eitaa logo
محـبان اݪمهدے
349 دنبال‌کننده
2هزار عکس
689 ویدیو
9 فایل
˓ ﷽ برگرد که بر بهارمان میخندند یه عده به حال زارمان میخندند انقدر نبودنت به طول انجامید که دارند به انتظارمان میخندند🙂💔 "کپـی؟:باذکـرصلـوات‌آزاده🗝🔒 محبان مهــ☘️ـــدی:)🌏
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸 همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت: _مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟! دوباره همه خندیدن. به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان، باتعجب گفتم: _خبری شده؟!!! بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم: _چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم. نرگس گفت: _یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟! باتعجب گفتم: _یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!! همه باهم گفتن:بله. بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم: _اینم غافلگیری شماست؟ وحید گفت: _نه به جان خودم.منم خبر نداشتم. علی گفت: _چرا پچ پچ میکنین؟ گفتم: _فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم. محمد گفت: _وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم. حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن. دوباره همه خندیدن. سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم. بعد همه باهم بلند خندیدیم. نجمه کیک رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت: _چکار کنم؟!! همه خندیدن.آقاجون گفت: _همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین. وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت: _الان؟!!! اینجا؟!! اینجوری؟!!! محمد باخنده گفت: _تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه. دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت: _چی فکر میکردیم،چی شد. همه خندیدن.گفت: _چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن. به کیک نگاه کردم.گفتم: _چه کیک قشنگیه! نجمه گفت: _سلیقه ی منه ها. گفتم: _کلا همش زیر سر شماست. کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده، نجمه گفت: _اگه گفتین حالا وقت چیه؟ وحید بالبخند گفت: _وقت خداحافظیه. همه بلند خندیدن.حتی منم خنده ام گرفته بود.محمد باخنده گفت: _گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه‌اش بیرون میکنه ها. دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت: _نخیر،وقت هدیه هاست. وحید گفت: _هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟! علی گفت: _منظور هدیه شما به خواهر ماست، هدیه ات کو؟ نرگس گفت: _و همینطور هدیه زن داداش به شما. به من نگاه کرد و گفت: _هدیه ات کو؟ وحید جا خورد.گفت: _یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!! همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن: _بله. وحید خیلی جدی گفت: _من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده. محمد بالبخند گفت: _ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ات رو بیار که ما مطمئن بشیم. وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت: _واقعا الان هدیه تو بدم؟ گفتم: _نمیدونم.شما بهتر میدونی. آقاجون گفت: _نه پسرم.اصراری نیست. به مادروحید گفت: _خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت. وحید گفت: _نه بابا.صبر کنید. از تو کیفش یه پاکت نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت: _بفرمایید. پاکت رو گرفتم و گفتم: _ممنون،بازش کنم؟ وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره. وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم! نرگس گفت: _بلیط هواپیمائه. اسماء گفت: _به قشم یا کیش؟ نجمه گفت: _مشهده؟ من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم. فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم. از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.به وحید نگاه کردم، بالبخند گفتم: _وحید بی نظیری،حرف نداری،فوق العاده ای،یه دونه ای. وحید خندید. محمد گفت: _خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟ دوباره به بلیط ها نگاه کردم.... ادامه دارد...
••🌸 دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت: _کربلا. نگاه متعجب همه رو حس میکردم.... آره،واقعی بود. بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها. به وحید نگاه کردم... هنوز بالبخند به من نگاه میکرد. گفتم: _گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ات نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟ وحید خندید.گفت: _بله خانوم. باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم. باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه. من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم: _یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!! -بله -با بچه هامون؟!!! -بله -دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!! -بله -آخه چجوری؟!!! شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم. -بازهم منو دست کم گرفتی؟..سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم. -وحید...هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم. بالبخند گفتم: _خیلی آقایی. وحید خندید و گفت: _ما بیشتر. همه خندیدن.سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم. مامان گفت: _کی میرین؟ وحید به مامان نگاه کرد و گفت: _ان شاءالله هفته آینده میریم. مادروحید گفت: _با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها. وحید بالبخند گفت: _چشم،حواسم هست. بابا گفت: _برای ما هم خیلی دعا کنید. محمد بالبخند وحید رو بغل کرد و گفت: _کم کم داری مرد میشی. همه خندیدن.محمد گفت: _زهرا سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. -برای منم دعا کن. وحید بالبخند گفت: _برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره. همه خندیدن.بقیه هم بلند شدن. خداحافظی کردن و رفتن. بچه ها خواب بودن.... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
˼ بِه نامِ امیدِ بینوایان ! ˹ !′🌱 امروز "شنبه" ✨متعلق است به پیامبر اسلام حضرت محمد(عج)✨ 💌رزق معنوی : یا رَبَّ العالمین♥️ 🌸ای پروردگار جهانیان🌸
يبويه اخلاف عينك عمري ضيَعته پدر جان، در نبودت عمر خود را گم کردم ...
یه سلام بدیم به ارباب: السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن بطلب کربلا آقا...!
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام🌸✨
بزرگی‌میگفت: همه‌مردم‌نسبت‌به‌همدیگه‌حق‌الناس‌دارن!! پرسیدم‌ینی‌چی‌ڪه‌نسبت‌به‌هم؟ فرمودن‌وقتی‌یڪی‌زار‌میزنه‌‌ تا‌امام‌زمانش‌روببینه. یڪیم‌بی‌خیال‌داره‌گناه‌میڪنه! این‌بزرگترین‌حق‌الناسیه‌ڪه‌باهر‌گناه‌.. میفته‌به‌گردنمون(:💔" حواسمو‌ن‌هست‌داریم‌چیڪار‌میڪنیم؟
⏳ بہ‌‌رفیقش‌پشت‌تلفن‌گفت: ذکر"الهےبہ‌رقیــہ‌"بگومشکلت‌حل‌میشہ رفیقش‌یك‌تسبیح‌برداشت بہ‌ده‌تانرسیده دوستاش‌زنگ‌زدن‌وگفتن‌سفر کربلاش‌جورشده..!💔 -شھیدحسین‌معزغلامے
‌استغفار کن‌ غم‌ از‌ دلت‌ می‌ره! اگر‌ استغفار کردی و‌ غم‌ از‌ دلت‌ نرفت یعنی داری‌ خالی‌ بندی‌ می‌کنی. بگرد‌ گناهتو‌ پیدا‌ کن‌ و‌ اعتراف‌ کن‌ بهش؛ -استاد پناهیان
پیامبررحمت‌صلی‌الله: علی‌جان! خوشبخت‌واقعی‌کسی‌است‌که؛ تورادوست‌داشته‌باشد🌸 وازتو‌پیروی‌واطاعت‌کند.🪴 'امالی‌طوسی،ص۴۲۶' 🌧𝓲𝓷𝟏
تہ‌خوشبختۍاونجاست‌ڪه‌... وسط‌ِبین‌الحرمین‌فقط‌گریہ‌میڪنۍو‌ امام‌حسین‌آرومت‌میڪنہ...(:"💔🥀»
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت143 دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت: _کربلا. نگاه متعجب همه رو
••🌸 قسمت آخر بچه ها خواب بودن. نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم. آروم گفتم: _وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟ -قابل توصیف نیست. -بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم، بعد از همسری شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست. به وحید نگاه کردم.گفتم: _من هنوز هدیه‌مو بهت ندادم ها. وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم: _خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب... یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت: _تو هم هدیه ات تو پاکته؟ منم لبخند زدم.اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند. بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت: _جان وحید واقعیه؟ خنده ام گرفت. -بله عزیزم. -بازهم دوقلو؟ -بله. خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت: _خدایا خیلی نوکرتم. یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... وحید گفت: _کجایی؟ نگاهش کردم. -تو ابر ها،دارم پرواز میکنم. خندید. تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت: _زهرا نگاهش کردم. -جانم؟ جدی گفت: _خیلی خانومی. بالبخند گفتم: _ما بیشتر. خندید.بالبخند گفت: _من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی. -یعنی چی؟! -فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم. خنده ام گرفت.گفتم: _من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم. وحید هم خندید. جدی گفتم: _اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست. -یعنی چی؟! -ما نمیتونیم بگیم حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛ یکی بود، یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود.. تو میلیاردها آدمی که رو زمین وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن. این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از پختگی میرسیدن.وحید موحد باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...همه ی اتفاقات زندگی ما رو حساب کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی خدا همه چیزش رو حسابه. اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه، اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه، اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه، اینکه امین رضاپور کی شهید بشه، اینکه پیکرش کی برگرده، اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه، همش رو حساب کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما.. خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه بنده های خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی بدهکاریم.همه ی زندگی ما لطف خداست،حتی سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هردومون به یه اندازه امتحانه. -زهرا،زندگیمون باز هم سخت تر میشه...کار من تغییر کرده. مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق پشت سنگر نیروهامو تقویت کنی. بالبخند گفتم: _اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم. خندید و گفت: _آره دیگه.کم کم فرماندهی کن. -این کارو که الانم دارم میکنم..من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو. باهم خندیدیم. وحید عاشقانه نگاهم کرد و گفت: _زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی. -ما بیشتر. وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت: _میخوام نماز بخونم،برای تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو. بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و نماز شکر خوندم بخاطر داشتن وحید. بعد نماز گفتم خدایا هر چی تو بخوای . تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه... پایان🌱
پایان رمان
خداوند پروانھ‌ هاۍ قشنگ !′🌱 امروز "یکشنبه" ✨متعلق است به امام شیعیان علی(ع) و خانوم فاطمه الزهرا(س)✨ 💌رزق معنوی : یا ذَالجَلالِ والکرام♥️ 🌸ای صاحب شکوه و بزرگواری🌸
بہ‌یکےازدوستاش‌گفتم: جملہ‌اۍ‌ازشهید‌بہ‌یاددارید؟! گفت: یکبارکہ‌جلوۍدوستانم‌قیافہ‌گرفتہ‌بودم ابراهیم‌کنارم‌آمدوآرام‌گفت: نعمتے‌کہ‌خداوند‌بہ‌تو‌داده بہ‌رخ‌دیگران‌نکش...‼️ 🌿
بهم گفت: حضرت مهدی(عج)امام جمعست؟؟ –چشام گرد شد و گفتم نہ!ایشون امام زمان هستن گفت:پس چرا فقط جمعه ها بہ یادش هستینو براش دعا میکنین؟؟ –زیر لب گفتم:شرمندتم آقـا یه صلوات برای ظهور و شادی قلب آقا امام زمان عج بفرست.🥀💔
‹ إِلَهِی وَ اجْعَلْنِی مِمَّنْ نَادَیْتَهُ فَأَجَابَك‌َ › خدایا من را از کسانی قرار ده که وقتی صدای‌شان می‌زنی پاسخت را می‌دهند..
خدایا اندوه‌هایمان را با چیزی زیبا جایگزین کن :)
📌قرعه کشی کربلا رایگان برای ۲۰ نفر درسال ۱۴۰۲ 💠به نیت نذر ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به قید قرعه به ۲۰نفر سفر کربلا رایگان هدیه می شود ❇️قرعه کشی اول ولادت حضرت امام رضا علیه السلام ۰۳/۱۰/ ۱۴۰۲ ❇️قرعه کشی دوم سالروز ازدواج حضرت امام علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ۱۴۰۲/۰۳/۳۰ ❇️قرعه کشی سوم عید سعید قربان آغاز دهه امامت و ولایت ۱۴۰۲/۰۴/۰۸ ❇️قرعی کشی چهارم ولادت حضرت امام هادی علیه السلام ۱۴۰۲/۰۴/۱۳ ❇️قرعه کشی پنجم عید سعید غدیر خم ۱۴۰۲/۰۴/۱۶ ❇️قرعی کشی ششم ولادت حضرت امام موسی کاظم علیه السلام ۱۴۰۲/۰۴/۱۸ ❇️قرعی کشی هفتم ولادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام ۱۴۰۲/۰۵/۲۹ ❇️قرعی کشی هشتم ولادت حضرت رسول کرم صلی الله علیه وآله و ولادت حضرت امام جعفرصادق علیه السلام ۱۴۰۲/۰۷/۱۱ ❇️قرعی کشی نهم ولادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام ۱۴۰۲/۰۸/۰۲ ❇️قرعی کشی دهم ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ۱۴۰۲/۰۸/۲۸ ❇️قرعی کشی یازدهم ولادت حضرت امام سجاد علیه السلام ۱۴۰۲/۰۹/۰۸ ❇️قرعی کشی دوازدهم ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ۱۴۰۲/۱۰/۱۳ ❇️قرعی کشی سیزدهم ولادت حضرت امام محمدباقر علیه السلام ۱۴۰۲/۱۰/۲۳ ❇️قرعی کشی چهاردهم ولادت حضرت امام جواد علیه السلام ۱۴۰۲/۱۱/۰۲ ❇️قرعی کشی پانزدهم ولادت حضرت امام علی علیه السلام ۱۴۰۲/۱۱/۰۵ ❇️قرعی کشی شانزدهم مبعث حضرت رسول اکرم صلی الله علیه واله ۱۴۰۲/۰۴/۱۳ ❇️قرعی کشی هفدهم ولادت حضرت امام حسین علیه السلام ، حضرت ابوالفضل علیه السلام و امام زین العابدین علیه السلام ۱۴۰۲/۱۱/۲۴ ❇️قرعی کشی هیجدهم ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام ۱۴۰۲/۱۲/۰۲ ❇️قرعی کشی نوزدهم ولادت حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه ۱۴۰۲/۱۲/۰۶ ❇️قرعی کشی بیستم ولادت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام ۱۴۰۳/۰۱/۰۶ 💥جهت ثبت نام واعلام نتایج قرعه کشی 👇 درگاه ثبت نام پویش کربلا رایگان (نذرظهور) https://digiform.ir/w44bba1d4 لینک کانال کربلا 👇 https://eitaa.com/karbalaa128
-شهید‌مصطفی‌صدرزاده- دکـتر‌‌به‌‌او‌‌گفت: به‌‌اندازه‌‌یک‌دم‌وبازدم‌‌ با‌‌مُردن‌فاصله‌‌‌ داشتی! مصطفی‌‌جواب‌‌داده‌‌بود؛ شما‌به‌‌اندازه‌‌یـک‌دم‌‌وبازدم‌‌می‌بینید، اونی‌‌که‌‌باید‌شهادت‌‌را‌می‌داد، یک‌كوه‌‌گناه‌‌دیده!🚶🏿‍♂ 🪴
_🕶🤞🏻
بنام‌خدایی‌کهـ دراین‌نزدیکی‌ست...🌼
روشنـــاے دل من♥️ حضرتـــ خورشـید سلام.. 🌿
🖤دل هفت آسمان 🕯امشب غمین است 🖤تو گویی لحظه ی 🕯مرگ زمین است 🖤همانند پدر 🕯درحجره ی خود 🖤جواد ابن الرضا 🕯مسموم کین است 🏴شهادت جانگداز امام جواد علیه السلام تسلیت باد🏴
📲تبلیغ غدیر بر ما واجب است. ۱۰۰ تا سین بزن شات بده تا توی مسابقه ثبت بشی..!! 😍 کلی جایزه های خوب خوب داریم مخصوصا کمک هزينه کربلای حسینی😌✨ ❌فقط ۱۹ روز تا عید غدیر مونده❌ آیدی جهت دریافت بنر : @SahebZaman_313_12 یک‌یاعلی بگو زود عضو شو تا پُر نشده😍 https://eitaa.com/joinchat/3011051824Cc5c6d948e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا