ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِسیوهفتم
#دعاےِفـرج
شبهامعمولاًرختخوابنمۍ انداخت بیشتروقتهاروۍ ڪتابهاخوابشمیبرد
میگفت:شماسراغخوابنرید
اونقدرڪارومطالعہ ڪنیدتاخستهبشید
وخواببهسراغشمابیاد . . .
_شہیدرسولهلالۍ
علامهطباطباییمیگن:
کسیچهمیداند، شایدقلبِقرآنسورهیاسین،همانیاحسین استکهبیسَرشدهاست:))💔'
✨ #مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_پنجم
بدون برنامه و تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم و شروع به خواندن کردم...
تا دوباره ترم جدید آغاز شد.
«محمد» یکی از بچه های کلاس بود.
پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. #فرزندشهید بود.
«آرمین» و «کاوه» که به واسطه ی پروژه های گروهی از ترم قبل با آنها آشنا شده بودم همیشه باپوزخنددرباره اش حرف می زدند....
هیچ شناختی از محمد نداشتم اما نسبت به حرف بچه ها درباره اش حس خوشایندی به من دست نمی داد.
او تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که #منصفانه در بحث ها صحبت می کرد....
آهنگ جملاتش به دلم می نشست. دلم میخواست #بیشتر با او آشنا شوم اما تفاوت #ظاهری فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از آشنایی بیشترم با او میشد.
با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آرمین و کاوه #صمیمی_تر شد.
گاهی بعد دانشگاه....
باهم در خیابانها پرسه می زدیم،
شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه مان آمده بودند.
تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادپذیر نبودن آرمین بود.
هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد.
من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم.
پدر آرمین پزشک بود و همین جایگاه اجتماعی خانواده اش باعث #مغرور شدنش میشد.
البته پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با او که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد #خوشحال بودند.
احساس می کردم بعنوان یک دوست باید او را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم اما خطر از هم پاشیدن این #رابطه مرا می ترساند.
یک روز سر کلاس زبان برای ترجمه ی یک
عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد....
آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد.
پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست...
که ناگهان صدایی از وسط کلاس بلند شد :
_ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت.
ذکر اشتباهات کنفرانس توسط دانشجوهای دیگر متد رایجی بود که خود استاد بچه ها را به آن عادت داده بود.
اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان رفته بود فکرش را هم نمیکرد کسی بخواهد از او ایرادی بگیرد.
_ چی؟ مشکل گرامری؟
با لحن طعنه آمیزی ادامه داد :
_ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟
استاد رو به محمد گفت :
_ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟
آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد :
_ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیادشهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن.
از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم خیلی ناراحت بودم....
توی دلم میگفتم ای کاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک کشیده می شود.
استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد..
و با گفتن این جمله که
"خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم" ،
بحث را تمام کرد و درس خودش را ادامه داد. کلاس تمام شد.
درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید....
توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...
هدایت شده از مُطلق | 𝐦𝐨𝐭𝐥𝐚𝐠𝐡
Najm Al Sagheb - Aghaye Mehraboon.mp3
3.61M
[ السَّلامُ عَلَيْكَ؛ يَاأَبَامُحَمَّدٍالْحَسَنَ ]
ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِسیوهشتم
#دعاےِفـرج
بِدانیم...!
ماهیچکارههستیم؛
اگرخودَترا هیچکارهبدانی؛
همهکارهمیشَوۍولۍاگرخودَت
"راهمہکارهبدانۍ؛هیچمیشَوۍ"🚶🏻♂💛
- آیتاللّٰہفاطمۍنیا🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شده ام "مادری" به لطفِ شما
حَسَنی .. حیدری .. به لطفِ شما
شُکر ، هستم میان مذهب ها
"شیعه ی جعفری" به لطفِ شما :)🖤
حسرت یعنۍ تو ²⁴ ساعتِ شبانہ روز دو رڪعت نماز دو دقیقہ اۍباحضور قلب و
فارغ از فڪر دنیا نتونیم بخونیم! :)💔»
✨ #مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_ششم
درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید...
توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند.
با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت :
_ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق، مفتی نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی...
بغضش را قورت داد و ساکت شد... احساس کردم آرمین متوجه اشتباهش شده بود اما اگر چیزی نمیگفت #غرورش خدشه دار می شد.
برای اینکه کم نیاورده باشد گفت :
_تو شاید زحمت کشیده باشی اما هیچوقت نمی تونی به اندازه من به زبان مسلط باشی پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای.
کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند..
اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم. نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را #نادیده بگیرم و از حرفهایش بگذرم.
احساس میکردم این کار باعث شدت گرفتن غرورش میشود...
میدانستم اگر چیزی بگویم ممکن است #به_قیمت از بین رفتن رابطه دوستانی مان تمام شود...
اما از زور عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم.
احساس کردم #سکوت کردنم #اشتباه است....
محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است چیز بیشتری نگفت. همینکه پشت کرد تا برگردد روی شانه اش زدم و گفتم :
_من از طرف دوستم ازت عذر میخوام.
آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت...
انگار از شدت خشم تبدیل به کوره ی آجر پزی شده بود نگاه متعجبانه ای به من انداخت، با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت :
_تو... تو... تو بیجا میکنی از طرف من از این یارو عذرخواهی میکنی. تو فک کردی کی هستی؟
نمیدانستم چه حرفی بزنم که وضع بدتر نشود....
مدام سعی میکردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است و اگر من هم بخواهم مثل خودش رفتار کنم و جوابش را بدهم هم اندازه ی او شخصیتم را پایین می آورم....
نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم :
_ آرمین عزیزم من ناراحتی تورو درک میکنم اما تو نباید انقدر با لحن تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه رو کوچیک کنی. من دوستت هستم و بخاطر خودت دارم اینارو میگم.
اما انگار آرمین از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود ، هیچ کدام از حرف هایم را نمیشنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را پشت هم نثار #من و #محمد می کرد....
طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر کرده بود و حال بدی داشت. مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد کمی آرامش کند اما آرمین بدون توجه به حرف های کاوه اورا کنار میزد و به بد و بیراه گفتن هایش ادامه می داد....
کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلندی گفت :
_آرمین جان یکم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانی بشی ما میتونیم...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای اینکه بتواند اورا از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد کاوه را هل داد و او وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد....
خون جلوی چشمهایم را گرفته بود...
با خودم فکر میکردم محمد که #سایه_ی_پدری بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمینی که پدرش مثلا از قشر تحصیلکرده و بافرهنگ جامعه است، #تربیت شده....
با دیدن وضع کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم از دست دادم و #برخلاف میل باطنی ام،...
جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...
هدایت شده از مُطلق | 𝐦𝐨𝐭𝐥𝐚𝐠𝐡
Amir Kermanshahi - Rafigh Ye Rooz Miad Refaghato Neshoon Midi.mp3
4.07M
- حقِادا..
ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِسیونهم
#دعاےِفـرج
وصـفتچہنویسـم؟!
کہمـلامتنـڪندعشــق!
حُسـیندرخیالاستکہتصویرندارد♥️:)^
#حسیــنعزیزدلم
استادپناهیانمیگه:
گیرتوگناهاتنیست!
گیرتوکارایخوبیه...
کهانجاممیدی...
ولے نمیگی"خدایابهخاطرتو"...!
اخلاصیعنی✋🏻
خدایافقطتوببینحتیملائکههمنه...(:"
✨#مثل_هیچکس✨
📚#قسمت_هفتم
با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود...
یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم.
کاوه که از شدت ناراحتی شوکه شده بود به خانه رفت....
محمد هم سعی می کرد به من برای آرام شدن کمک کند....
میدانستم هرچه بین من و آرمین بود آن روز تمام شده و باید فاتحه ی این دوستی را بخوانم.
کمی #ناراحت بودم اما به نظرم #ادامه ی دوستی با فردی که خودش وجایگاهش را آنقدر ویژه می دید که به همه ی اطرافیانش از بالا نگاه می کرد #فایده ای نداشت....
در همین افکار بودم که محمد سکوت سنگینم را شکست و گفت :
_ داداش راضی نبودم بخاطر من با رفیقت این کارو کنی. باور کن منم نمیخواستم باهاش بحث کنم اصلا من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم. من فقط...
اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم :
_اصلا موضوع تو نبودی. دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بلاخره از یه جایی این دوستی خراب میشد. حالا دیگه مهم نیست. فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطوری برم خونه که #مادرم چیزی نفهمه و دوباره میگرنش اود نکنه.
مادرم روی تربیت من خیلی حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود...
ولی هربار که میفهمید من دعوا گرفتم انگار از #تربیت من نا امید می شد، #غصه می خورد و بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد.
دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم، باز هم احساس نا امیدی کنند.
محمد گفت:
_ بیا بریم خونه ی ما یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد خونه.
میدانستم این #بهترین_راه موجود است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم.
گفتم :
_ نه داداش ممنون. همینقدرم که تا الان موندی اینجا کافیه. منم یکم میرم هوا میخورم تا ببینم چی میشه.
+ چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم. پاشو، پاشو جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعدبرو خونه.
_ آخه...
+ دیگه آخه نداره که. ای بابا. بلند شو دیگه.
بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم....
تاکسی دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم.
خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم و از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس #خوبی داشتم.
همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم :
_عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
+ چی؟
_ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم
محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت :
_"منم از آشناییت خوشبختم."
هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم....
کمی از مسیر گذشت.
به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک میشدیم.
حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد.
بلاخره رسیدیم...
و سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم.
وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...
هدایت شده از آرامش ِحـضرت ِ¹²⁸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر نشود اربعین کربلا باشم چه..!؟
تکلیف ِ این دل ِ بیچارهی من چیست حُسین.؟(:
ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِچهلم
#دعاےِفـرج
- فقط انتظار کافی نیست
- حسین را منتظرانش کشتند. . . !
#یامهدی