eitaa logo
محـبان اݪمهدے
314 دنبال‌کننده
2هزار عکس
689 ویدیو
9 فایل
˓ ﷽ برگرد که بر بهارمان میخندند یه عده به حال زارمان میخندند انقدر نبودنت به طول انجامید که دارند به انتظارمان میخندند🙂💔 "کپـی؟:باذکـرصلـوات‌آزاده🗝🔒 محبان مهــ☘️ـــدی:)🌏
مشاهده در ایتا
دانلود
• هرجوری‌‌که‌زندگی‌روتعریف‌کنی‌ همونجوربرات‌میشه.. اگ‌بگی‌‌زندگی‌‌همش‌جون‌کَندنه زندگی‌همینجورمیشه‌برات‌ حتی‌به‌شوخی‌هم‌نگوگرفتاری‌وگرنه واقعااین‌اتفاق‌میوفته‌ چون‌این‌حرفاسوءظن‌به‌خداست 🚶🏻‍♂!
2.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسمِ تو نمکِ سفره ی پدری ... ای کریم دو عالم ! [•• سید ابن کریم ••] 💚🌿
🖤🌻🖤🌻🖤🌻🖤🌻🖤🌻 🌻🖤🌻🖤🌻🖤🌻🖤 🖤🌻🖤🌻🖤🌻 🕊آھ اِے دعاےِ هَر روز مَن! مُستَجـــــاب شُـو... شاید منم یکی از آن ³¹³نفر↬ إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی‌السَّاعَهَ‌السَّاعَهَ‌السَّاعَهَ‌الْعَجَلَ‌الْعَجَلَ‌الْعَجَلَ یَاأَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ‌بِحَقِّ مُحَمَّدٍوَآلِهِ‌الطَّاهِرِین🍃 🖤🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸 🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸🖤 🖤🌸🖤🌸🖤🌸 💛 دعای سلامتی هم بخونیم ان شاءالله که امام زمانمون همیشه سلامت باشن😍 💐⃟💙 اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا 🖤🌼🖤🌼🖤🌼🖤🌼🖤🌼 🌼🖤🌼🖤🌼🖤🌼🖤 🖤🌼🖤🌼🖤🌼🖤 💐⃟💚 اگه میخوایی از امتحانات آخرالزمان سر بلند بیرون بیایی دعای زمان غیبت را بخوان: 🤲🏻 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِف رَسُولَكَ ؛ 🤲🏻اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ،لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ؛🤲🏻 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ دينى 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 🖤🌹🖤🌹🖤🌹 💐⃟💖 اگه میخوایی در این زمان که امام مون در غیبت هستند از شُبهه ها بیرون بیایی بر دین ات استوار بمونی دعای غریق را بخوان: 🤲🏻♥️ یا الله یا رَحمنُ یا رحیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثبِّت قَلبِی عَلی دِینکَ. 💐الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفَـرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🌤️ 🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺 🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺🖤 🖤🌺🖤🌺🖤🌺
❀‌🥀➜ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• 🪴برای در امان ماندن از فتن آخر الزمانی و معرفتت به امام مهدی عجل الله🧡 چه توصیه ای دارید⁉️ این دو دعاء را همیشه بخوانید 🌸 ⇣ 《 🌟اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ ، اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ ، اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ 🌟》   🌸 ⇣ 《 ✨یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک ✨ 》 دعا_غریق 🤲 دعا_معرفت 🧡 در_امان_ماندن_از_فتنه ⛓ ‌ 🖇⃟ٖٜٖٜٖ💙꯭ ال‍‌꯭لهم عجل الولیک فرج 🌸 ⃟ٖٖٖٜٖٜ✨ ـ ـ ـــــــــــــــ⊰🌸⊱ـــــــــــــــ ـ ـ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت135 طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود... به
••🌸 قبل از اومدن مهمان ها نماز خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه. یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی و پنج سال بودن... دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود، حس خوبی به من میداد. اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن. بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی هست. همه از دیدن من خیلی جا خوردن.منم فقط بالبخند بهشون نگاه میکردم. بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا دلتنگی بود... بعضی از درستی کار همسرشون به ایمان نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن. ولی سه نفر اصلا توان و ظرفیت درک و همراهی با همسرانشون رو نداشتن. اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن. از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد... بعضی ها راهکار میخواستن، منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن. بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن،منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم. ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر میشد.چون از لحاظ امنیتی،همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح بدن، همسرانشون دچار ابهام و بدبینی شده بودن.اما خیلی از وقت و انرژی من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت. متوجه شدم اون خانوم اصلا ظرفیت همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی. درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت: _یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله. دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه! من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم،خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه. یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم. وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت: _باشه،هماهنگ میکنم. فرداش وحید تماس گرفت و گفت: _دارم با آقای اعتمادی میام خونه. از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم. وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو گرفت و پذیرایی کرد. آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیری و مؤدب و محجوب و صبور. وحید گفت: _من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید. گفتم: _آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه. وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست... آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم. گفتم: _من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟ آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت: _من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم. -ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید. -چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟ -بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و محکم میشن ولی بعضی ها در اثر فشار میشکنن. همسر شما تو فشار زندگی با شما داره ایمانش رو از دست میده.خدا به هرکسی توانایی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه. -بعد از طلاق هم سختی هایی وجود داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟ -اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنیش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه. -به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟ -نه،وقتی ظرفیت تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان هم دیر شده. -شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه. -من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایده ست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی اصل قضیه چیزی کم نمیکنه. حالم خیلی بد بود... ادامه دارد...
••🌸 حالم خیلی بد بود.واقعا ناراحت بودم. دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.هر دو سکوت کردیم.بعد از مدتی گفت: _اگه امر دیگه ای ندارید من مرخص بشم. خیلی برام سخت بود.واقعا هیچ حرفی نمیتونست از تلخی اون لحظات کم کنه.بغض داشتم.گفتم: _اجازه بدید آقا سید رو صدا کنم. رفتم تو اتاق.وحید تا منو دید نگران گفت: _زهرا چی شده؟ اشکم ریخت روی صورتم. وحید بلند شد.گفتم: _آقای اعتمادی میخوان برن. -زهرا؟ نگاهش کردم. -مسئولیت خیلی سختیه برام. وحید فقط نگاهم میکرد.گفتم: _آقای اعتمادی منتظرن،برو. وحید رفت.منم اشکهامو پاک کردم و رفتم تو هال.داشتن خداحافظی میکردن. آقای اعتمادی به من گفت: _باعث ناراحتی شما هم شدیم.معذرت میخوام.خداحافظ. وقتی رفت وحید گفت: _چی گفتی بهش؟ اونم خیلی ناراحت بود!! -گفتم یا شغلشو عوض کنه یا زنشو طلاق بده. وحید خیلی تعجب کرد. -واقعا هیچ راه دیگه ای نمونده بود؟!!! -نه. علیرضا و صبا از هم جدا شدن... من خیلی تلاش کردم تا یه کم از تلخی طلاقشون کم کنم.باصبا خیلی دوست شده بودم.حتی بعد از جدایی از علیرضا هم باهم رابطه داشتیم. صبا از جدایی راضی بود.حالش بهتر بود.آقای اعتمادی هم فقط عذاب وجدان داشت که زندگی صبا رو خراب کرده ولی صبا معتقد بود از زندگی با علیرضا خیلی چیزها یاد گرفته.صبا و علیرضا سه سال باهم زندگی کردن و بچه نداشتن. شش ماه بعد وحید گفت: _دقت و تمرکز نیرو هام خیلی بیشتر شده.همه شون از اینکه همسرانشون درکشون میکنن و همراهشون هستن و مثل سابق بهشون گیر نمیدن،خیلی خوشحال و راضی هستن. بعد گفت: _میخوام محدوده ی کار و مأموریت نیرو هام رو گسترش بدم.لازمه تو مسائل اقتصادی کشور هم مأموریت هایی از تحقیق و تفحص انجام بدیم.گفت تعداد نیروهاش بیشتر میشن.نگران تر شدم. این یعنی مسئولیت منم بیشتر میشد. وحید وقتی حال منو دید گفت: _درکت میکنم.منم حال تو رو دارم. امتحان های خدا به مرور سخت تر میشه. وحید جدای از مسائل خانوادگی نیروهاش،گاهی درمورد مسائل کاریش هم با من مشورت میکرد. دو ماه دیگه هم گذشت... ما هنوز دورهمی های دوستانه رو داشتیم.هربار روضه و توسل هم داشتیم. اون مدت دو نفر از نیروهای وحید غریبانه شهید شده بودن.هرکدوم تو مأموریت های جداگانه.من و وحید مثل اینکه اعضای خانواده مون رو از دست داده باشیم،ناراحت بودیم.همسران همکاراش بیشتر نگران شوهرانشون میشدن. میترسیدن نفر بعدی شوهر اونا باشه.کار من خیلی سخت شده بود.من درک میکردم از دست دادن همسر چه حسی داره ولی باید کمکشون میکردم تا نگرانی هاشون باعث سست شدن اراده همسرانشون نشه.روزی نبود که حداقل دو نفر از خانمها با من تماس نگیرن برای درد دل کردن و کمک خواستن.اون جمع صمیمی کنار خوبی هایی که داشت باعث شده بود شهادت یکی از اعضای گروه، همه رو به شدت تحت تأثیر قرار بده و این از نظر حرفه ای خوب نبود. مردها آرزوی شهادت میکردن و به هم غبطه میخوردن.خانم ها نگران تر میشدن. یه روز بچه ها خونه بابا بودن.من باشگاه بودم بعد میرفتم دنبال وحید تا باهم بریم خونه بابا. مهمانی خانواده ام بود.چند تا خیابان بالاتر جوانی کنار خیابان ایستاده بود.وحید گفت: _علیرضائه.نگه دار،سوارش کنیم. شیشه رو داد پایین. -سلام علیرضاجان -سلام آقای موحد -ماشین نیاوردی؟ -نه. -سوار شو.میرسونیمت. -مزاحم نمیشم -سوار شو دیگه.بدو در عقب باز کرد و سوار شد.گفتم: _سلام آقای اعتمادی تازه متوجه من شد.گفت: _سلام...حال شما؟خوبید؟ حرکت کردم. -خوبم،خداروشکر.شما خوبین؟ -بله،ممنونم. وحید گفت: _علیرضاجان،خونه میری؟ -بله.مسیر شما دور میشه.من یه کم جلوتر پیاده میشم.تعارف نمیکنم. -نه،سر راهه.خونه پدرخانمم میریم. گفتم: _جناب اعتمادی،خیلی وقته دورهمی ها رو تشریف نیاوردید.از من ناراحت شدید؟ -نه.اختیار دارید.دورهمی ها مخصوص متأهل هاست.دیگه جای من نیست. -شما کی متأهل میشین؟ -من دیگه به ازدواج فکر نمیکنم. -شما هنوز عذاب وجدان دارید؟ یه کم جاخورد.با مکث گفت: _دروغ چرا،آره. -جدیدا از صبا خانم خبری دارید؟ -نه. -دو هفته پیش ازدواج کرده.ما باهم دوست شدیم دیگه.عقدش دعوتم کرد. خیلی خوشحال شد.بعد مکث طولانی گفت: _پس شما همسرشون رو دیدید؟ -بله،مرد خیلی خوبی به نظر میومد..شما هم میشناسیدش...پسرخاله اش بود. خیلی تعجب کرد. -پسرخاله اش؟!!!... ادامه دارد...
⟨بسم رب قریب ⟩ -خدا‌که‌از‌ما‌به‌ما‌نزدیک‌تر‌است‌🩹
♥️🍃 ☆میدانـی..! رسیده‌ام‌به‌جایۍ‌ڪه‌وقتی‌نباشی، همه‌بودن‌ها‌پوچ‌اند..!💔 میشود‌بیایۍ؟! بیایی‌و‌بـر‌سطر‌آخِـر‌دفتـر‌دلتنگۍ‌هایـم یڪ "تمـام‌شد،آمـدم" بنویسی...🌹 🌱
هدایت شده از نحن خادم الحسین(ع)🏴
امشب راس ساعت ۹شب همزمان با کل کشور از حرم امام رضا سوره ی یاسین خوانده میشود .هر کجا هستید همه با هم همنوا شوید ..عزیزان شبکه سراسری اعلام کرد وگفت در هر جایی که هستید اهل بیت رو واسطه قرار دهید وبرای سلامتی و فرج آقا امام زمان ..سوره ی یاسین خوانده شود ...خواهشمند یم که راس ساعت ۹ با کل کشور سوره ی یاسین فراموش نشود...لطفا پیام و تا جایی که میتونین نشر دهید. "التماس دعا"
رسیدم حرمش تار دیدم همه را ...