❤️#عاشقـــانه_دو_مدافــع❤️
📚 #قسمت_چهلم
_رفیقم شهید شده...
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بین دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردن
هق هق میزد دلم کباب شد
تا حالا گریہ ے علے رو بہ این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود
مامان همیشہ میگفت: مردها هیچ وقت گریہ نمیکنن ، ولے اگر گریہ کـنن یعنے دیگہ چاره اے ندارند.
_حالا مــرده من داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده؟
ینے شکستہ؟!
علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا؟!
گریہ هاش شدت گرفت
دیگہ طاقت نیوردم،بغضم ترکید و اشکام جارے شد.
_نا خودآگاه یاد اردلان افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـن ، تو الان باید تکیہ گاه علے باشے
نزار اشکاتو ببینہ.
صداے گریہ هاے علے تا پاییـن رفتہ بود
فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد
_داداش؟؟؟
زن داداش؟؟؟چیزے شده!؟
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پاییـن بهت میگم.
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامــه.دارد....
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_چهل_یک
دستش و گرفتم و رفتم آشپز خونہ
فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد
زنداداش چرا گریہ کردے؟؟؟داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد؟؟دعواتوݧ شده؟؟
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیواݧ میریختم گفتم : ݧ فاطمہ جاݧ دوست علے شهید شده
با دو دست زد تو صورتشو گفت :خاک بہ سرم مصطفے؟؟؟
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے؟؟مصطفےکیه؟؟
روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے
بیشتر از ایـݧ چیزے نپرسیدم لیواݧ آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم :فاطمہ جاݧ بہ مامانینا چیزے نگیا
بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے
یکم آروم شده بود
پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ
کنارش نشستم ولیواݧ و دادم دستش
لیواݧ رو ازم گرفت و یکمے آب خورد
از داخل کیفم دستمال کاغذے و درآوردم و گرفتم سمتش
دستمال و گرفت بو کرد
لبخند زد و گفت :بوے تورو میده اسماء
تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد
دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم
خوبے علے جاݧ؟؟؟
تو پیشمے بهترم عزیزم
إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت ؟؟
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:تو حال و هواے خودم نبودم .ببخشید
بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ
دراز کشید رو تخت و گفت :ݧ اسماء حال رانندگے و ندارم
دستش و گرفتم و با زور از روتخت بلندش کردم
دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم :خوب مـݧ رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امروز ...
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ݧ ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چے؟؟؟
سابقہ نداشت .علے عاشق اونجا بود .در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم
چادرم رو از زمیـݧ برداشتم و گفتم:باشہ پس مـݧ میرم
بلند شد جلوم وایساد کجا؟؟؟
برم دیگہ .فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے
ینے دارے قهر میکنے اسماء??
ݧ مگہ بچم؟؟
خوب باشہ برو ماشیـݧ و روشـݧ کـݧ تا مـݧ بیام
کجا؟؟؟؟
هرجا کہ خانم دستور بدݧ .مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے؟؟
لبخندے زدم و گفتم :عاشقتم علے
لبخندے تلخ زدو گفت مـݧ بیشتر حضرت دلبر
.
.
ماشیـݧ رو روشـݧ کردم ساعت ۵بعدظهر بود
داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم
اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمعن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش .
از طرفے فعلا هم تو ایـݧ شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید.
چند دیقہ بعد علے اومد
خوب کجا بریم آقا؟؟؟
هرجا دوست دارے
ماشیـݧ رو روشـݧ کردمو حرکت کردم.اما نمیدونستم کجا باید برم
بیـݧ راه علے ضبط رو روشـݧ کرد
مداحے نریمانے:
"میخوام امشب با دوستاے قدیمم هم سخـݧ باشم شاید مـݧ هم بتونم عاقبت مثل شهیدا شم
میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مـݧ با یاد ایـݧ رفیقام غرق افسوسم"
فقط همینو کم داشتیم .
تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـݧ بہ روبرو خیره شده بود
بعد از چند دیقہ پرسید:اسماء کجا میرے؟؟؟
چند دیقہ مکث کردم .یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف و الشهدا .احساس کردم کمے بهش آرامش میده
آهے کشید و گفت
کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند
هیییی یادش بخیر...
چے یادش بخیر ؟؟
هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے...
پیش نیومده بود
آهاݧ باشہ
تو ذهنم پر از سوال هاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶بود کہ رسیدیم .کهف .
خلوت بود
از ماشیـݧ پیاده شدیم و وارد غار شدیم
همیـݧ کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همیـݧ بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ
کنار قبر ها نشستیم فاتحہ خوندیم
چند دیقہ بینموݧ سکوت بود
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه. دارد...
❤ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_چهل_سوم
دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت...
دلم خیلے هوایے شده بود
اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهداے مدافع حرم شرکت میکردم .
حالم خیلے خراب میشد یاد مصطفي می افتادم
مطمعـݧ بودم کہ شهید میشہ خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم
اما بخودم میگفتم مصطفے بدوݧ مـݧ نمیپره بهم قول داده هواے منو هم داشتہ باشہ
ایـݧ سرے ۷۵روز اونجا موند .
وقتے کہ برگشت رفتم پیشش و پاپیچش شدم کہ باید هر جورے شده سرے بعد مـݧ رو هم باخودش ببره
اما اوݧ برام توضیح میداد کہ ایراݧ خیلے سخت نیروهاشو میفرستہ اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا
قلبم آروم نمیشد .هر چقدر هم کہ میگذشت مشتاق تر میشدم کہ برم
همش از اونجا ، اتفاقاتے کہ میوفتاد کاراهایے کہ میکردݧ و ... میپرسیدم
خیلے مقاومت میکرد کہ نگہ اما اونقد پاپیچش میشدم کہ بالاخره یچیزایے میگفت
اسماء نمیدونے کہ اونجا چہ مظلومانہ بچہ ها بہ شهادت میرسـݧ ...
علے آهے کشید و ادامہ داد...
مصطفے میگفت بچہ ها کہ شهید میشدݧ تا درگیرے تموم شہ دشمـݧ پیشروے میکرد و توے شرایطے قرار میگرفتیم کہ دسترسے بہ جنازه ها امکاݧ پذیر نبود
بدݧ بچہ ها چند روز زیر آفتاب میموند
بچہ ها هر طور شده میخواستـݧ جنازه هارو برگردونـݧ عقب خیلے ها هم تو ایـݧ قضیہ شهید میشدݧ
بعد از کلے درگیرےو عملیات کہ بہ جنازه میرسیدیم بدناشوݧ تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفے کہ میخواستیم برشوݧ داریم اعضا بدنشوݧ جدا میشد
.
بعضی موقع ها هم کہ جنازه شهدا میوفتاد دست دشمـݧ .
چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفے و جنازش کہ برنگشتہ افتاده .
مـݧ هم حال خوبے نداشتم اصلا تاحالا ایـݧ چیزایے و کہ میگفت و نشنیده بودم
چادرم رو کشیدم روسرم و چند قطره اشک از چشمام جارے شد
دیدݧ علے تو اوݧ شرایط .چیزایے کہ میگفت،نبودݧ اردلاݧ و میلش براے رفتـݧ نگران و داغونم کرده بود
ادامہ داد
چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کرد صورتش خیس خیس بود
با چادرم اشکاشو پاک کردم
نگاهم نمیکرد تو حال هواے خودش بود و بہ رو برو خیره شده بود
دلم گرفت از نگاه نکردنش ولے باید درکش میکردم
دستش رو گرفتم و بہ بقیہ ے حرفاش گوش دادم
۶ماه طول کشید تا براے بار سوم بره تو ایـݧ مدت دنبال کارهاے عروسیش بود
یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت
دیگہ طاقت نیوردم دم رفتـݧ رو کردم بهش و گفتم :مصطفے دفعہ ے بعد اگہ منو بردے کہ هیچے نوکرتم هستم اما اگہ نبردے رفاقتموݧ تعطیل
دوتا دستش و گذاشت رو شونہ هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طورے کہ همسرش نشنوه گفت:
علے دیر گفتے ایشالا ایندفعہ دیگہ میپرم بعد هم خیلے آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت :اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم ایـݧ پلاک هم باشہ دستت بہ عنواݧ یادگارے
آخریـݧ بارے بود کہ دیدمش
آخریـݧ بارے بود داداشموبغل کردم
اسماء آخرم مث امام حسیـݧ روز عاشورا شهید شد
بچہ ها میگفتـݧ سرش از بدنش جداشد وجنازش سہ روز رو زمیـݧ موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش کہ هیچ جوره بر نمیگرده
حالا مـݧ بودم کہ اشکام ناخودآگاه رو گونہ هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود
علے دیگہ اشک نمیریخت
میبینے اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت
از جاش بلند شد رفت بیروݧ
بعد از چند دیقہ مـݧ هم رفتم
کهف شلوغ شده بود
علے و پیدا نمیکردم
گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم.
چند تا بوق خورد باصداے گرفتہ جواب داد
الو؟؟
الو کجایے تو علے؟؟
اومدم بالاے کوه اونجا شلوغ بود
باشہ مـݧ هم الاݧ میام پیشت
ݧ اسماء جاݧ برو تو ماشیـݧ الاݧ میام
إ ݧ علے میخوام بیام پیشت
خوب پس وایسا بیام دنبالت
باشہ پس بدو.
گوشے رو قطع کرد .
۵دیقہ بعد اومد
دستم وگرفت از کوه رفتیم بالا خیلے تاریک بود چراغ قوه ے گوشیو روشـݧ کرد
یکمے ترسیدم ،خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم تر گرفتم
یکمے رفتیم بالا روے صخره نشستیم
هیپچکسے اونجا نبود
تمام تهراݧ از اونجا معلوم بود
سرموبہ شونہ ے علے تکیہ دادم هوا سرد بود
دستش رو انداخت رو شونم
آهے کشیدو ایـݧ بیت و خوند
مانندشهر تهران شده ام..
باران زده ای ک همچنان الودست..
ب هوای حرمت محتاجم..
بعد هم آهےکشید و گفت انشا اللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
.
.
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
❤️#عاشقــــانه_دو_مدافـــع❤️
📚 #قسمت_چهل_و_چهارم
_بعد هم آهے کشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
تاحالا کربلا نرفتہ بودم....چیزے نمونده بود تا اربعیـݧ تقریبا یک ماه...
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگے؟!
_لبخندے زد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء؟!
پریدم وسط حرفشو گفتم:مـݧ از خدامہ اولیـݧ دفعہ پیاده اونم با همسر جاݧ برم زیارت آقا
.آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ
_از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید
هوا سرد شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد
کت علے دستم بود.
_احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ
کت و انداختم رو شونشو گفتم
بریم علے هوا سرده....
_سوار ماشینـ شدیم.ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـݧ
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود...
علے؟
جانم
بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے؟
آره صب خونشوݧ بودم
خوب چطوره اوضاعشون؟!
اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده.امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت بس کہ ایـݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم
_اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود.خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد
میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت؟!؟
دیدے جنازشو نیوردن؟؟؟
حالا مـݧ چیکار کنم؟؟؟
آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم!!بعدشم انقد گریہ کرد از حال رفت...
_علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد
آهے کشیدم و گفتم؛زنش چے علے
زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ
_آروم بے سروصدا اشک میریخت
اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره
اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشو بده
سرمو بہ شیشہ ماشیـݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر
_اگہ علے هم بخواد بره مـݧ چیکار کنم؟
مـݧ مثل زهرا قوے نیستم
نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم.منـ اصلا بدوݧ علے نمیتونم...
قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد و سعے میکردم از علے پنهانشو کنم
عجب شبے بود ...
_بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود...
علے؟؟؟
خوبے!بزن کنار
خوبم اسماء
میگم بزن کنار
دارے میسوزے از تب
با اصرار هاے منـ زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم
_لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت
ترسیده بودم.اولینـ بیمارستاݧ نگہ داشتم
هر چقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ
علے و گذاشتـݧ رو تخت و بردن داخل ...
حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزید و گریہ میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم.علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد؟؟؟
_براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم
دکتر گفت:سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ
فشار علے رو گرفتـݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود
بهش سرم وصل کردݧ
ساعت۱۱بود.گوشے علے زنگ خورد فاطمہ بود جواب دادم
الو داداش؟!
_سلام فاطمہ جاݧ
إ زنداداش شمایے؟!داداش خوبہ؟
آره عزیزم
واسه شام نمیاید؟!
بہ مامانینا بگو بیرون بودیم.علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ
نمیخواستم نگرانشون کنم و چیزے بهشو نگفتم
سرم علے تموم شد
_بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد
میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمے آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پاییـݧ
لبخندے بهش زدم و گفتم
خوبے!؟؟
بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم
مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟
هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ
خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علے
_خوب باشہ مـݧ خوبم بریم
کجا؟
خونہ دیگہ
ساعت ۳نصف شبہ استراحت کـݧ صب میریم
خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما....
.
.
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_پنجم
.
.
.هرچقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونہ و رفتیم خونہ ما...
جاشو تو اتاق انداختم.هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد
بالا سرش نشستہ بودم وبہ حرفایے کہ زده بود راجب مصطفے فکر میکردم
بیچاره زنش چے میکشہ هییییی خیلے سختہ خدایا خودت بهش صبر بده ...
دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال و خیس کردم و گذاشتم رو سرش
دیگہ داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پاییـݧ
بالاخره گریم گرفت و همونطور کہ داشتم اشک میریختم پاشویش کردم
بهتر شد و تبش اومد پاییـݧ .
اذاݧ صبح و دادݧ .
یہ بغضے داشتم چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردلاݧ
بغضم بیشتر شد یہ ماهے بود رفتہ بود
سجادمو پهـݧ کردم و نماز صبح و خوندم .
بعد از نماز تسبیح و برداشتم و شروع کردم بہ ذکر گفتـݧ
دلم آشوب بود ،یہ غمے تو دلم بود کہ نمیدونستم چیہ
بغضم ترکید،چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد
با چادرم صورتم و پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار
تو کوچہ رو نگاه کردم حجلہ ے یہ جوونے رو گذاشتہ بودݧ و کلے پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنے ندیده بودم یاد حرفے کہ اردلاݧ قبل رفتـݧ زد افتادم
"شهید نشیم میمیریم"
قلبم بہ تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم
رفتم اتاق خودم علے با اوݧ حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند
بہ چهارچوب در تکیہ دادم و تماشاش میکردم
نمازش کہ تموم شد برگشت کہ بره بخوابہ چشمش افتاد بہ مـݧ
باصدایے گرفتہ گفت :إ اونجایے اسماء
آره تو چرا بلند شدے از جات ؟؟؟
خوب معلومہ دیگہ واسہ نماز
خیلہ خوب برو بخواب ،حالت بهتره؟؟؟؟؟
لبخند کمرنگے زدو گفت مگہ میشہ پرستارے مثل توداشتہ باشم و خوب نباشم؟؟عالیم
خیلہ خوب صبر کـݧ داروهاتو بدم بهت بعد بخواب
داروهاشو دادم ،پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنہ آمپول و میارمااااا
خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم
سرمو بہ نشونہ تایید تکوݧ دادم .
خیلے خستہ بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد
ساعت نزدیک ۱۲ظهر بود کہ با تکوݧ هاے ماماݧ بیدار شدم
ماماݧ اسماء بیدار شو ظهر شد..
بہ سختے چشمامو باز کردم و ب جاے خالے علے نگاه کردم
بلند شدم و نگراݧ از ماماݧ پرسیدم .
علے کو؟؟؟؟؟
علیک سلام .دو ساعت پیش رفت بیروݧ
کجا؟؟؟؟؟
نمیدونم مادر ،نزاشت بیدارت کنم گفت خستہ اے بیدارت نکنم
گوشے و برداشتم و شمارشو گرفتم
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود
اعصابم خورد شد گوشے و پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم
معلوم نیست با اوݧ حالش کجا رفتہ اه
ماماݧ همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد
سریع لباسامو پوشیدم ،چادرمو سر کردم و رفتم سمت در
ماماݧ دنبالم اومد و صدام کرد
کجا میرے دختر ؟؟دست و صورتت و بشور صبحونہ بخور بعد
ݧ ماماݧ عجلہ دارم
امروز میخوام برم خونہ اردلاݧ پیش زهرا تو نمیاے؟؟؟
ݧ ماماݧ شما برو اگہ وقت کردم منم میام
درو بستم و تند تند پلہ هارو رفتم پاییـݧ وارد کوچہ شدم اما اصلا نمیدونستم کجا باید برم
گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ے علے و گرفتم
ایندفعہ دیگہ بوق خورد اما جواب نمیداد
تا سر خیابوݧ رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم
دیگہ نا امید شده بودم ،بہ دیوار تکیہ دادم و آهے کشیدم هنوز خستگے دیشب تو تنم بود
چند دیقہ بعد گوشیم زنگ خورد
صفحہ ے گوشے و نگاه کردم علے بود سریع جواب دادم
الو علے معلوم هست کجایے؟؟
علیک سلام اسماء خانم .مـݧ تو راهم دارم میام پیش شما
کجا رفتہ بودے با اوݧ حالت؟؟؟
خونہ ے مصطفے اینا .بعدشم حالم خوبہ خانوم جاݧ
خیلہ خب کجایےدقیقا؟؟
دارم میرسم سر خیابونتوݧ
مـݧ سر خیابونمونم اهاݧ دیدمت دستم و بردم بالا و تکوݧ دادم تا منو ببینہ
سوار ماشیـݧ شدم و یہ نفس راحت کشیدم
نگاهم کردو گفت :کجا داشتے میرفتے؟؟
اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالے
مگہ میدونستے مــݧ کجام؟؟؟
ݧ ولے نمیتونستم خونہ بمونم نگراݧ بودم
ببخشید عزیزم کہ نگرانت کردم ،خواب بودے دلم نیومد بیدارت کنم رفتم خونہ لباسامو عوض کردم و رفتم خونہ مصطفے اینا ببینم چیزے نمیخواݧ مشکلے ندارݧ؟
خب چیشد ؟؟؟
خدارو شکر حالشوݧ بهتر بود
علے کاش منو هم میبردے میرفتم پیش خانم رفیقت
بعد از ظهر میبرمت
دستم و گذاشتم رو سرش .ݧ مثل ایـݧ کہ خوبے خدارو شکر تبت قطع شده بریم خونہ ما برات سوپ درست کنم
إ مگہ بلدے؟؟؟؟
اے یہ چیزایے
باشہ پس بریم
.
بعد از ظهر آماده شدم کہ بریم پیش خانم مصطفے
روسرے مشکیمو سر کردم کہ علےگفت :
اسماء مشکے سر نکـݧ ناراحت میشـݧ خودشوݧ هم مشکے نپوشیدن
روسرے مشکیمو در آوردمو و سرمہ اے سر کردم کہ هم مشکے نباشہ هم اینکہ رنگ روشـݧ نباشہ..
.
جلوے درشوݧ بودیم علے صدام کردو گفت :اسماء رفتیم تو ،تو برو پیش خانم مصطفے پیش مـݧ واینسا رفتنے هم مـݧ میام بیروݧ چند دیقہ بعد پیام میدم تو هم بیا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرااااا
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد...
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_چهل_و_هفتم
بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان
کو اردلان اردلان چی؟
منو زهرا مامان رو گرفته بودیم که خودشو نزنه مامان از شدت گریه
نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست به تلوزیون اشاره میکرد
سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیون
اخبار تموم شده بود
بابا کلافه کانال ها رو اینورو اونور میکرد
برای مامان یکم آب قند آوردم و دادم بهش
حالش که بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید
خانم اردالان رو کجا دیدی؟
دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتن جنازه
هارو نشون میدادن بچم اونجا بود
رنگ و روی زهرا پرید اما هیچی نمیگفت
بابا عصبانی شدو گفت: آخه تو از کجا فهمیدی اردلان بود مگه واضح دیدی
چرا با خودت اینطوری میکنی
_ بعد هم به زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کن رنگ و روی بچرو
مامان آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مثل اردلان من
بود ببین یه هفته ام هست که زنگ نزده وای بچم خدا
نگران شدم گوشیو برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهدای
مدافع
دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد
از زهرا اسم تیپشو پرسیدم
وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم
خدا خدا میکردم اسمش نباشه
_ یکدفعه چشمم خورد به اسم اردلان احساس کردم سرم داره گیچ میره و
جلو چشماش داره سیاه میشه
با هر زحمتی بود گوشیو تو یه دستم نگه داشتم و یه دست دیگمو گذاشتم
رو سرم
به خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب رو
قسم میدادم
چشمامو محکم بازو بسته کردم و دوباره خوندم
اردلان سعادتی
دستمو گذاشتم رو قلبم و نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت
- زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستمو گرفت و با نگرانی پرسید چیشد
اسماء؟
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگران نباش
اسمش نبود
- پس چرا تو اینطوری شدی؟
هیچی میشه یه لیوان آب بیاری برام
- اسماء راستشو بگو من طاقتشو دارم
- إ زهرا بخدا اسمش نبود، فقط یه اسم اردلان بود ولی فامیلیش سعادتی
بود
زهرا پووفی کرد و رفت سمت آشپزخونه
هگوشیو بردم پیش مامان و بابا، نشونشون دادم تا خیالشون راحت بشه
بابا عصبانی شد و زیرلب به مامان غر میزد و رفت سمت اتاق
زنگ خونه رو زد
آیفون رو برداشتم:کیه؟
کسی جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیه؟
ایندفعه جواب داد:
مأمور گاز میشه تشریف بیارید پایین
آیفون رو گذاشتم .
زهرا پرسید کی بود
شونه هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چه صدایی هم داشت
چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در
و باز کردم
چیزی رو که میدیم باور نمیکردم....
- اردلان بود
ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی
بزرگ هم پشتش بود
اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب
- کجا زشته تو کوچه
خندیدمو همونطور نگاهش میکردم
- چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پله ها رفتیم بالا
_ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون
زده بود
دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو
داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم
_ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید...
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای مامان هم چادر برد
مامان با بی حوصلگی گفت:مامورگاز تو خونه چیکار داره
- نمیدونم مامان، مثل اینکه یه مشکلی پیش اومده
خیله خوب باباتم صدا کن
- باشه چشم
_ بابا بیا مامور گاز
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز
خوب تو خونه چیکار داره
- نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید
بابا در خونه رو باز کرد و با تعجب همینطور به اردالان نگاه میکرد
اردالن بابا رو محکم بغل کرد و دستش رو بوسید
بابا بعد از چند ثانیه به خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
از سرو صدای اونها مامان و زهرا هم اومد جلو
مامان تا اردلان دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسین، خدایا شکرت خدایا
هزار مرتبه شکرت بعد هم اردلان رو بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدن اردالان دستشو گذاشت جلوی دهنشو لیوان از دستش
افتاد
اردلان لبخندی بهش زد، لبشو گاز گرفت و دستشو به نشونه ی شرمنده ام
گذاشت رو چشماش
مامان دست اردلان رو ول نمیکرد، کشوندش سمت خونه
همه جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده
اردالان هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سلام سلامم مادر
من
مامان از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه
اسماء مادر برای داداشت چای بیار، میوه بیار،شیرینی بیار، اصن همشو بیار
- باشه چشم
زهرا اومد آشپز خونه دستاش از هیجان میلرزید و لبخندی پررنگ رو
صورتش بود چهرش هم دیگه زرد و بی حال نبود
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚 #قسمت_چهل_و_هشتم
محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
خدا رو شکر اونشب همه خوشحال بودن
رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یه نفس راحت کشیدم
_ گوشیمو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم
الو
جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم
دوباره گفت: الو همسرجان
قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم
گوشی رو قطع کرد و خودش زنگ زد الو اسماء جان
الو سلام علی
پووووفی کردو گفت: چرا جواب نمیدی خانوم نگران شدم
آخه میخواستم صدای آقامونو گوش بدم
خندیدو گفت :دیوووونه
_ جان دلم کار داشتی خانوم جان
اووهوممم علی اردالان اومده
- اردلان شوخی میکنی چه بی خبر
آره والا دیوونست دیگه
- چشمتون روشن
مرسی همسرم .شب بیا خونه ما
- واسه شام دیگه
آره
- به شرطی که خودت درست کنی
چشم
_ چشمت بی بلا
پس زود بیا فعلا
- فعلا...
نیم ساعت گذشت. علی با یه شیرینی اومد خونمون
بعد از شام از قضیه ی امروز که مامان فکر کرده بود اردلان رو دیده بحث
شد ...
اردلان تعجب زده نگاهمون میکرد و سرشو میخاروند
بعد هم دستشو انداخت گردن مامان و گفت: مامان جان، مارو او جلوها که
راه نمیدن که ، ما از پشت بچه ها رو پشتیبانی میکنیم
لبخند پررنگی رو لب مامان نشست و دست اردلان رو فشار داد
یواشکی به دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانی دیگه
چشماش گرد شد ، طوری که کسی متوجه نشه ، دستش رو گذاشت رو
دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس
_ بعد هم انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید واسم تکون داد
خندیدم و بحث رو عوض کردم: خوب داداش سوغاتی چی آوردی
دوباره چشماشو گرد کرد رو به علی آروم گفت:بابا ای خانومتو جمع کن،
امشب کار دستمون میده ها...
زدم به بازوشو گفتم چیه دوماهه رفتی عشق و حال و پشتیبانی ولی واسه
ما یه سوغاتی نیوردی
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیارم.
- داداش بشین من میارم
رفتم داخل اتاقشو کوله ی نظامیشو برداشتم خیلی سنگین بود از گوشه
یکی از جیب هاش یه قسمت ازیه پارچه ی مشکی زده بود بیرون
کوله رو گذاشتم زمین گوشه ی پارچه رو گرفتم و کشیدم بیرون
یه پارچه ی کلفت مشکی که یه نوشته ی زرد روش بود
_ چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب"که روی اون نوشته ها لکه های قرمز رنگی بود
پارچه رو به دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجه شدم اون لکه های خونه
لرزه ای به تنم افتاد و پارچه از دستم افتاد احساس خاصی بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
_ صدای قلبم رو میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطوری شدم
چند دقیقه گذشت اردلان اومد داخل اتاق که ببینه چرا من دیر کردم
رو زمین نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم
متوجه ورود اردلان نشدم و
اردلان دستش رو گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء
_ به خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستی مگه قرار نبود کوله رو بیاری
بلند شدم و دستپاچه گفتم إ إ چرا الان میارم
کوله رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کوله رو که برداشت اون پارچه از روش افتاد
یه نگاه به من کرد یه نگاه به اون پارچه
اسماء باز دوباره فوضولی کردی
سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم:ببخشید داداش این چیه؟
چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتی و گذاشت زمین آهی کشیدو گفت:
بازوبند رفیقمه شهید شد سپرده بدم به خانومش
- داداش وقتی گرفتم دستم یه طوری شدم
خوب حق داری خون شهید روشه اونم چه شهیدی هر چی بگم ازش کم
گفتم
_ داداش میشه بگی خیلی مشتاقم بدونم درموردش
- الان نمیشه مامان اینا منتظرن باید بریم
با حالت مظلومانه ای بهش نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم
- إ اسماء الان مامااینا فکر میکن چه خبره میان اینجا بعد این بازو بندو
مامان ببینه میدونی که چی میشه
دستمو گرفت و بازور برد تو حال
با بی میلی دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همه ی نگاه ها چرخید سمت ما لبخندی نمایشی زدم و کنار علی نشستم
علی نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزی شده اخمهات و لبخند
نمایشیت باهم قاطی شده
همیشه اینطور موقع ها متوجه حالتم میشد
خندیدم و گفتم:چیزی مهمی نشده حس کنجکاوی همیشگیم حالا بعدا
بهت میگم
لبخندی زد و گفت:همیشه بخند،با خنده خوشگلتری اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرمو انداختم پایین. هنوزهم وقتی ای حرفا رو میزد
خجالت میکشیدم
اردلان کولشو باز کرده بود و داشت یکسری وسیله ازش میورد بیرون
_ همه چشمشون به دستای اردالان بود
اردلان دستاشو زد به همو گفت:خب حالا وقت سوغاتیه البته اونجا کسی
سوغاتی نمیگیره فقط بچه های پشتیبانی میتونن
یه قواره چادر مشکی رو از روی وسایلی که جلوش گذاشته بود برداشت و
رفت سمت مامان
چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جان خدمت شما. بعدش هم دست
مامان بوسید
_ مامان هم پیشونی اردلان رو بوسیدو گفت:پسرم چرا زحمت کشیدی
سلامتی تو برای من بهترین سوغاتی..
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_چهل_و_نهم
یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای چادرتم
یه چیزی برای تو و علی گذاشتم اینجا باز نکنیا
همه منتظر بودیم که به بقیه هم سوغاتی بده که یه جعبه شیرینی رو
باز کردو گفت:اینم سوغاتی بقیه شرمنده دیگه اونجا برای آقایون سوغاتی
نداشت،ای شیرینیا رو اینطوری نگاه نکنیدا گرون خریدم
همگی زدیم زیر خنده
_ چشمکی به زهرا زدم رو به اردلان گفتم:إداداش سوغاتی خانومت چی
دوباره اخمی بهم کردو گفت:اسماء جان دو ماه نبودم حس کنجکاویت
تقویت شده ها ماشاالله
- چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونه بدم بهش چرا
به من گیر میدی
- سواله دیگه پیش میاد
مامان و بابا که حواسشون نبود
اما علی و زهرا زدن زیر خنده
علی رو به اردلان گفت:
اردلان جان من و اسماء ان شاالله آخر هفته راهی کربلاییم
اردلان ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی با چه کاروانی؟؟
علی سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: با کاروان یکی از دوستام
_ إ خوب یه زنگ بزن ببین دوتا جای خالی نداره
برای کی میخوای؟
- برای خودمو خانومم
زهرا با تعجب به اردلان نگاه کردو لبخند زد
باشه بزار زنگ بزنم
علی زنگ زد اتفاقا چند تا جای خالی داشت
قرار شد که اردلان و زهرا هم با ما بیان
داشتن میرفتن خونشون که در گوشش گفتم:یادت باشه اردلان نگفتی
قضیه بازو بندو
خندیدو گفت: نترس وقت زیاد هست
بعد از رفتنشون دست علی روگرفتم و رفتم تو اتاقم
- علی بشین اونجا رو تخت
برای چی اسماء
- تو بشین
رو بروش نشستم چادرو باز کردم یه جعبه داخلش بود
در جعبه رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علی عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء این چیه
اینارو اردلان آورده برامون
یکی از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علی
- وای چقد قشنگه علی بدستت میاد
علی هم اون یکی رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ی دستم بود
دوتامون خوشحال بودیم و به هم نگاه میکردیم...
اون هفته به سرعت گذشت
ساک هامون دستمون بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم
دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنه
اردلان و زهرا هنوز نیومده بودن
هر چقدر هم بهشون زنگ میزدیم جواب نمیدادن
روی صندلی نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفته بود توهم
نگاهی به ساعتم انداختم ای وای چرا نیومدن
_ هوا ابری بود بعد از چند دقیقه بارون نم نم شروع کرد به باریدن
علی اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کاروان علی رو صدا کردو گفت که دیر شده تا ۵ دیقه دیگه حرکت
میکنیم
نگران به این طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبری ازشون نبود
۵دقیقه هم گذشت اما نیومدن
علی اومد سمتم و گفت: نیومدن بیا بریم اسماء
إ علی نمیشه که
- خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگه بیا سوار شو خیس شدی
دستم رو گرفت و رفتیم به سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزون بود که با صدای اردلان که ۲۰ متر باهامون فاصله
داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشت میومد و داد میزد ما اومدیم
_ لبخند رو لبم نشست ، دست علی ول کردم و رفتم سمتشون
کجایید پس شماهاااا بدویید دیر شد
تو ترافیک گیرکرده بودیم
سوار اتوبوس شدیم. اردلان از همه بخاطر تاخیري که داشت حلالیت
طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلان نشستم
لبخندی زدمو گفتم: سلام داداش
- با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جای خانوم من نشستی
کارت دارم اخه
_ اهان همون فوضولی خودمون دیگه خوب بفرمایید
إ داداش فوضولی کنجکاوی. اردلان هنوز قضیه ي بازو بنده رو نگفتیا...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد....
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_پنجاهم
بیخیال اسماء الان وقتش نیست
لباساشو کشیدم و گفتم:
بگو دیگه
- خیله خب پاره شد لباسم ول کن میگم
- اون بازوبند واسه یکی از رفیقام بود که شهید شد.
_ ازم خواسته بود که اگه شهید شد اون بازو بندو همراه با حلقش، برسونم
به خانومش
- وقتی شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...
آهی کشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.
_ بازو بندو دادم به خانومش و از اینکه نتونستم حلقشو بیارم کلی
شرمندش شدم
همین دیگه تموم شد
بی هیچ حرفی بلند شدم و رفتم و کنار علی نشستم
سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:
هیچ وقت نمیزارم بری
چقدر آدم خودخواهی بودم...
من نمیتونم مثل زهرا باشم، نمیتونم مثل خانم مصطفی باشم، نمیتونم
خودمو بذارم جای خانوم دوست اردلان، یه صدایی تو گوشم میگفت:
نمیخوای یا نمیتونی
- آره نمیخوام ، نمیخوام بدن علی رو تیکه تیکه برام بیارن نمیخوام بقیه ی
عمرمو با یه قبر و یه انگشتر زندگی کنم ، نمیخوااام
دوباره اون صدا اومد سراغم:پس بقیه چطوری میتونن
اوناهم نمیخوان اونا هم دوست ندارن...
اما...
_ اما چی
خودت برو دنبالش...
با تکون های علی از خواب بیدارشدم
اسماءاسماء جان رسیدیم پاشو ...
چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم
باد شدیدی میوزیدو چادرمو به بازی گرفته بود
_ لب مرز خیلی شلوغ بود...
همه از اتوبوس ها پیاده شده بودن و ساک بدست میرفتن به سمت ایستگاه
بازرسی
تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایی که به عشق امام حسین با پای پیاده
قصد سفر کرده بودن، اونم چه سفری
شلوغی براشون معنایی نداشت حاضر بودن تا صبح هم شده وایسن. آدما
مهربون شده بودن و باهم خوب بودن
_ عشق ابی عبدالله چه کرده با دلهاشون
یه گوشه وایساده بودم و به آدمها و کارهاشون نگاه میکردم. باد همچنان
میوزید و چادرمو بالا و پایین میبرد
علی کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: به چی نگاه میکنی
خانومم
یکمی بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:به آدما،چه عوض شدن علی
_ علی آهی کشیدو گفت:صحبت اهل بیت که میاد وسط حاضری جونتم
بدی هییی روزگار...
اردلان و زهرا هم اومدن کنار ما وایسادن
اردلان زد به شونه ی علی و گفت:ببخشید مزاحم خلوتتون میشما، اما
حاجی ساکاتونو نمیخواید بردارید
علی دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کوله پشتیه دیگه
_ خوب من هم نگفتم دویستاست که
نکنه انتظار داری من برات بیارم
هه هه بابا شوخی کردم حواسم هست الان میرم میارم
زدم به بازوی اردلان و گفتم: داداش خیلی آقای مارو اذیت میکنیا...
صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده برای چی
دستمو گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشه باشه منم میتونم خواهر شوهر
خوبی باشماااااا
خیله خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید من وایمیسم باعلی میام
چند دقیقه بعد علی اومد
از داخل ساک چفیه ی مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد
_ چیه علی چرا زل زدی بهم
اسماء چرا چشمات غم داره ؟چشمای خوشگل اسماء من چرا باید اشک
داشته باشه؟ از چی نگرانی؟
بازهم از چشمام خوند، اصلا نباید در این مواقع نگاهش میکردم
بحثو عوض کردم ، یکی از ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد
دستمو گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کن اسماء نمیخوای بگی چرا ؟؟تو خودت چرا نگرانی؟
_ ببین هیچکی نیست پیشمون
بغضم گرفت و اشکام دوباره به صورتم هجوم آوردن
نمیتونستم بهش بگم که میترسم یه روزی از دستش بدم...چون میدونستم
یه روزی میره با رضایت منم میره!!!!!...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد....
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_پنجاه_و_یک
یقین داشتم داره میره پیش آقا که ازش بخواد لیاقت نوکری خواهرشو
بهش بده
_ با چفیش اشکامو پاک کرد و گفت: باشه نگو،فقط گریه نکن میدونی که
اشکاتو دوست ندارم
بریم ...
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم
هوا تقریبا روشن شده بود به جایی رسیدیم که همه داشتن پیاده میرفتن
تموم این مدت رو سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم
از اتوبوس پیاده شدیم
_ به علی کمک کردم و کوله پشتی رو انداخت رو دوشش
هوا یکمی سرد بود
چفیه رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندی زدو تشکر کرد. بعد هم از جیبش یه سربند درآوردو داد دستم .
اسماء این سربندو برام میبندی
_ نگاهی به سربند انداختم روش نوشته بود: "لبیک یا زینب"
لبخند تلخی زدم ، میدونستم این شروع همون چیزیه که ازش میترسیدم
سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهی کشیدم که باعث شد علی برگرده
سمتم
چیشد اسماء
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچی بیا بریم اردلان و زهرا رفتن
بعد از مدت زیادی پیاده روی رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت
حس خوبی داشتم
اما این حس با رسیدن به کربلا به ترس تبدیل شد
وارد حرم شدیم...
حس عجیبی داشتم سرگردون تو بین الحرمین وایساده بودیم
نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسین یا حرم حضرت عباس
به اصرار اردلان اول رفتیم حرم اما حسین
دست در دست علی وارد شدیم چشمم که به گبند افتاد بی اختیار اشک از
چشمام جاری شد و روزمین نشستم
_ علی هم کنارم نشست و تو اون شلوغی شروع کرد به روضه خوندن
چادرمو کشیدم رو صورتم و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا
تمام صحنه های اون ۴ سال ، مثل چادری شدنم ، اون خوابی که دیدم
پیرزنی که منتظر پسرش بود ، نامه ای که پسرش نوشته بود ،خواستگاری
علی ، شهادت مصطفی ، خانومش و ...حتی رفتن علی به سوریه میومد
جلوی چشمم و باعث شدت گریه ام شده بود
_ وای اما از روضه ای که علی داشت میخوند
روضه ی بی تابی حضرت زینب بعد از شهادت امام حسین
قلبم داشت از سینم میزد بیرون گریه آرومم نمیکرد داشتم گریه میکردم
اما بازهم بغض داشت خفم میکرد
نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم
تو همون حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک
میخواستم
چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم
مردم دور تا دور ما جمع شده بود با روضه ی علی اشک میریختن
اشکامو پاک کردم که واضح تر اطرافمو ببینم
به علی نگاه کردم توجهی به اطرافش نداشت روضه میخوندو با روضه ی
خودش اشک میریخت یاد غریبی حضرت زینب و روضه ای که خودش
برای خودش میخوندو اشک میریخت افتادم .
_ بغضم بیشتر شد و نفسم تنگ تر
به زهرا که کنارم نشسته بود با اشاره گفتم که حالم بده
زهرا نگران بطری آب رو از کیفش درآورد و داد بهم و بعد شونه هامو ماساژ
داد
روضه ی علی تموم شد
اطرافمون تقریبا خلوت شده بود علی که تازه متوجه حال من شده بود با
سرعت اومد سمتم و با نگرانی دستمو گرفت: چیشده اسماء حالت خوبه
_ هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسی اونجا نبود تا اشکاشو
پاک میکردم و برای بودنش ازش تشکر میکردم
لبخندی زدم و گفتم:چیزی نیست علی جان یکم فشارم افتاده بود
دستات یخه اسماء مطمئنی خوبی
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علی چه صدایی داری تو ، ببین منو
به چه روزی انداخت
_ با تعجب بهم نگاه کردو از خجالت سرشو انداخت پایین
چند روزی گذشت، سخت هم گذشت از طرفی حرم آقا و روضه هاش از
طرف دیگه اشکهای علی که دلیلش رو میدونستم
میدونستم که بعد از شهادت مصطفی یکی از دوستاش برای ردیف کردن
کارهای علی اومده بود پیشش میدونستم که بخاطر من تا حالا نرفته الان
اومده بود از آقا بخواد که دل منو راضی کنه
_ با خودم نمیتونستم کنار بیام، من علی رو عاشقانه دوست داشتم ، دوری
و نداشتنش رو مرگ خودم میدونستم ، علی تمام امید و انگیزه ی من بود...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد....
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_پنجاه_و_دوم
اما نباید انقدر خودخواه باشم
من وقتی علی رو میخوام باید به خواسته هاشم احترام بذارم
تصمیم گیری خیلی سخت بود
تو همون حرم به خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم
تصمیم درست بگیرم
نمیدونم چرا احساس میکردم آخرین کربلایی که با علی اومدم
همه جا دستشو محکم میگرفتمو ول نمیکردم
_ دل کندن از آقا سخت بود
ما برگشتیم اما دلمون هنوز تو بین الحرمین مونده بود
اشک چشمامو خشک نشده بود و دلمون غم داشت
رسیدیم خونه
به همین زودی دلتنگ حرم شدیم
حال غریب و بدی بود انگار مارو از مادرمون به زور جدا کرده بودن
_ علی بی حوصله و ناراحت یه گوشه ی اتاق نشسته بود و با تسبیح بازی
میکرد
رفتم کنارش نشستم
نگاهش نمیکردم تسبیح رو ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتی
آهی کشیدو گفت:اسماء خدا کنه زیارتمون قبول شده باشه و حاجتامونو
بگیریم
میدونستم منظورش از حاجت چیه
با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علی
- جانم اسماء
چشمام پراز اشک شدو گفتم:
حاجت تو چیه
- با تعجب بهم نگاه کرد
_ بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگه نگفتم دوست ندارم
چشماتو خیس ببینم
چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم
- ازم فاصله گرفت و گفت:خوب من خیلی حاجت دارم قابل گفتن نیست
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آها قابل گفتن نیست دیگه باشه
بلند شدم برم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند
بینمون سکوت بود
سرمو گذاشتم رو سینش و به صدای قلب مهربونش گوش دادم
نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد
چطوری میتونستم بزارم علی بره ، چطوری در نبودش زندگی میکردم؟؟
اگه میرفت کی اشکامو پاک میکردو عاشقانه تو چشمام زل میزد؟؟
کی منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم؟؟
پنج شنبه ها باید باکی میرفتم بهشت زهرا؟؟
دیگه کی برام گل یاس میخرید؟؟
سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید تو چشمام زل زدو گفت:اسماء چیشده چرا
چند وقته اینطوری شدی!؟
به علی نمیخوای بگی
میخوای با اشکات قلبمو آتیش بزنی
- اشکامو پاک کردم و باصدای آرومی گفتم:کی میخوای بری
کجا؟؟
- سوریه...
باتعجب نگاهم کردو گفت: سوریه
- نگاهش کردم و گفتم:آره،من میدونم که میخوای بری
- فقط بگو کی
چیزی نگفت
- زدم به شونش و گفتم:علی با توام
اشک تو چشماش حلقه زده و گفت:وقتیکه دل تو راضی باشه
- برگشتم ، پشتمو بهش کردم و گفتم:
- إ جدی ؟پس هیچوقت نمیخواد بری
دستشو گذاشت رو شونمو منو چرخوند سمت خودش
اومد چیزی بگه که انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس ، هیچی نگو علی
تو که میخواستی بری چرا اصلا زن گرفتی ...
چرا موقع خواستگاری بهم نگفتی
اصلا چرا من
علی چرا ؟!
_ دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم
اولا که هر مردی باید یه روزی زن بگیره
دوما که اسماء تو که خودت میدونی من عاشقت شدم و هستم باز میپرسی
چرا من ؟؟؟
اون موقع خبری از رفتن نبود که بخوام بهت بگم الانش هم اگه تو راضی
نباشی من جایی نمیرم
_ آره من راضی نباشم نمیری اما همش باید ببینم ناراحتی
بادیدن عکس یه شهید بغضت میگیره
یعنی من مانع رسیدن به آرزوت بشم
من خودخواهم علی ؟؟؟
_ اسماء چرا اینطوری میکنی
نمیدونم علی ، نمیدونم...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد...
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_پنجاه_و_سوم
بس کن اسماء !!!
دستم گذاشتم رو سرمو به دیوار تکیه دادم
علی از جاش بلند شد رفت سمت در ، یکدفعه وایساد و برگشت سمت من
به حرکاتش نگاه میکردم
- اومد پیشم نشست و با ناراحتی گفت:!اسماء یعنی اگه موقع خواستگاری
بهت میگفتم که احتمال داره برم سوریه قبول نمیکردی؟
نگاهمو ازش دزدیدم و به دستام دوختم
قلبم به تپش افتاده بود ، نمیدونستم چه جوابی باید بدم
چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقه زده بود
سوالشو دوباره تکرار کرد
ایندفعه یه بغضی تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول
میکردم علی مثل الان که...
- که چی؟
بغضم ترکید ، توهمون حالت گفتم ، مثل الان که راضی شدم بری
باورم نمیشد این حرفو من زدم
کاش میشد حرفمو پس بگیرم
کاش زمان فقط یک دقیقه به عقب برمیگشت
علی اشکامو پاک کردو سرمو چسبوند به سینش
دوباره صدای قلبش میشنیدم پشیمون شدم از حرفی که زدم
تو دلم گفتم:الان وقت درآغوش گرفتنم نبود علی، داری پشیمونم میکنی،
چطوری ازت دل بکنم چطوری؟؟؟
باصداش به خودم اومدم
_ اسماء اینطوری راضی شدی با گریه و اشک با چشمای غمگین؟
فایده ای نداشت من حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم
ازش جدا شدم سرمو انداختم پایین و گفتم:من تصمیممو گرفتم
فقط بگو کی میخوای بری
بگو به جون علی راضیم بری ؟؟؟
- إ علی گفتم راضیم دیگه این حرفا یعنی چی؟
بگو به جون علی !
- علی داری پشیمونم میکنیا
دیگه چیزی نگفت
_ علی نمیخوای بگی کی میخوای بری
آهی کشید و آروم گفت:جمعه شب ...
پس واقعیت داشت رفتنش
تو این یکی دوماه دنبال کاراش بود
به من چیزی نگفته بود
چرا؟؟
احساس کردم سرم داره گیج میره
نشستم رو صندلی و چشمامو بستم
زمان از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده
باصدای آروم که کمی هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علی امروز چند
شنبست
چهارشنبه
_ فقط سه روز تا رفتنش زمان داشتم. باید چیکار میکردم ما هنوز عروسی
هم نکرده بودیم
قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم و ماه عسل بریم پابوس آقا
جلوی چشمام سیاه شد از رو صندلی افتادم دیگه چیزی نفهمیدم
چشمامو باز کردم همه جا سفید بود یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده و کجام
از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسی نبود
تازه متوجه شدم که بیمارستانم...
با سرعت از تخت اومدم پایین و سمت در اتاق حرکت کردم ، متوجه سرم
تو دستم نشده بودم ، سرم کشیده شد ، سوزنش دستمو پاره کردو از دستم
خارج شد
سوزش شدیدی رو تو تمام تنم احساس کردم
آخ بلندی گفتم،سرم گیج رفت و افتادم زمین
پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمین افتاده بودم
لباسم و کف اتاق خونی شده بود
ترسید و باصدای بلند بقیه پرستارها رو صدا کرد
از زمین بلندم کردن و لباسامو عوض کردن و یه سرم دیگه وصل کردن
از پرستار سراغ علی رو گرفتم
- گفت رفتن دارو هاتونو بگیرن الان میان
مگه چم شده ؟؟؟
افت فشار شدیدو لرزش بد
_ اگه یکم دیرتر میاوردنتون میرفتی تو کما خدا رحم کرده
لبمو گاز گرفتم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی بالش بیمارستان
چکید
علی با شتاب وارد اتاق شد
چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریه کرده هم
نخوابیده
بغضم گرفت خسته شده بودم از بغض و اشک که این روزا دست از سرم بر
نمیداشت خودمو کنترل کردم که اشک نریزم
اومد سمتم رو به پرستار پرسید:چیشده خانم
_ چیزی نشده!!!...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد....
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_پنجاه_و_ششم
احساس خوبی داشتم اما یه غمی تو دلم بود
چشمامو بستم و گفتم: علی جان وسایلاتو آماده کردی؟
جوابمو نداد
شونه کردن موهام که تموم شد شروع کرد به بافتنشون
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردی
پوفی کردو سرشو انداخت پایین
- جمع نکردم
_ إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم
باشه واسه فردا الان هم من خستم هم تو
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم
اصلا کاش صبح نمیشد...
دلم راضی به رفتنش نبود، اما زبونم چیز دیگه ای رو به علی میگفت
نشست بالا سرم و گفت: بخواب
- تو نمیخوابی مگه
چرا ولی باید اول مطمئن بشم که تو خوابیدی بعد خودم بخوابم
_ إ علی
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچی نگو بخواب خانوم جان
پلکامو به نشونه ی تایید بازو بسته کردم و لبخند زدم
دستی به سرم کشید و گفت: مرسی عزیز جان
خسته بود، چشماشو بازور باز نگه داشته بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودمو زدم به خواب
چند دقیقه بعد برای این که مطمئن بشه که خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهی کشیدو زیر لب آروم گفت: خدایا به خودت توکل
انقدر خسته بود که تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چه آروم خوابیده بود
گوشه ی چشمش یه قطره اشک بود
موهاش بهم ریخته بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگی رو تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ، ناخداگاه اشکام جاری شد
دلم میخواست بیدار شه و باهام حرف بزنه، تو چشمام زل بزنه و مثل
همیشه بگه اسماء
من هم بگم جانم علی
لبخند بزنه و بگه چشمات تموم دنیامه هاااا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین...
خدایا من چطوری میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده
من تازه داشتم زندگی میکردم
_ حاضر بودم برگردم به اون زمانی که علی نیومده بود خواستگاری
همون
موقعی که فکر میکردم یه بچه حزب الهی خشک و بد اخلاقه و ازمن هم
بدش میاد
اخم کردناش هم دوست داشتنی بود برام
علی اونقدر خوب بود که مطمئن بودم شهید میشه...
وااای خدایا کمکم کن
از جام بلند شدم
رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم، نسیم خنکی به صورتم خورد و اشکامو
رو صورتم به حرکت درآورد
درد شدیدی تو سرم احساس کردم
پنجره رو بستم و به دیوار تکیه دادم که تو همون حالت خوابم برد
باصدای اذان صبح بیدار شدم یه نفر روم پتو کشیده بود
_ به اطرافم نگاه کردم
علی رو تخت نشسته بود و سرشو بین دوتا دستش گذاشته بود
سرشو آورد بالا، چشماش هنوز قرمز بود
اسماء چرا نخوابیده بودی؟ منو میخواستی گول بزنی؟اونجا چرا ؟میخوای
دوباره حالت بد بشه؟من که گفتم تا دلت راضی نباشه نمیرم؟ چرا میشینی
فکرو خیال الکی میکنی؟
_ الکی خندیدم و گفتم:اوووووو چه خبرته علی این همه سوال اونم این
وقت صبح
پاشو بریم وضو بگیریم
نمازمون رو اول وقت بخونیم
نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود این حالت هام
بدون توجه به علی از اتاق رفتم بیرون
رفتم سمت دستشویی. تو آیینه خودمو نگاه کردم چشمام پف کرده بود
آهی کشیدم و
صورتمو شستم
_ وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علی و خودم و پهن کردم
چادر نمازمو سر کردم و منتظر علی نشستم
علی نماز رو شروع کرد
الله اکبر
با اولین الله اکبری که گفت: اشک از چشمام جاری شد...
#نویسنده
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد....
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_پنجاه_و_هفتم
بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم
نمیدونم تو قنوت چی داشت میگفت که انقدر طول کشید...
بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش
- علی
جانم
- ببخشید
بابت چی
- تو ببخش حالا ...
باشه چشم ، دستی به سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفته بودم با
چادر نماز شبیه فرشته ها میشی
_ اوهووم
ای بابا فراموشکارم شدم ، میبینی عشقت با آدم چیکار میکنه
- سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمی کردم و گفتم: با چادر مشکی چی
دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علی
حالا هم برو بخواب
بخوابم ؟دیگه الان هوا روشن میشه باید وسایالتو جمع کنیم
اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگه پامیشیم جمع میکنیم
قوووول ؟؟؟
قول
_ ساعت ۱۱ بود باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم
مامان بود حتما کلی هم نگران شده بود
گوشیو جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو
- الو سلام اسماء جان حالت خوبه مادر؟؟
بله مامان جان خوبم خونه ی علی اینام
- تو نباید یه خبر به ما بدی؟
ببخشید مامان یدفعه ای شد
- باشه مواظب خودت باش. به همه سلام برسون
چشم خدافظ
پیچ و تابی به بدنم دادمو علی رو صدا کردم
علی جان پاشو ساعت یازده
پاشو کلی کار داریم
پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگه بخوابم باشه
پتو رو از سرش کشیدم.
- إ علی پاشو دیگه
توجهی نکرد
باشه پس من میرم
یکدفعه از جاش بلند شدو گفت کجا
- خندیدم و گفتم دستشویی
بالش رو پرت کرد سمتم جا خالی دادم که نخوره بهم
انگشتشو به نشونه ی تحدید تکون داد که من از اتاق رفتم بیرون
وقتی برگشتم
همینطوری نشسته بود
- إ علی پاشو دیگه
امروز جمعست اسماء نزاشتی بخوابما
- پوووفی کردم و گفتم: ببین علی من از دلت خبر دارم. میدونم که آرزوت بوده که بری الانم بخاطر من داری این حرفارو میزنی و خودتو میزنی به اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم
_ پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزی نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کردو یه ساک
نظامی بزرگ که لباس های نظامی داخلش بود رو آورد بیرون
ساک رو ازش گرفتمو لباس هارو خارج کردم
- خوب علی وسایلی رو که احتیاج داری رو بیار که مرتب بذارم داخل
ساک
وسایل ها رو مرتب گذاشتم
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم که راهیش کنم
- علی مامان اینا میدونن؟؟
آره. ولی اونا خیالشون راحته تو اجازه نمیدی که برم خبر ندارن که...
_ حرفشو قطع کردم. اردلان چی اونم میدونه؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
- اخمی کردم و گفتم: پس فقط من نمیدونستم
چیزی نگفت ...
اسماء جمع کردن وسایل که تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون
قبول نکردم
- امروز خودم برات غذا درست میکنم...
پله هارو دوتا یکی رفتم پایین
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونه شدم مادر علی داشت سبزی پاک میکرد
- سلام مامان
إ سلام دخترم بیدار شدی حالت خوبه؟؟
- لبخندی زدم و گفتم:بله خوبم ممنون
- مامان ناهار که درست نکردید؟...
#نویسنده ✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد...
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_پنجاه_و_هشتم
الان میخواستم پاشم بذارم.
شماها هم که صبحونه نخوردید
- میل نداریم مامان جان
- اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم
اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن
_ با اصرار های من بلاخره راضی شد
- خوب قورمه سبزی بذارم
الان نمیپزه که
- اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که
میخواد بره گفتم براش درست کنم.
مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟
وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
- إم إم هیچ جا مامان
خودت گفتی امشب میخواد بره
- ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمه رو رسوند...
با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد.
با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟
به سلام خانم. ساعت خواب ...
وای انقد خسته بودم ییهوش شدم
باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن
_ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول
میکشید
علی پیش بابا رضا نشسته بود
از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم
به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد
میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست
همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود.
_ لباس هاش رو تخت بود.
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم.
اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم،
به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و،
وقتی که اومد بیدار شم.
_ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم
علی بود
اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟
آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی
راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟
الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان.
قرار شد بابا با مامان حرف بزنه
اسماء خانواده ی تو چی؟
خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن.
اسماء بگو به جون علی راضی ام ...
راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم
پایین
مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد
پس بابا رضا بهش گفته بود
_ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود.
دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به
رفتن علی راضی هستی؟؟؟
یاد مامانم وقتی اردلان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم
پایین و گفتم: بله
پاهاش شل شد و رو زمین نشست.
بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد.
_ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو
آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود.
سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم
اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد.
بعد هم فاطمه و بابا رضا
همه نشستن
_ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم.
بعد از چند دقیقه مادر علی بی حوصله اومد و نشست.
غذاهارو کشیدم
به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت.
علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه.
_ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم.
بعد از دومین بوق گوشی برداشت
الو!!!....
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد....
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_پنجاه_و_نهم
الو سلام داداش
بههههههه اهلا و سهلا کربلایی اسماء خوبی خواهر
یه خبری چیزی از خودت ندیا
من اخبارتو از شوهرت میگیرم.
- خندیدم و گفتم.خوبی داداش، زهرا خوبه؟
الحمدالله
_داداش میدونی که علی امروز داره میره ، میشه تو قضیه رو به مامان اینا بگی؟؟
گفتم اسماء جان
- گفتی ؟؟؟
آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا برای خدافظی
- آهی کشیدم و گفتم باشه خدافظ
ظاهرا من فقط نمیدونستم ، پس واسه همین بهم زنگ نمیزنن میخوان که
تا قبل از رفتنش پیش علی باشم.
_ ساعت به سرعت میگذشت
باگذر زمان و نزدیک شدن به ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد.
تو دلم آشوب بود و قلبم به تپش افتاده بود.
ساعت ۷ و ربع بود. علی پایین پیش مامانش بود
تو آیینه خودمونگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود.
لباس هامو عوض کردم و یکم به خودم رسیدم
ساعت ۷ و نیم شد
_ علی وارد اتاق شد به ساعت نگاهی کرد و بیخیال رو تخت نشست.
میدونستم منتظر بود که من بهش بگم پاشو حاضر شو دیره.
بغضم گرفته بود اما حالا وقتش نبود...
چیزی رو که میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستی؟؟
دیره پاشو..
لبخندی از روی رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم: بپوش
دکمه های پیرهنشو دونه دونه و آروم میبستم و علی هم با نگاهش
دستهامو دنبال میکرد...
دلم نمیخواست به دکمه ی آخر برسم
- ولی رسیدم. علی آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزی نپرسید. موهاشو شونه کردم و ریشهاشو
مرتب...
_ شیشه ی عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو
کیفم میخواستم وقتی نیست بوش کنم.
مثل پسر بچه های کوچولو وایساده بود و چیزی نمیگفت: فقط با لبخندنگاهم میکردم.
از کمد چفیه ی مشکی رو برداشتم و دور گردنش انداختم
نگاهمون بهم گره خورد. دیگه طاقت نیوردم بغضم ترکید و اشکهام سرازیر
شد.
_ بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش. گریم شدت گرفت.
نباید دم رفتن این کارو میکرد، اون که میدونست چقد دوسش دارم
میدونست آغوشش تمام دنیامه ، داشت پشیمونم میکرد.
قطره ای اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود.
_ سرمو بلند کردم. علی هم داشت اشک میریخت ...
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم
مرد مگه گریه میکنه علی..
لبخند تلخی زدو سرشو تکون داد
مامان اینا پایین بودن
_ روسری آبی رو که علی خیلی دوست داشت رو برداشتم و انداختم رو سرم.
اومد کنارم،خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پایین
دستمو گرفت و باهم رو تخت نشستیم.
سرمو گذاشتم رو پاش
_ علی
جان علی
- مواظب خودت باش
چشم خانوم
- قول بده، بگو به جون اسماء
به جون اسماء
- خوشحالم که همسرم ، همنفسم ، مردمن برای دفاع از حرم خانوم داره میره.
منم خوشحالم که همسرم ، همنفسم ، خانومم داره راهیم میکنه که برم.
_ علی رفتی زیارت منو یادت نره هااا
مگه میشه تو رو یادم بره اصلا اون دنیا هم...
حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: برمیگردی دیگه
چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین
اشکام سرازیر شد، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم
سرمو گرفت ، پیشونیمو بوسید و آروم گفت ان شاء الله...
_ اشکام رو پاک کرد و گفت: فقط یادت باشه خانم من برای دفاع از!!!!...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد...
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_شصتم
حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشی و گریه نکنی
قول بده
- نمیتونم علی نمیتونم
میتونی عزیزم
_ پس تو هم بهم قول بده زود برگردی
قول میدم
- اما من قول نمیدم علی
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم که نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدون اون ....
دستشو ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و به ساعت نگاه کرد
_ دردی رو تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود.
چادرم رو سر کردم
چند دقیقه بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو، رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشته ی من
با صدای فاطمه که صدامون میکرد رفتیم سمت در
_ دلم نمیخواست از اتاق بریم بیرون پاهام سنگین شده بود و به سختی
حرکت میکردم
دستشو محکم گرفته بودم. از پله ها رفتیم پایین
همه پایین منتظر ما بودن
مامانم و مامان علی دوتاشون داشتن گریه میکردن
فاطمه هم دست کمی از اون ها نداشت
علی باهمه رو بوسی کرد و رفت سمت در
زهرا سینی رو که قرآن و آب و گل یاس توش بود رو داد بهم....
_ علی مشغول بستن بند های پوتینش بود
دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوی مامان اینا نمیشد
آهی کشیدم و جلوتر از علی رفتم جلوی در...
درد یعنی
که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه به اصرار خودت...
_ آهی کشیدم و جلوتر از علی حرکت کردم...
قرار بود که همه واسه بدرقه تا فرودگاه برن
ولی علی اصرار داشت که نیان
همه چشم ها سمت من بود. همه از علاقه من و علی نسبت به هم خبر
داشتن. هیچ وقت فکر نمیکردن که من راضی به رفتنش بشم.
خبر نداشتن که همین عشق باعث رضایت من شده
_ بغض داشتم منتظر تلنگری بودم واسه اشک ریختن اما نمیخواستم دم
رفتن دلشو بلرزونم
رو پاهام بند نبودم .کلافه این پا و او پا میکردم. تا خداحافظی علی تموم شد
اومد سمتم. تو چشمام نگاه کرد و لبخندی زد همه ی نگاه ها سمت ما
بود...
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد
چشمامو بستم بوی عطرش رو استشمام کردم و قلبم به تپش افتاد
_ چشمامو باز کردم، دوبار از زیر قرآن رد شد، هر دفعه تپش قلبم بیشتر
میشد و به سختی نفس میکشیدم
قرار شد اردلان علی رو برسونه
اردلان سوار ماشین شد
کاسه ی آب دستم بود. علی برای خدا حافظی اومد جلو
به کاسه ی آب نگاه کرد از داخلش یکی از گل های یاس شناور تو آب رو
برداشت بو کرد.
_ لبخندی زد و گفت: اسماء بوی تورو میده
قرآن کوچیکی رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض
به گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردن نداشتم
اسماء به علی قول دادی که مواظب خودت باشی و غصه نخوری
پلکامو به نشونه ی تایید تکون دادم
خوب خانم جان کاری نداری ؟؟؟؟
کار داشتم ، کلی حرف واسه ی گفتن تو سینم بود، اما بغض بهم اجازه ی
حرف زدن نمیداد.
چیزی نگفتم
_ دستشو به نشونه ی خداحافظی آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست
دارم اسماء خانم
پشتشو به من کرد و رفت
با هر سختی که بود صداش کردم
علی
به سرعت برگشت. جان علی
ملتمسانه با چشمهای پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده....
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد...
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_شصت_و_یکم
تا فرودگاه بیام
چند دقیقه سکوت کرد و گفت: باشه عزیزم
_ کاسه رو دادم دستش ، به سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشین
شدم
زهرا هم با ما اومد
به اصرار علی ما پشت نشستیم و زهرا و اردلان هم جلو
احساس خوبی داشتم که یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم
از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم
_ نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم: علی با این لباسا شبیه برادرا شدیا
اخمی نمایشی کرد و گفت: مگه نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شبیه علی من بودی
به کاسه ی آب نگاه کردو گفت: این دیگه چرا آوردی
خوب چون میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم که زود برگردی
_ سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علی دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟؟
یکمی فکر کردو گفت: به ماه نگاه کن
سر ساعت ۱۰ دوتامون به ماه نگاه میکنیم
لبخندی زدم و حرفشو تایید کردم
علی تند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بی بلا
_ بقیه ی راه به سکوت گذشت
بلاخره وقت خداحافظی بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم به خاطر اردلان
تونستیم بیایم
اردلان و زهرا خداحافظی کردن و رفتن داخل ماشین
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علی برگردیا من منتظرم
پلک هاشو بازو بسته کرد و سرشو انداخت پایین
دلم ریخت
دستشو گرفتم: علی ، جون اسماء مواظب خودت باش
همونطور که سرش پایین بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
_ به ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جان برم ؟؟
قطره ای اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنی
گل یاس یادت نره
چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش و زیر لب زمزمه
کرد:عاشقتم
من هم زیر لب گفتم: من بیشتر
برگشت و به سرعت ازم دور شد با چشمام مسیری که رفت رو دنبال کردم.
در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود
_ وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بسته شد
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوی چشمام سیاه شد
سعی کردم خودمو کنترل کنم. کاسه ی آب رو برداشتم و آب رو ریختم هم
زمان ،،سرم گیج رفت افتادم رو زمین، کاسه هم از دستم افتاد و شکست
_ بغضم ترکید و اشکهام جاری شد. زهرا و اردلان به سرعت از ماشین پیاده
شدن و اومدن سمتم
اردلان دستمو گرفت و با نگرانی داد میزد خوبی !؟؟؟
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتن و سوار ماشینم کرد
سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بی صدا اشک میریختم
_ اومدنی با علی اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچی اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم.
تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چی اردلان ...
هیچی میگم میخوای بریم کهف ؟؟؟
سرمو به نشونه ی تایید نشون دادم...
قبول کردم که برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد
ممکن هم بود که داغون ترم کنه چون دفعه ی قبل با علی رفته بودم
وارد کهف شدم. هیچ کسی نبود، رفتم وهمونجایی که دفعه ی قبل با علی
نشسته بودیم ،نشستم.
قلبم کمی آروم شد. اصلا مگه میشه به شهدا پناه ببری و کمکت نکنن ...
_ دیگه اشک نمیریختم ، احساس خوبی داشتم
چشمامو بستم و زیرلب گفتم: خدایا هر چی صلاحه همون بشه به من
کمک کن
و صبر بده
حرفهایی که میزدم دست خودم نبود
من، اسماء ای که انقد علی رو دوست داشت خودش با دست های خودش
راهیش کردو الان از خدا صبر و صلاحشو میخواد.
_ روزها همینطوری پشت سر هم میگذشت
حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اکثرا خونه بودم حتی پنج شنبه ها هم
نمیرفتم بهشت زهرا
هر چند روز یکبار علی زنگ میزد بهم اما خیلی کوتاه حرف میزد و قطع!!!!...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد...
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_شصت_دو
قطع میکرد!!!!
روز هایی که باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره یی و
حوصله بودم
_ هرشب راس ساعت ۱۰ روبروی پنجره میشستم و به ماه نگاه میکردم.
مطمئن بودم که علی هم داره نگاه میکنه و دلش برام تنگ شده
_ با صدای گوشیم از خواب ییدار شدم
دستم رو از پتو آوردم بیرون و دنبال گوشیم میگشتم
زنگ گوشی قطع شد
از ترس اینکه نکنه علی بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم
با چشمای نیمه بازم قفل گوشی رو باز کردم مریم بود
_ پوووفی کردم و دوباره روی تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم.
گوشیم دوباره زنگ خورد
با یی حوصلگی برش داشتم و جواب دادم
- الو
الو سلام دختر کجایی تو؟چرا دانشگاه نمیای ؟
- علیک سلام. حال و حوصله ندارم مریم
وا یعنی چی مثل این افسرده ها نشستی تو خونه
- خوب حالا کارم داشتی
آره اسماء میخوام بیینمت، باهات حرف بزنم
- راجب چی ؟
راجب محسنی ، ازم خواستگاری کرده
- خندیدم و گفتم:محسنی ؟خوب تو چی گفتی ؟
هیچی ،چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقعا که، بعدشم سریع ازش دور
شدم.
- علی قبلا یه چیزهایی بهم گفته بود ولی فکر نمیکردم جدی باشه
_ خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰سال یه خواستگار برات اومده اونم
پروندیش
خندیدو گفت: واقعا که،حالا کی بیینمت ؟؟
- دیگه واسه چی میخوای بیینیم، تو که پروندیش
یه کار دیگه ای دارم. حالا اگه مزاحمم بگو
- من که دارم میگم تو به خودت نمیگیری
إ اسماء
- شوخی کردم بابا ، بعد از ظهر ییا خونمون دیگه هم زنگ نزن میخوام
بخوابم
پروووو. باشه، پس فعلا
- فعلا
گوشی رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد که
گوشیم دوباره زنگ خورد.
فکرکردم مریم ، کلی فوشش دادم ...
بدون اینکه به صفحه ی گوشی نگاه کنم جواب دادم
بله، مگه نگفتم دیگه زنگ نزن
صدای یه مرد بود، رو صفحه ی گوشی نگاه کردم محسنی بود سریع گوشی
قطع کردم
خدا بگم چیکارت نکنه مریم
_ دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم. بله بفرمایید ...
سلام خوب هستید آبجی
بعد از ازدواجم با علی بهم میگفت آبجی، از لحن آبجی گفتنش خندم
گرفت
- ممنون شما خوب هستید ؟
الحمدالله ببخشید میخواستم راجب یه موضوعی باهاتون حرف بزنم
- خواهش بفرمایید
نه اینطور ی که نمیشه. شما کی وقت دارید بیینمتون ؟
- آخه ...
_ حرفمو قطع کردو گفت: علی بهم گفت ییام و ازتون کمک بگیرم
اسم علی رو که آورد لبخند رو لبم نشست
-بهتون اطلاع میدم. فعلا خدافظ
خدافظ
_ چند دقیقه بعد گوشیم بازم زنگ خورد ایندفعه با دقت به صفحه ی
گوشی نگاه کردم. با دیدن صفر های زیادی که تو شماره بود فهمیدم علی
سریع جواب دادم
- الو سلام
الو سلام اسماء جان خواب بودی ؟
- عزیزم بیدار بودم
چه خبر
- سلامتی. تو چه خبر کی میای ؟؟
إ اسماء تو باز اینو گفتی دوهفته هم نیست که اومدم
_ إ خوب دلم تنگ شده
منم دلم تنگ شده، حالاـبذار چیزیو که میخوام بگم باید زود قطع کنم
- با ناراحتی گفتم: خب بگو
محسنی بهت زنگ زد دیگه...
- آره
ازت کمک میخواد اسماء هرکاری از دستت بر میاد براش بکن....
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد...
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_شصت_سوم
باشه چشم …
من دیگه باید برم کاری نداری مواظب خودت باش
- چشم. خدافظ
خدافظ
_ با حرص گوشی رو قطع کردم زیر لب غر میزدم(یه دوست دارم هم
نگفت)از حرفم پشیمون شدم .
حتما جلوی بقیه نمیتونست بگه
دیگه خوابم پرید. لبخندی زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونه زیاد خوب
نبود چون اردلان فردا باز میخواست بره سوریه
برای همین تصمیم گرفتم که با محسنی و مریم بیرون حرف بزنم.
_ یه فکری زد به سرم اول با مریم قرار میذارم. بعدش به محسنی هم
میگم بیاد و باهم روبروشون میکنم.
کارهای عقب افتادمو یکم انجام دادم و به مریم زنگ زدم و همون پارکی
که اولین بار با علی برای حرف زدن قرار گذاشتیم، برای ساعت ۴قرار
گذاشتم.
_ به محسنی هم پیام دادم و آدرس پارک رو فرستادم و گفتم ساعت ۵
اونجا باشه.
لباسامو پوشیدم و از خونه اومدم ییرون
ماشین علی دستم بود اما دست و دلم به رانندگی نمیرفت...
سوار تاکسی شدم و روبروی پارک پیاده شدم
روی نیمکت نشستم و منتظر موندم.
مریم دیر کرده بود ساعت رو نگاه کردم ۴:۳۵ دقیقه بود. شمارشو گرفتم
جواب نمیداد.
ساعت نزدیک ۵ بود، اگه با محسنی باهم میومدن خیلی بد میشد
_ ساعت ۵ شد دیگه از اومدن مریم ناامید شدم و منتظر محسنی شدم .
سرم تو گوشیم بود که با صدای مریم سرمو آوردم بالا ...
مریم همراه محسنی ، درحالی که چند شاخه گل و کیک دستشون بود
اومدن...
_ با تعجب بلند شدم و نگاهشون کردم ، مریم سریع پرید تو بغلمو گفت:
تولدت مبارک اسماء جونم
آخ امروز تولدم بود و من کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظه یاد علی
افتادم، اولین سال تولدم بود و علی پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود
که امروز تولدمه امروز که بهم زنگ زد یه تبریک خشک و خالی هم نگفت.
بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم.
_ لبخند تلخی زدم و تشکر کردم
خنده رو لبهای مریم ماسید ...
محسنی اومد جلو سریع گفت: سلام آبجی ، علی به من زنگ زد و گفت که
امروز تولدتونه و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم.
مات و مبهوت نگاهشون میکردم
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علی
مریم یدونه زد به بازومو گفت: چته تو، آدم ندیدی...
_ دوساعته داری ما رو نگاه میکنی
خندیدم و گفتم؛ خوب آخه شوکه شدم، خودم اصلا یادم نبود که امروز
تولدمه. واقعا نمیدونم چی باید بگم
چیزی نمیخواد بگی. بیا بریم کیکتو ببر که خیلیگشنمه
روی یه نیمکت نشستیم به شمع ۲۲سالگیم نگاه کردم. از نبودن علی
کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتی نمیدونستم اگه الان پیشم بود
چیکار میکرد...
_ کیکو میمالید رو صورتم و در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره،
فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکردو نمیزاشت شمع رو فوت کنم. آهی
کشیدم و بغضمو قورت داد.
زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علی من باش من منتظرشم"
شمع رو فوت کردم و کیکو بریدم...
مریم مثل این بچه های دو ساله دست میزدو بالا پایین میپرید
محسنی بنده خدا هم زیر زیرکی نگاه میکردو میخندید.
لبخندی نمایشی رو لبم داشتم که ناراحتشون نکنم
مریم اومد کنارم نشست: خوووووب حالا دیگه نوبت کادوهاست
- إ وا مریم جان همینم کافی بود کادو دیگه چرا ...
وا اسماء اصل تولد کادوشه ها. چشماتو ببند
حالا باز کن یه ادکلن تو جعبه که با پاپیون قرمز تزئین شده بود.
گونشو بوسیدم، گفتم وااااای مرسی مریم جان
_ محسنی اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت: ببخشید دیگه آبجی من
بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقه ی مریم خانومه، امیدوارم خوشتون ییاد.
کادو رو باز کردم یه روسری حریر بنفش با گلهای یاسی واقعا قشنگ بود.
از محسنی تشکر کردم. کیک رو خوردیم و آماده ی رفتن شدیم. ازجام
بلند شدم که محسنی با یه جعبه بزرگ اومد سمتم: بفرمایید آبجی اینم
هدیه ی همسرتون قبل از رفتنش سپرد که بدم بهتون.
_ از خوشحالی نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم .
اصلا دلم نمیخواست بازش کنم
تو راه مریم زد به بازومو گفت: نمیخوای بازش کنی ندید پدید...
ابروهامو به نشونه ی نه دادم بالا و گفتم: بیینم قضیه ی خواستگاری محسنی الکی بود
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد...
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_شصت_و_چهارم
دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید بابا اسماء جدیه
_ خوب بگو بیینم قضیه چیه ؟؟
هر چی صبح گفتم: واقعیت بود
- خوب ...
میشه بشینیم یه جا صحبت کنیم
- محسنی رو چیکار کنیم ؟؟
نمیدونم وایسا
- رو کردم به محسنی و گفتم: آقای محسنی خیلی ممنون بابت امروز واقعا
خوشحالم کردید شما دیگه تشریف ببرید ما خودمون میریم.
پسر چشم و دل پاکی بود ولی اونقدرام حزب اللهی نبود خیلی هم شلوغ و
شر بود اما الان مظلوم شده بود.
_ سرشو آورد بالا و گفت: خواهش میکنم وظیفم بود، ماشین هست
میرسونمتون.
دیگه مزاحمتو نمیشیم
- چه مزاحمتی مسیرمه ، خودم هم باهاتون کار دارم
آخه من با مریم کار دارم.
_آها خوب ایرادی نداره من اینجاها کار دارم شما کارتون تموم شد به من
زنگ بزنید بیام.
بعد هم ازمون دور شد.
_ به نیمکتی که نزدیکمون بود اشاره کردم ، مریم بیا بریم اونجا بشینیم.
- خوب بگو بیینم قضیه چیه ؟؟
إم ...إم چطوری بگم. میدونی اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم که، من وحید
رو دوست دارم.
- خندیدمو گفتم: منظورت محسنی دیگه خب پس مبارکه
آره. اما یه مشکلی هست این وسط
- چه مشکلی
خانوادم
- چطور اونا مخالفن ؟
اونا به نظر من احترام میزارن اما...
- اما چی ؟؟
_ اسماء پسرعموم هم خواستگارمه از بچگی دائم عموم داره میگه که مریم
و سامان مال همن. اما من سامان رو نمیخوایم اونم منو. روحرف عموم هم
نمیشه حرف زد.
- اینطوری که نمیشه مریم یه روز با پسر عموت دوتایی برید پیش عموت
این حرفایی که زدی رو بهش بگید.
نمیشه ...
_ میشه تو به خدا توکل کن
اوووم. اسماء یه چیز دیگه ام هست...
- دیگه چی ؟؟؟
به نظرت منو وحید به هم میخوریم ؟ظاهرمون شبیه همه؟اعتقاداتمون؟اون
خیلی اعتقاداتش قویه
- مریم اون تورو همینطوری که هستی انتخاب کرده، بعدشم تو مگه
اعتقاداتت چشه خیلیم خوبی
_ مریم آهی کشیدو سرشو انداخت پایین چی بگم...
هیچی نمیخواد بگی اگه حرفات تموم شده به او بنده خدا زنگ بزنم ییاد...
زنگ بزن
- حالا امروز چطوری باهم رفتید خرید ؟
وای بسختی،اسماء از خوشحالی نمیدونست چیکار باید بکنه از طرفی هم
خجالت میکشید و سرش همش پایین بود.
همه چیم خودش حساب کرد.
_ اخی الهی. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
۵ دقیقه بعد در حالی که سه تا بستنی تو دستش بود اومد.
ای بابا چرا باز زحمت کشیدید
قابل شمارو نداره آبجی
مریم بلند شدو گفت: خوب من دیگه برم، دیرم شده
_ محسنی در حالی که بستنی رو میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه
بدید برسونیمتون.
اخه زحمت میشه ...
- چه زحمتی؟؟ آبجی شما هم پاشید برسونمتون.
خندم گرفته بود. سرموتکون دادم. رفتیم سوار ماشین شدیم...
مریم رو اول رسوندیم
بعد از پیاده شدن مریم شروع کرد به حرف زدن...
اولش یکم تته پته کرد
إم چطوری بگم راستش یکم سخته ...
_ حرفشو قطع کردم، خوب بذارید من کمکتون کنم، راجب مریم میخواید
حرف بزنید...
إ بله. از کجا فهمیدید ؟؟
- خوب دیگه...
- راحت باشید آقای محسنی علی سپرده هواتونو داشته باشم
دم علی آقا هم گرم. راستش آبجی، خانم سعادتی یا همون مریم خانوم به
پیشنهاد ازدواج من جواب منفی داد. دلیلشو نمیدونم میشه شما ازشون...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد...
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_شصت_و_پنجم
بپرسید؟
بله حتما. دیگه چی ؟؟
_دیگه این که من که خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهری کنید،
من واقعا به ایشون علاقه دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود.
خندیدم و گفتم: باشه چشم، هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا که
همه چی درست میشه...
واقا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم
_ عروسیتون حتما جبران میکنم
ممنون شما لطف دارید، بابت امروزهم باز ممنون.
هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگی میکردم بعد از مدتها رفته بودم
بیرون.
جعبه ی کادوها مخصوصا جعبه ی بزرگ علی تو دستم سنگینی میکرد
با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم.
_ راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونه رو باز کردم ، چراغ های
خونه هم خاموش بود اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونه
ی اردالان.
کلید چراغو زدم
با صدای اردلان از ترس جیغی زدم و جعبه ها از دستم افتاد.
وااااای یه تولد دیگه
همه بودن، حتی خانواده ی علی جمع شده بودن تا برای من تولد بگیرن
تولد ،تولد تولدت مبارک...
_باتعجب به جمعشون نگاه میکردم که اردلان هولم داد سمت مبل و
نشوند.
همه اومدن بغلم کردن و تولدمو تبریک گفتن.
لبخندی نمایشی رو لبم داشتم و ازشون تشکر کردم.
راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستن در نبود علی خوشحالم کنن
اما نمیدونستن، با این کارشون نبود علی و رو بیشتر احساس میکنم.
_ وای چقدر بد بود که علی تو اولین سال تولدم بعد از ازدواجمون پیشم
نبود. اون شب نبودشو خیلی بیشتر احساس کردم.
دوست داشتم زودتر تولد تموم بشه تا برم تو اتاقم و جعبه ی کادوی علی
رو باز کنم.
زمان خیلی دیر میگذشت. باالخره بعد از بریدن کیک و باز کردن کادوها،
خستگیرو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم
_ نفس راحتی کشیدم و لباسامو عوض کردم
پرده ی اتاقو کشیدم و روبروی نور ماه نشستم، چیزی تا ساعت ۱۰ نمونده
بود.
جعبه رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم انگار داشتم جعبه ی مهمات رو
جابه جا میکردم.
آروم درشو باز کردم بوی گل های یاس داخل جعبه خوردن تو صورتم...
آرامش خاصی بهم دست داد. ناخدا گاه لبخندی رو صورتم نشست
_ گل هارو کنار زدم یه جعبه ی کوچیک تر هم داخل جعبه بود
درشو باز کردم یه زنجیر و پلاک طلا
که پلاکش اسم خودم بود و روش با نگین های ریز زیادی تزئین شده بود
خیلی خوشگل بود
گردنبند رو انداختم تو گردنم خیلی احساس خوبی داشتم.
چند تا گل یاس از داخل جعبه برداشتم که چشمم خورد به یه کاغذ
_ برش داشتم و بازش کردم یه نامه بود
"یاهو"
سلام اسماء عزیزم، منو ببخش که اولین سال تولدت پیشت نبودم. قسمت
این بود که نباشم، ولی به علی قول بده که ناراحت نباشی، خیلی دوست
دارم خانمم، مطمئن باش هر لحظه بیادتم
مواظب خودت باش
"قربانت علی"
_ بغضم گرفت و اشکام جاری شد
ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، به ماه خیره شده بودم چهره ی علی
رو واسه خودم تجسم میکردم، اینکه داره چیکار میکنه و به چی فکر میکنه
ولی مطمءن بودم اونم داره به ماه نگاه میکنه.
انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد.
_ چند وقت گذشت، مشکل محسنی و مریم هم حل شد و خیلی زود باهم
ازدواج کردند.
یک ماه از رفتن علی میگذشت. اردالان هم دوهفته ای بود که رفته بود. قرار
بود بلافاصله بعد از برگشتن علی تدارکات عروسی رو بچینیم.
_ دوره ی علی ۴۵ روزه بود. ۱۵روز تا اومدنش مونده بود. خیلی خوشحال
بودم برای همین افتادم دنبال کارهام و خرید جهزیه
دوست داشتم علی هم باشه و تو انتخاب وسایل خونمون نظر
بده."خونمون"با گفتن این کلمه یه حس خوبی بهم دست میداد.
حس مستقل شدن. حس تشکیل یه زندگی واقعی باعلی ...
_ اصلا هرچیزی که اسم علی همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم
با ذوق وسلیقه ی خاصی یسری از وسایل رو خریدم.
از جلوی مزون های لباس عروس رد میشدم چند دقیقه جلوش وایمیسادم
نگاه میکردم. اما لباس عروسو دیگه باید باعلی میگرفتم.
اون۱۵ روز خیلی دیر میگذشت...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد...
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_شصت_و_ششم
واسه دیدنش روز شماری میکردم ...
هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم
هم برای عروسیمون
احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق
ما زمینی نبود.
_ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه
میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم.
همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های
بهشتی میگذری بخاطر من
از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد
_ اخم کردناشم دوست داشتم
وای که چقدر دلتنگش بودم
با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره
من دیگه طاقت دوریشو ندارم
چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا
نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم
_ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و
بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه.
شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت
میدادم.
تو این مدت چند بار زنگ زد.
یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه
نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم.
_ از دانشگاه برگشتم خونه
بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم
بابا داشت اخبار نگاه میکرد
بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو
تو تمام تنم احساس میکردم...
_ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در
مرز حلب
یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم
اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد
تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری
شنیدم اما درست متوجه نشدم.
_ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت
میرفت،
با همون لباس های نظامیش رو بکشم
این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم.
هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم.
_ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود.
تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم.
نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید.
دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم.
_ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم.
وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود
گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم.
فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم
خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد.
یاد حرف علی موقع رفتن افتادم.
گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده.
لبخند عمیقی روی لبام نشست
_ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی
روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو
بیینم.
باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم.
بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که
بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم .
پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم.
تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با
خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم.
تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی
بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد.
_ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم
عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم.
نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا
با سرعت اومدن تو اتاق.
_ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو
میبردم
بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد...
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_شصت_و_هفتم
یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا
هم کلی عرق کرده بود.
_ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای اذان تو خونه پخش شد.
بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
_ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود.
چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم.
بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم.
بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم ییشتر...
دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم
و نگاهش کردم.
یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن
گوشیم زنگ خورد....
_ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی
میتونست باشه این موقع صبح
حتما علی
گوشی رو سریع جواب دادم
الو سلام بفرمایید
سلام خوبی اسماء اردلانم
- إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته
_ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با
_ علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران
- إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید
_ آره ایندفعه زودتر برمیگردم. الان دمشقیم
- علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
_ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خدافظ
- مواظب خودتو باشید خدافظ
_ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت...
به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم
خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت
ساعت ۶ بود. یک ساعتی خواییدم
وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب
آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک
لبنانی بستم.
_ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در
آوردم.
پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه
کردم.
لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش.
_ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ...
گل های یاسو از تو گلدون برداشتم
چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم
_ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای
قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن.
_ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن...
مامان که حرفی نزد
بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم: چیزی شده بابا
دخترم یکم با مادرت بحثمون شده
باشه من رفتم پس شما هم زود ییاید. مامان جان حالا دامادت هیچی
پسرتم هستاااا
با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم
_ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی
بعد از یک ربع رسیدم
ماشینو پارک کردم و دوییدم
در خونه باز بود
پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود
زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن.
دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه
_ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت
کردن
_ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود.
دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی
داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟
چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامه.دارد...
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
📚#قسمت_شصت_و_هشتم [پایانی]
ریشهاش بلند شده و صورتش مثل اردلان سوخته
_ رسیدم به دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد. یه صداهایی شنیدم
درو باز کردم
پدر مادر علی و فاطمه خودشون انداخته بودن رو یه جعبه و گریه میکردن
فاطمه با دیدن من اومد جلو بغلم کرد. حالم دست خودم نبود معنی این
رفتاراشو نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علی رو ندیدم.
فاطمه رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علی کوعلی ؟؟؟؟؟؟؟؟
گریه ی همه شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبه بلند شد و
نگاهم کرد .
_ یک قسمت از جعبه معلوم بود یه نفر خوابیده بود توش
کم کم داشتم میفهمیدم چی شده
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمه و مامان معصومه رو با زور بردن بیرون
مامان معصومه که بلند شد
علیمو دیدم
آروم خواییده بود و اطرافش پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم: علی پاشو الان وقت خوابه مگه میدونم
خسته ای عزیزم. اما پاشو یه بار نگاهم و دوباره بخواب قول میدم تا خودت
بیدار نشدی بیدارت نکنم قول میدم ...
_ إ علی پاشو دیگه، قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبه گذاشتی
لبات چرا کبوده
مواظب خودت نبودی تو مگه به من قول ندادی مواظب خودت باشی
دستی به ریشهاش کشیدم. نگاه کن چقد لاغر شدی ریشاتم بلند شده تو
که هیچ وقت دوست نداشتی ریشات انقد بلند بشه. عیبی نداره خودم برات
کوتاهشون میکنم. تو فقط پاشو...
ی
بیا من دستاتو میگرم کمکت میکنم
_ علی دستهات کو جاشون گذاشتی
عیبی نداره پاشو
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کن همیشه تو پیشونی منو میبوسیدی حالا
من بوسیدمش
علی چرا جوابمو نمیدی قهری باهام. بخدا وقتی نبودی کم گریه کردم.
پاشو بریم خونه ی ما ببین عکستو کشیدما. وسایل خونمونو هم خریدم.
باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جان
_ إ الان اشکام جاری میشه ها. تو که دوست نداری اشکامو بیینی
علی داری نگرانم میکنیا پاشو دیگه تو که انقد خوابت سنگین نبود.
کم کم به خودم اومدم
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جاری میشد
علی نکنه ...نکنه زدی زیر قولت. رفتی پیش مصطفی ...
حالا دیگه داد میزدم و اشک میریختم
علی پاشو
قرارمون این نبود بی معرفت تو به من قول دادی
محکم چند بار زدم تو صورتم. دارم خواب میبینم، هنوز از خواب بیدار
نشدم
سرمو گذاشتم رو پاهاش: بی معرفت یادته قبل از اینکه بری سرمو
گذاشتم رو پاهات یادته قول دادی
_ برگردی یادته گفتی تنهام...تنهام نمیراری
من بدون تو چیکار کنم چطوری طاقت بیارم
علی مگه قول نداده بودی بعد عروسی بریم پابوس آقا
علی پاشو. من طاقت ندارم پاشو من نمیتونم بدون تو
_ کی بدنت رو اینطوری زخمی کرده الهی من فدات بشم. چرا سرت
شکسته
پهلوت😭😭😭 چرا خونیه دستاتو کی ازم گرفت علی پاشو فقط یه بار نگاهم کن
به قولت عمل کردی برام گل یاس آوردی
علی رفتی رفتی پیش خانوم زینب نگفت چرا عروستو نیاوردی
عزیزم به آرزوت رسیدی رفتی پیش مصطفی
منو یادت نره سلام منو بهشون برسون. شفاعت عروستو پیش خدا بکن
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو که چقد همو دوست داریم
_ بگو ما طاقت دوری از همو نداریم
بگو همسرم خودش با دستهای خودش راهیم کرد تا از حرم بی بی زینب
دفاع کنم بگو خودش ساکم رو بست و پشت سرم آب ریخت که زود
برگردم
بگو که زود برگشتی اما اینطوری جون تو بدنت نیست.
_ تو بدن من هم نیست.
تو جون من بودی و رفتی
اردالان با چند نفر دیگه وارد اتاق شدن که علی رو ببرن
میبینی علی اومدن ببرنت. الانم میخوان ازم بگیرنت نمیزار پیشت باشم.
علی وقت خداحافظیه
بازور منو از رو تابوت جدا کردن
با چشمام رفتن علی از اتاق دنبال میکردم صدای نفس هامو که به سختی
میکشیدم میشنیدم...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
دیگر ادامه ندارد....