ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِسیوچهارم
#دعاےِفـرج
تنہابہشوقڪربوبلامیکشمنفس
دنیاےِبیحُـسِینبہدردمنمیخورد")💔
#حسیــنعزیزدلم
بعدازشھادت،شهیدمصطفۍصدرزادهازمادر
شھیدپرسیدند:حالاکہبچہاتشھید
شدھمیخواۍچیکارکنۍ؟ایشونم
دستگذاشتنرویشونہۍنوھشونو
گفتن:یهمصطفیدیگہتربیتمیکنم(:
_شھیدمصطفۍصدرزاده
هدایت شده از محبین
روایتِ امشبِ محبین ؛ " ازدواجِِ "
دور از فانتزی و عکسهایِ دونفره عاشقانه ؛ یکمی خودِ ازدواج رو ببینیم
یه جوری که بفهمیم ؛ چطور میشه
اصلا سالیانی قبل از ازدواج در زندگی
و ظهور تاثیر گذار باشیم :)
یه جوری که بفهمیم ، چطوری اصلا اگه قبل
از ظهور هم مُردیم ؛ اونور یه کوه خِیرات و تاثیر
داشته باشیم!
امشب اینجا باشید ؛
اینجا باشید که بحثِ دنیا و آخرته 👇
📌ساعتِ ۲۲:۳۰
#فور_واجب
@ir_mohebin
-یہاستادداشتیمحرفقشنگۍمیزد..
مۍگفتاگہبہنامحرمنگاهڪرد؎؛
بدونهمسرتمنگاھمیکنہدنبال
هرچۍباشۍمتقابلا
همسرتهمدنبالهمونہ
عیناًنہ؛ولۍدرباطنچرا
مجردومتاهلهمنداره
بروببیندوستدار؎همسرتچجور؎باشه
خودتمهمونطورباش .
"چوفاطمھخواهۍ؛علۍباش .
✨#مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_دوم
بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم...
الف...
ح...
احمدی...
احمدی ایمان...
احمدی بهروز...
احمدی دانیال...
با آن همه استرس تمرکز کردن خیلی سخت بود....
پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم در ایران داریم؟!
همینطور که پایین تر می آمدم و توی دلم غر میزدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد!..
احمدی... رضا!!!
شماره داوطلب را با شماره ی خودم تطبیق دادم! عدد به عدد. درست بود! خودم بودم....
از زور شوق سرم گیج می رفت. بدون مکث به سراغ رتبه ام رفتم. خوب بود. میدانستم اگر درست انتخاب کنم.میتوانم رشته خوبی قبول شوم.
روزنامه را با خوشحالی به نفر بعد دادم و به شیرینی فروشی رفتم. یک کیلو شیرینی خریدم و به سرعت خودم را به خانه رساندم....
همین که در را باز کردم مادر آمد و با دیدن جعبه شیرینی مرا سفت در آغوش گرفت، فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و مهندس مهندس صدا زدنم.
کم کم همه اهل فامیل باخبر شدند، یکی یکی تماس گرفتند و تبریک گفتند. خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک «عمو هادی» انجام دادم.
عمو هادی مشاور تحصیلی و دوست پدر بود. دایره ی وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصص ها و رشته ها میشد که بیشتر این ارتباطات و آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود....
چند صباحی به چشم انتظاری گذشت تا بلاخره نتایج انتخاب رشته هم مشخص شد.
حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته عمران دانشگاه تهران بود.
از آن روز تا شروع ترم هرشب با فکر کردن به دانشگاه به خواب می رفتم....
از اینکه توانسته بودم #رضایت_خانواده ام را بدست بیاورم خوشحال بودم چون میدانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم بود.
بلاخره روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام، اولین کلاس آغاز شد. مادر با دود اسفند بدرقه ام کرد و پدر مرا تا جلوی دانشگاه رساند.
بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم.
و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...
هدایت شده از ـ نوایعشق
شور|اباعبدالله.mp3
7.79M
گرانتخابِجنتوکویت؛ بهمندهند..
کویِتورا؛ بهجنتورضواننمیدهم
-#رسولبُرنا-
ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِسیوپنجم
#دعاےِفـرج
چہدانَدآنکهنَداردخَبرزعآلمعِشق
کہِباخیآلِتوبودَنچہِعالمےداردحُسیـن🫀🖤!-
#حسیــنعزیزدلم
حـضرـتآقـٰاتۅۍخۅنہیڪۍاز
شھدابۅدنکہیڪۍمیگہ :
" هدفهمۂبچہهـٰاشھـٰادتاسٺ"
حـضرـتآقـٰاهمفرمۅد :
هدفتانشھـٰادٺنبـٰاشد؛هدفتان
انجـٰامتڪالیففۅرۍوفۅتۍبـٰاشد
گـٰاهۍاۅقاتهسٺکہاینجۅرتڪلیفۍ
منجربہشھـٰادتمیشۅد؛گاهۍهم
بہشھـٰادتمنتهۍنمیشۅد...
• خـٰاطراٺآمۅزنـدھ
بهقولحاجآقاقرائتۍ
هرمعتادحداقلسالۍیڪنفررو
باخودشهمراهمیڪنه..!
شماڪهمسلمون مسجدۍ
سالۍچندنفررو
مسلمونِمسجدۍمیڪنۍ..؟!
چندتا رو امام زمانی میکنی؟!..
✨ #مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_سوم
بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم...
ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم. احساس میکردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد فقط قید و بندهایش کمی متفاوت تر است.
مثلا مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد تا من مجبور باشم همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود.
میتوانستم آزادانه ته کلاس باشم وکلاس و استاد را زیر نظر بگیرم.
میتوانستم به بهانه ای نامشخص ازکلاس بیرون بروم و احتیاج نبود حتما دستشویی رفتن را بهانه کنم و برای ترک کلاس اجازه بگیرم.
چند هفته ای گذشت....
کم کم با همکلاسی هایم آشنا شدم. اما هنوز #انتخاب_دوست برایم سخت بود. بچه ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت و عقاید گوناگون بودند....
سه شنبه ها کلاس معارف داشتیم... نمیدانم احساسم چقدر درست بود اما هر جلسه که از کلاس میگذشت چند دستگی بین بچه ها بیشتر میشد.
شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود.
این #اختلاف_عقاید در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود...
تقریبا اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شد؛
_بچه مذهبی هایی که با قاطعیت از تفکرات مذهبی و سیاسی شان دفاع میکردند،
_بچه روشن فکرهایی که با جدیت و تندی با دسته ی اول مخالفت میکردند
_و گروه سوم هم چند نفری مثل من که سکوت میکردند و این وسط سرگردان بودند.
پاسخ هیچ کدام از این دو دسته برایم #قانع_کننده نبود،...
همه شان گاهی درست میگفتند و گاهی هم کاملا بی منطق جواب های تندی به هم میدادند.
دلم میخواست برای روشن شدن حقایق و سوالاتی که برایم پیش آمده بود #جستجو کنم اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد.
از طرفی هرچه فکر میکردم هیچ فردآشنا به چنین مسائلی را اطرافم نمی یافتم.
میدانستم که اگر با #پدر هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل #منع می شوم و تلاشم نتیجه ای نخواهد داشت...
در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی #سکوت_مبهم وجود داشت...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...
هدایت شده از مُطلق | 𝐦𝐨𝐭𝐥𝐚𝐠𝐡
f88e3d45d6c858841788bcc9a65bce61.mp3
18.43M
برایِرزقِشباولقبرتونگوشبدید..
#روضه_مقتل | #احتیاط .!
ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِسیوششم
#دعاےِفـرج
خدایا شڪرٺ برا؎ لحظہ هایۍ ڪہ میٺونسٺۍ مُچمو بگیر؎ ولۍ بجاش دسٺمو گرفٺۍ 💚>>
بہشوخےبہیڪےازدوستانمگفتم:
_من۲۲ساعتمتوالیخوابیدهام!!
+گفت:بدونغذاا؟!
وهمینسخنرابہدوستدیگرمگفتم:
+گفت:بدوننماز؟!💔
واینگونہخداےهرڪسراشناختم..!
✨ #مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_چهارم
در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت...
خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند.
یکی از مادربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود. بجز آبنباتهای رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره ی واضح دیگری از او نداشتم.
آن یکی مادربزرگم هم مذهبی نبود اما نمازش را میخواند و روزه اش را میگرفت.
مهم ترین اعتقاد مذهبی خانواده ام این بود که هرسال هرطور شده برای #زیارت امام رضا.ع به مشهد بروند....
مادرم یک بار برایم تعریف کرده بود که وقتی بعد از چند سال تلاش برای بچه دار شدن مرا باردار شد..
بخاطر خطر سقط جنین تمام مدت استراحت مطلق کرد، وقتی هم که من زودتر از موعد به دنیا آمدم دکترها امید چندانی به زنده ماندنم نداشتند و به آنها گفته بودند باید از من قطع امید کنند. مادرم می گفت با #نذری که کردم زندگی دوباره ات را گرفتم....
و اینگونه شد که من بجای «ماهان خان» تبدیل شدم به «آقا رضا» !
ظاهرا بعدها «عمو مهرداد» خیلی اصرار کرده بود که اسمم توی شناسنامه رضا باشد و مرا ماهان صدا کنند اما #مادرم نپذیرفته بود....
عمو مهرداد مخالف سرسخت این نوع اعتقادات بود و تمام این افکار را #خرافه میدانست.
زیاد پای حرفهایش ننشسته بودم اما آنقدر بلند بلند اظهار نظر می کرد که همه فامیل با افکارش آشنایی داشتند.
برای من که تا آن روزها هیچوقت ذهنم درگیر این مسائل نشده بود، جستجو کردن و ماجراجویی درباره حرف هایی که در کلاس بین بچه ها رد و بدل می شد #جذاب بود.
ترم اول کم کم رو به اتمام بود.
تصمیم گرفتم در فاصله ی کوتاه آغاز ترم جدید کمی #مطالعه کنم.
بدون برنامه و تحقیق قبلی به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم...
و شروع به خواندن کردم...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...