اسرار روزه _12.mp3
10.07M
#اسرار_روزه ۱۲
🔰مراقبت از بدن، ورزش، توجه به تغذیه و ... تا جایی واجب و مورد پسند است؛ که برای افزایش سلامتی درجهت عبودیت بهتر، و یا سرعت رشد انسانی بالاتر، انجام شود!
اما به محض اینکه تبدیل به یک #موضوع جداگانه، یا یک #شهوت میگردد دیگر سرعتبخش نیست؛ سرعتگیر است.❌
#استاد_شجاعی 🎤
#موضوع : ویژگیهای آدم عاشق
✍ نزدیک به یکماه بود هر صبح چادرشان را میدیدم که عصرها وقت رفتنم به خانه، دیگر آنجا نبود !
گویا شبها چادر میزدند در محوطهی باز بیرونِ بیمارستان، و داخل آن چادر میخوابیدند و صبح جمعش میکردند!
• امروز بعد از عمل جراحیِ یک کودک، باید بیمار را مستقیماً به آیسییو منتقل میکردم! من پرستار بیهوشی آن عمل بودم و انتقال بیمار وظیفه من بود!
در هنگام خروج از اتاق عمل چهره نگران زن و مردی توجهم را جلب کرد!
همان زن و مرد جوانی بودند که صبحها در کنار آن چادر، بیرون بیمارستان میدیدمشان.
فهمیدم پدر و مادر همین کودکند که من پرستار عمل جراحیاش بودم !
در کنار تختِ در حال حرکت کودک، با من بسمت آیسییو همقدم شدند...
• لبخندی به چهره نگرانشان زدم و گفتم: خداقوت!
با تعجب نگاهم کردند...
گفتم خداقوت برای یکماه هزینه!
گفتند: ما بیمه داریم!
گفتم خداقوت برای یکماه هزینهای که بیحساب به پای عشقتان ریختید!
یکماهش را فقط من دارم میبینم و قلب مرا درگیر خودش کرده است... بقیهی هزینههایی که برای این عاشقی پرداخت کردهاید را من نه دیدم و نه میدانم.
✘ پدر آهی کشید و گفت: همهاش فدای سرش!
فقط چشمانش را باز کند و یکبار دیگر بگوید بابا... همه اش جبران میشود! .....
من نمیدانم سرنوشت این عشق چه شد:
از آن لحظه تا همین الآن، که سالها میگذرد؛ من در این ماجرا گیر کردهام!
√ من چقدر حاضرم برای عشقم هزینه کنم؟
و تا امروز چقدر از هزینه شدن در راه عشق، اظهار خستگی و درد کردهام؟
√ چند بار رسیدم به این نقطه که:
همهاش فدای سرت ... تو فقط یکبار نگاهم کن!
※ هر چه بیشتر فکر میکنم، بیشتر خجالت میکشم!
#سبک_زندگی_مهدوی
#موضوع : عدم حرفشنوی نوجوان و جوان از والدین و ناسازگاری و گوشهگیری آنها در خانواده.
✍️ چند وقتی بود حس میکردم پسرم در برابر حرفهای مادرش گارد ویژهای دارد!
با اینکه اطاعت میکند و چیزی نمیگوید، اما این اطاعت عاشقانه نیست، فقط از سر احترام است.
• اما جایی که حس کردم دیگر در آغوش مادرش توقف نمیکند و زود تمایل دارد این آغوش را رها کند، احساس خطرم بیشتر شد، زیرا وقتی عشق و امنیت کمرنگ شود، احترام رفته رفته کمرنگ خواهد شد تا اینکه جایی
نوجوان جلوی والدینش خواهد ایستاد.
• کمی دقیقتر شدم، بله ... حدسم درست بود.
√ سلام مامان جان، کیفت و بده به من برو دستات و سریع بشور!
√ علیرضا نمازت و خوندی ؟ اذان شدهها، همین الآن بلند شو... همین الآن!
√ تنهایی نری هیئتها ... صبر کن حتما بابات باهات بیاد!
√ عه اومدی... جوراباتو درآر برو تو حمام پاهاتو بشور!
√ امروز از مدرسه زنگ زدن، تو خونه کم از دستت گرفتارم ... مدرسه هم شورشُ درآوردی!
√ این چیه رفتی خریدی؟ همهی گوجهها شل و ول و گندیده است که!
√ عین عموت میمونی، بیخیال و بیمسئولیت !
و ..........
✘ دیروز زودتر به خانه برگشتم، به همسرم گفتم؛ آقای وزیر کجا هستند؟
پرسید : وزیر؟ کدام وزیر؟ من چه میدانم! حتماً در دفتر کار خودش!
گفتم : چقدر بین این رئیس و وزیرش فاصله هست که نمیداند الآن وزیر این خانه کجاست؟
تازه متوجه حرفم شد! گفت کلافهام از دستش...
گفتم حق داری، ولی فکر میکنم او هم کلافه است...
• خواست با اعتراض جوابم را بدهد که دستش را گرفتم و بوسیدم و کنار خودم نشاندم.
اگر به وزیرت مدام دستور بدهی، مدام اعتراض کنی، مدام نق بزنی و ایراد بگیری، دیگر این ارتباط شبیه ارتباط مدیر با وزیرش نیست. او الآن در مقام مشورت و وزارتِ خانهی ماست، و تا زمانی کنارمان امن خواهد بود که ما به نقش خود درست عمل کرده باشیم.
از نظر ما او همچنان بچهی ماست، ولی از نظر خدا این بچه امروز وزیر ماست!
و نحوه ارتباط با یک وزیر با یک کودک متفاوت است.
※ او تا زمانی مثل کودکیهایش در آغوش ما خود را رها خواهد کرد، و برای بودن در کنار ما مشتاق خواهد بود و بودن در جمع ما را به گروههای همسالانش ترجیح میدهد که نسبت به «من» درونیاش از سوی ما احساس امنیت و شخصیت و عشق کند.
ناامنی او، در اثر گیرهای مادرانه و پدرانه، سختگیریهای زیاد، بکن و نکن های متوالی، و عدم مهارت در ندید گرفتن خطاهایش، از میزان عشق و نزدیکیاش به ما خواهد کاست تا جایی که کم کم بقدری از جمع خانواده فاصله میگیرد که نه قادر به فهم جهان درونش خواهیم بود و نه قادر به کنترل او.
بگذار پسرت وزیرت باشد، مطمئن باش آغوشت را با هیچ آغوشی عوض نخواهد کرد.
#سبک_زندگی_مهدوی
#موضوع : زینب سلاماللهعلیها زینت بود برای پدر و امامش... من چه؟
✍ بعضی وقتها فکر میکنم شاید اینکه روز تولد شما شده روز پرستار، حکیمانهترین انتخابِ ممکن بوده برای این مقام!
و شما نمیتوانستید «شریکه الحسین» باشید مگر اینکه روح ترمیم، روح مدارا، روح التیام، روح تیمارگری، روح غالب وجودتان باشد!
• نمیشود شریک کسی شد،
• نمیشود سپر کسی شد،
• نمیشود مراقب کسی بود،
• نمیشود کامل کنندهی راه کسی بود،
مگر آنکه آنقدر وسیع باشی که تمام غمهای امامت و فرزندان امامت در تو جا شوند!
√ لازمهی شریک کسی شدن، شبیه شدن به اوست!
√ لازمهی مراقبت کردن از کسی، ذبح تمام توقعات از اوست! چیزی شبیه حل شدن، یا تمام شدن در یک وجود!
« تمامِ من برای او » ....
و این بود علّت شهادت تمام انبیاء و معصومین: «نبودند کسانی که تمامشان برای امام باشد»
نمیشود که او «زینب» امامش باشد،
و پارههای جان امام، پارههای جان او نباشند.
یتیمان امام، نگرانیهای او نباشند!
او آمده که فقط آغوش باشد برای امام و فرزندانش... همین،
این راه به ارادهی خدا به مقصدش خواهد رسید اما... کسانی به «امام داری» میرسند که: هر آدمی را فرزند امام، و درد هر کسی را درد امام بدانند!
زِیْن (زینت) + أَبْ (پدر) = زینب (سلاماللهعلیها)
چه استراتژی دقیقی داشته خدا برای انتخاب نام تو!
امام، قبل از آنکه امام باشد برای ما (رابطهیحقوقی) ؛ پدر است برای ما (رابطهی حقیقی)
و محال است کسی در رابطهی حقیقی به بالاترین عشقها نرسیده باشد: ولی بتواند «امام دارِ خوبی» باشد!
√ عشق است که همه توقع ها را در خود ذوب میکند!
عشق است که تمام تو را در امام حل میکند!
آنوقت تو هم میشوی مثل سلمان، مثل عبدالعظیم حسنی «ولیّ امام» «تکهای از جان امام» ....
خداوندا میشود روزی ما هم مایهی زینت اماممان باشیم یعنی؟
#عشق
#موضوع : لطف کنید فرزندانتان را تربیت نکنید !
✍ در باز شد و دو تا دوقلوی تقریباً دو ساله با دو تا پالتو و کلاه سورمهای وارد اتاقم شدند!
یکی پسر و دیگری دختر!
پشت سرشان هم پدر و مادری تقریباً سی ساله وارد شدند.
• قبل از اینکه از والدینشان حرفی بشنوم، با بچه ها تک تک صحبت کردم. از هر کدامشان چند سؤال کلیدی اما ساده که برای من شاهکلید ورود به سرزمین درونشان بود، پرسیدم.
دخترک کمی خودمانیتر بود و پسرک کمی خجالتی تر ! اما هر دو دقیق به سؤالاتم جواب دادند.
واکنشهای این دو دسته گل هم ناشی از اشتباهات تربیتی والدینشان بود، مثل اغلب خانوادههای دیگر....
پدر و مادر از لجبازی بچهها گلایه داشتند.
به مادرشان گفتم: بچهها خوبند و مشکل ریشهای ندارند، اما بنظر من علّت لجبازیشان فقط وسواس شما در حفظ نظم و نظافت خانه شماست!
آیا خانهی شما، خانهی بسیار تمیز و منظمی نیست؟ هر دو تأیید کردند، و پدر کمی خسته از این نظم بنظر میرسید.
✘ گفتم مطمئن باشید در خانهای که دوقلوی دوساله دارد و مثل قبلاً تمیز و مرتب است، حتماً بچه ها به آسیبهای مختلفی دچار میشوند!
مسئله دوم هم آموزشهای مکرر کلامیِ آداب اجتماعی و مهمانیهاست که بنظرم بابای خانه دائماً به بچه ها تذکر میداد!
این موضوع را هم تأیید کردند و مادر کمی شاکی بنظر میرسید.
گفتم: لطف کنید و فرزندانتان را تربیت نکنید! بچه های شما با گفتار شما تربیت نمیشوند، بلکه از عمل شما الگو میگیرند!
※ شما هر چه در تربیت و اصلاح جهان درون تان موفق شوید، در جذب و اثرگذاری و تربیت فرزندانتان موفقتر خواهید بود.
چند کارگاه برای شروع شناختِ خود واقعیشان و نحوه مدیریت خویشتن به آنها هدیه دادم و راهی «جهاد اکبر» و مبارزه برای پرورش نفسشان شدند.
#کودکان_مهدوی
#موضوع : نحوه ابراز محبت و تاثیر آن در حالات قلب و رشد معنوی ما.
✍️ رفته بودیم با بچههای بخشمان چند روزی مشهد!
سحر اول بود که رسیده بودیم. دو سه ساعتی مانده بود به اذان صبح!
وضو گرفتم و راهی حرم شدم، بقیه هم میخواستند بیایند مثلاً شاید یکساعت دیرتر!
تسبیحم را گرفتم در مشتم و انگشتانم را روی دانههایش میغلتاندم، چقدر دانههای تسبیح زندهاند و پر از حرف... حتی اگر به شمارش ذکر مشغول نباشند.
• همینطور از «بازارچه سرشور» به سمت بابالجواد عبور میکردم و با خودم فکر میکردم میزبان هرچقدر قَدَر باشد و بزرگ، آدم از آن مهمانی خیالش راحتتر است، مطمئن است همه برنامهریزیهایش حساب و کتاب دارد!
مهمان امــــا: فقط باید حرص نزند، با اعتماد برود بنشیند و خود را در آغوش او رها کند! و بقیه مهمانی را به او واگذارد.
• رسیدم به باب الجواد و اذن دخول...
دیدم نه قلبم حرکت دارد، نه چشمانم باران!
نگاه کردم به گنبد و گفتم : خاصیت بیچاره «بی چاره گی» است و خاصیت کریم «مهمان نوازی»!
من به رسم مهمان نوازی تو یقین دارم... «بسم الله الرحمن الرحیم»
زیارت و پرسه زدن در صحنها و... تا نماز صبح همینطور گذشت!
نماز تمام شد و من انگار که دوای دردم را بلد بوده باشم، زنگ زدم به بچهها، داشتند برمیگشتند خانه،
✘ گفتم صبر کنید منم با شما میآیم!
سر راه سرشیر و عسل و نان داغ خریدم و تا رسیدیم چای دم کردم و سفره صبحانه را پهن...
با نشاطِ حاکم بر سفره در آن زمان طلایی بینالطلوعین و صدای خنده و شوخی بچهها، انگار رفته رفته قلب من سبکتر از قبل میشد و لطافت به سلولهایش برمیگشت.
※ یادم آمد خروجی همیشه باعث و علت ورودی است!
مثل آب یک چشمه که هر چه بیشتر از آن برداری، بیشتر میجوشد!
قلب هم وقتی سخت میشود و ورودی معنوی ندارد، باید از مقدار سرمایهای که دارد خرج کنی، تا راه ورودی از تنها منبع مهربانی و رحمت باز شود...
• سحر دوم بود،
و سکوی کنار ورودی باب الجواد و امامی که جواب سلامش به گوش قلب میرسید!
#استاد_شجاعی
#معرفت_امام
#موضوع : عزیزِ مادرت باش!
✍️ تقریبا ده سال پیش یک هفتهای مهمان ما بود در ccu.
نارسایی قلبی داشت! آنقدر مهربان و آرام بود که مرکز توجه تمام پرسنل قرار گرفته بود. با اینکه بسیار مورد توجه همه ما بود و بچههایش هم دائماً میآمدند و به او سر میزدند، هر که میآمد از او سراغ «محمدش» را میگرفت!
محمد روزی چند بار تلفنی با بابا - که حالا عزیزکردهی تمام پرستارها بود - صحبت میکرد، اما او دائماً چشمانتظار محمد بود.
• میگفت «محمد» و انگار هزار تا محمد با اشتیاق از دلش بیرون میآمد. کم کم داشت برایم جالب میشد این محمد چرا اینگونه محل عشق باباست که ...
آمد، و پدر چنان در آغوشش کشید که گویی میخواهد او را در جانش حل کند.
میبوییدش و به سینه میفشردش... و من میدیدم که هر لحظه آرام و آرامتر میشود تا جاییکه دیگر از آن بیتابی خبری نبود.
• ساعت هفت بود و من برای نوبت داروهایش بالای تختش رفتم، دیدم چشمانش اشکی است، پرسیدم بابا محمد هم که آمد امروز، چرا دلتنگی باز؟
نگاهم کرد و گفت : خدا از این محمدها به تو عطا کند بابا ...
• دیدم فرصت مناسبی است از او سؤالم را بپرسم؛
گفتم این محمد چه کرده که جای عاشق و معشوق عوض شده و اینگونه مشتاقش هستید؟
گفت : جان پدر و مادر فرزندانش هستند!
روحشان میرود برای دردهای آنها، برای بلاها و گرفتاریهای آنها،
نکند جایی گرفتار شوند، جایی اشتباه بروند، جایی بلد نباشند در دوراهیهای خطرناک مسیرشان را پیدا کنند...
• باباجان میدانی؟ وقتی آدم پیر میشود دیگر توان ندارد به داد بچهها برسدو اینجور وقتها بعضیها میشوند «ام ابیها»ی پدر و مادرشان... فرقی نمیکند دختر باشند یا پسر! نه فقط درد پدر و مادر را به جان میخرند، که برای بقیه بچهها هم مادری میکنند و مراقبشان هستند تا گمکرده راه نشوند و جایی در تلاطم مشکلات گیر نکنند. محمد من، مادر است انگار برای همهی خانواده.
✘ من شبیه کسی که تازه معنای «ام ابیها» را درک کرده باشد، از کنارش بلند شدم و سراغ بیمار بعدی رفتم اما قلبم همانجا جا مانده بود...
بیخود نبود که لقب «ام ابیها» مال بزرگترین بانوی عالم است.
کسی که آنقدر وسیع است که میتواند برای «حبیب خدا» مادری کند.
• با خودم فکر کردم، آیا میشود «ام ابیها»ی اهل بیت علیهمالسلام شد؟
آیا ممکن است کسی «ام ابیها»ی امام زمانش باشد؟
حتماً میشود، حتماًااا...
کسی که بیتوقع میدود تا دغدغههای آنان را به ثمر برساند و در این راه برای تمام فرزندان اهل بیت علیهمالسلام هم نگران است و هم بقدر وسعش گره از کارشان باز میکند!
•چه مرد عجیبی بود این بابای عزیزکردهی بخش ما،
همهی حرفهایش برایم روزنهای بود به سمت نور... اما این حرفش نورٌ علیٰ نور بود.
#عشق
#موضوع : عاشقها چه شکلیاند؟
✍️ عاشق که میشوی؛ آهنگ ضربان قلبت، تغییر میکند!
انگار پُرتر میتپد، مصممتر، مُشتاقتر!
• عاشق که میشوی، انگار چهرههایی که به محبوب تو شبیهند، بیشتر میشوند،
یا صداهایی که به طنین صدای او نزدیکند، بیشتر به گوشِ تو، میآیند.
• عاشق که میشوی، دیگر سرعتِ عبور زمان، برای تو یکسان نیست !
وقتی با اویی؛ بسرعت میگذرد، و وقتی به انتظارش میمانی، آنقدر جان میکَند تا بیاید و بگذرد.
• عاشق که میشوی؛ بیشتر به ساعت نگاه میکنی؛
تا وقت خلوت، از راه برسد و در کنارش، در لمس حرارت دستانش،
در خیره شدنِ عاشقانه به چشمانش، در شنیدن طنین صدایش، آرام بگیری و رها شوی.
و این شرح حالِ اندکیست از دلی که یک محبوب، از جنسِ زمین گرفتارش کرده است.
• سالهاست که عادتِ روزانهی ما شده اذان و اقامه میخوانیم «أشهد أن لا #اله الّا الله»
ولی، نه آهنگ ضربان قلبمان، نزدیک اذان فرق میکند،
و نه در انتظار خلوت، زمان برایمان کُند میگذرد!
• خنده دار نیست؟
چه الهه ای، که هوش از سرمان نبرده است؟
چه الهه ای، که برای لمسِ آغوشش به هیجان دچار نمیشویم؟
چه الهه ای، که حوصله اش را در خلوتیِ نیمه های شب نداریم؟
• به گمانم خیلی وقت است که زمانِ توبه رسیده و خبر نداریم!
توبه از تمام «لا #اله الّا الله» هایِ از سر عادت.
توبه از تمام نمازهای پُر از رخوت.
توبه از همهی سجادههایی که قرار بود حجلهی عاشقی باشد و در خلوت پهن شود اما در شلوغترین جایِ خانه افتاد، آنهم با هزار فکر و خیال دیگر که چاشنی کثیف خلوتهایمان شده بود ....
• شبهای جمعه کمی تمرینِ عاشقی کنیـــم،
برای همان #اله ای که جز او دلبر دیگری نبود و نیست و نخواهد بود.
#عشق
#موضوع : ریشهی همهی بیماریهای روح!
✍ چند هفتهای بود که حس میکردم زیاد میخندد، اغلبِ اوقات هم الکی!
بیموقع اظهار نظر میکند، گاهی هم بیش از حد،
زیاد در مسائلی که به او مرتبط نیست ورود میکند و سعی میکند که دیده شود!
• تحلیل من این بود که سطح عزت نفس او کاهش یافته است.
بعد از نماز صبح بود، داشتم میز صبحانه را میچیدم که وضو گرفت و آمد ایستاد روی سجاده من!
نمازش که تمام شد، گفتم لیلی جان، من کارگاهی را برایت به اشتراک میگذارم که نیاز است آنرا گوش کنی، تا از این دورهی زندگیات بسلامت عبور کنی.
• فایلهای کارگاه «عزت نفس» را برایش ارسال کردم، و او هر روز یک فایل از آنرا گوش میکرد و نکات مهمش را یادداشت کرده و برایم میفرستاد.
media.montazer.ir/?p=22951
• یکهفته بعد رفتم مدرسه، با مسئول پایهشان صحبت کردم و ماجرا را با او به اشتراک گذاشتم.
تأیید کرد و ضمن اینکه از دریافت این موضوع توسط خانواده خوشحال شد، علّتش را ضعف او در تیم رباتیک مدرسه اعلام کرد.
گفت در تیم رباتیک بچههایی هستند که چند سال زودتر شروع کردهاند، و لیلی علیرغم اینکه زرنگترین شاگرد کلاس است، در این تیم خوب نتوانسته عمل کند و این شرح حالی که شما میدهید با این ریشه اتفاق افتاده است!
• تقریباً عصر ده روز بعد داشتم آشپزی میکردم که لیلی آمد و گفت: مامان سؤالات ذهنی من، تماماً در کارگاه عزت نفس، پاسخ داده شدند، و من فهمیدم که «آدمها لازم نیست برای موفق بودن در همه جا و همهی رشتهها موفق باشند.»
فقط یک جنس موفقیت است که اگر بدست بیاید، تمام شکستهای انسان نیز به نفع او تمام شده و به او قدرت میدهند، و آن هم موفقیت در ارتباط با خداست. کسی که در این بخش قدرت دارد، کم و کاستیهای بخشهای دیگر به او احساس حقارت و پوچی نمیدهند!
فقط گوش میکردم و تأیید ...
• گفت مامان شما از کجا سوالاتم را میدانستید که این کارگاه را برایم فرستادید!
گفتم : مامان ها علم غیب دارند مامان جان!
وقتی مامان شدی... حتماً میفهمی.
#اخلاقی
#موضوع: فرزندانمان را بزرگ تربیت کنیم!
✍️ هنوز یکماه نشده بود که مدرسهها باز شده بودند!
درست است که پایه تحصیلیاش بالاتر رفته و نیازمند تلاش بیشتری بود، اما تفاوت در میزان درسخواندنش با سال گذشته خیلی محسوس بود!
• یکهفته بود که هر وقت از سحر بیدار میشدم، میدیدم چراغ اتاقش روشن است و صدای ضعیفی از اتاقش میآید و دارد درس میخواند.
• چهل دقیقه از اذان صبح گذشت و علیرغم اینکه صدای اذان در خانه پیچید، اما هنوز انگار قصد وضو و نماز نداشت.
• دیگر کم کم باید آماده میشد برای رفتن به مدرسه که با عجله از اتاق آمد بیرون و نمازش خواند و لباسش را پوشید.
آمد بنشیند پشت میز و صبحانه بخورد که دید خبری از صبحانه نیست!
• چند تا لقمه دادم دستش و گفتم در راه مدرسه بخور تا گرسنه نمانی!
ضدحال بود برایش، عادت داشت هر روز صبحانهی مفصلی باهم بخوریم.
• گفت : لقمه چرا مامان؟
من دلم میخواست مثل هر روز صبحانه بخوریم، باهم صبحانه بخوریم ...
برای همین هم تند تند درس و نمازم را خواندم که به سفره برسم!
✘ گفتم : اتفاقا دیدم که خیلی سرگرم درسی، جوری که حتی صدای اذان را شنیدی و بلند نشدی و باز ادامه دادی... بعد هم به یک نماز تند سرپایی آنهم دمدمای طلوع اکتفا کردی!
• با خودم گفتم : وقتی دخترم اینهمه برایش غذای بخش عقلانیاش مهم است که حاضر است غذای روحش را فدای آن کند، دیگر کنار مامان و بابا بودن و دریافت محبتی از این جنس که بالاتر از آن نیست! حتماً برای بودن در کنار ما هم وقت ندارد...
• برای همین مثل سفرهی نماز که ترجیح دادی ننشینی سر آن و سرپایی لقمهای از آن گرفتی، لقمهی صبحانهات را هم سرپایی آماده کردم که فقط گرسنه نمانی.
• با غصه نگاه کرد به من و گفت: فکر میکردم اگر بهترین دانشآموز مدرسهمان باشم شما را خوشحال میکنم!
• گفتم : حتماً همینطور است، ولی بهترین دانشآموز صرفاً درسخوانترین دانشآموز نیست! آدمترین دانشآموز است!
• گفت: آره مامان، قبلاً هم گفتهاید که تلاش برای هر موفقیتی، نباید مانع تلاش برای آدم بودن ما باشد. من فکر میکردم فهمیدهام اما امروز فهمیدم که درست نفهمیده بودمش.
گفتم: هیچ وقت «خود واقعی و ابدیات» را فدای موفقیتهایی که فقط تا همین دنیا با تو میآیند نکن. هر چیزی که تو را از خودت، رسیدگی به خودت، و رشد خودت باز بدارد، دشمن توست حتی اگر بالاترین رتبههای علمی باشد.
اول «خود واقعی» ... بعد «خود»هایی که مال این دنیاست !
مرا بوسید و لقمههایش را گرفت و با نشاطی که حاصل از فهم یک قانون انسانی بود، خانه را ترک کرد.
※ «کارگاه زندگی از نو»: شروعی نو برای نوجوان 👇
media.montazer.ir/?p=25664
#نوجوانانه
#موضوع : ستونهای قدرت ما در جهان درون.
✍️ ساعت حوالی ۹ صبح بود، نشسته بودم در صحن پشتیِ حرم «سیدعلاءالدین حسین» در نزدیکیهای حرم شاهچراغ.
• بالای یک قبر، زمینگیر بودم و چشمانم قدرت نداشت باز بماند.
هی سنگین میشد و روی هم میافتاد، ولی من میفهمیدم قلبم کشش دیدن صحنههایِ درجریان را ندارد، و سعی میکند درب چشمانم را قفل کند.
• کسی داشت شانههای او را تکان میداد، و کسی هم این بالا، کنار من داشت میگفت؛ «عطیه» یادت بماند، فرشتههای خدا که آمدند سراغت، بگو :
«الله رب من است» «قرآن کتاب من است» «محمد صلواتالله علیه نبی من است» و ... «علی و حسن و حسین و ......علیهمالسلام امام من هستند»
• او این اسامی را میگفت و من با او سفر میکردم به خاطرات عطیه!
آن موقعها «استدیو انسان تمام» نداشتیم که برای طرحهای ایام شهادت یا ولادتِ هر کدام از اهل بیت علیهمالسلام مقالهی لازم را از واحد محتوا تحویل بگیرد و بر اساس محتوا بصورت تیمی پوستر طراحی کند.
• آن موقعها چند گرافیست افتخاری داشتیم که از راه دور گرافیک صفحات استاد را پشتیبانی میکردند و عطیه یکی از آنها بود. دختری 28 ساله از شیراز که تمام وقت و بصورت جهادی با ما کار میکرد.
و علی بن ابیطالب امامی /
و حسن بن علی امامی /
و حسین بن علی امامی /
و .........
• او میگفت و من یکی یکی یادم میآمد عطیه چند ماه قبل از شهادتها و ولادتها زنگ میزد به من و میگفت؛ من پوستر شهادت امام رضا جانم را میزنم، من پوستر ولادت امام هادی جانم را طراحی میکنم و ...
و تمام آنچه در چنته داشت را برای این پوسترها میریخت وسط میدان !
• با خودم گفتم این حاجآقا که نمیداند برای تو اینها اسامی نیستند که بخواهد یادآوری کند تا فراموششان نکنی!
او نمیداند این اسامی در قلب تو حیات داشتهاند، نبضشان درون سینه تو میزده، این اسامی داراییهاییاند که قبل از ورود تو به این خانهی تنگ، درون تو خانه کردهاند. چطور آدم چیزی که درونش خانه دارد را فراموش میکند؟
• به خودم آمدم ... بابا داشت با چشمانت خداحافظی میکرد و مامان با صدای بلند «ربّنا فتقبّل مِنّا هذَا القُربان» میخواند.
قد و قامتشان را نگاه کردم، راست بود و سربلند!
✘ ریشهی عشق درون عطیه را در سروقامتی این پدر و مادر داغدار اما آرام پیدا کردم!
عاشقی یاد بچهشان داده بودند.... مرحبا
از همان عاشقیها که امروز علّت آرامش خودشان بود.
#سبک_زندگی_مهدوی
#موضوع : تفاوتهای خلقتی زن و مرد علت اصلی بسیاری از اختلافات و تنشهاست.
✍️ از صبح زود مثل همهی عروس و دامادها، درگیر آرایشگاه و عکاسی و این ماجراها بودیم.
و حالا ساعت نزدیک به ۱۱ شب بود و مهمانها کمکم در حال خداحافظی بودند.
برای من که نه اهل پوشیدن لباسها و کفشهای سخت بودم و نه اهل تحمل این همه رنگ روی پوستم... کلافهکنندهترین حالت ممکن تحمل همین چیزهای مرسوم است.
• خسته و کلافه بودم اما سعی میکردم کسی نفهمد.
مامان آمد کنارم، دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت؛
مردها ذاتاً زنان ضعیف و نق نقو را دوست ندارند. «مظهر ناز بودن» با «ضعیف بودن و نق نقو بودن» فرق میکند.!
حق داری خسته باشی مامان،
اما این مهمانی چیزی است که خودتان خواستهاید و چند دقیقه دیگر تمام میشود، اینکه چه خاطرهای از امشب در ذهن خودت و همسرت بماند، مهم است.
سعی کن این چند دقیقه را هم تحمل کنی تا مهمانان با شادی بدرقه شوند، و از آن مهمتر برای همسرت شب آرام و شادی را در خاطراتش ثبت کنی.
• شاید این زود خسته شدنها الآن توجه او را جلب کند و برایش مهم باشد، ولی در صورتیکه تکرار شود، و این پیام را در جانش ثبت کند که تو در برابر سادهترین سختیها هم زود بیتاب شده و تحمل مدیریت خودت را نداری، کمکم در نوع توجه و ارتباط عاطفیاش نیز ناخودآگاه اثر خواهد گذاشت.
« رمز نگه داشتن عشق، نگه داشتن قدرت درونی خودت در برابر مشکلات است.»
• هر کلمهاش به جانم مینشست و من با مفاهیم جدیدی آشنا میشدم!
«مظهر ناز بودن با اظهار ضعف و بیتابی فرق میکند»!
این شاید جملهای باشد که بسیاری از زنها این دو را باهم اشتباه میگیرند و خسارتی را به خود، به همسر و به خانواده خود تحمیل میکنند.
√ مامان گفت : مردان زنان قوی و در عین حال لطیف را ذاتاً عاشقند. صاحبان دو اسم «لطیف» و «قوی» خدا را ....
#سبک_زندگی_مهدوی