✨#مثل_هیچکس✨
📚#ادامه_قسمت_چهل_پنجم
امیلی در طول این سال ها آنقدر به فاطمه عادت کرده بود...
که چند روز قبل از اینکه انگلیس را ترک کنیم از شدت ناراحتی مریض شد.
روز آخری که برای خداحافظی به خانه اش رفتیم زیر سرم بود و اشک میریخت.
موقع خداحافظی گفت :
_ با رفتنت دوباره تنها میشم. تو جای خانواده ی نداشته مو برام پر کرده بودی...
فاطمه او را در آغوش گرفت و دلداری داد. امیلی یک #روسری از کشوی کنار تختش بیرون آورد و گفت :
_ از این دوتا خریدم. یکی برای خودم، یکی برای تو. میخوام هروقت سرت کردی یادم بیفتی.
فاطمه او را بوسید و گفت :
+ احتیاجی نیست اینوسرم کنم تا یادت بیفتم. تو همیشه توی فکر و قلب من هستی.
به سختی از امیلی خداحافظی کردیم و راهی فرودگاه شدیم...
#نویسنده✍
#فائزه_ریاضـی
ادامه.دارد...