eitaa logo
محبان الزهرا سلام الله علیها
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
92 فایل
ارتباط با ادمین @hajhemat_9350
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹۱۲فروردین، سالروز تولد شهید حاج ابراهیم همت 💌 از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است. بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید. نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی‌شود🇮🇷✊🏻 🔹در جمع ما باشید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۴ می خندید که:((چون اکثر دخترا
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد دربارهٔ آینده شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی. هنوز دانشجو بود. خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلاً توقیف شده است. پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین،امیرعباس، زینب و زهرا)) انگار کتری آبجوش ریختندروی سرم. کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!)) یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد، تمامی نداشت. با همان هدیه ها جادویم کرد:تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود. مطمئن شده بود مه جوابم مثبت است. تیرخلاص را زد. صدایش را پایین تر آورد و گفت:((دوتا نامه نوشتم براتون: یکی توی حرم امام رضا(ع)، یکی هم کنار شهپای گمنام ِبهشت زهرا)) برگه ها را گذاشت جلوی رویم، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها. درشت نوشته بود.از همان جا خواندم، زبانم قفل شد.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۵ او که انگار از اول بله را شنی
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 تو مرجانی، تو درجانی، تو مروارید غلتانی اگر قلبم صدا باشد میان آن تو پنهانی انگار درداین عالم نبود، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیدایش نمی شه. یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه! خیلی نانازیه!)) خندید و گفت:((من فکر کردم چه مسئلهٔ مهمی میخواین بگین! اینا که مهم نیست!)) حرفی نمانده بود. سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم. از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد. التماس می کردم:((شما بفرمایین، من بعد از شما میام!)) ول کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم در آمده بود که چرا این قدر یک دندگی می کند. خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم. دیدم بیرون برو نیست. دل به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!)) از سر لغزپرانی گفت:((فکر می کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!)) دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد. نزدیک به در به من گفت:((رفتم کربلا زیر قبه امام حسین(ع) گفتم: برام پدریکنید، فکرکنید منم علی اکبرتون! هرکاری قراربود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای منم بکنید!)) دلم را برد، به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی،هیچ. تازه باید بعد از ازدواج می رفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد. برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود. زیاد می پرسید:((تو همهٔ اینا رو میدونی و قبول می کنی؟!))... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
برنامه کتابخوانی📚🤓 رمان قصه دلبری، زندگینامه شهید محمدحسین محمدخانی است که از زبان همسرشون نوشته شده.... 🔰هر روز دو پارت از این رمان در کانال قرار داده میشود که امیدوارم دوست داشته باشید😍😍 📢تازهههه از این کتاب هم قراره ان شاءﷲ بزودی یه مسابقه خیلی عالی برگزار کنیم که جوایز نفیسی داره 🎊 📌یادتون نره کانال رو به دوستان و اطرافیانتون معرفی کنید https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🔸سپاس از همراهی همه شما بزرگواران💐🙂.
•~🌹✨~• هرموقع‌به‌بهشت‌زهرا‌میرفت؛ آبےبرمیداشت‌وقبورشهدارومیشسٺ‌! میگفٺ‌:باشهداقرارگذاشتم‌که‌من غبارروازروی‌قبرهای‌آنها‌بشورم‌و‌آنھـٰا هم‌غبارگناه‌رو‌از‌روی‌دلِ‌مـن‌بشورند...! 🕊:))) ♥️ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 اللهم کن لولیک...🍃 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛͜͡✨ بسم‌رب‌علـے"؏ هرگوشه‌را که‌مینگرم ذکرخیرتوست ؛ آقای‌من! عبادت‌عالَم"علی علی"است ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ✨💐ــــــــــــــــــــــــــــــــــ السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجازا اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُران وَیااِمامَ الْاُنسِ‌وَالْجان :)🌻 💛¦⇠ ✨¦⇠ •••━━━━━━━━━ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
بسم الله🌿 هر روز یک صفحه قرآن با ترجمه🦋 📌صفحه ۹۲ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
AUD-20220407-WA0012.mp3
4.07M
🔹 تحدیر (تندخوانی قرآن کریم) 🔹 💢 استاد معتز آقایی 💢 ✅ جزء یازدهم قرآن کریم ⏰ مدت زمان: ۳۴دقیقه 🌹ثواب نشر هدیه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🍃 به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
نکات کلیدی جزء یازدهم قرآن کریم:)🍃👌 با قرآن رفیق شو😉 https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
⏺دعای روز یازدهم ماه مبارک اللّٰهُمَ حَبِّبْ اِلَیَّ فِیهِ الاحْسانَ...✨ خدایا در این ماه نیکی را پسندیده من گردان🤲🏻 🌙 🤍 https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یازدهم، روضه ی ناموس خدا من بمیرم که تورا سوی اسارت بردند... یازده شدعدد ماه ودلم بی تاب است که ازاین روز به بعد قافله بی ارباب است... 🍃 به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
سیزده بدر واقعی ما این است که ؛ از خودمان بیرون بیاییم ...↻ از خانه‌های تنگ و تاریک افکار خرافی خودمان به صحرای دانش و بینش خارج شویم، از ملَکات پست خودمان خارج شویم . . . از اعمال زشت خودمان که مانند تار عنکبوت🕸 دور ما تنیده است خارج شویم🌿:) 📩معلم شهید مرتضی مطهری https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
⚘۱۳ به دَر یعنی تمام ۱۳ معصوم چشمشان به در است تا بیایی....⚘ 🍃به روز سیزده امسال باید، گره زد سبزه چشم انتظاری را فقط و فقط، بر جامه سبـز تو آقا تا بیایی و سبـز شود روزگار زردمان، و شکوفه باران شود بهارمان💐🌸 ⚘الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج⚘ به جمع ما بپیوندید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۶ تو مرجانی، تو درجانی، تو مروا
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 پروژهٔ تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:((سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالئ داشتم از اونا بپرسم!)) شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نبامده باشد، برای آیندهٔ زندگیمان نگران بود. برلی دختر نارک نارنجی اش. حتی دفعه اول که او را دید گفت:((این چقدر مظلومه!))، باز یادحرف بچه ها افتادم، حرفشان توی گوشم زنگ می زد: شبیه شهدا، مظلوم. حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمد حسینی که امروز می دیدم، اصلاشبیه آن برداشت هایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند. پدرم کمی که خاطرجمع شد، به محمدحسین زنگ زد که ((میخوام ببینمت)) قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش. هنوز در خانهٔ دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدرومادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم. پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه، و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت:از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت: ((همهٔ زندگیم همینه،گذاشتم جلوت. کسی که می خواد دوماد خونهٔ من بشه، فرزند خونهٔ منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه!)) او هم کف دستش را نشان داد و گفت:((منم با شما روراستم!)) تا اسلامیه از خودش و پدر و مارش تعریف کرد، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیهٔ موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد! موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امام زاده جعفر(ع). یادم هست یعضی از حرف ها را که می زد، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد. از او می پرسید:((ابن حرفارو به مرجان هم گفتی؟)) گفت:((بله!)) در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۷ پروژهٔ تحقیق پدرم کلید خورد.
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم. پدرم هم توپ را انداخته در زمین خودم. مادرم گفت:((به نظرم بهتره چند جلسهٔ دیگه با هم صحبت کنن!)) کور از خدا چه میخواهد، دوچشم بینا. قارقار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفتت بود رسید: چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت. نمیدانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند. تا وارد اتاقم شد پرسید:((دایی تون نظامیه؟)) گفتم:((از کجا میدونید؟)) خندید که:((از کفشش حدس زدم!)) برایم جالب بود، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود. چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه پرسید(( نظرتون چیه؟)) گفتم:((همون که حضرت آقا میگن!)) بال در آورد. قهقهه زد:((یعنی چهارده تا سکه!)) از زیر چادرم سرم را تکان دادم که یعنی بله! می خواست دلیلم را بداند. گفتم: مهریه خوشبختی نمیاره! حدیث هم برایش خواندم:((بهترین زنان امت من زنی است مهریهٔ او از دیگران کمتر باشد!)) ابن دفعه من منبر رفته بودم. دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود. حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامهٔ جدید نوشته بود برایم. گرفت جلویم و گفت:((راستی، سرم بره هیئتم ترک نمیشه!)) ته دلم ذوق کردم. نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه، چون دنبال این طور آدمی می گشتم. حس می کردم حرف دیگری هم دارد، انگار مزه مزه می کرد. گفت:((دنبال پایه می گشتم، باید پایه م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه!)) بعد هم نقل قولی از شهید سیدمجتبی علمدار به میان آورد:((هر کس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!)) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿