eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
318 دنبال‌کننده
14هزار عکس
5.7هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهر_عشق #پارت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده: ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤ خداوندا 🤲🏻 آرامشمان را میان پیچ و خم زندگی‌ای که خودرقم زدیم گم کرده‌ایم 😔 تو را به‌حق بزرگیت آراممان کن راهنمایمان باش و ایمانمان را قوی کن دلهایمان را به نورهدایتت منور گردان✨ که‌لحظه‌ای تو را درخلوت خویش،گم نکنیم آمیـــن یا رَبَّ شب✨ بهانه ی قشنگی ست برای سکوت شب✨ طبیعت هم ساکت است و به صدای خدا گوش می دهد✨ سکوت کنیم تا صدای خدا را بشنویم😇 آرزو می کنم نور هدایت خدا ✨❣ همیشه با شما باشه شبتون در پناه خداوند متعال 💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
—— همیشه که نباید بنشینیم و بدی‌هایِ زندگی‌ِمان را مرور کنیم؛ گاهی باید نشست و پا بر روی پا انداخت و خوشی‌ها را شمرد، چای نوشید و پشت کرد به تمامِ نداشتن‌ها و غصه‌هایی که عمری با آن‌ها زندگی کردیم...! 💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خـدایـا... 🍁چقدر لحظه های 💫با تو بودن زیباست است 💫الهی... 🍁مشگل گشای تمام 💫گرفتاریهای بندگانت باش 🍁مسیر زندگیشان را 💫همـوار کن 🍁و صندوقچه سرنوشت شان 💫را پرکن از سلامتی 🍁شبتون آرام 💫فرداتون بروفق مراد 💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
💭 ___________________ الهـی یـاورمان بـاش تامحتاج روزگار نباشیم همدممان باش تا که بی کس روزگار نباشیم وخدایمان باش تا بنده این روزگار نباشیم 💭💭💭💭💭💭💭💭💭 شبــتون در پناه خدا __________________ پست های امروز هدیه به بزرگوار (:" 💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
هدایت شده از ✶🇮🇷آموزش حرفه ای 🇮🇷✶
⬮چقدر میخوایین کپی کنید⁉️ ⬮خسته نشدین از چیز های تکراری❓ ☜دقت کردین یه چیزی رو می‌بینید میگین حیف اینجاش اونجوریه اونجاش اینجوریه ❕کاش خودم بلد بودم درست میکردم !!!✓ ↺اگه این چیزارو میگید می‌خوام بهتون یه کانال معرفی کنم که خودتون بلد بشین هرچی میخوایین درست کنید↶ از جمله 𖧷⇩ ①گیف ②استیکر ③تم ④کلیپ ⑤فونت های جذاب برا گذاشتن رو اسم کاربری ⑥عکس نوشته ⑦ویرایش ویدیو ⑧ساخت بنر زیبا ⑨افزودن ممبرتوسط ایدی ⑩تـرفـــنـد و یه عالمه اموزش های جذاب 😍 هر اموزشی که خواستین ناشناس بهمون بگین اماده کنیم🙃 ❗❗❗نکته اینجا ارسال گیف تم استیکر پروفایل هم خواهیم داشت فقط جهت آموزش نیست این کانال ❗❗❗ ✨کانال آمــوزشــ حـــرفـــه اے↶✨ https://eitaa.com/joinchat/4214423633C627366bc9d ↭↭↭↭↭↭↭↭↭↭↭ https://eitaa.com/joinchat/2278228049C3c30ab8154 گروه پرسش و پاسخ↺
سلام وادب وقتتون بخیر برای اطلاع بیشتر به کنفرانس های ارائه شده در گروه به کانال آرشیو گروه جوین بشوید سپاس از همراهی شما بزرگواران لینک کانال آرشیو گروه 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2093678628C0cf83ada9c
✵🌸﷽🌸✵ 🌸گروه مذهبی🌸 ༺محبین ولایت وشهدا༻ ¹-چت ← هدفمند 💯 ۲-ارسال پست ← مذهبی 💯 شرط↓ ☜⭕️بدون آیدی و لینگ باشد ⭕️☞ ³-بی احترامی ☜❌اکیدا ممنوع❌ ⭕️قسمتی از برنامه ها☜ڪنفرانس؛گفتگو؛بحث هدفمند؛چالش و سرگرمی؛ختم ها (دعای فرج ؛صلوات ؛ قران) مصاحبه ؛ معرفی شهیدو....⭕️☞ ✍🏻جهت اشنایی با محتویات گروه جویین شین عاالیه 🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫 https://eitaa.com/joinchat/2105344011C84c3b7093e
💥💫بسم تعالی 💫💥 ✨کانال محبین ولایت و شهدا ✨ برنامه ها 👇🕊 🦋دعاهای صبحگاهی 🕊چالش 🦋معرفی شهید 🕊سیره شهدا 🦋تلنگر 🕊رمان 🦋مداحی ، روضه 🕊تلاوت صفحه ای قران 🦋رهبرانه 🕊مهدویت 💥✨خلاصه یه عالمه جذاب 💥✨ 💥تا دیر نشده جوین بشین👇 💥 🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯