⭕️شهید مطهری ره: " هنگامی که مصالح اخلاقی و اجتماعی، افراد اجتماع را ملزم کند که در معاشرت اسلوب خاصی را رعایت کنند مثلاً با لباس کامل بیرون بیایند، چنین چیزی نه بردگی نام دارد و نه زندان، و نه ضد آزادی و حیثیت انسانی است و نه ظلم و ضد حکم عقل به شمار میرود. برعکس، پوشیده بودن زن - در همان حدودی که اسلام تعیین کرده است - موجب کرامت و احترام بیشتر او است، زیرا او را از تعرض افراد جلف و فاقد اخلاق مصون میدارد .
شرافت زن اقتضاء میکند که هنگامی که از خانه بیرون میرود متین و سنگین و با وقار باشد، در طرز رفتار و لباس پوشیدنش هیچگونه عمدی که باعث تحریک و تهییج شود به کار نبرد، عملاً مرد را به سوی خود دعوت نکند، زباندار #لباس نپوشد، زباندار #راه نرود، زباندار و معنیدار به #سخن خود آهنگ ندهد. چه آنکه گاهی اوقات #ژستها سخن میگویند، راه رفتن انسان سخن میگوید، طرز حرف زدنش یک حرف دیگری میزند. "
📌مسأله حجاب،ج1، ص 101 و 102
https://eitaa.com/mohtavaschoole
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکجا که گیر کردید امام زمان عج را
به حضرت زهرا سلام الله علیها قسم دهید
#شهید_عبدالحسین_برونسی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
https://eitaa.com/mohtavaschoole
42.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | از بیحجابی اجباری چه میخواهند؟
▪️بستهای طراحی شده که اگر تسلیم نقطه آغازینش شویم، اتفاقاتی مانند شکستن هیبت نظام خواهد افتاد. میگویند، بدون اینکه کسی وارد خیابان شود طرح صیانت را ملغی کردیم؛ با چند کمپین جزئی ورود خانمها را به ورزشگاه مجاز کردم؛ با صدهزار نفر حجاب اجباری را برداشتم؛ خوب با ۵۰۰ هزار نفر نظارت استصوابی رو برمیداریم. احتمالاً دو میلیون نفر بیاوریم طومار ولایت فقیه را میپیچیم. این بدان معنی است که داریم به دشمن این را یاد میدهیم که مسیر این است.
https://eitaa.com/mohtavaschoole
3.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبهه
🔻دانش آموزم پرسیده است:
🔹 هزینه کردن برای زیارت چه توجیهی دارد؟ چرا پول بدیم به عرب ها؟ چرا مدرسه نسازیم ثواب بیشتر ببریم؟ چرا وقتی فقیر داریم باید بریم مکه ؟
👤 استاد دکتر شهید مرتضی مطهری پاسخ میدهد...
https://eitaa.com/mohtavaschoole
19.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #مستند | #حوض_خون
ماجرای شیرین تألیف کتاب حوض خون
🔸از توقیف چاپ تا تقریظ رهبری
🎙به روایت فاطمهسادات میرعالی، پژوهشگر و نویسنده کتاب
کارگردانی و تدوین: زهرا صفری
تصویربردار:فاطمه بیگی، مهسا بهزادی
کاری از گروه خادمین روایت تبیین، دختران استان فارس
تهیه شده در مرکز رسانه نور ، ستاد مرکزی راهیان نور کشور
https://eitaa.com/mohtavaschoole
🔷 ایام اوج راهیان نور غرب و شمال غرب تصویب شد
یکصد و چهاردهمین جلسه شورای سیاستگذاری راهیان نور کشور صبح پنجشنبه با حضور سردار سرتیپ بسیجی «بهمن کارگر» رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس و رئیس ستاد مرکزی راهیان نور کشور، «سعید عسگری» نماینده تام الاختیار رئیسجمهور در راهیان نور و اعضای شورای سیاستگذاری راهیان نور کشور، در موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس برگزار شد.
در این جلسه تصویب شد که ایام اوج راهیان نور امسال از اول تیر تا ۲۷ مرداد ماه باشد.
#راهیان_نور
https://eitaa.com/mohtavaschoole
سلام و احترام.🌱
ولادت حضرت معصومه(س) و
روز دختر را خدمت تک تک بزرگواران به ویژه بانوان محترم کانال تبریک عرض می کنیم:
به همین مناسبت مسابقه روز دختر برگزار میشود:
🌸🌱🌸🌱
لطفا از طریق لینک زیر وارد مسابقه بشید و به ۲تا سوال پاسخ بدید 👇
https://digiform.ir/w842840f8
مهلت پاسخ به سوالات تا یکشنبه ساعت ۲۲
همراه با جوایز نفیس به ۳نفر به قید قرعه🌱
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #استوری | #سالروز_شهادت
🔸️حی علی خیر العمل...تمام
"سکانسی از فیلم غریب"
انتشار به مناسبت شهادت شهید محمد بروجردی
#مسیح_کردستان
https://eitaa.com/mohtavaschoole
2.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️چقدر ما نیستیم...!
📍این کلیپ حال شمارا خوب میکند!
✔ شاید هر از گاهی باید این فیلم رو دید و بهش فکر کرد تا غبارروبی شویم!
https://eitaa.com/mohtavaschoole
برش هایی از کتاب پرواز بغداد بهشت مروری بر خاطرات سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
خاطرات همرزمان
بخش اول
"""آن بیستوسه نفر"""
دانشکدۀ فنی کرمان آن روزها محل اعزام نیروها به جبهه شده بود. از همۀ شهرستانهای استان کرمان بسیجیهای آمادۀ نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکدۀ فنی جمع شده بودند. روز اعزام رسیده بود و حاج قـاسم که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را بهعهده داشت، دستور داده بود همۀ نیروها در زمین فوتبال جمع شوند. در دستههای پنجاهنفری روی زمین چمن نشستیم. حاج قاسم میان نیروها قدم میزد و یکبهیک آنها را برانداز میکرد. پشت سرش میثم افغانی راه میرفت. میثم قدی بلند و سینهای گشاده داشت. اگر یکقدم از قـاسم جلو میافتاد، همه فکر میکردند فرماندۀ اصلی اوست؛ بس که رشید و بالابلند بود.
حاج قاسم، میثم و چند پاسدار دیگر داشتند بهسمت ما میآمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچکترها از غربال او فرومیافتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون میکشید و میگفت:
«شما تشریف ببرید پادگان. انشاءالله اعزامهای بعدی از شما استفاده میشه!»
فرمانـدۀ تیپ نزدیک و نزدیکتر میشد و بر شدّت اضطـرابم افزوده میشد. زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را بر دلم بگذارد. در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفّر بودم! این کیست که بهجای من تصمیم میگیرد که بجنگم یا نجنگم؟ اصلاً اگر من مال جنگ نیستم، پس چرا روز اول گذاشتند به پادگان قدس بروم و آنجا یک ماه آموزش نظامی ببینم. اگر بنا نبود اعزام بشوم، پس یونس زنگیآبادی، مسئول آموزش نظامی، به چه حقی ساعت 03:00 بامداد سوت میزد و مجبورمان میکرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخزده پـادگان قـدس حاضر باشیم؟ اگر من بچّـهام و به درد جبهه نمیخورم، پس چرا آقای شیخ بهایی آنهمه باز و بسته کردن انواع سلاحها را یادمان داده است. چرا آقای مهرابی ساعت 13:00، در بیابانهای کنار میدان تیر، آنطرف کوههای صاحبالزمان، ما را مجبور میکرد یک پوکۀ گمشده را در میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم.
دلم میخواست حاج قاسم میفهمید من فقط کمی قدم کوتاه است؛ وگرنه شانزده سال کم سنی نیست! دلم میخواست جرأت داشتم بایستم جلویش و بگویم:
«آقای محترم شما اصلاً میدونید من دو ماه جبهه دارم؟ میدونید من به فاصلۀ صدا رسی از عراقیا نگهبانی دادهام و حتی بغلدستیام توی جبهه ترکشخورده؟! اما جرأت نداشتم.»
حاج قاسم لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم. اصلاً قیافهاش مهربان بود. برخلاف همۀ فرمانـدهان نظامی، او با تواضع نگاه میکرد و با مهربانی و تحکم! درعینحال، به اعتراض اخراجیها توجهی نمیکرد.
حاج قاسم نزدیک من رسیده بود و من نزدیک پرتگاهی انگار. با خودم فکر میکردم کاش ریش داشتم. به کناردستیام که هم ریش داشت و هم سبیل، غبطه میخوردم. لعنت بر نوجوانی! که یقه مرا در آن هیریبیری گرفته بود. هیچ مویی روی صورتم نبود. از خط سبزی هم که در پشت لبهایم گلانداخته بود، در آن بگیروببند، کاری ساخته نبود. باید صورت لعنتیام را بهسمتی دیگر میچرخاندم که حاج قاسم نبیندش؛ اما قدّم چه؟ یک سر و گردن از دیگران کوتاهتر بودم؛ درست مثل دندانه شکسته شانهای میان صفی از دندانههای سالم. باید برای آن دندانه شکسته فکری میکردم.
سخت بود؛ اما روی زانوهایم کمی بند شدم؛ نه آنقدر که حاج قاسم فکر کند ایستادهام و نه آنقدر که ببیند نشستهام. حالتی میان نشسته و ایستاده بود؛ نیمخیز. از کولهپشتیام هم برای رسیدن به مطلوب که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم. باید آن را هم سمتی میگذاشتم که محل عبور فرمانـده بود و گردنم را بهسمت مخالف میچرخاندم. کلاه آهنی هم بیتأثیر نبود. کلاه آهنی بزرگ و کوچک ندارد. این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم. با اجرای این نقشه، هم مشکل قدم و هم مشکل بیریشیام حل شد. مانده بود دقّت حاج قاسم؛ که دقّت نکرد. رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند؛ فهرستی که به افراد اجازه میداد در ایستگاه راهآهن پا روی پلههای قطار بگذارند و باافتخار سوار شوند.
وقتی (در عملیات الیبیتالمقدّس) به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم و ما را به بازداشتگاه اسرا بردند، در آنجا با فردی ایرانی بهنام «صالح» آشنا شدم که بهظاهر در خدمت نیروهای عراقی بود ولی در باطن به نیروهای ایرانی کمک میکرد.
ادامه دارد...
#کتاب_سال
#کتاب_منتخب
#کتاب_پرواز_بغداد_بهشت
#سالروز_آزادسازی_خرمشهر
https://eitaa.com/mohtavaschoole
برش هایی از 📚کتاب پرواز بغداد - بهشت؛ مروری بر خاطرات سپهبد پاسدار شهید حاج قاسم سلیمانی
خاطرات همرزمان
"""آن بیست و سه نفر"""
ادامه خاطره قبل
💎💎👇👇
خیلی زود عملیات تشکیل پرونده شروع شد. اسرا یکییکی از زندان خارج میشدند. سؤالهای بازجو همان سؤالهای بصره بود، بهعلاوه یک سؤال مهم و حیاتی:
«ارتشی هستید یا بسیجی یا پاسدار؟»
راهنمایی صالح آنجا به کمک اسرایی آمد که پاسدار بودند. همه شدند ارتشی یا بسیجی. نوبت بازجویی من رسید. برخلاف دیگران که در همان محوطه زندان بازجویی میشدند، گروهبان عراقی مرا ازآنجا خارج کرد. نمیدانستم مرا به کجا میبرند و چه نقشهای برایم دارند. همهچیز و همهجا مخـوف و وهمنـاک بود. به یکی از اتاقهای انتهای راهرو منتقل شدم. سربازی وسط اتاق ایستاده بود. مردی کوتاهقد که بعدها فهمیدم اسمش فؤاد است، روی لبۀ تخت نشسته بود. داشت با دکمههای ضبطصوت کتابی جلد چرمیاش ورمیرفت. صدابَر (میکروفن) ضبطصوت را وصل کرد و بعد برای اولین بار جدّی به من نگاه کرد و پرسید:
«اسمت چیه؟»
- احمد.
«اهل کدوم استانی؟»
- کرمان.
«آقای احمد، شما چند سالته؟»
- هفده سال.
از روی تخت خم شد بهسمت من. سرهایمان به هم نزدیک شد. بوی تند اُدکلنش پیچید توی بینیام.
گفت:
«ببین، من کار ندارم واقعاً چند سالته؟ من میخوام صدات رو ضبط کنم این تو.»
اشاره کرد به ضبطصوت کتابیاش و ادامه داد:
«وقتی ازت میپرسم چند سالته، میگی سیزده سال. وقتی هم ازت میپرسم چرا اومدی جبهه، میگی بهزور فرستادنم. فهمیدی؟ خلاص!»
دلم هُری ریخت پائین. ماجرای روز اعزام آمد جلوی چشمم و صدای حاج قـاسم، وقتیکه داشت کوچکترها را از صف بیرون میکشید، پیچید توی گوشم:
«عراقیا بچّـههای کم سن و سال رو، وقتی اسیر میشن، مجبور میکنن بگن ماها رو بهزور فرستادن جبهه.»
دلم را قُرص کردم. از خداونـد و حضرت زهراسلاماللهعلیها کمک خواستم و با قاطعیت در جواب فؤاد گفتم:
«ولی من هفده سالَمِه. کسی هم من رو بهزور نفرستاده جبهه!»
فؤاد گُرگرفت انگار. بلند شد ایستاد؛ اما لحن دلسوزانهای در پیش گرفت.
گفت:
«این حرفا رو خمینی تو کلهات کرده یا خامنهای یا رفسنجانی؟ ببین بچّـه! دوست ندارم تو کتک بخوری. من خودم ایرانیام. اگه به حرفم گوش ندی، آن اسماعیل (اشاره کرد به گروهبان گنده عراقی) رحم نداره. میزنه لِهِت میکنه!»
کابل قطوری توی دست اسماعیل بود و داشت ما را نگاه میکرد. وقتی فهمیدم فؤاد ایرانی است نفرتم از او بیشتر شد.
گفتم:
«آقا، چرا باید دروغ بگم؟»
فؤاد گفت:
«برای اینکه من بهت میگم! میگم بگو سیزده سالمه، مثل بچّـۀ آدم بگو سیزده سالمه. میگم بگو بهزور آوردنم جبهـه، مثل بچّـۀ آدم بگو بهزور آوردنم جبهـه. خلاص!»
ترجیح دادم سکوت کنم. فؤاد سکوتم را نشانۀ رضایت تلقی کرد و امیدوار شد. صدابَر (میکروفن) را برداشت.
گفتم:
«من نمیگم سیزده سالمه. هفده سالمه!»
... فؤاد دستش را گرفت زیر چانهام و سرم را بالا آورد. بعد برگشت بهسمت اسماعیل، به او اشارهای کرد و ناگهان ضربه محکمی میان شانههایم نشست و پشتبند آن بارانی از کابل روی بدن و سروصورتم فرود آمد.
پس از شکنجه شدن توسط این دو نفر، درنهایت قبول کردم که بهجای هفدهساله بگویم پانزده سال دارم و آن دو نفر هم که دیدند باوجود اینهمه شکنجه باز کاری نمیشود کرد، قبول کردند.
سرانجام فؤاد دکمۀ ضبط را فشار داد و پس از مقدمهای کوتاه از من پرسید:
«بچّـه جان، خودتون رو معرّفی کنید و بگید چند سالتونه؟»
خودم را معرّفی کردم و گفتم پانزدهسالهام. فؤاد پرسید:
«چطور شد که شما به جبهه اومدید؟»
او انتظار داشت بگویم مرا بهزور به جبهه آوردهاند؛ اما گفتم:
«جبهه به نیرو نیاز داشت. اعلام کردن هرکی میتونه بیاد. من هم اومدم.»
فؤاد جواب هیچیک از سؤالهایش را آنطور که میخواست نگرفته بود. از طرفی حوصله نداشت بازی را از اول شروع کند. ناگزیر ضبطصوت را خاموش کرد، چند فحش دیگر نثارم کرد و از اسماعیل خواست مرا به زندان برگرداند.
#کتاب_سال
#کتاب_منتخب
#کتاب_پرواز_بغداد_بهشت
#سالروز_آزادسازی_خرمشهر
https://eitaa.com/mohtavaschoole