eitaa logo
ـ دلداده‍‌ ارباب
3.4هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
303 ویدیو
49 فایل
بسمك و قسم به گریه‌افلاک‌برفرزند‌لولاک ؛ یامَولای‌َ‌یا‌مَولای قال مَن‌جاءبالحسنة‌.. فلیسَ‌لی‌حسنة، فلیسَ‌لی‌‌حسنات الا‌بکاءالقتیل‌العبرات:) - اهلاوسهلافي‌موکب‌الحسين🤍⛓ ـ @Jozeeat [https://daigo.ir/secret/9227917693]
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 📚 در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت... خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند. یکی از مادربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود. بجز آبنباتهای رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره ی واضح دیگری از او نداشتم. آن یکی مادربزرگم هم مذهبی نبود اما نمازش را میخواند و روزه اش را میگرفت. مهم ترین اعتقاد مذهبی خانواده ام این بود که هرسال هرطور شده برای امام رضا.ع به مشهد بروند.... مادرم یک بار برایم تعریف کرده بود که وقتی بعد از چند سال تلاش برای بچه دار شدن مرا باردار شد.. بخاطر خطر سقط جنین تمام مدت استراحت مطلق کرد، وقتی هم که من زودتر از موعد به دنیا آمدم دکترها امید چندانی به زنده ماندنم نداشتند و به آنها گفته بودند باید از من قطع امید کنند. مادرم می گفت با که کردم زندگی دوباره ات را گرفتم.... و اینگونه شد که من بجای «ماهان خان» تبدیل شدم به «آقا رضا» ! ظاهرا بعدها «عمو مهرداد» خیلی اصرار کرده بود که اسمم توی شناسنامه رضا باشد و مرا ماهان صدا کنند اما نپذیرفته بود.... عمو مهرداد مخالف سرسخت این نوع اعتقادات بود و تمام این افکار را میدانست. زیاد پای حرفهایش ننشسته بودم اما آنقدر بلند بلند اظهار نظر می کرد که همه فامیل با افکارش آشنایی داشتند. برای من که تا آن روزها هیچوقت ذهنم درگیر این مسائل نشده بود، جستجو کردن و ماجراجویی درباره حرف هایی که در کلاس بین بچه ها رد و بدل می شد بود. ترم اول کم کم رو به اتمام بود. تصمیم گرفتم در فاصله ی کوتاه آغاز ترم جدید کمی کنم. بدون برنامه و تحقیق قبلی به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم... و شروع به خواندن کردم... ادامه.دارد...
https://eitaa.com/Arameshe_128 تمام ِ متن ها دلنوشته های ِ خودمه.. میشه تا شب 200 شه؟!(:
هدایت شده از ـ نوای‌عشق
Amir Bromand - To Shamshir Nemikhay.mp3
19.23M
قدرت‌آن‌نیست‌به‌یک‌حمله‌ سپاهی‌بکشی.. قدرتِ -لم یزلی- قدرتِ‌عباس‌ِمن‌است! --
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ـ دلداده‍‌ ارباب
بسم‌حضرت‌عشق؛به‌خطِ¹¹⁸! : )
ـ دلداده‍‌ ارباب
_
باهـَم‌براےِ‌ظہورش‌دعـا‌کـُنیـم(؛
رفیق‌یه‌سوال.. شده‌تاحالافقط‌به‌خاطرامام‌زمان‌(عج) برےجمکران؟! هیچی‌ازش‌نخواےوبگی‌فقط‌دلم‌براشما تنگ‌شده؟! اگه‌نه..؟! این‌بارکه‌رفتی‌فقط‌به‌یادُ‌،خاطرِ‌مولا‌برو(: 🌸الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ🌸
شب‌هامعمولاًرختخواب‌نمۍ انداخت بیشتروقت‌هاروۍ ڪتاب‌هاخوابش‌میبرد میگفت:شماسراغ‌خواب‌نرید اونقدرڪارومطالعہ ڪنیدتاخسته‌بشید وخواب‌به‌سراغ‌شمابیاد . . . _شہیدرسول‌هلالۍ
ڪاررابراۍ‌خـدانڪنید؛براۍ‌خداڪارڪنید! _شهیدآوینی
علامه‌طباطبایی‌میگن:‌ کسی‌چه‌می‌داند، شاید‌قلبِ‌قرآن‌سوره‌یاسین،‌همان‌یاحسین است‌که‌بی‌سَر‌شده‌است:))💔'
✨ 📚 بدون برنامه و تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم و شروع به خواندن کردم... تا دوباره ترم جدید آغاز شد. «محمد» یکی از بچه های کلاس بود. پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. بود. «آرمین» و «کاوه» که به واسطه ی پروژه های گروهی از ترم قبل با آنها آشنا شده بودم همیشه باپوزخنددرباره اش حرف می زدند.... هیچ شناختی از محمد نداشتم اما نسبت به حرف بچه ها درباره اش حس خوشایندی به من دست نمی داد. او تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که در بحث ها صحبت می کرد.... آهنگ جملاتش به دلم می نشست. دلم میخواست با او آشنا شوم اما تفاوت فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از آشنایی بیشترم با او میشد. با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آرمین و کاوه شد. گاهی بعد دانشگاه.... باهم در خیابانها پرسه می زدیم، شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه مان آمده بودند. تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادپذیر نبودن آرمین بود. هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد. من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم. پدر آرمین پزشک بود و همین جایگاه اجتماعی خانواده اش باعث شدنش میشد. البته پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با او که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد بودند. احساس می کردم بعنوان یک دوست باید او را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم اما خطر از هم پاشیدن این مرا می ترساند. یک روز سر کلاس زبان برای ترجمه ی یک عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد.... آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد. پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست... که ناگهان صدایی از وسط کلاس بلند شد : _ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت. ذکر اشتباهات کنفرانس توسط دانشجوهای دیگر متد رایجی بود که خود استاد بچه ها را به آن عادت داده بود. اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان رفته بود فکرش را هم نمیکرد کسی بخواهد از او ایرادی بگیرد. _ چی؟ مشکل گرامری؟ با لحن طعنه آمیزی ادامه داد : _ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟ استاد رو به محمد گفت : _ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟ آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد : _ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیادشهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن. از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم خیلی ناراحت بودم.... توی دلم میگفتم ای کاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک کشیده می شود. استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد.. و با گفتن این جمله که "خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم" ، بحث را تمام کرد و درس خودش را ادامه داد. کلاس تمام شد. درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید.... توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند... ادامه.دارد...
هدایت شده از مُ‍‌‌ط‍‌‌ل‍‌‌ق | 𝐦𝐨𝐭𝐥𝐚𝐠𝐡
Najm Al Sagheb - Aghaye Mehraboon.mp3
3.61M
[ السَّلامُ عَلَيْكَ؛ يَاأَبَامُحَمَّدٍالْحَسَنَ ]
هدایت شده از ـ دلداده‍‌ ارباب
بسم‌حضرت‌عشق؛به‌خطِ¹¹⁸! : )
ـ دلداده‍‌ ارباب
_
باهـَم‌براےِ‌ظہورش‌دعـا‌کـُنیـم(؛
امام جعفر صادق (ع): دنیا مانند آب دریاست که هر چه شخص تشنه از آن بیشتر آشامد، تشنگیش بیشتر شود تا او را بکشد . شهادت ِ امام جعفرصادق بر تمام ِ شیعیان تسلیت باد(:🖤
این شدت از لف را دیگر برنمیتاااابم(:
بِدانیم...! ماهیچ‌کاره‌هستیم؛ اگرخودَت‌را هیچ‌کاره‌بدانی؛ همه‌کاره‌میشَوۍولۍاگرخودَت‌ "راهمہ‌کاره‌بدانۍ؛هیچ‌میشَوۍ"‌🚶🏻‍♂💛 - آیت‌اللّٰہ‌فاطمۍنیا🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شده ام "مادری" به لطفِ شما حَسَنی .. حیدری .. به لطفِ شما شُکر ، هستم میان مذهب ها "شیعه ی جعفری" به لطفِ شما :)🖤
حسرت‌ یعنۍ تو ²⁴ ساعت‌ِ شبانہ روز دو رڪعت‌ نماز دو دقیقہ اۍباحضور قلب‌ و فارغ‌ از فڪر دنیا نتونیم بخونیم! :)💔»
✨ 📚 درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید... توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت : _ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق، مفتی نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی... بغضش را قورت داد و ساکت شد... احساس کردم آرمین متوجه اشتباهش شده بود اما اگر چیزی نمیگفت خدشه دار می شد. برای اینکه کم نیاورده باشد گفت : _تو شاید زحمت کشیده باشی اما هیچوقت نمی تونی به اندازه من به زبان مسلط باشی پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای. کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند.. اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم. نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را بگیرم و از حرفهایش بگذرم. احساس میکردم این کار باعث شدت گرفتن غرورش میشود... میدانستم اگر چیزی بگویم ممکن است از بین رفتن رابطه دوستانی مان تمام شود... اما از زور عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم. احساس کردم کردنم است.... محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است چیز بیشتری نگفت. همینکه پشت کرد تا برگردد روی شانه اش زدم و گفتم : _من از طرف دوستم ازت عذر میخوام. آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت... انگار از شدت خشم تبدیل به کوره ی آجر پزی شده بود نگاه متعجبانه ای به من انداخت، با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت : _تو... تو... تو بیجا میکنی از طرف من از این یارو عذرخواهی میکنی. تو فک کردی کی هستی؟ نمیدانستم چه حرفی بزنم که وضع بدتر نشود.... مدام سعی میکردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است و اگر من هم بخواهم مثل خودش رفتار کنم و جوابش را بدهم هم اندازه ی او شخصیتم را پایین می آورم.... نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم : _ آرمین عزیزم من ناراحتی تورو درک میکنم اما تو نباید انقدر با لحن تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه رو کوچیک کنی. من دوستت هستم و بخاطر خودت دارم اینارو میگم. اما انگار آرمین از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود ، هیچ کدام از حرف هایم را نمیشنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را پشت هم نثار و می کرد.... طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر کرده بود و حال بدی داشت. مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد کمی آرامش کند اما آرمین بدون توجه به حرف های کاوه اورا کنار میزد و به بد و بیراه گفتن هایش ادامه می داد.... کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلندی گفت : _آرمین جان یکم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانی بشی ما میتونیم... هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای اینکه بتواند اورا از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد کاوه را هل داد و او وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد.... خون جلوی چشمهایم را گرفته بود... با خودم فکر میکردم محمد که بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمینی که پدرش مثلا از قشر تحصیلکرده و بافرهنگ جامعه است، شده.... با دیدن وضع کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم از دست دادم و میل باطنی ام،... جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد... ادامه.دارد...
هدایت شده از مُ‍‌‌ط‍‌‌ل‍‌‌ق | 𝐦𝐨𝐭𝐥𝐚𝐠𝐡
Amir Kermanshahi - Rafigh Ye Rooz Miad Refaghato Neshoon Midi.mp3
4.07M
- حقِ‌ادا..
"اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج"
هدایت شده از ـ دلداده‍‌ ارباب
بسم‌حضرت‌عشق؛به‌خطِ¹¹⁸! : )
هدایت شده از ـ دلداده‍‌ ارباب
_
ـ دلداده‍‌ ارباب
_
باهـَم‌براےِ‌ظہورش‌دعـا‌کـُنیـم(؛
وصـفت‌چہ‌نویسـم‌؟! کہ‌مـلامت‌نـڪندعشــق! حُسـین‌درخیال‌است‌کہ‌تصویرندارد♥️:)^
استادپناهیان‌میگه: گیرتوگناهات‌نیست! گیرتوکارای‌خوبیه... که‌انجام‌میدی... ولے نمیگی"خدایابه‌خاطرتو"...! اخلاص‌یعنی✋🏻 خدایافقط‌تو‌ببین‌حتی‌ملائکه‌هم‌نه...(:"
مـامـوریت‌ما‌ایسـتادن‌تمـام‌قد‌پـایِ‌ انقـلاب‌است. _حاج مـهدی رسولـی