••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت118
_فاطمه سادات چی؟
-از فاطمه سادات هم نمیتونم مراقبت کنم.پیش تو جاش امن تره.
-من میتونم کنار شما مراقب خودم و فاطمه سادات باشم.
-نمیشه.اون وقت من همش نگران شما هستم. روی کارم تمرکز ندارم.
سعی میکرد با بی رحمی حرف بزنه.
گفتم:
_باشه.هرجور شما صلاح میدونی.
-زهرا
با اشک به من نگاه میکرد....
سرمو انداختم پایین.بابا اومد نزدیک.کنار ما نشست.وحید هم سرشو انداخت پایین. بابا اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان کار شما سخته،مهمه.من توانایی های شما رو ندارم که تو کارت کمکت کنم،ولی اگه اجازه بدی تو مسائل خانواده ات یه کم کمکت کنم.
وحید به بابا نگاه کرد.بابا گفت:
_اگه اجازه بدی وقتهایی که شما کار داری و نمیرسی از خانواده ات مراقبت کنی،من به جای شما مراقبشون هستم.
وحید یه کم فکر کرد و گفت:
_شما خودتون کار و زندگی دارین...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_زهرا هم زندگی منه.
وحید گفت:
_من شرمنده ام.زندگی دختر شما با من خراب شد...
بابا دوباره پرید وسط حرفش و گفت:
_زهرا با تو خوشبخته...
بابا مکث کرد و بعد گفت:
_طبقه دوم ما خالیه.ورودیش از کوچه پشتیه.یه ورودی هم از تو حیاط میزنم.بیاین اونجا زندگی کنین. وقتهایی که شما نیستی من و مادرش کنارشون هستیم.هرجایی هم خواست بره خودم میبرم و میارمش...
به وحید گفت:
_نظرت چیه؟
به نظر من پیشنهاد خیلی خوبی بود.وحید به من نگاه کرد. با نگاهم التماسش میکردم قبول کنه.
وحید سرشو انداخت پایین و گفت:
_من نمیخوام زهرا بخاطر من اینقدر سختی بکشه.
گفتم:
_به نظرت زندگی کنار پدر و مادرم سخته برام؟..ولی زندگی بدون شما خیلی سخته برام..خیلی.
من و بابا منتظر جواب وحید بودیم. وحید سرش پایین بود.بعد مدتی گفت:
_به شرطی که حتما اجاره بگیرید ازمون.
بابا بلند شد.گفت:
_من میرم زیارت.بعدش هم میرم فرودگاه و برمیگردم تا زودتر طبقه بالا رو درست کنم برای شما.
به وحید نگاه کرد و گفت:
_شما هم تا هروقت خواستین مشهد بمونین،بعد باهم برگردید.خداحافظ.
بابا رفت....
وحید سریع بلند شد.بابا رو صدا کرد.بابا ایستاد و برگشت سمت ما.وحید رفت بابا رو بغل کرد و ازش تشکر کرد.بابا هم با مهربانی بغلش کرد و بعد رفت.
وحید برگشت سمت من و از همون فاصله به من نگاه میکرد...
دلم خیلی براش تنگ شده بود.اومد جلوی من نشست.سرشو انداخت پایین و گفت:
_زهرا حلالم کن.
نگاهش میکردم.چقدر لاغر شده بود.دلم آتیش گرفت.
بابغض به فاطمه سادات که خواب بود، نگاه میکرد.وحید پیش فاطمه سادات موند و من رفتم زیارت...
خیلی خداروشکر کردم که امتحان سخت تری ازم نگرفت.
یک هفته بعد برگشتیم تهران.تا ما وسایل خونه رو جمع و جور کردیم،کار بنایی خونه بابا هم تموم شد و ما اسباب کشی کردیم.رفتیم خونه بابا زندگی کنیم.
بعد از اتفاقی که برای من افتاد رفتار همه با من و وحید تغییر کرد....
مامان من و مامان وحید همیشه نگران بودن. آقاجون شرمنده بود.علی و محمد از اینکه من و وحید به ادامه ی این زندگی اصرار داشتیم ناراحت بودن.
فقط بابا از اینکه من و وحید رو کنارهم میدید خوشحال بود.
ما مجبور بودیم خونه بابا زندگی کنیم ولی تنها تر از همیشه بودیم....
برای اینکه آقاجون اذیت نشه کمتر میرفتم خونه شون. علی و محمد هم کمتر میومدن خونه بابا،منم برای اینکه همون کمتر اومدنشون قطع نشه وقتی اونا بودن پایین نمیرفتم. دیگه از اون شور و نشاطی که تو خانواده های من و وحید بود، خبری نبود.
وقتی وحید بود نبودن بقیه اذیتم نمیکرد ولی وقتی میرفت مأموریت،من و فاطمه سادات تنها میشدیم.فقط مامان و بابا کنار ما بودن.
من هم تنها دختر خانواده بودم و هم فرزند آخر. همیشه دور و برم شلوغ بود و همه بهم محبت میکردن.تحمل تنهایی خیلی برام سخت بود. ولی همیشه سعی میکردم بانشاط و سرحال باشم تا وحید نفهمه که تنهام. اما وحید خیلی زود فهمید.خیلی ناراحت بود.پیش من بروز نمیداد ولی من میفهمیدم.وحید هم ناراحت بود،هم شرمنده.
یه روز با آقاجون صحبت کردم.گفتم:
_چند وقته رفتار شما مثل سابق نیست.
آقاجون کتمان نکرد.گفت:
_شرمنده ام.فکر میکردم وحید میتونه خوشبختت کنه.
-وحید الانم خوشبختم کرده.
آقاجون به من نگاه نمیکرد.گفت:
_اینکه شما احساس خوشبختی میکنی از خوبی خودته نه وحید. وحید برای شما کم میذاره.
-وحید پی خوشگذرانی میره؟؟!!....
ادامه دارد...
هدایت شده از محـبان اݪمهدے
بِسْمِاللٰہِالنُفُۅسِالمُطْمَئِنَھْ′🌱
امروز "سه شنبه" ✨متعلق است به امام زین العابدین(ع) ، امام باقر(ع) ، امام صادق(ع)✨
💌رزق معنوی : یا ارحم الراحمین♥️
🌸ای بخشنده ترین بخشندگان🌸
قول میدی🤝
اگه خوندی؛🙂
تویکی ازگروهها
یــا کانالها که
هستی کپی کنی؟🙂
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنن...🌱✨
https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313
یه وقت دیدی خدا از یه جایی به بعد
دیگه توبههات رو نپذیرفت.
چه خبره این همه توبه شکستن؟
حواست هست ؟
نه نیست دیگه
وگر باید متوجه باشی که فقط این
پیمانت با خدا نیست که شکسته میشه
قلب امامزمان هم میشکنه
آرمانازغیبتکردنودروغگفتنبسیار
متنفربود.
اگرجایی،غیبتمیکردنداولازعواقب
آنمفصلتوضیحمیداد...
اواشارهمیکردکهغیبتچقدرگناه
بزرگینزدخدامحسوبوبهچهاندازه
غیرقابلبخششاست!
اومیگفت:هرچیزیکهبرایخودت نمیپسندیبرایدیگرانهمنپسند...
اگرادامهمیدادند،آرمانآنجمعراترک
میکرد..!
مادرِشهید(:
#آرمان_علی_وردی
#خاطرات_شهید
https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313
اۍشھیدگمنامتوچہڪردهاۍ؟!
كخداهمھاتࢪابراۍخودشخواست
ونصیبماچیزۍنگذاشت((:
حتۍنامۍ،حتۍنشانۍ...ـ˼🕊
#شهیدانه
https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313
+بنظرت چه کسایی شهید میشن!؟
- اونایی که اسراف میکنن..
+اسراف!تویِ چی؟!
-دوست داشتنِ خدا :)
https://eitaa.com/mohebban_mahdii_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی خیلی قشنگه حتمااااااا امتحانش کنین :)
چشمات ببند و به یاد #امام_زمان اسکرین بگیر
#باشدکهناگهنگهیهمبهماکنند
باباجون فردا تولدته✨
میخواستم از الان بهت تبریک بگم:))
چون دخترت که تمام بچگیمو ت حرمت کرده نمیتونه فردا مشهد باشه و بیاد جاتون!
کیلومترها باهات فاصله داره و همین مانعی شده بین دختر و پدر..
بابارضاتولدتپیشاپیشمبارک🕊🌱
محـبان اݪمهدے
_حقیقتا مداحیامو از بعضی آدما ، بیشتر دوست دارم🥲🕊
_باشه ولی خونه دوم من مدرسه نیست..
هیئته:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔😔😔
چاقوتورو نکشت حمیدرضا
فروردین🦋👇
Digipostal
https://digipostal.ir/cof21m6
اردیبهشت🦋👇
Digipostal
https://digipostal.ir/c7kwpaf
خرداد🦋👇
Digipostal
https://digipostal.ir/c4018kp
تیر🦋👇
Digipostal
https://digipostal.ir/cm0s619
مرداد🦋👇
Digipostal
https://digipostal.ir/ca4yn9m
شهریور🦋👇
Digipostal
https://digipostal.ir/btemreza
مهر🦋👇
Digipostal
https://digipostal.ir/rasreza
آبان🦋👇
Digipostal
https://digipostal.ir/veemreza
آذر🦋👇
Digipostal
https://digipostal.ir/emreza
دی🦋👇
Digipostal
https://digipostal.ir/brezareza
بهمن🦋👇
Digipostal
https://digipostal.ir/milad8
اسفند🦋👇
Digipostal
https://digipostal.ir/emam8new
میلاد امام رضا ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظریڪاشاࢪم💜:)))!
#استوری🌿
#میلـادامامرضا