eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
293 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
6هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
📌رفتم دستمو گذاشتم رو شونش گفتم: سلام جعفر... یدفعه ناخودآگاه یه سیلی زد تو صورتم....! . . . بعدش که آرام‌بخش بهش زدن آروم شد باز رفتم پیشش؛ بهم گفت یه نفرو زدم برو پیداش کن ازش حلالیت بگیر فقط یادم نمیاد کیچ بوده 😓 گفتم حالا مهم نیست میدونن حالت خوب نبوده... ... با اصرارش بالاخره گفتم: فکر کن منو زدی گفت تو رو زدم؟؟! . . . ❣{چادرمو گرفت، گریش گرفت عادتی که داشت تو شبای قدر و محرم اشکاشو با چادرم پاک می‌کرد چادرمو گرفت اشکاشو پاک کرد... 💔} 💣 ♥ ⚡یا بهتره بگیم... یادمان باشد در همین کوچه ی ما همسری بود که عشقش را داد تا تو عاشق بشوی🥀 ❤️💛💚 @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
❤🌹 🌹یک پاسدار عادی🌹 حسین زیر بار ازدواج نمی رفت و می گفت: 🔹"اولا، من بلد نیستم زن بستونم؛ دوما، نه خونه ای دارم و نه چیزی؛ بعدش هم، الان جنگه و وقت این حرف ها نیست." 🌺کل پس‌اندازش ۳۶ هزار تومان بود. به او گفتم: 🔸"من با این پول برات خونه می سازم." خانه را برایش روبراه کردم و بالاخره اینکه یک روز به من گفت: 🔹"بیا برو با این ننه ام یه دختر واسه من پیدا کن." 🔷برگه ای هم داد دستم که در آن نوشته بود:👇👇👇 "اینجانب حسین خرازی، یک پاسدار عادی، یک دست ندارم، هیشت و پیشت هم ندارم، (به گویش اصفهانی یعنی "آه در بساط ندارم") امکان کشته شدنم هم هست، حقوق ماهیانه ام هم ۲۰۰۰ تومان است." . 🔸گفت: "هر جا میری، حتما اینا رو بگو." چند جایی با مادرش به خواستگاری رفتیم و منتظر جواب ماندیم. . 😜 😬😂 🌹شهیدحاج حسین خرازی🌹 @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🌺🕊💐❤️💐🕊🌺 🌺🕊💐❤️💐🕊🌺 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🌺🕊💐❤️💐🕊🌺 🌺🕊💐❤️💐🕊🌺 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🌺🕊💐❤️💐🕊🌺 🌺🕊💐❤️💐🕊🌺 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🍀💐🌼🌺🌼💐🍀 🌹 🌹 🌹 💐 سلام من می دانم که جواب را می دهی... هوای تو کرده دلم ... لازم نیست را طولانی و بلند بنویسم تا تو ... و چند کلمه کافیست برای ... تنها تو میدانی که در دل پر چه می گذرد ... حرف هایم را با تو به هر که باشد می زنم ... گاهی آرام ... گاهی با چشمان ابری ام ... گاهی با درد دل بی قرارم ... و می دانی که چقدر دلتنگی هایم برای تو را هم دوست دارم آن لحظه که به یاد تو هستم را نیز دوست دارم تمام این را دوست دارم چون می دانم که تمام به یاد توست همین... 💐 🌹 💐 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
❣ میخواست بره مأموریت… گفت: راستی زهرا…❤ احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…! داد زدم: تو واقعاً‌ 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟! گفت: آره…اما خودم باهات تماس میگیرم… نگران نباش…❤ دلم شور میزد… گفتم: انگار یه جای کار میلنگه امین…! جاااان زهرا…💕 بگو کجا میخوای بری…؟ گفت: اگه من الآن حرفی بزنم… خب نمیذاری برم که…❤ دلم ریخت… گفتم: نکنه میخوای بری سوریه…؟! گفت: ناراحت نشیا…آره میرم سوریه… بی‌هوش شدم… شاید بیش از نیم ساعت… امین با آب قند بالا سرم بود…❤ به هوش که اومدم… تا کلمه سوریه یادم اومد… دوباره حالم بد شد… گفتم:امین…واااقعا،داری میر ی ی…؟❤ بدون رضایت من…؟💕 گفت: زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن… حس التماس داشتم… گفتم: امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م…💕 تو میدونی که نفسم بنده به نفست…💕 گفت:آره میدونم…❤ گفتم: پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟ صداش آرومتر شده بود… 🍃عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه🍃 زهرا جان…❤ ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعه‌ایم…؟ مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم…؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسه… اگه ما نریم و اونا بیان اینجا… کی از مملکتمون دفاع می‌کنه… ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🌹🕊💐🌷💐🕊🌹 می گفت ما قدر را نمی دانیم ، در سوریه و عراق رزمندگان بدون به تصویر دست نمی زنند .... سلامتی و تعجیل در فرج و سلامتی نائب بر حقش 🌹🕊💐🌷💐🕊🌹 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 آخر شب بود . نشسته بود لب حوض داشت می گرفت . مادر بهش گفت : پسرم ، تو که همیشه رو اول وقت می خوندی ، چی شد که ...؟! البته ناراحت نباش، حتما کار داشتی که تا حالا عقب افتاده. لبخندی زد و بعد از اینکه مسح پاشو کشید ، گفت : الهی قربونت برم مادر ! رو سر وقت، خوندم . دارم تجدید می کنم تا با بخوابم ... شنیدم هر کس قبل از خواب بگیره و با بخوابه ، تا براش می نویسند . منبع : کتاب دوران طلایی به نقل از مجموعه همکلاسی آسمانی ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🌹🌴🕊🌷🕊🌴🌹 فرمانده می‌گفت باید مردمِ معترضِ بی‌گناه را از این صف جدا کرد . بدون سلاح بین جمع رفت . همین که می‌خواست با مردم هم صحبت شود ، چند نفر محاصره‌اش می‌کنند ، یک نفر تیر به می‌زند بعد با چاقو به می زنند ، وقتی مانند خونین روی زمین می‌افتد و بی‌حال می‌شود یک نفر چاقو را در فرو می‌کند ... راوی : 🌹🌴🕊🌷🕊🌴🌹 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 عاشق اند معشوقشان خداست شاگردند معلمشان است معلم اند... درسشان است مسلح اند سلاحشان است مسافرند،مقصدشان لقاءالله است مستحکم اند،تکیه گاهشان است 🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
💍 حسن ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم را برگزار کنیم. هر چهارشنبه برای هم نامه 💌می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!» پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟! دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد. 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━