eitaa logo
محبان الزهرا سلام الله علیها
2.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
98 فایل
ارتباط با ادمین @hajhemat_9350
مشاهده در ایتا
دانلود
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱ حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمی
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم:(این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!) به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعهٔ بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود. زور می زد جلوی خنده اش را بگیرد. معراج شهدا دانشگاه که انگار ارث پدرش بود. هر موقع می رفتیم، با دوستانش آنجا می پلکیدند. زیرزیرکی می خندیدم و میگفتم؛(بچه ها، بازم دار و دستهٔ محمدخانی!) بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف. بین مخالف ها معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. اما همه از او حساب می بردند، برای همین ازش بدم می آمد. فکر می کردم از این آدم های خشکِ مقدس از آن طرف بام افتاده است!. اما طرفدار زیاد داشت. خیلی ها می گفتند:(این مداحی میکنه، هیئتیه، می ره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست). توی چشم من اصلا این طور نبود. با نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها می خندیدم که این قدرها هم آش دهن سوزی نیست. کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند. به مسئول خواهران اعتراض کردم:(دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تکه موکت!) در جواب حرفم گفت:(همینا هم بعیده پر بشه!) وقتی دیدم توجهی نمیکند، رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم..... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۲ از وقتی پایم به بسیج دانشگاه با
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم. جواب نداد. چندبار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد که ((بفرمایین))! بدون مقدمه گفتم:((این موکتا کمه))! گفت:((قد همینشم نمیان!)) بهش توپیدم:((ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!)) او هم با عصبانیت جواب داد:((این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟)) بعد رفت دنبال کارش. همین که دعا شروع شد، روی همهٔ موکت ها کیپ تا کیپ نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم. یک بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسهٔ کتابخانه. مقرر کرده بود برای جابه جایی وسایل بسیج، حتماً باید نامه نگاری شود. همهٔ کارها با مقررات و هماهنگی او بود.من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمیکردم، هرکاری به نظرم درست بود، همان را انجام می دادم. جلسه داشتیم، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه خشکش زد. چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشتر هایش ور می رفت. مبهوت مانده بودیم. با دلخوری پرسید:((این اینجا چی کار میکنه؟)).... ــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۳ رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش ز
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 همهٔ بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیرچشمی به همه نگاه کردم، دیدم کسی نُطُق نمی زند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم:((گوشهٔ معراج داشت خاک میخورد، آوردیم اینجا برای کتابخونه!)) با عصبانیت گفت:((من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم! اون وقت شما به این راحتی می گین کارش داشتین!)) حرف دلم را گذاشتم کف دستش:((مقصر شمایین که باید همهٔ کارا زیر نظر و با تأیید شما انجام بشه! اینکه نشد کار!)) لبخندی نشست رو لبش و سرش را انداخت پایین. با این یادآوری که ((زودتر جلسه رو شروع کنین)) بحث را عوض کرد. ـــــــــــــ وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود. نه که آدم جیغ جیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود. خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت:((آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!)).... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۴ همهٔ بچه ها سرشان را انداختند
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 اصلا به ذهنم خطور نمی کرد مجرد باشد. قیافهٔ جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. می گفتم تهِ تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می دیدم که خب، آدم متأهل دنبال دردسر نمی گردد.! به خانم ابویی گفتم:(( بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون!)) شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد، از من انکار و از او اصرار. سر در نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش میکنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده میشد. ناغافل مسیرم را کج میکردم، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجا می رفتم جلوی چشمم بود: معراج شهدا، دانشکده، دم در دانشگاه، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری. گاهی هم سلامی می پراند. دوستانم می گفتند:((از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!)) کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۵ اصلا به ذهنم خطور نمی کرد مجرد
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید:((با چی و کی بر میگردید؟)) بک بار گفتم:((به شما هیچ ربطی نداره که من با کی می رم!)) اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم. می گفتم:((اینجا شهرستانه. شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!)) گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود. در اردوی مشهد، سینی کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه. عزّ و التماس کرد که:((سینی رو بدید به من سنگینه!)) گفتم:((ممنون، خودم می برم!)) و رفتم. از پشت سرم گفت:((مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم بدین به من!)) چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم:((فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!)) گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید، ولی انگار نه انگار. چند دفعه کارهایی را که میخواست برای بسیج انجام دهم، نصفه نیمه رها میکردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار نتیجهٔ عکس میداد. نقشه ای سر هم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد. دلم لک میزد برای برنامه های ((بوی بهشت)). راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند. بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم. پنیر که ثابت بود، ولی هرهفته ضمیمه اش فرق می کرد: هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد که آش نذری بدهد. قید یکی دوتا از اردوها را هم زدم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۶ گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نش
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 یک کلام بودنش ترسناک به نظر می رسید. حس می کردم مرغش یک پا دارد. می گفتم:((جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین))! در اردوهایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهایی جایی برود، حداقل سه نفری. اصرار داشت:((جمعی و فقط با برنامه های کاروان همراه باشید!)) ما از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دو نفر دوست دارند با هم بروند. در آن موقع، باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم. چند بار در این مواقع مچمان را گرفت. بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطهٔ ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید. یکی از اخلاق بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیرآبی می رفتیم، می دیدیدم به! آقا خودش آنجاست؛ نمونه اش حسینیهٔ گردان تخریب دوکوهه. رسیدیم پادگان دوکوهه. شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) قرار است بروند حسینیهٔ گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم. یک پا ایستاد که ((نه))، چون دیر اومدیم و بچه ها خسته ن، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) و اجازت نداد. گفت:((همه برن بخوابن! هر کی خسته نیست، میتونه بره داخل حسینیهٔ حاج همت!)) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۷ یک کلام بودنش ترسناک به نظر می
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود، همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست. داخل اتوبوس، با روحانی کاروان جلو می نشستند. با حالتی دیکتاتورگونه تعیین می کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سرآن ها بنشیند. صندلی بقیه عوض می شد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، می خواستم دق دلم را خالی کنم. کفشش را در آورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجرهٔ اتوبوس انداختم بیرون. نمی دانم فهمید کار من بود یا نه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط میخواستم دلم خنک شود. یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد، وقتی روحانی کاروان می گفت:((باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون))، من با آن شال باندها را می بستم. با این ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد. در سفر مشهد، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد. گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟)) عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین (ع)؟ اومدم زیارت امام رضا(ع) نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شما باشم! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟)) دقِ دلی ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که نمه هیجده سال رو رد کردن. بچهٔ پیش دبستانی نیستن که!)) گفت:((گروه سه چهار نفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون. بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین!)) می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان. مسخره اش کردم که:((از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دونفر بادیگارد داشته باشیم!)) کلی کل کل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم.به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این ژور سرشاخ می شود و دست از سرم بر نمیدارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده! آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت:((خانما بیان نمازخونه!)) دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۸ باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی،
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 رفتارهایش را قبول نداشتم. فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد. نمیتوانستم با کلمات قلمبه سلمبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کار من نبود. دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند. در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم:((من دیگه از امروز به بعد، مسئول روابط عمومی نیستم. خداحافظ!)) فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم، شاید هم دعوایی جانانه و مفصل. برعکس، درحالی که پشت میزش نشسته بود، آرام و باطمأنینه گونهٔ پرریشش را گذاشت روی مشتش و گفت:((یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!)). نگذاشتم به شب بکشد. یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود، سینه ام سبک شد. چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود:((آزاد شدم!)). صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود.زهی خیال باطل! تازه اولش بود... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۹ رفتارهایش را قبول نداشتم. فکر م
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ٠ هر روز به نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا می دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: ((چرا هر کی رو می فرستم جلو، جوابتون منفیه؟)) بدون مکث گفتم:((ما به درد هم نمیخوریم!)) با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد:((ولی من فکر میکنم خیلی هم به هم میخوریم!)) جوابم را کوبیدم توی صورتش:((آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!)). خندهٔ پیروزمندانه ای سرداد، انگار به خواسته اش رسیده بود:((یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟)) جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم:((ببینید! حالا این قدر دست دست می کنید، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید!)) زیر لب با خودم گفتم:((چه اعتماد به نفس کاذبی)) اما تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید:((حسرت این روزا !!!!) مدتی پیدایش نبود، نه در برنامه های بسیج، نه کنار معراج شهدا. داشتم بال در می آوردم. از دستش راحت شده بودم. کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست. خبری از اردوهای بسیج نبود، همه بودند الّااو. خجالت میکشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت: ((معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کار میکنه!)) نمیدانم چرا؟ یک دفعه نظرم عوض شد. دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمیکردم. حس غریبی آمده بود سراغم. نمیدانم چرا این طور شده بودم. نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با وجود این هنوز نمیتوانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام. راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده!....😌♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱٠ هر روز به نحوی پیغام می فرستا
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 وقتی برگشت پیغام داد می خواهد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیربار هم نرفتم. خانم ابویی گفت:((دو سه ساله این بندهٔ خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه!)) گفتم:((بیاد، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه!)) شب میلاد حضرت زینب (س) مادری زنگ زد برای خواستگاری. نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام را خوابانده یا تقدیرم؟! شاید هم دعاهایش. به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ سادهٔ همیشگی اش آمد.از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید و گفت:((مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!)) با خنده گفتم:((خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام!)) خانوادهداش نشستندپیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که:((این دوتا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن!)) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۱ وقتی برگشت پیغام داد می خواهد
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم. تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:((چقدر آینه! از بس خودتون رپ می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!)) از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هایم بازی می کردم. مثل گوشی در حال ویبره، می لرزیدم. خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه می کرد. خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم. فقط مانده بود قاب عکس چهارسالگی ام. اتاق را گز می کرد،انگار روی مغزم رژه می رفت. جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید. چه در ذهنش می چرخید نمی دانم!. نشست رو به رویم. خندید و گفت:((دیدید آخر به دلتون نشستم!)) زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد:((رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشهٔ رواق که شخنران گفت:اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دههٔ دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!)) نفسم بند اومده بود. قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام(ع) بود و دل من. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۲ با آدمی که تا دیروز مثل کارد
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینهٔ مناسب بوده. دقیقاً جمله اش این بود:((راستِ کارم نبودن، گیر و گور داشتن!)) گفتم:((از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟)) خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!)) یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی بود که دیده و شنیده بود می خوانم. همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. می گفت:((خوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!)) فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد. می گفت:((وقتی این کتابارو میخوندم، واقعا به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی به لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!)) من هم وقتی آنها را میخواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچیشده اند. این جمله را هم ضمیمه اش کرد که:((اگه همین امشب جنگ بشه، منم میرم، مثل وهب!)) می خواستم کم نیاورم، گفتم:((خب منم میام!)) منبر کاملی رفت مثل آخوندها؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش. از خواستگاری هایش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود. گفتم:((من نیازی نمیبینم اینا رو بشنوم!)) گفت:((از وقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریارو صوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!)) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿