هدایت شده از •مــآه ِمــن•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهمراددلترسیدیآقا:)
دلتنگتموامانمیدونمدلتتنگشدهواسم
#کانکلماهوحولیمزدحمبکابیعبدالله
#ماه_من🌙✨
#دلداده_ارباب✋🏻♥️
eitaa:@mahe_man118
eitaa:@mohebane_hossin3
ولی حس ِ بدی داره که وقتی یک نفر میره اماکن زیارتی، به یاد ِ همه کانالا هست الا اینجا.
این بود آرمان های امام؟
ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِبیستویکم
#دعاےِفـرج
ازازل،خاکِدرتبودگلِهستیمن
دستمننیستکهاینگونهشدم
عاشقِتو:)♥️
#حسیــنعزیزدلم
هدایت شده از - معراجِحسین؏ ؛
خب بسماللھ . .
مارالی برای اولین بار میخواد تقدیمی بده((:
کسایی که میخوان این پیامو فور کنن کانالشون
تا اسم ِ کانالشونو بنویسم ، یا بندازم ضریح یا تو بین الحرمین باهاش عکس بگیرم .
برای پیویا هم یه آیدی جدا میدم اگه وقت شد .
@marali_313
#فورکربلا
یاعلی🤍
- حاجآقا چیڪار ڪنم سمٺ گناھ نرم؟
+ اول باید ببینۍ عاملِ گناھ چیہ!
زمینہش رو از بین ببر؎!
اما بھترین راهِ حل اینہ ڪہخودٺ رو
بہ ڪار خدا مشغولڪنۍ..
آدم بیڪار بیشتر در معرض گناهہ🌪'
خبر خوش برای خوزستانی ها😍✨
💠 ان شاءالله قراره خدام امام رضا(ع) دهه کرامت مهمون استان و شهرامون باشن
بخاطر همین اتفاق مهم قراره خادم یار رضوی جذب کنیم
برای انتخاب شدن به عنوان خادم یار لطفا به آیدی زیر پیام بدید.
مخصوص خوزستانی ها🌸✨
@moohgh_118
ـ دلداده ارباب
خبر خوش برای خوزستانی ها😍✨ 💠 ان شاءالله قراره خدام امام رضا(ع) دهه کرامت مهمون استان و شهرامون باشن
این برنامه زیر نظر آستان قدس رضوی هست
هرکی از دوستان خوزستانی مایل بود قدمی برداره برای امام رضا(ع) پیام بده حتما
زمینه های عکاسی؛طراحی رفتن با کاروان ها و . .
خادم یار نیازمنده آستان قدس🌸
💫#تنها_میان_داعش💫
📚#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#نویسنده✍
#فاطمه_ولی_نژاد
ادامه.دارد...
﴿خواندݩهࢪقسمٺازرمـانتنهاباذڪر¹صلواٺ
بھنیٺتعجیڵدࢪفرجآقامجازمۍباشد
هدایت شده از ـ نوایعشق
4_5796231079471877369.mp3
8.62M
زیر ِ علمت ؛ من قرص ِ دلم .
من سنن اوزاخ ؛ توشسم اولرم (:
ـ#حاجحُسینستودھـ
ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِبیستودوم
#دعاےِفـرج
هَمحَسرٺِڪـربلا
وهمدَࢪدِفࢪاق؛
بیچـٰارھدلـم . .
چھصبࢪخوبۍداࢪد! . .💔🖐🏻!
#حسیــنعزیزدلم
طرفتوامریکاتوصورتپلیستف
کردهبراش۷۰سال زندانبریدن،
اینجاپلیسروآتیشمیزننوبعداگهبره زندانزمینوزمانوبههممیدوزن...
کیاینوسطمقصره؟
هدایت شده از محبین
امشب ساعت ۲۳:۳۰ دقیقه کانال باشید
با وضو ان شاءالله 🌱✨
حتما باید باشید موضوع جالب و مهمیِ امشب
خیلی هامون نمیشناسیم همچین فرقه ای رو!
خیلی هامون حتی سر سفره این فرقه
دروغین حتی نشستیم شام و نهار خوردیم!
رفیقاتُ دعوت کن امشب دشمنِ به
ظاهر مذهبیِ ولایت فقیه امام زمان رو بشناسند!...
@ir_mohebin
ببین وقتی عاشق خدا بشی
دیگه هیچ گناهی بهت حال نمیده :) .
خدا که عاشقته ..
به امتحانش میارزه 🌱
💫#تنها_میان_داعش💫
📚#قسمت_سی_و_سوم
💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای #مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره #رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!»
💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند #داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که #نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه #تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید.
همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :«#انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
💠 با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل #آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار میکنی؟»
💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با #داعش بودی؟» و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و #مظلومانه شهادت دادم :«من زن حیدرم، همونکه داعشیها #شهیدش کردن!»
ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار میکردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول #اسیر شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، #رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست #محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن #آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!»
💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه #عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که #نگران حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت #عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
#نویسنده✍
#فاطمه_ولی_نژاد
ادامه.دارد...
﴿خواندݩهࢪقسمٺازرمـانتنهاباذڪر¹صلواٺ
بھنیٺتعجیڵدࢪفرجآقامجازمۍباشد
هدایت شده از مُطلق | 𝐦𝐨𝐭𝐥𝐚𝐠𝐡
hossein_taheri_deltange_harmetam 128.mp3
3.08M
* ترجیحاکُنجِخونه..
ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِبیستوسوم
#دعاےِفـرج
ـ دلداده ارباب
-
کعبهازشوقِلقایِاو،گریبانچاکزد
هستیعنیکعبههم،ازسینهچاکانِعلے؏'!