کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
✾✾══════════════✾✾ 🔻یه روزی روزگاری 🔻دوتا بچه بسیجی 🔻نمی دونم کجا بود ➣➣➣➣➣➣➣➣➣➣➣
🌸🔆🌸🔆🌸🔆🌸🔆
💢 #صوت زبیای دو بچه بسیجی
#پیشنهاد_دانلود☝️☝️
خیلی زیباست👌
باشهدا محشور شوید
یا رادَّ ما قَدْ فاتَ ...
#عمرهای به سر آمده،
#روز های گذشته،
#خون های ریخته،
#عشق های گم شده،
#آبرو های رفته،
#بغض های شکسته،
#اشک های چکیده،
و آبهای از جوی #رفته را تو باز میگردانی!!
ای #باز_گردانندهی از #دست رفتهها ...
#یا_مبدل_السیئات_بالحسنات
#بحق_شهدا_العفـو
#عصرتون_شهدایی🌷
#طاعات_قبول
💥 برادری که پیکر برادرش را برنگرداند...💥
🍃🌷🍃🌷پس از شهادت حمیدباکری، نیروهای لشکر و همچنین فرماندهان دیگر همگی اصرار داشتند تا هر جور شده، جنازه حمید که کنار پل و در جزیره جنوبی باقی مانده بود را برگردانند که #مهدی_باکری برادر و فرمانده او این اجازه را نداد.
سردار غلامعلی رشید، به عنوان فرمانده ارشد نتوانست مهدی را وادار به بازگرداندن جنازه حمید کند: «در جزیره مجنون هرچه اصرار کردم به مهدی که کاری کند تا جسد حمید را به عقب بیاوریم، قبول نکرد.
احمد کاظمی هم گفت ما همه اصرار کردیم. مهدی میگفت: من برادر حمید هستم، حمید هم مثل سایر بچههای شهید! باید فرصتی فراهم آید تا همه بچههای شهید را به عقب بیاوریم. همه انتظار دارند از من که فرمانده لشکر هستم فرقی قائل نشوم»
مهدی باکری، به مفهوم عمیق و کهن امانت باور عملی داشت و پس از عملیات خیبر، حتی برای مراسم سوگواری حمید به آذربایجان نرفت. میگفت: «نمیتوانم به چشم پدر مادرهایی نگاه کنم که بچههاشان توی لشکر من بودهاند و اینطور گم شدهاند».
و از احمد کاظمی خواست: «دعا کن من هم بروم، مثل حمید، بینشانِ بینشان»
دعایی که اجابت شد و یک سال بعد از خیبر، در عملیاتی مشابه به نام بدر، وقتی در محاصره دشمن بود تیر مستقیم به پیشانیاش خورد و متعاقب آن قایقی که جنازه او را باز میگرداند با آرپیجی منفجر شد و تکههای پیکر مهدی باکری در خروش آب دجله رو به سوی مقصدی نامعلوم رفتند... همانطور که خواست "بینشان" ماند؛ اما شناسنامه سرزمینِ ما شد.🌷🍃🌷🍃
شهیدان باکری
🌹التماس دعا🌹
🍃در ایام #ماه_مبارک_رمضان، بخاطر بارداری و شیردهی روزه نمیگرفتم. ولی چون میدونستم علیــــرضا بدون من سحری نمیخوره بیدار میشدم و باهاش همراهی میکردم❤️ و خیالم راحت بود که بدون سحری روزه نگرفته.
فصل پاییز و زمستان که روزه های قضامو میگرفتم، با اینکه علیــــرضا حتی یک روزه قضا هم نداشت☝️،ولی بخاطر من سحرها بیدار میشد و روزه مستحبی میگرفت☺️..گفت: میخوام تنها نباشی و سحریتو بخوری.تو بخاطر من سحرهای ماه رمضان بیدار شدی و همراهی کردی،من هم باید جبران کنم..
🍃مرد باوفا و بهشتی من ، محبت هایم را هیــــچوقت فراموش نمیکرد و همیشه در صدد جبــــران آنها بر می آمد ..در چشم هایش رد آسمان، رد خدا بود...از "من" گذشت تا به "ما" رسید .و عشقمان ابدی شد.❤️
به روایت همسرشهید💔
#شهیدمدافع_حرم_علیرضانوری🕊🌷
#یادش_باصلوات🌹
⭕️مظلوم ترین #مادرشهید💔 ایران
کانال محبین شهدا👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
🌷
گروه محبین شهدا👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2105344011C3d9765864f
.
سعید:
چقدر خوب است ڪه 😌
دستانم بجاے لاڪ جیغ💅،ساق دارند و
پیشانے ام بجاے تارهاے رنگ شده، زیر سایه ے چادرم🍃 آرام گرفته ... ☘
خوب است که نگاهم بجاے هرزگے❌ به قدمهایم دوخته شدند 👌و
نقاشے نڪرده ام آنچه را ڪه باید ساده و بے آلایش باشد....💖
☝️جایے خواندم #زنانشیعهناموسامامزمانند!!!
چقدر لذّتبخش است😌 ڪه پسوند نامم شمایید💚،
پس✋ تمام تلاشم را میڪنم تا بدنامے ببار نیاورم آقــا❣ ...
امّا تلخ است غربت😔،
ُ درد است تنهایے در این راه... ولے همانقدرشیرین است ڪه این غربت بوے شما را میدهد...
و چه درد شیرینیست #انتظاردیدنتان!!!🌺
باباے غریبان!نرسید وقت آمدنتان؟؟؟💔
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
"شهيد حسين خرازى"