آقـاجانـم،
مولایِمن،💔
امامزمانـم...
دلـمبهوسعتِغیبتِکبـریتنگاست...!😅
کی میای😔😔😔
دورتـانبگردمآقـایمهربان!🔐
•⛓↻•͜•↷🦋•
➜• @mohebban_mahdii_313
میـدانـی،مَجـنـونـم . .
مجـنونِهمـان ؛ گنبـدزردشکهمـیبرَد،
هـوشزِمــا:))!.
#امام_رضایی_ام
•⛓↻•͜•↷🦋•
➜• @mohebban_mahdii_313
#ثوابیهویی 😍
میتونینبراےآقاسهڪارانجامبدین؟
¹-براشوندوبارصلواتبفرستین
²-سهباربراشوناللهمعجللولیڪالفرج
³-اینپیاموحداقلبه1کانال،گروه یابیشتربفرستید...🙃🌸
امام زمانی شو
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
انجام شد🙂♥️
•
.•کـاشروزیبـرسـد،
کهبههممژدهدهیم...
یوسـففـاطـمـهآمـد
دیـدیـ...؟!💔
مـنسـلامـشکـردم...
پاسـخـمدادامـام
پاسـخـشطـوریبـود!!
باخودمزمزمهکردمکهامام...
میشناسدمگراینبیسروبیسامانرا؟!🌱
وشـنـیـدمفـرمـود...:
توهمانیکه«فـــرج»میخواندی...🕊🙂
@mohebban_mahdii_313
« 🌼💛 »
-
میدانم چہ خون هاریختہ شد🥀🖇
ڪہ من بمانم،حجاب وعفت بمانند...
چہ وصیت هانوشتہ شد📓🌪
ڪہ بہ من بگویندمارفتیم اماتو☝️🏼
حواست بہ یادگارِمادرت باشد🙂🖤:)
نگذار؎حرمتش رابریزند✋🏻"
پس باافتخارمےپوشمش وباافتخار
مےگویم یادگارزهرارابرسردارم:)😌🌱
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
دݪبھدݪـدارسپردنڪارهردݪـدارنیست
منبهتوجــانمیسپارم؛ دݪڪهقابـلـدارنیـست . .💛!
#امام_رضایی_ام🌙✨
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
سپردم به فراموشے به سختے خاطراتت را ولے باران ڪه مے گیرد🌧 ولے باران ڪه مے گیرد...🚶🏿♂☔️
امـام صـادق عليه السلام فرمـود: كوه كندن از دل كندن آسانتر است.
«مَن يَخافُ اللَّيلُ و أَنت القمر...»
ڪی مۍتونه از شب بترسه وقتۍ ماه تویۍ...؟🌚♥️🌙
#علمدار✨
@mohebban_mahdii_313
از مشهور شدن،مهم تر اینه ڪه آدم بشیم...🕊
#شهیدابراهیم_هادی🍃
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت42 گفت: _تو خیلی خوبی.. خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا، باایمان،زیبا...
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت43
شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم:
_امروزم با تو خیلی خوب بود.
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین
بامهربونی تمام گفت:
_جان امین
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_عاشقتم امین،خیلی.
بالبخند گفت:
_ما بیشتر.
اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن....
ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو رفتارمون مراقب بودیم.
تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم:
_کجا بریم؟
انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یا خونه ی خاله ش.ولی امین گفت:
_دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم.
-بخاطر من میگی؟
-نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم. دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم.دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم.
از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم....
واقعا باباومامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن.مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن...
باباومامان تنها بودن.وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن...
اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود.
مشغول تدارک مراسم جشن عقد بودیم...
خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا.
روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه. همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد.
رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها.ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای.من معتقدم رسوم اشتباه رو باید بذاریم کنار.
چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن،حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که شایستهی مسلمان ها باشه، نیست.
گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم.بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما لبخند خدا مهم تر بود.
اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود.هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم...
هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم.هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم.
تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد.
ادامه دارد...
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت43 شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم: _امروزم با
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت44
روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من هرروزعاشق تر میشدم...
خیلی چیز ها ازش یاد میگرفتم. چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من عملی ازش یاد میگرفتم.
اواسط اردیبهشت ماه بود...
یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود. گفت:
کلاس داری؟
-آره.
-میشه نری؟
-چرا؟چیزی شده؟
چون صداش خوشحال بود نگران نشدم.
-میخوام حضوری بهت بگم.
دلم شور افتاد....
از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم. ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم.
-استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه.
دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود.
-باشه.پس بعد کلاست میبینمت.
سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید.
وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم.
برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم.
به خودم نهیب زدم که مگه قرار نبود مانعش نشی؟ مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟
نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه.بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.اما امین ناراحت بود.
باهم رفتیم پارک. روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام.
میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم. بهش نگاه کردم و گفتم:
_امین
بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت:
_جانم.
میخواستم با بهترین کلمات بگم.بالبخند گفتم:
_سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟
امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_همونه نور بالا میزنی.پس شیرینیت کو؟
بغض کرده بود...
نمیدونست چی بگه.ناراحت بود. به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم:
_معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی. ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س)چی میشه؟
اسلام چی میشه؟ امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن.
چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم:
_من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها.
امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد...
انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم.
رو به روی من نشست...
از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود.گفتم:..
ادامه دارد...
میگفت: خیلی نگو من گناهکارم؛
این رو ادامهنده تا به یقین برسه…!
رویِ صفات و کارهایِ خوبت کار کن تا به یقین برسه؛
معصیت را به یقین نرسان!
ایمان را به شک تبدیل نکن..!
#میرزااسماعیلدولابی
@mohebban_mahdii_313
.•🌿•.➺ #تلنگـرانه
وضوميگيری،
امادرهمينحالاسرافميکنی،
نمازمیخوانی
امابابرادرتقطعرابطهمیکنی،
روزهميگيری
اماغيبتهمميکنی،
صدقهميدهی
امامنتميگذاری،
برپيامبروآلشصلواتمیفرستی
امابدخلقیميکنی،
دستنگهدارباباجان!🖐
ثوابهايترادرکيسهیِسوراخنريز..!
|آیتالله مجتهدی تهرانی|
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
@mohebban_mahdii_313
دعاکنبرایعاقبتبخیریمن
توییکهبخیرشدعاقبتت :)♥️ ای شهید
#شهید_محمد_مهدی_وکیلی
@mohebban_mahdii_313
🎊
💚 #امام_سجاد_ع_فرمودند:
براى عبّاس عليه السلام، نزد خداوند
تبارك و تعالى منزلتى است كه همه
شهدا درروز قيامت، به او رَشك میبرند.
#ولادٺ_علمدار_ڪربلا❤️
#و_روز_جانباز_مبارک🌸
@mohebban_mahdii_313
سیدالساجدین♥️
پسربانوۍایران
نسبتراعشقاست🤍🌿
ولادتسیدالساجدین،امامسجاد(ع)مبارڪ♥️
🍀 @mohebban_mahdii_313
ڪربَلانَرفتَـنسَـختاَسـِت،
ڪَربَلارَفتَنسَختِتَر🚶🏿♀️!
تآنَرَفتہِاِ؎ِشُـوقِرَفتَندِآرِ؎ِ،
تآرَفتےِشُـوقِمُـردَن💔:)"
#امام_حسین🌿
#میلاد_حضرت_عباس
@mohebban_mahdii_313
دلمبیقراردیدنِ،
گنبدطلایِ توست،
هرڪسڪہآمدهحرم،
مبتلایِتوست:)💛"
#بک_گراند🌿
#میلاد_حضرت_عباس
↬@mohebban_mahdii_313
دنیـٰاسراسرخیـٰالاست،
وهرنوعخیـٰالکنـےمیگذرد🕶🎨ᵕ.ᵕ
#پروفایل🌿
#میلاد_حضرت_عباس
↬@mohebban_mahdii_313
یـھقسمتتودعاۍڪمیلهستكمیگھ:
‹ خدایـامراباآنچهازاسرارِنھهانم ؛
میدانۍرسوا مساز✨ ›
-بنظرمقشنگتریندعایۍكمیتونیم
ازخـدابخوایمهمـینھه . . ˘˘!☁️
#خدا
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت44 روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من هرروزعاشق تر میشدم...
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت45
گفتم:کی میری؟
-هفته ی دیگه.
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خوش قولی
با لبخند جوابمو داد. گفتم:
_به کسی هم گفتی؟
-تو اولین نفری.
-ای ول بابا،تو خوش قولی معرکه ای.
دوباره لبخند زد.
-به خانواده ت چطوری میگی؟
-روز قبل از رفتنم بهشون میگم.فعلا به روی خودت نیار.
-امین
-جان امین
-کی برمیگردی؟
-چهل و پنج روزه ست.
شام رو آوردن.ساکت بودیم و فقط شام میخوردیم.بعد شام گفتم:
_محمد هم میاد؟
-نه.بخاطر خانواده ش.
دختر دوم محمد هنوز یک ماهش نشده بود.اسمش رو رضوان گذاشته بودن.
بعد از شام هم شوخی کردیم و خندیدیم. منو رسوند خونه و رفت.
در خونه رو که بستم،پشت در نشستم... وقتی صدای رفتن ماشینش اومد اشکهام بی اختیار میریخت.
دلم میخواست بلند گریه کنم ولی نمیخواستم پدر و مادرم رو ناراحت کنم. نمیدونم چقدر طول کشید.دیگه از گریه بی حال شده بودم....
مامان اومد تو حیاط.چشمهاش قرمز بود.حالش مثل وقتی بود که محمد میخواست بره سوریه. مطمئن شدم محمد بهشون گفته.اومد پیشم و بغلم کرد.تو بغلش حسابی گریه کردم. بعد مدتی منو به سختی برد تو خونه..
نگاهی به ساعت انداختم...
چهل دقیقه به اذان صبح بود. نماز شب خوندم و اذان صبح گفتن. بعد از نماز اونقدر سر سجاده گریه کردم که خوابم برد.
چشمهامو که باز کردم دوباره یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره اشکهام سرازیر شد.
ساعت نه صبح بود. کلاس داشتم. سریع آماده شدم تا به کلاس بعدی ام برسم. هیچی از کلاس نمیفهمیدم ولی برای اینکه همه فکر کنن حالم خوبه مجبوربودم برم.
عصر امین اومد دنبالم...
از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر میکردیم.
امین گفت:
_قراره شام بیام خونه تون.
-عه.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟
-مامان
-یعنی مامان دعوتت کرده؟
-نه.خودم،خودمو دعوت کردم.
-چه زود پسر خاله شدی.
دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض میشد.
دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه.
وقتی رسیدیم برخلاف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین برخورد کردن.بیشتر از همیشه شوخی میکردم. حتی بابا هم بلندمیخندید. قبل از شام امین گفت بریم اتاق من. روی صندلی نشست و رو به من گفت:
_تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه
گفت....
ادامه دارد..