بهقولحاجآقاقرائتۍ
هرمعتادحداقلسالۍیڪنفررو
باخودشهمراهمیڪنه..!
شماڪهمسلمون مسجدۍ
سالۍچندنفررو
مسلمونِمسجدۍمیڪنۍ..؟!
چندتا رو امام زمانی میکنی؟!..
✨ #مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_سوم
بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم...
ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم. احساس میکردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد فقط قید و بندهایش کمی متفاوت تر است.
مثلا مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد تا من مجبور باشم همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود.
میتوانستم آزادانه ته کلاس باشم وکلاس و استاد را زیر نظر بگیرم.
میتوانستم به بهانه ای نامشخص ازکلاس بیرون بروم و احتیاج نبود حتما دستشویی رفتن را بهانه کنم و برای ترک کلاس اجازه بگیرم.
چند هفته ای گذشت....
کم کم با همکلاسی هایم آشنا شدم. اما هنوز #انتخاب_دوست برایم سخت بود. بچه ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت و عقاید گوناگون بودند....
سه شنبه ها کلاس معارف داشتیم... نمیدانم احساسم چقدر درست بود اما هر جلسه که از کلاس میگذشت چند دستگی بین بچه ها بیشتر میشد.
شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود.
این #اختلاف_عقاید در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود...
تقریبا اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شد؛
_بچه مذهبی هایی که با قاطعیت از تفکرات مذهبی و سیاسی شان دفاع میکردند،
_بچه روشن فکرهایی که با جدیت و تندی با دسته ی اول مخالفت میکردند
_و گروه سوم هم چند نفری مثل من که سکوت میکردند و این وسط سرگردان بودند.
پاسخ هیچ کدام از این دو دسته برایم #قانع_کننده نبود،...
همه شان گاهی درست میگفتند و گاهی هم کاملا بی منطق جواب های تندی به هم میدادند.
دلم میخواست برای روشن شدن حقایق و سوالاتی که برایم پیش آمده بود #جستجو کنم اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد.
از طرفی هرچه فکر میکردم هیچ فردآشنا به چنین مسائلی را اطرافم نمی یافتم.
میدانستم که اگر با #پدر هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل #منع می شوم و تلاشم نتیجه ای نخواهد داشت...
در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی #سکوت_مبهم وجود داشت...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...
هدایت شده از مُطلق | 𝐦𝐨𝐭𝐥𝐚𝐠𝐡
f88e3d45d6c858841788bcc9a65bce61.mp3
18.43M
برایِرزقِشباولقبرتونگوشبدید..
#روضه_مقتل | #احتیاط .!
ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِسیوششم
#دعاےِفـرج
خدایا شڪرٺ برا؎ لحظہ هایۍ ڪہ میٺونسٺۍ مُچمو بگیر؎ ولۍ بجاش دسٺمو گرفٺۍ 💚>>
بہشوخےبہیڪےازدوستانمگفتم:
_من۲۲ساعتمتوالیخوابیدهام!!
+گفت:بدونغذاا؟!
وهمینسخنرابہدوستدیگرمگفتم:
+گفت:بدوننماز؟!💔
واینگونہخداےهرڪسراشناختم..!
✨ #مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_چهارم
در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت...
خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند.
یکی از مادربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود. بجز آبنباتهای رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره ی واضح دیگری از او نداشتم.
آن یکی مادربزرگم هم مذهبی نبود اما نمازش را میخواند و روزه اش را میگرفت.
مهم ترین اعتقاد مذهبی خانواده ام این بود که هرسال هرطور شده برای #زیارت امام رضا.ع به مشهد بروند....
مادرم یک بار برایم تعریف کرده بود که وقتی بعد از چند سال تلاش برای بچه دار شدن مرا باردار شد..
بخاطر خطر سقط جنین تمام مدت استراحت مطلق کرد، وقتی هم که من زودتر از موعد به دنیا آمدم دکترها امید چندانی به زنده ماندنم نداشتند و به آنها گفته بودند باید از من قطع امید کنند. مادرم می گفت با #نذری که کردم زندگی دوباره ات را گرفتم....
و اینگونه شد که من بجای «ماهان خان» تبدیل شدم به «آقا رضا» !
ظاهرا بعدها «عمو مهرداد» خیلی اصرار کرده بود که اسمم توی شناسنامه رضا باشد و مرا ماهان صدا کنند اما #مادرم نپذیرفته بود....
عمو مهرداد مخالف سرسخت این نوع اعتقادات بود و تمام این افکار را #خرافه میدانست.
زیاد پای حرفهایش ننشسته بودم اما آنقدر بلند بلند اظهار نظر می کرد که همه فامیل با افکارش آشنایی داشتند.
برای من که تا آن روزها هیچوقت ذهنم درگیر این مسائل نشده بود، جستجو کردن و ماجراجویی درباره حرف هایی که در کلاس بین بچه ها رد و بدل می شد #جذاب بود.
ترم اول کم کم رو به اتمام بود.
تصمیم گرفتم در فاصله ی کوتاه آغاز ترم جدید کمی #مطالعه کنم.
بدون برنامه و تحقیق قبلی به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم...
و شروع به خواندن کردم...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...
https://eitaa.com/Arameshe_128
تمام ِ متن ها دلنوشته های ِ خودمه..
میشه تا شب 200 شه؟!(:
هدایت شده از ـ نوایعشق
Amir Bromand - To Shamshir Nemikhay.mp3
19.23M
قدرتآننیستبهیکحمله
سپاهیبکشی..
قدرتِ -لم یزلی- قدرتِعباسِمناست!
-#حاجامیر-
ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِسیوهفتم
#دعاےِفـرج
شبهامعمولاًرختخوابنمۍ انداخت بیشتروقتهاروۍ ڪتابهاخوابشمیبرد
میگفت:شماسراغخوابنرید
اونقدرڪارومطالعہ ڪنیدتاخستهبشید
وخواببهسراغشمابیاد . . .
_شہیدرسولهلالۍ
علامهطباطباییمیگن:
کسیچهمیداند، شایدقلبِقرآنسورهیاسین،همانیاحسین استکهبیسَرشدهاست:))💔'
✨ #مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_پنجم
بدون برنامه و تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم و شروع به خواندن کردم...
تا دوباره ترم جدید آغاز شد.
«محمد» یکی از بچه های کلاس بود.
پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. #فرزندشهید بود.
«آرمین» و «کاوه» که به واسطه ی پروژه های گروهی از ترم قبل با آنها آشنا شده بودم همیشه باپوزخنددرباره اش حرف می زدند....
هیچ شناختی از محمد نداشتم اما نسبت به حرف بچه ها درباره اش حس خوشایندی به من دست نمی داد.
او تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که #منصفانه در بحث ها صحبت می کرد....
آهنگ جملاتش به دلم می نشست. دلم میخواست #بیشتر با او آشنا شوم اما تفاوت #ظاهری فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از آشنایی بیشترم با او میشد.
با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آرمین و کاوه #صمیمی_تر شد.
گاهی بعد دانشگاه....
باهم در خیابانها پرسه می زدیم،
شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه مان آمده بودند.
تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادپذیر نبودن آرمین بود.
هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد.
من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم.
پدر آرمین پزشک بود و همین جایگاه اجتماعی خانواده اش باعث #مغرور شدنش میشد.
البته پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با او که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد #خوشحال بودند.
احساس می کردم بعنوان یک دوست باید او را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم اما خطر از هم پاشیدن این #رابطه مرا می ترساند.
یک روز سر کلاس زبان برای ترجمه ی یک
عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد....
آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد.
پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست...
که ناگهان صدایی از وسط کلاس بلند شد :
_ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت.
ذکر اشتباهات کنفرانس توسط دانشجوهای دیگر متد رایجی بود که خود استاد بچه ها را به آن عادت داده بود.
اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان رفته بود فکرش را هم نمیکرد کسی بخواهد از او ایرادی بگیرد.
_ چی؟ مشکل گرامری؟
با لحن طعنه آمیزی ادامه داد :
_ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟
استاد رو به محمد گفت :
_ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟
آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد :
_ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیادشهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن.
از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم خیلی ناراحت بودم....
توی دلم میگفتم ای کاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک کشیده می شود.
استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد..
و با گفتن این جمله که
"خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم" ،
بحث را تمام کرد و درس خودش را ادامه داد. کلاس تمام شد.
درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید....
توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...
هدایت شده از مُطلق | 𝐦𝐨𝐭𝐥𝐚𝐠𝐡
Najm Al Sagheb - Aghaye Mehraboon.mp3
3.61M
[ السَّلامُ عَلَيْكَ؛ يَاأَبَامُحَمَّدٍالْحَسَنَ ]