eitaa logo
محـبان اݪمهدے
349 دنبال‌کننده
2هزار عکس
689 ویدیو
9 فایل
˓ ﷽ برگرد که بر بهارمان میخندند یه عده به حال زارمان میخندند انقدر نبودنت به طول انجامید که دارند به انتظارمان میخندند🙂💔 "کپـی؟:باذکـرصلـوات‌آزاده🗝🔒 محبان مهــ☘️ـــدی:)🌏
مشاهده در ایتا
دانلود
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت42 گفت: _تو خیلی خوبی.. خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا، باایمان،زیبا...
••🌸 شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم: _امروزم با تو خیلی خوب بود. صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین بامهربونی تمام گفت: _جان امین لبخند عمیقی زدم و گفتم: _عاشقتم امین،خیلی. بالبخند گفت: _ما بیشتر. اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن.... ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو رفتارمون مراقب بودیم. تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم: _کجا بریم؟ انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یا خونه ی خاله ش.ولی امین گفت: _دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم. -بخاطر من میگی؟ -نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم. دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم.دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم. از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم.... واقعا باباومامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن.مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن... باباومامان تنها بودن.وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن... اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود. مشغول تدارک مراسم جشن عقد بودیم... خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا. روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه. همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد. رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها.ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای.من معتقدم رسوم اشتباه رو باید بذاریم کنار. چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن،حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که شایسته‌ی مسلمان ها باشه، نیست. گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم.بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما لبخند خدا مهم تر بود. اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود.هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم... هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم.هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم. تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد. ادامه دارد...
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت43 شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم: _امروزم با
••🌸 روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من هرروزعاشق تر میشدم... خیلی چیز ها ازش یاد میگرفتم. چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من عملی ازش یاد میگرفتم. اواسط اردیبهشت ماه بود... یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود. گفت: کلاس داری؟ -آره. -میشه نری؟ -چرا؟چیزی شده؟ چون صداش خوشحال بود نگران نشدم. -میخوام حضوری بهت بگم. دلم شور افتاد.... از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم. ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم. -استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه. دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود. -باشه.پس بعد کلاست میبینمت. سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید. وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم. برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم. به خودم نهیب زدم که مگه قرار نبود مانعش نشی؟ مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟ نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه.بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.اما امین ناراحت بود. باهم رفتیم پارک. روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام. میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم. بهش نگاه کردم و گفتم: _امین بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت: _جانم. میخواستم با بهترین کلمات بگم.بالبخند گفتم: _سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟ امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _همونه نور بالا میزنی.پس شیرینیت کو؟ بغض کرده بود... نمیدونست چی بگه.ناراحت بود. به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم: _معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی. ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س)چی میشه؟ اسلام چی میشه؟ امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن. چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم: _من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها. امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد... انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم. رو به روی من نشست... از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود.گفتم:.. ادامه دارد...
می‌گفت: خیلی نگو من گناهکارم؛ این رو ادامه‌نده تا به یقین برسه…! رویِ صفات و کارهایِ خوبت کار کن تا به یقین برسه؛ معصیت را به یقین نرسان! ایمان را به شک تبدیل نکن..! @mohebban_mahdii_313
.•🌿•.➺ وضوميگيری، امادرهمين‌حال‌اسراف‌ميکنی، نمازمی‌خوانی امابابرادرت‌قطع‌رابطه‌می‌کنی، روزه‌ميگيری‌ اماغيبت‌هم‌ميکنی، صدقه‌ميدهی امامنت‌ميگذاری، برپيامبروآلش‌صلوات‌میفرستی امابدخلقی‌ميکنی، دست‌نگه‌دارباباجان!🖐 ثواب‌هايت‌رادرکيسه‌یِ‌سوراخ‌نريز..! |آیت‌الله مجتهدی تهرانی| ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ @mohebban_mahdii_313
+نمازت سرد نشه مومن🌱
ای ماه ترین عموی دنیا"عباس"🌙💛
پیشنهاد بیو😍🌱
دعا‌کن‌برای‌عاقبت‌بخیری‌من تویی‌که‌بخیر‌شد‌عاقبتت :)♥️ ای شهید @mohebban_mahdii_313
🎊 💚 : براى عبّاس عليه السلام، نزد خداوند تبارك و تعالى منزلتى است كه همه شهدا درروز قيامت، به او رَشك میبرند. ❤️ 🌸 @mohebban_mahdii_313
سیدالساجدین♥️ پسربانوۍایران نسبت‌راعشق‌است🤍🌿 ولادت‌سیدالساجدین‌،امام‌سجاد(ع‌)مبارڪ♥️ 🍀 @mohebban_mahdii_313
ڪربَلانَرفتَـن‌سَـخت‌اَسـِت‌، ڪَربَلا‌رَفتَن‌سَخت‌ِتَر🚶🏿‍♀️! تآنَرَفتہ‌ِاِ؎ِشُـوق‌ِرَفتَن‌دِآرِ؎ِ، تآرَفتےِشُـوق‌ِمُـردَن💔:)" 🌿 @mohebban_mahdii_313
دلم‌بی‌قرار‌دیدنِ‌، گنبد‌طلایِ‌ توست، هرڪس‌ڪہ‌آمده‌حرم، مبتلایِ‌توست:)💛" 🌿 @mohebban_mahdii_313
دنیـٰاسراسرخیـٰال‌است‌، وهرنوع‌خیـٰال‌کنـےمیگذرد🕶🎨ᵕ.ᵕ 🌿 @mohebban_mahdii_313
یـھ‌قسمت‌تودعاۍ‌ڪمیل‌هست‌ك‌میگھ: ‹ خدایـا‌مرا‌باآنچه‌ازاسرارِنھهانم‌ ؛ میدانۍرسوا مساز✨ › -بنظرم‌قشنگ‌ترین‌دعایۍك‌میتونیم ازخـدابخوایم‌همـینھه . . ˘˘!☁️ @mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت44 روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من هرروزعاشق تر میشدم...
••🌸 گفتم:کی میری؟ -هفته ی دیگه. لبخند زدم و گفتم: _خیلی خوش قولی با لبخند جوابمو داد. گفتم: _به کسی هم گفتی؟ -تو اولین نفری. -ای ول بابا،تو خوش قولی معرکه ای. دوباره لبخند زد. -به خانواده ت چطوری میگی؟ -روز قبل از رفتنم بهشون میگم.فعلا به روی خودت نیار. -امین -جان امین -کی برمیگردی؟ -چهل و پنج روزه ست. شام رو آوردن.ساکت بودیم و فقط شام میخوردیم.بعد شام گفتم: _محمد هم میاد؟ -نه.بخاطر خانواده ش. دختر دوم محمد هنوز یک ماهش نشده بود.اسمش رو رضوان گذاشته بودن. بعد از شام هم شوخی کردیم و خندیدیم. منو رسوند خونه و رفت. در خونه رو که بستم،پشت در نشستم... وقتی صدای رفتن ماشینش اومد اشکهام بی اختیار میریخت. دلم میخواست بلند گریه کنم ولی نمیخواستم پدر و مادرم رو ناراحت کنم. نمیدونم چقدر طول کشید.دیگه از گریه بی حال شده بودم.... مامان اومد تو حیاط.چشمهاش قرمز بود.حالش مثل وقتی بود که محمد میخواست بره سوریه. مطمئن شدم محمد بهشون گفته.اومد پیشم و بغلم کرد.تو بغلش حسابی گریه کردم. بعد مدتی منو به سختی برد تو خونه.. نگاهی به ساعت انداختم... چهل دقیقه به اذان صبح بود. نماز شب خوندم و اذان صبح گفتن. بعد از نماز اونقدر سر سجاده گریه کردم که خوابم برد. چشمهامو که باز کردم دوباره یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره اشکهام سرازیر شد. ساعت نه صبح بود. کلاس داشتم. سریع آماده شدم تا به کلاس بعدی ام برسم. هیچی از کلاس نمیفهمیدم ولی برای اینکه همه فکر کنن حالم خوبه مجبوربودم برم. عصر امین اومد دنبالم... از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر میکردیم. امین گفت: _قراره شام بیام خونه تون. -عه.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟ -مامان -یعنی مامان دعوتت کرده؟ -نه.خودم،خودمو دعوت کردم. -چه زود پسر خاله شدی. دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض میشد. دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه. وقتی رسیدیم برخلاف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین برخورد کردن.بیشتر از همیشه شوخی میکردم. حتی بابا هم بلندمیخندید. قبل از شام امین گفت بریم اتاق من. روی صندلی نشست و رو به من گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت.... ادامه دارد..
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت45 گفتم:کی میری؟ -هفته ی دیگه. لبخند زدم و گفتم: _خیلی خوش قولی با لب
••🌸 گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین. وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت: برو به سلامت. به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سلامت. مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخلاف انتظارم گفت ان شاءالله به سلامت برگردی پسرم. -مامان فقط همینو گفت؟ -نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش. -به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی. داشتم بهت امیدوار میشدم. لبخند زد و گفت: _اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره. مثلا اخم کردم و گفتم: _از این کارها نکن لطفا. -از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم. -بهشون حق بده.اونا تو رو یه جور دیگه ای دوست دارن. -این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر رو با خانواده ی خودم. ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت بی احترامی کنن. -اگه بخاطر این میگی مهم نیست.خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره. -نه.اینجوری بهتره. -باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت یعنی دوستت ندارم؟ -اونا مطمئنن دوستم داری. تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم. -منظورت اون روز تو محضره؟ خنده ای کرد و گفت: _اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود. -اون روز خیلی خجالت کشیدی؟ -خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم. مامان برای شام صدامون کرد... از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید. امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسید و گفت: _من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید. مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت: _شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی منم مادرم،دلم برای پسرم تنگ میشه. بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت: _نگران ما و زهرا نباش. غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تلاشت رو برای خوشبختی ش میکنی.الانم مطمئنم اگه وظیفه ت نمیدونستی نمیرفتی. امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت، خوشحال بودم. اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم.... بابا نماز میخوند. مامان دعا میکرد. منم هرکاری میکردم تا آروم بشم. تا چهار روز برنامه ی ما همین بود... بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت خونه شون. شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه داشت که اسمش حنانه بود، دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن. اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد. علی و محمد،امین رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود. خیلی جدی به امین گفتم: ادامه دارد...
نمی فهمم وقتی به نماز می ایستم من ، تو را می خوانم… ؟! یا تو ، مرا می خوانی …. ؟! فقط کاش که عشق مان دو طرفه باشد . . .💞 @mohebban_mahdii_313
-📻- لَآتَقٔنَطُوامِن‌رَّحٔمَةِ‌اللـّٰہ آخدآگفتی‌نآامیدنبآش من‌هم‌روحرفټ‌حسآب‌بآزکردم میدونم‌کریمی! _خــداے مــن🍊🌿 @mohebban_mahdii_313
مولآعلۍ‹ع› : از آن‌هایی نبـٰاش کہ از گناهکاران بدش می‌آید، اما خودش یکۍ از آنان است! @n_khadem_alhossein
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت46 گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین. وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوری
••🌸 گفتم: _وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی. بعد بالبخند گفتم: _اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،... با تهدید گفتم: _مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان. همه خندیدن. علی گفت: _اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم. محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود. امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت. حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم: _بیام؟ گفت:_نه. تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم.... همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد. خاله و خانواده ش هم که بودن. همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره... اوضاع اونجا اصلا خوب نبود. خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن. با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد. حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد. تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن. بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن. امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش. وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد. صورتش پر از غم بود. دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد. بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه... ادامه دارد..
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت47 گفتم: _وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی. بعد ب
••🌸 رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت: _زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره. گفتم: _من بهش قول دادم مانعش نشم. -تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟ هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد. عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت: _تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن. صدای زنگ در اومد... عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت: _همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه. گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر... تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن. امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود. رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت: _بریم. بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم: _خداحافظ. تو ماشین نشستم... امین شرمنده بود. حتی نگاهم نمیکرد. بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم: _من میخوام. ترمز کرد و گفت: _چی؟ بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم: _قیفی باشه لطفا. یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم: _پس مال من کو؟ منظورمو فهمید.گفت: _من میل ندارم. مثلا باناراحتی گفتم: _پس برو پسش بده.منم نمیخورم. رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم: _بخور دیگه.آب میشه ها. با اکراه بستنی میخورد. من تندتند خوردم و عاشقانه نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم... کلافه از ماشین پیاده شد... یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم: _میدونم سخته ولی اگه این سختی ها رو بخاطر خدا بپذیری ثواب جهادت بیشتر میشه. باناراحتی گفت: _تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟ باخنده گفتم: _من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم. -پس چقدر ضرر کردی. -آره.راست میگی..میشه منو ببری خونه تون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟ سؤالی نگاهم کرد. -میخوام اینبار قصد قربت کنم. لبخندی زد و گفت: _دیوانه -تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته. اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد... تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود. اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم. برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت. -امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟ -مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید. -از عمه دیبا ناراحت نباش.اون... -ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم. قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت. ساعت یازده صبح میخواست بره... ساعت هفت دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش... با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان. وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم. یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره... گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند. پشتش به من بود.فقط.... ادامه دارد...
«🖐🏾😐» چِـر‌ـٰآاِنقَدرپُر‌شُدیـم‌ا‌َزحَرف‌ِمَـردُم؟!'👀 مَـردُم‌مَسخَرَم‌مۍڪُننَد‌چـٰآدُر‌سرَم‌ڪُنَم😮 مَـردُم‌مَسخرم‌مۍڪُنند‌بِـرم‌مَسجِد‌نمـٰآز🤭 مَـردُم‌مَسخرم‌مۍڪُننَد‌بـٰآشَھَد‌آاُنس‌بِگیرَم😬 مَـردُم‌مَسخَـرم‌مۍڪُننَـد . . . .!':) رِضـٰآۍِمَـردُم‌یـٰآرِضـٰآۍِخُ‌ـدـٰآ'シ!🤦🏻‍♀🤷🏼‍♀ ڪُجـٰآۍِڪـٰآرۍ‌مَـشتۍحَـرف‌ِمَردُـم‌و‌ و‌ـٰاَز‌گُـوشـٰآت‌بِـریزبیرون‌وٰاسِـه‌خُ‌ـدٰآت‌ زِندِگـۍڪُن‌بِبیـن‌خُد‌اچِجُورۍدُوسِـت‌دآرِھ!'💁🏻‍♂ ꧇)🙂 🖐🏾😐⸾⸾↬ •° @mohebban_mahdii_313
‌ما با ارزوی اینکه این پرچمو بکشن روتابوتمون زندگی میکنیم(:! 🇮🇷🕊 ️
😍شماهم برنده تابلوفرش امام رضاوحرزامام جواد(ع) ༺بدون قرعه کشی༻ 😍سنگ حرم امام علی و امام حسین و حضرت عباس علیهم السلام و دیگر جوایز ༺باقرعه کشی༻ 🖍ابتدا روی لینک بزنید و در مسابقه شرکت کنید. ضرر نمی کنید😉 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/823197997Cf5c11cf017 :20234
-عرضِ‌مطلب‌‌یڪ‌فلڪ‌رـہ‌داردازدل‌تـازبـان"! ! @mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
-عرضِ‌مطلب‌‌یڪ‌فلڪ‌رـہ‌داردازدل‌تـازبـان"! #بیدل‌دهلوۍ ! @mohebban_mahdii_313
يَارَجَائِۍعِنْدَمُصِيبَتِۍ . . . اۍامیدمن‌دربرابرپیش‌آمدهاۍنـاگوار ! @mohebban_mahdii_313
- آقای امام حسین من خیلی خستم . میشه بغلم کنی؟(: