پیروز دو ساعت نیست که تلف شده ولی ده ها پوستر در مورد مرگش دارن منتشر میکنن.
کیا؟
همونایی که میگفتن طراحی پوستر حادثه شاهچراغ ساعت ها زمان میبره و نتیجه میگرفتن که کار خودشونه😏
@mohebban_mahdii_313
#حدیث_روز
❤️رسول خدا(ص):
«از گناهان محقر بپرهیزید که آنها آمرزیده نشوند»
▪️پرسیدند: گناهان محقر کدامند؟
🌹فرمود:این است که مردى گناه کند
و بگوید:
خوشا حال من که غیر از این گناهی نداشتم!
@mohebban_mahdii_313
حاجمهدیرسولی :
بچہبودیمیہزمانیمادرمون
دستمونومیگرفتن،
میبردنمزارشھدا ..
میگفتیمچقدرشهداازمونبزرگترن ..
الانکہمیریممیبینیمچقدرشھدا
ازمونکوچیكترن..
قبولکنیدکہجاموندیم...
#شهیدانه
@mohebban_mahdii_313
🔸 آیت الله مظاهری :
🍁 انسان مسلمان باید مواظب زبانش باشد.اول فکرکنید بعد حرف بزنید.
🌷 تقاضا دارم که در خانه نیش زبان نداشته باشید. اول مصیبت برای کسانی که نیش زبان دارند این است که بر دلها حکومت ندارند. و منفور جامعه هستند.
🌺 از نظر روایات اهل بیت(ع) ، این نیش ها ؛ عقرب ، مار و گرگ می شوند و در قبر ، برزخ ، صف محشر و جهنم انسان را می گزند.
📙 جهاد با نفس ج 1 ص 244
@mohebban_mahdii_313
💠 پنج دلیل جدایی بهشتی ها از جهنمی ها
🔹يُنَادُونَهُمْ أَلَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ ۖ قَالُوا بَلَىٰ وَلَٰكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَتَرَبَّصْتُمْ وَارْتَبْتُمْ وَغَرَّتْكُمُ الْأَمَانِيُّ حَتَّىٰ جَاءَ أَمْرُ اللَّهِ وَغَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ
🔸مؤمنان را ندا می دهند: آیا ما [در دنیا] با شما نبودیم؟ می گویند: چرا، ولی شما خود را [به سبب نفاق و دشمنی با خدا و رسول] در بلا و هلاکت افکندید و به انتظار [خاموش شدن چراغ اسلام و نابودی پیامبر] نشستید و [نسبت به حقایق] در تردید بودید و آرزوها [ی دور و دراز و بی پایه،] شما را فریفت، تا فرمان خدا [به نابودی شما] در رسید و [شیطان] فریبنده، شما را فریب داد.
@mohebban_mahdii_313
#تلنگࢪانه
هرڪسی بتواند
درد اصلیخود را درک ڪند .. ،
رنج هایش ڪاهش خواهد یافت.
درد اصلے همه انسانها، چه خوب و
چه بد، دوری از خداست.💔🚶♂
خوبها یک جور ..
بدها یڪ جور ..(:
@mohebban_mahdii_313
#یادداشت🌿
حواسمون باشھ بھ کے دل میبندیم !
روایت داریم کھ:
کوھ کندن، آسان تر از دل کندن است.
امام ِصادق(علیھ السلامـ)
@mohebban_mahdii_313
گمنامے !
تنها براۍ شهدا نیست
میتونے زنده باشے و
سرباز ِ حضرت زهرا باشے !
اما یھ شرط دارھ ؛
باید فقط براۍ ..
خدا کار کنے
نھ ریا .
@mohebban_mahdii_313
خوشبهحالاوناییکه ..
‹فیالارضِمجهولون
وفیالسماءِمعروفونهستند ›
@mohebban_mahdii_313
-ملامتش نکنید آنکه را مدینه نرفت؛
مدینه زائر خود را به کربلا بخشید . .
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت50 تا درو بست روی زانو هام افتادم... دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جل
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت51
وقتی چشمهامو باز کردم..
یاد امین افتادم و رفتنش. دوباره چشمه ی اشکهام جوشید.به اطراف نگاه کردم.اتاق سفید و خالی.فهمیدم بیمارستان هستم.
مامان اومد بالا سرم.هیچی نداشتم بگم.مامان هم چیزی نگفت.علی اومد تو اتاق.گفت:
_بیدار شدی.
فقط نگاهش کردم.گوشی رو گرفت سمت من و گفت:
_امینه.وقتی از حال رفتی فامیلاش بهش زنگ زدن زهرا حالش بد شده،برگرد.الان پشت خطه.نگرانته.
دستم تکان نمیخورد.به سختی گوشی رو ازش گرفتم. مامان و علی رفتن بیرون.
-سلام امین جانم
نفس راحتی کشید و گفت:
_سلام جان امین...خوبی؟
صداش خیلی نگران بود.بالبخند گفتم:
_خوبم،نگران نباش.ترفند زنانه بود.
باید پیش فامیل شوهر طوری رفتار میکردم که بدونن خیلی دوست دارم.
خندید.بعد گفت:
_نمیدونی چه حالی شدم.هزار بار مردم و زنده شدم.
از اون طرف صداش کردن. به اونا گفت:
_الان میام...
به من گفت:_زهرا جان
-جانم
-صدام میکنن.باید برم.مراقب خودت باش
-خیالت راحت.برو.خداحافظ
-خداحافظ
تاگوشی رو قطع کردم عمه زیبا زنگ زد.گفت
_خوشحالم حالت خوبه.الان دیگه خیالم راحته امین بخاطر تو هم شده برمیگرده.
روزهای بدون امین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم...
هر روز میگفتم امشبو دیگه نمیبینم،امروز دیگه میمیرم. ولی بازهم زنده بودم.کلاس های دانشگاه رو میرفتم،باشگاه میرفتم،بسیج میرفتم،مهمونی میرفتم،مهمون میومد خونه مون پذیرایی میکردم،شوخی میکردم،میخندیدم ولی فقط ظاهری بود.
برای اینکه پدرومادر و برادرام کمتر اذیت بشن. ولی خودم خوب میدونستم دارم فیلم بازی میکنم.جای خالی امین قابل تحمل نبود.
یه روز عمه زیبا بهم زنگ زد.
خیلی مهربون باهام صحبت میکرد.از سیلی ای که عمه دیبا بهم زده بود خیلی عذرخواهی کرد.ازم خواست بهش سر بزنم. منم قبول کردم.هفته ای یکبار میرفتم دیدنش و هربار با محبت باهام رفتار میکرد.مطمئن نبودم رفتن پیش خاله ی امین کار درستی باشه.از امین پرسیدم،گفت برو پیشش،خوشحال میشه.
به خاله ش هم سر میزدم...
حانیه دیگه مثل سابق باهام رفتار نمیکرد.کلا حانیه از اولین باری که امین رفته بود سوریه، خیلی تغییر کرده بود.
چهل و پنج روز گذشت...
چهل پنج روزی که برای من به اندازه ی چهل و پنج سال بود.احساس پیری میکردم.
باالاخره روز موعود رسید....
امروز امین میرسه. همه خونه خاله مهناز دعوت بودن.من و خانواده م هم ناهار دعوت بودیم.امین قرار بود بعدازظهر برسه.همه خوشحال بودن و من خوشحال تر از همه.صدای زنگ در اومد.همه رفتن تو حیاط.
پاهای من قدرت حرکت نداشت.جلوی در هال ایستاده بودم. به دیوار تکیه داده بودم که نیفتم.
در حیاط باز شد و امین اومد تو....
ادامه دارد..
محـبان اݪمهدے
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت51 وقتی چشمهامو باز کردم.. یاد امین افتادم و رفتنش. دوباره چشمه ی اش
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت52
و امین اومد تو...
باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من.
چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش روبوسی میکردن.
وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد.
اشکهام نمیذاشت درست ببینمش.
کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت. انگار وزنه ی دویست کیلویی به پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای بدنشو نگاه کردم.
وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه میکردیم. احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام کنم. خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک و خنده گفتم:
_سلام
امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت:
_سلام.
بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می نشستم.
عمه زیبا
_امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت با خانومته.
امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین، مثل من.همه ساکت بودن.شوهرخاله ش گفت:
_آره پسرم.عمه خانوم درست میگن.پاشو..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه میخواین برین بیرون یه دوری بزنین.
من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب میشدم. امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته بود،به من گفت:
_پاشو دخترم.
بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با اشاره ی سر اجازه دادن...
با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش خیس بود.
دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست.
حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم:
_گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم ؛ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.
امین بالبخند نگاهم میکرد.
-حوریه ها رو دیدی؟
خندید و گفت:
_خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن.
دو تایی خندیدیم.
بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت:
_زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟
گفتم:
_معجزه ست که هنوز زنده م.
بابغض گفت:_اینجوری نگو.
-چه جوری؟؟!!!!!
-از...از مر.....از مردن نگو.
از حرفم پشیمون شدم.گفتم:
_باشه،معذرت میخوام،ببخشید.
صدای در اومد.محمد بود،گفت:
_زهرا،بقیه هم برای دیدن امین اومدن.
امین صداشو صاف کرد و گفت:
_الان میایم داداش.
محمد رفت.به امین گفتم:
_با این قیافه میخوای بری؟
لبخند زد و گفت:
_قیافه ی تو که بدتره.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_یعنی میگی من زشتم؟
سرشو تکون داد و بالبخند گفت:
_اِی.. ،یه کم.
-قبلنا که میگفتی خوشگلم،حالا چی شده؟!! چشمت به حوری ها افتاده دیگه من زشتم؟!! مثل اینکه دلت کتک میخواد.
دستمو آوردم بالا که مشتش بزنم،بلند شد و فرار کرد.دنبالش کردم و گفتم:
_حیف که نمیتونم داد بزنم.
بلند خندید و گفت:
_واقعا خدا روشکر.
منم مثلا از روی ناراحتی از اتاق بیرونش کردم.اما میخواستم نماز بخونم.سجاده ی امین رو پهن کردم و نماز خوندم؛ نماز شکر.
من و مامان و بابا آخرین نفری بودیم که رفتیم خونه مون.بقیه هم زودتر رفتن که امین استراحت کنه.
روزهای با امین بودن به سرعت و شیرینی میگذشت...
اواخر مرداد ماه بود.یه شب که امین هم شام خونه ما بود،محمد اومد...
امین درو باز کرد.مامان و بابا روی مبل نشسته بودن.منم از آشپزخونه اومدم بیرون.محمد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد،تنها بود.
امین وقتی محمد رو با دسته گل دید با خوشحالی سلام کرد.اما بابا و مامان که بلند شده بودن تا دیدنش دوباره نشستن.
منم کنار ورودی آشپزخونه بودم.به دیوار تکیه دادم که نیفتم ولی سر خوردم و نشستم.
امین باتعجب به من و مامان و بابا و محمد نگاه میکرد.
محمد تو گوش امین چیزی گفت که..
ادامه دارد...
اولش سخته ولی تهش قشنگه😍✨
اینق باید بخونیم ک نگن بسیجا...
«بسیجـیبابصیـرتاسـت
اماازخـودراضـینیسـت
طرفدارعلـماسـت ؛ امـاعلـمزدهنیسـت
متخلـقبـهاخـلاقاسلامـیاسـت
امـاریاکـارنیسـت
درکـارآبـادکـردندنیاسـت
اماخـوداهـلدنیـانیسـت ••!♥️»
"#مقـاممعظـمرهبـری"
|شهیدآرمانعلیوردی🌹|
محـبان اݪمهدے
اولش سخته ولی تهش قشنگه😍✨ اینق باید بخونیم ک نگن بسیجا... «بسیجـیبابصیـرتاسـت اماازخـودراضـینیس
درخاسی اعضای کانالمون🙂🌿
آفرین گلم😍♥️
هنو انتخاب رشته نکردن مثل اینکه
@Massomeh313
┓ زِندگی فرصتیِه که یه بار بیشتَر بهت داده نمیشه ، پس ازش درست استفاده کن :)💕🌱 ┏
@mohebban_mahdii_313
#تلنگـــــر💥
+یہاسـتادداشتیم،مۍگفت:
_اگہدرسمۍخونیدبگینبرا
#امام_زمان (عــجل الله)
اگہمہارٺڪسبمۍڪنیدنیتـتوݩ
باشہبراۍمفیـدبودنتـودولـت
"امامزمان(عجل الله)"
اگہورزشمۍڪنیدآمادگـےبراۍ
دوییـدݩتوحڪومتڪریمہآقابآشہ...
اینجورۍمیـشـیـم ↴
ســربازقبلازظہور❤️
#نسل_ما_نسل_ظهور_است_اگر_برخیزیم
@mohebban_mahdii_313
محـبان اݪمهدے
#تلنگـــــر💥 +یہاسـتادداشتیم،مۍگفت: _اگہدرسمۍخونیدبگینبرا #امام_زمان (عــجل الله) اگہمہ
بچهمومنیهوقتنترسیها..
پاتنلغزهبخوایعقببکشی
اینانقلابهنوزآدممیخواد
نزدیکهکهانشاءاللهمولامونبیادا..
تسلیمنشییهوقت،الانوسطمیدونجنگیمها
نترسومحکمترادامه بده..
چیشدحنجرهپارهمیکردی :
عهدمیبندمکهمیمونمپایکارایننظام؟!
دوومبیاررزمندهوایساتوخطمقدم
سینهسپرکنودفاعکن
محـبان اݪمهدے
ما اهل توییم، هرکس کہ تورا دوست ندارد بہ جہنم :)) #لبیک_یا_خامنه_ای
°❤️🖇°
درڪشۅرعشقمقٺدٱخآمنـہایسٺ
فرمٱندهےڪلقۅٱخآمنـہایسٺ...
دیرۅزاگرعزیزمصریۅسفبۅد
امرۅزعزیزدلمٱخآمنـہایس
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای