eitaa logo
محـبان اݪمهدے
349 دنبال‌کننده
2هزار عکس
689 ویدیو
9 فایل
˓ ﷽ برگرد که بر بهارمان میخندند یه عده به حال زارمان میخندند انقدر نبودنت به طول انجامید که دارند به انتظارمان میخندند🙂💔 "کپـی؟:باذکـرصلـوات‌آزاده🗝🔒 محبان مهــ☘️ـــدی:)🌏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨› 🌿چرا امام زمان(عج) را نمےبینم!؟ ‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ ⁦♥️⁩⁩⃟🌿⇜ ⁦♥️⁩⁩⃟🌿⇜ ‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313
- او‌خــواهــدآمــد...✋🏼 ‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ ⁦♥️⁩⁩⃟🌿⇜ ⁦♥️⁩⁩⃟🌿⇜ ‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313
حواست هست رفیق؟!💔 ‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ ‌♥️⁩⁩⃟🌿⇜ ‌♥️⁩⁩⃟🌿⇜ ‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨› ✍امام رضا علیه‌السلام: دعا اسلحه‌ی مؤمن، ستون دین و نور آسمان‌ها و زمین است. ‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ ‌♥️⁩⁩⃟🌿⇜ ‌♥️⁩⁩⃟🌿⇜ ‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیال کن نشستی کنج گوهرشاد💔:) ‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ ‌♥️⁩⁩⃟🌿⇜ ‌♥️⁩⁩⃟🌿⇜ ‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313
یک قسمتی توی دعای کمیل هست حقیقتا خیلی خیلی قشنگه! که معصوم اینجوری خدارو صدا میزنه: "یا مَن عَلَیهِ مُعَوَّلی" ای آنکه بر او تکیه دارم...🤍 -خدای‌خوبم-
محـبان اݪمهدے
یک قسمتی توی دعای کمیل هست حقیقتا خیلی خیلی قشنگه! که معصوم اینجوری خدارو صدا میزنه: "یا مَن عَلَیهِ
«لَا تَخَافَا ۖ إِنَّنِي مَعَكُمَا» یعنی: اصلا نترس! چون من باهاتم🤍 قشنگ تر از این؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوری‌ات‌‌قلبِ‌‌مرا‌سخت‌‌بدرد‌‌آورده‌‌است التیام‌ِ‌دلِ‌بیچاره‌‌فقط‌‌پابوس‌‌است:) رضا https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313
- مارانسیم‌پرچم‌تـو زنـــده‌مــی‌کــنــد...🌿 ‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ ‌♥️⁩⁩⃟🌿⇜ ‌♥️⁩⁩⃟🌿⇜ ‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313
خدایا تو بساز توبسازی قشنگه...! ️
روزی صدبار به خودت بگو:امیدی هست چون خدایی هست.
جشن بزرگ دختران امام رضایی اهواز با اجرای سرود بابارضا توسط روح الله رحیمیان دوشنبه ۸ خرداد ساعت ۱۹:۳۰ خوزستان - اهواز -میدان نخل سالن ورزشی شهید تندگــویان 🔻 @seyyedoona
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•<>• زیبای " ملودی امام رضا" با لهجهٔ زیبای آبادانی و نوای کربلایی حسین طاهری 💌بفرستید برای دوستان جنوبی تون😍 🌺 و ایام سراسر نور ولادت علیه السلام گرامی باد.
Najm Al Sagheb - Emam Reza.mp3
4.41M
🌹🌿 - قدم قدم داره دلم میزنه فریاد با چشم گریون جلوی پنجره فولاد... :))
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨#پارت114 پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت.... وحید مأموریت بود.فاطمه سادات
••🌸 سه هفته گذشت... زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود. همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده. وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون. هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن. اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته. سه روز به برگشتن وحید مونده بود. خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد.... مادر وحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت: _وحیده!! منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد: _زهرا کجاست؟ آقاجون گفت: _تو اتاق تو. وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا. صدای قدم هاش رو میشنیدم. مادر وحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه. تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد.... مادروحید، فاطمه سادات رو برد بیرون. وحید همونجا جلوی در افتاد. چند دقیقه گذشت. بابغض گفت: _چرا به من نگفتی؟ من به زمین نگاه میکردم.داد زد: _چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟ فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت: _وحید،آروم باش -چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش، بعد من آروم باشم؟!!! به آقاجون گفت: _چرا به من نگفتین؟ -من گفتم چیزی بهت نگن. وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم. -قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟ -شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم. وحید نعره زد: _زهرااااا با خونسردی نگاهش کردم. -اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم. برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون. داد زد: _که بعد بیان بکشنت؟! همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم: _شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن. ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای. وحید بابغض داد میزد: _زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟ رفت بیرون... اشکهام جاری شد. وحید کوتاه اومده بود، بخاطر من. نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت: _تهدیدت کردن؟!!! با اشک به آقاجون نگاه کردم. گفت: _چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی. -آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد. چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت: _اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟ قاطع گفتم: _فاطمه ساداتم فدای اسلام. خودم و وحیدم هم فدای راه امام حسین(ع). کار وحید طوری بود که با دشمنان اسلام طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی. گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود. آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت... خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی تو بیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم. بعد اون روز.... ادامه دارد...
••🌸 بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم... حتی زنگ هم نمیزد.زنگ هم میزدم جواب نمیداد. نگرانش بودم.میترسیدم کارشو رها کنه. همه فهمیدن بخاطر کار وحید منو تهدید کردن. محمد اومد پیشم... خیلی عصبانی بود. بیشتر از خودش عصبانی بود که چرا قبلا به این فکر نکرده بود که کسانی بخاطر کار وحید ممکنه به خانواده اش آسیب بزنن. بعد مرگ زینب سادات همه یه جور دیگه به وحید نگاه میکردن... همه فهمیده بودن کارش خیلی سخت و خطرناکه ولی اینکه اونجوری منو تهدید کنن هیچکس فکرشم نمیکرد... علی هم خیلی عصبانی و ناراحت بود ولی بیشتر میریخت تو خودش.فقط بابا با افتخار به من نگاه میکرد. آقاجون هم شرمنده بود. ده روز بعد از دعوای وحید، حاجی اومد خونه آقاجون دیدن من... خواست که تنها با من صحبت کنه.گفت: _وقتی جریان رو شنیدم خیلی ناراحت شدم. وقتی فیلمشو دیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم. -کدوم فیلم؟ -فیلم همون نامردها وقتی شما رو اونجوری وحشیانه میزدن. با تعجب گفتم: _مگه فیلم گرفته بودن؟!! حاجی تعجب کرد -مگه شما نمیدونستین؟!! -وحید هم دیده؟؟!!!!! -آره.خودش به من نشان داد.همون نامردها براش فرستاده بودن. وای خدا...بیچاره وحید.... خیلی دلم براش سوخت.بیشتر نگرانش شدم. -دخترم،شما از وحید خبر دارین؟ -نه.ده روزه ازش بی خبریم.حتی جواب تماس هامون هم نمیده. -پنج روز پیش اومد پیش من.استعفا داده. هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت. همون چیزی که ازش میترسیدم. -شما با استعفاش چکار کردین؟ -هنوز هیچی. -به نظر شما وحید میتونه ادامه بده؟ -وحید آدم قوی ایه.ولی زمان لازم داره و... سکوت کرد. -حمایت من؟ -درسته. -من به خودشم گفتم نباید کوتاه بیاد، حتی اگه من و فاطمه سادات هم بکشن. -آفرین دخترم.همین انتظارم داشتم. -من باهاش صحبت میکنم ولی نمیدونم چقدر طول میکشه.فعلا که حتی نمیخواد منو ببینه. -زهرا خانوم،وحید سراغ شما نمیاد، شرمنده ست. شما برو سراغش. -شما میدونید کجاست؟ -به دو نفر سپردم مراقبش باشن.الان مشهده، حرم امام رضا(ع). سه روزه از حرم بیرون نرفته. حال روحیش اصلا خوب نیست...نمیدونم شما میدونید چه جایگاهی برای وحید دارید یا نه.من بهش حق میدم برای اینکه شما رو کنار خودش داشته باشه کنار بکشه ولی.... من قبل ازدواج شما مأموریت های خیلی سخت رو به وحید میدادم ولی بعد ازدواجتون بخاطر شما هر مأموریتی نمیفرستادمش... تا اولین باری که اومدم خونه تون،قبل از به دنیا اومدن دخترهاتون،بعد از کشته شدن یکی از دخترهاتون و صحبت های اون روزتون با متهم پرونده فهمیدم میشه روی شما هم مثل وحید حساب کرد... من همیشه دلم میخواست اگه خدا پسری بهم میداد مثل وحید باشه.وقتی شما رو شناختم فهمیدم اگه دختر داشتم دوست داشتم چطوری باشه... دخترم وحید اگه شهید نشه،یه روزی از آدم های مهم این نظام میشه...من فکر میکنم این امتحان ها هم برای اینه که شما و وحید برای اون روز آماده بشید. خودتون رو برای روزهای سخت تر آماده کنید، به وحید هم کمک کنید تا چیزی مانع انجام وظیفه اش نشه. مسئولیت شما خیلی مهمه.سعی کنید همراه وحید باشید. حاجی بلند شد و گفت: _من سه هفته براش مرخصی رد میکنم تا بعد ببینیم چی میشه. صبر کردم تا گچ دست و پام رو باز کنن بعد برم پیش وحید... نمیخواستم با دیدن گچ دست و پام شرمنده بشه. از بابا خواستم همراه من بیاد. آقاجون و مادر وحید و محمد هم گفتن با اونا برم ولی فقط بابا به درستی کار من ایمان داشت و پا به پای من برای راضی کردن وحید میومد. بخاطر همین از بابا خواستم همراه من و فاطمه سادات بیاد. وقتی هواپیما پرواز کرد. بابا گفت: _زهرا -جانم بابا با مهربانی نگاهم میکرد.گفت:..... ادامه دارد...
بِسمِ رَبّ المهدی🙂♥️
برای پس زمینه هاتون:) https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313 •|همسفرشہیدھ ها🕊|•
جهت زیبایی کانال🌝♥️
بہ مَحض اینڪہ چشمتان بہ نامحرمۍﺍفتاد👀یاڪم‌ترین دگرگونۍدر حالات روحانۍتان پَدید آمد،فوراًوضو بگیرید که بسیار ڪارساز است 💚. -علامہ‌حسن‌زاده آملۍ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما کلیپ رو ببینید ما همین چندتا موندیم دیگه…
یه‌وقتی‌یه‌نفر‌واردمغازه‌ای‌شد،بدون‌اینکه‌سلامی کنه‌و‌خداقوتی‌بگه،گفت:یه‌قهوه‌بده..! چقدمیشه!؟... فروشنده‌گفت:ده‌تومن... همزمان‌یه‌نفر‌دیگه‌ام‌وارد‌شدوگفت:‌سلام، خسته‌نباشید،لطفا‌یه‌قهوه‌برای‌منم‌بزارید.. لطف‌کنید‌😇.. هزینه‌هم‌بگید،فروشنده‌‌‌با‌رویِ‌گُشاده‌، استقبال‌‌کردوگفت؛پنج‌تومن..!☺️ کسی‌که‌اول‌قهوه‌سفارش‌داده‌بود‌کفت؛چرا‌به من‌گفتی‌ده‌تومن‌،به‌این‌گفتی‌پنج‌تومن!؟..😐 فروشنده‌گفت: ((یه‌وقتهایی‌ادب‌گرون‌تر‌ از‌پـوله..!:)) _ادب‌ارزشش‌از‌خیلی‌چیزا‌بالاتره..🚶‍♀