محـبان اݪمهدے
دست هاتو رو به دعا بلند کن و نجوا کن :)
«اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ
السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً
وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى
تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً.»
#امام_زمان
@mohebban_mahdii_313
رفیقشمیگفت:
درخوابمحسنرادیدم!ڪہمیگفت:
هرآیہقرآنیکہشما
برایشھدامۍخوانید⛓-!
دراینجاثوابیڪختمقـرآنرابہاومیدهند"
ونورۍهمبرایخـوانندهآیاتقرآن
فرستادهمیشـود.^^🖐🏻-!
#شهید_محسن_حججی
@mohebban_mahdii_313
هدایت شده از 𝐌𝐚𝐦𝐨𝐨𝐋|مَـأموݪ
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پر از سرماست وجودم ؛
بیا...
•[ أللهم عجل لولیك فرج ]•
#امام_زمان🤍
محـبان اݪمهدے
چیزی کم از بهشت ندارد ه وای تو :) شور ِآمدنت ، شیرینیه زندگی ام :) توه رزمان که بیایی ، ب ه آرخو
«شاید این جمعه بیاید..شاید
پرده از چهره گشاید..شاید»
"فقط می گیرد!
امّا هیچ بارانی نمی آید
دلم چون آسمانِ عصرهای جُمعه
غمگین است "
تمام هفته به امّيد جمعه سر حالم
غروب جمعه دلم هفت بار ميگيريد :)
درگوشهاینشستهاموگریهمیکنم
جانابیاسریبهدلِمضطرمبزن.. :)
صد ارزوبهگرددلمدرطوافبود
ازحیرتجمالتوبیارزوشدم :)
من دعایعهدمیخوانمبیا
برسراینوعدهمیمانمبیا..
ازمیانپرده یغیبتبیا :)
السݪامعلیڪیابقیةاللہ
جمعہهاےانتظار...🕊🌼
#امام_زمان
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
گویند شاید این جمعه بیاید
ولی گذشت این جمعه نیومدی🙃💔
@mohebban_mahdii_313
هدایت شده از محـبان اݪمهدے
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآایُّهــاالامــٰامالمــأمۅݩ🖐🏻!
#هـر_روز_یـک_صفحـه_قـرآن برای،سلامتی و تعجیل حضـرت صـاحب الـزمان عج
#سوره_آلعمران_جزء_5
#صفحه_82
@mohebban_mahdii_313
هر وقت پریشون بودی و غمگین
یاد حرف تماماً پدرانه
و آرامشبخش امیرالمومنین(ع) بیفت
و مرور کن که فرمایش میکرد
«در برابر دنیایی که گرفتاری
آن مانند خوابهای پریشان
شب میگذرد، شکیبا باش»((:
@mohebban_mahdii_313
3.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅مهـــمترین وظیفه هر انسان،
☜ که هـــرروز باید وقت جداگانهای برایش اختصاص دهد!
(#استاد_شجاعی)
@mohebban_mahdii_313
استاد رائفی پور4_5983186139668808211.mp3
زمان:
حجم:
2.79M
🎵 #پادکست
🔻#تکان_دهنده😭
👤 استاد رائفی پور•.
🔔نشر بدین
📝 "اشک آهو برای امام زمانش💔"
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
✨ #پارت5 -میگی چکارکنم؟ -حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت. -ممنون داداش. بالاخره خواستگ
✨ #پارت6
پوزخندی زد و گفت:
_راحت باش...
(به خودش اشاره کرد)
بگو من لیاقت تو رو ندارم.
بلند شدم و گفتم:
_دیگه بهتره بریم داخل.
برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد.
صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
_چکار کنم لایقت بشم؟چکار کنم راضی میشی؟
باتعجب و اخم تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه.
ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،نگاهش واقعا ملتمسانه بود.
تعجبم بیشتر شد.گفت:
_هرکاری بگی میکنم.به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟
دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت:
_اینو ببندم خوبه؟
-یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!
پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت:
_بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟
نمیدونستم بهش چی بگم،..
ولی مطمئن بودم حتی اگه تغییر کنه هم حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم...
از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت:
_بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
-در موردش فکر میکنم.
اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت:
_ممنونم زهراخانوم.
بعد با لبخند درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
یه دفعه همه برگشتن سمت ما...
از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن.
نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود...
بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد:
_زهرا
-جانم بابا
-بیا بشین
نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟
به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم چی دوست داره بشنوه.
نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست.
محمد گفت:
_بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_بذار خودش جواب بده.
مامان گفت:
_آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه!
همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم:
_من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم.
بلندشدم که برم،مامان گفت:
_یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!
شانه بالا انداختم و گفتم:
_چی بگم؟فقط همین بود.
چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم:
_شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.
همه لبخند زدن و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم.
مریم اومد پیشم و گفت:
_چی شده؟محمد خیلی ناراحته!
-خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.
-خوشحال میشیم.
اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود.
وقتی داشت میرفت...
ادامه دارد...
{محیصا}