#تلنگرانه
پاکبودنبه ایننیستکهتسبیحبرداریوذکربگۍ...
پاکیبهاینهکهتوموقعیتگناه؛
ازگناه فاصلهبگیری
اونلحظهایکهمیتونیگناهکنیولینمیکنی
ثوابشازهزاردورتسبیحانداختن
بیشترهمشتی(:
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
بترس از زمانی که
از عشقِ حضرتآقا دم میزنی
اما به حرفها و مطالبههاشون
بیتوجہـی..!:)
-بیانیهگامدومانقلابروچندبارخوندی؟؟
•
#رهبرانه
آقایامامحسین|ع|میگن :
گريستنچشمهاوترسيدنقلبها،
رحمتىازجانبخداست :))..
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨حتما ببینید و لذت ببرید
کاروان #بابا_رضا و #عزیزم_حسین
مهمانِ کودکان کپرنشینِ بلوچستان شدند
دِسک!یکی از محروم ترین روستاهای ایران!
🔻@seyyedoona
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت122 نوشته بود.. _فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت123
رسیدیم خونه....
وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق...
وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم.
خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!! کمکم کن.
وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم. وحید هم گریه کرده بود. گفتم:
_مادرت طاقتشو نداره.
گفت:
_خدا صبرش میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید.
-وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟
-من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم. همیشه گفتم خدایا هر چی تو بخوای.تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت راضی تره.
مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت:
_زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟
لبخند زدم و گفتم:
_من کنار شما خوشبختم.
-وقتی من نباشم چی؟
-عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.
دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت:
_زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟
داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟ چی میگه؟ وقتی دید ساکتم...
گفت:
_من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه. چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه.
به شوخی گفتم:
_باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.
باناراحتی نگاهم میکرد. کلافه شد.بلند شد، گفت:
_میخوای با امین باشی راحت بگو.
رفت سمت در.گفتم:
_وحید.
ایستاد ولی برنگشت سمت من.
-قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خاستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی. نمیبینی فقط دارم حفظ ظاهر میکنم که بخاطر من از وظیفه ات کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما...
گریه ام گرفته بود...
روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم.
از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید..
خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟..
ازت بخوام که دیگه بمیرم؟...
نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم.
خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه.
سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود. سریع اشکهامو پاک کردم.
گفتم:
_تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،لایق شما هم نیستم.
مکث کردم و بعد بالبخند گفتم:
_با حوریه هات بهت خوش بگذره.
خودم از حرفم خنده ام گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد. بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم:
_چیزی شده؟!!
گفت:
_دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار.
بعد رفت تو اتاق...
اون شب وحید تو اتاق نمازشب میخوند و من تو هال....
هردومون حال و هوای عجیبی داشتیم. هردومون میخواستیم با خدا تنها باشیم.
ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم...
مدام از خدا کمک میخواستم.
صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه ولی وحید نذاشت...
همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد. حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم:
_وحید
نگاهم کرد...
-بیا،دیرت میشه.
-الان میام.
آروم فاطمه سادات رو بوسید و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد. فقط نگاهش میکردم. وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا...
چشمهای هردومون پر اشک شد. اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛ با بغض. وحید فقط نگاهم میکرد. نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد:
_زهراجانم
نگاهش کردم.....
ادامه دارد...
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت124
نگاهش کردم..
-دیگه باید برم.
بلند شدم. قرآن رو برداشتم و تو هال ایستادم. وحید بلند شد،کیفشو برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت، بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه.
اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود.
-زهرا،به من نگاه کن.
سرمو آوردم بالا.
-زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی. حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم.
من فقط نگاهش میکردم.
-...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن..
بابغض گفت:
_مراقب خودت و فاطمه سادات باش... زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ.
رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت:
_خیلی دوست دارم..خیلی.
سریع رفت و درو بست....
وحیدم رفت.. وحید مهربونم رفت...وحید عزیزم رفت...
پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم.وحید رفت..وحید رفت..وحید رفت..
مدام با خودم تکرار میکردم.
از حال رفتم....
وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم.
مامان گفت:
_زهرا،چشمهاتو باز کن.
صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت:
_وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟
مامان گریه میکرد.بابغض گفتم:
_من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم.
مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم:
_فاطمه سادات کجاست؟
-تو هال،داره بازی میکنه.
-بابا نیست؟
-هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتمال خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی، گفتم زهرا دوباره سکته کرد.
مامان گریه میکرد.گفتم:
_خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست.
تو دلم گفتم.. خدایا هر چی تو بخوای
روزها میگذشت...
ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم. سه هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم. بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم.
به مامان و مادروحید گفتم.
همه خیلی نگران و ناراحت من بودن.
خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم خدا راضی تره.اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم..
گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره هر چی تو بخوای اگه شهادتش بهتره هر چی تو بخوای .
من عاشق وحید بودم...
خیلی سخت بود برام ولی راضی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود.
روزها میگذشت...
ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد. به ظاهر زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم. با پدر و مادر خودم و پدر و مادر وحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که کسی نفهمه.
دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم...
خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن.
ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم:
_میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟
گفت:
_نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.
مادر وحید خیلی نگران و آشفته بود. میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون.
یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه. فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد. آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود.
آقاجون گفت:
_زهرا.
نگاهش کردم و گفتم:
_جانم
-وحید برنمیگرده؟
چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت:
_اگه تو دعا کنی برگرده، برمیگرده.
گفتم:
_من خیلی دوستش دارم ولی خود خواه نیستم. نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، سعادت ابدی شهادت نصیبش نشه.
آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم.بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم. یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات، فاطمه سادات رو برد پارک...
داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم. وقتی نمازم تمام شد...
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جان خودت میدونی چقدر منتظرم، چقدر دلتنگم..!🙂💔
«أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا»
خدا میگه همه ی قدرتها تو دست منه!
پس از غیر اون نخواه!🕊
از اون بخواه که برات بچینه، که بهت ببخشه، که برات فراهم کنه،که نجاتت بده، که خوشحالت کنه♥️✨
#دلانه
درسَرمنیستبهجزحالوهواۍتووعشق
شادمازاینکههمهحالوهوایمشدهاۍ:)♥️.
#یااباعبداللّه
❁ ❁
🗓امروز ۱۳ خرداد ۱۴۰۲
▪️#۴۶روز تا #محرم💔
دل را ز سینه برده نگاه محرمت
با پرچم و لباس سیاه محرمت
ای بی کفن که عشق تو شد ستارالعیوب
چهل و هفت شب است به ماه محرمت
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا💚
«دنیا رنگِ گناه دارد
دیگر نمیتوانم زنده بمانم،
ان شاءاللّٰه امام حسین(؏) و
حضرت زهرا(س) و امام رضا(؏)
در قبر میآیند»
• شهید هادی ذوالفقاری•
#شهیدانه🕊
ازلحاظروحینیازدارم
جلویضریحت
بشینیموخیره
بهضریحتزیرلب
زمزمهکنم
اومدمتنهایتنها،
منهمونتنهاترینم💔 :)
#امـام_رضاییـم
میشینن یه گوشه،
چادرشون رو میندازن روی صورتشون؛
هی میگن یا عباس ادرکنی،
ادرکنی بحق أخیک الحسین،
•
درمـنزلمن،همهیافـراد،هرشبدرحـال
مطالعهخوابشانمىبرد...
همهخانوادهاىايرانىبايداينگونهباشند
📒🖇⸾حـضـرتآقــا
•
بچهها از خوابتون بزنید
از تفریحتون بزنید
از دنیاتون بزنید
از خوشی و رفیقبازی بزنید
و به دادِ اسلام برسید
حاجحسینیکتا
#امام_زمان