجد ،اموی خرابه شام، محل سخنرانی حضرت زینب . هر جا را هم که بلد نبود از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی میپرسید و به من میگفت. از محمد حسین سؤال کردم «کجا به لبای امام حسین چوب خیزران میزدن؟
ریخت به هم.
گفت من هیچ وقت
این طوری نیومده بودم زیارت. گاهی من روضه می خواندم،گاهی او. می خواستم از فضای بازار و زرق و برقهای آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان، تصویر سازی کنم در ذهنم، یک دفعه دیدیم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازه ساعات است. تنها بود، آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه میخواند. حال خوشی داشت.
به محمد حسین گفتم: برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟» به قول خودش:((تا آخر بازار ما را بازی داد!))کوتاه بود ولی پر معنویت.
به حرم که رسیدیم احساس کردیم میخواهد
تنها باشد از او خداحافظی کردیم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿