داستان سفره غذای امام صادق (ع)
کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون . امام را دید ، رفت به استقبال آقا جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟ امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند .
عابد مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد:” هر چه داری بیاور.” سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند . بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.
#قصه #داستان
#امام_جعفر_صادق ع
@ghesehmazhbi
🔸داستان آموزنده از امام صادق(ع)
«مردی از سفر حج برگشته و سرگذشت مسافرت خود را برای امام صادق (علیه السلام) تعریف می کرد به ویژه یکی از هم سفران خود را بیشتر می ستود که چه مرد بزرگواری بود و ما به معیت چنین مرد شریفی مفتخر بودیم. او یکسره مشغول عبادت و اطاعت خدا بود. همین که در منزلی فرود می آمدیم، او فوراً به گوشه ای می شد.
امام سؤال کرد: پس چه کسی کارهای او را انجام می داد و حیوان او را تیمار می کرد؟ مرد پاسخ داد. البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت. در این حال امام فرمود بنابراین، همه شما از او برتر بوده اید».
#قصه #داستان
#امام_جعفر_صادق ع
🔸 قصه ی دعای گنجشک
صدای جیکجیک گنجشکها شنیده میشد. امام صادق (ع) و شاگردانش زیر درختی نشسته بودند و باهم گفتوگو میکردند. گنجشکها از این شاخه به آن شاخه میپریدند. امام رو به شاگردانش کرد و با لبخند پرسید:
-«میدانید گنجشکها چه میگویند؟»
– نه، نمیدانیم.
امام فرمود: «آنها میگویند: خدایا، گنجشک را تو آفریدی… ما گرسنه میشویم و باید غذا بخوریم، تشنه میشویم و آب میخواهیم. به ما آب و غذا برسان!»
#قصه #داستان
#امام_جعفر_صادق ع
روزى يكى از فرزندان حضرت سيدالشهدا، عليه السلام، از مدرسه به خانه برگشت. امام او را صدا زدند و فرمودند: عزيزم! امروز چه ياد گرفتى و معلمت چه به تو آموخته است؟ گفت: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ* الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ* الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ...».
حضرت به خدمتكار خانه فرمودند: به در خانه معلّم او، عبدالرحمن سلمى، برو و او را به اين جا دعوت كن! خدمتكار رفت و گفت كه آقا با شما كار دارند. معلم با خود گفت: خدايا، يعنى حسين با من چه كار دارد؟ من امروز در مدرسه كارى نكرده ام. فقط به فرزندش سوره حمد را ياد داده ام!
وقتى او خدمت حضرت رسيد، ايشان هزار دينار طلا از دسترنج خودشان، كه مربوط به امور كشاورزى مى شد، به معلم دادند و فرمودند: دهانت را باز كن! و چند قطعه عقيق و فيروزه و الماس هم در دهان او ريختند و حواله اى هم به بزّاز نوشتند كه هزار متر پارچه حلّه بافت يمن از حساب من به اين معلم بده. بعد هم فرمودند: مرا ببخش كه در برابر عظمت كار تو كارى نمى توانم بكنم. آنچه من به تو دادم تقديمى بيش نبود، اما آنچه تو به فرزند من دادى، عطا و كرامت بود.
خوب است در شأن معلم اين سخنان را در كلاس گفت يا اين آيه شريفه سوره اسراء را كه مى فرمايد:
«وَ قَضى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً* وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً».
و پروردگارت فرمان قاطع داده است كه جز او را نپرستيد، و به پدر و مادر نيكى كنيد؛ هرگاه يكى از آنان يا دو نفرشان در كنارت به پيرى رسند [چنانچه تو را به ستوه آورند] به آنان اف مگوى و بر آنان [بانگ مزن و] پرخاش مكن، و به آنان سخنى نرم و شايسته [و بزرگوارانه ] بگو. و براى هر دو از روى مهر و محبت، بال فروتنى فرود آر و بگو: پروردگارا! آنان را به پاس آن كه مرا در كودكى تربيت كردند، مورد رحمت قرار ده.
بچه را بايد از مدرسه با يك دنيا محبت به سوى پدر و مادر روانه كرد. با آنان درباره شهدا بايد سخن گفت و اين كه چه بزرگوارانى جان دادند تا آنان آسوده تحصيل كنند.
توصيه مى كنم از بحث هاى علمى و طرح مسائل اختلافى در كلاس ها بپرهيزيد و مواظب باشيد كه در كلاس كلمه اى نگوييد كه بچه ها گمراه شوند. چون بچه ها هر چه معلم بگويد مى گيرند. بر اعصاب خود مسلّط باشيد. همه مى دانند زندگى معلم ها سخت است و حقوق آنان به اندازه ارزش كارشان نيست، ولى اين هم هست كه همه ما داوطلبانه معلم شده ايم. اگر مى توانيد براى رضاى خدا صبر كنيد و مشكلاتى را كه حضور چند قرن استعمار در اين كشور براى ما به وجود آورده و به اين زودى ها هم مرتفع نمى شود، به پاى اسلام نگذاريد. يادتان باشد هر روز در طى پنج ساعت ميهمانان كوچكى داريد كه امانت هاى پروردگار بزرگ هستند. گيرندگى آنها زياد است و از شما تغذيه فكرى مى كنند. پس، فكر و خيال آنان را مشوش و ناراحت نكنيد.
❤️داستان هدیه باارزش
هدیه امام حسین علیه السلام برای تشکر از معلم قرآن فرزندش
#هدیه
#قران
#روز_معلم
#امام_حسین
#داستان
🌺🌺بخشندهترین مرد دنیا🌺🌺
قصّههای من و امام رضا(ع)
پدر میگوید: «مردی هر روز به خانهی امام رضا(ع) میآمد و در کارهای خانه به امام کمک میکرد. عصر که میشد امام رضا(ع) مزدش را میداد و مرد باخوشحالی به خانهیشان میرفت. مرد فقط یک ناراحتی داشت. خانهی آنها خیلی کوچک بود. او و بچّههایش در آن خانه راحت نبودند.
یک روز مرد مثل همیشه به خانهی امام رضا(ع) آمد و در کارهای خانه به امام کمک کرد. آن روز امام رضا(ع) کلیدی را به مرد داد. مرد گفت: این کلید چیست؟ امام رضا(ع) گفت: کلید خانهی نو شما. خانهی شما کوچک بود. من آن را برای شما خریدم.»
مرد حالا به یکی از آرزوهای عمرش رسیده بود. به پدر میگویم: «دوست دارم یک قصّهی دیگر از امام رضا(ع) برایم تعریف کنی ! »
#داستان
#امام_رضا ع
داستان کودکانه ضامن آهو
داستان زیبای ضامن آهو
این داستان زیبا و آموزنده، ماجرای مهربانی امام رضا (ع) به یک آهو را روایت میکند. در این حکایت، امام رضا (ع) با فداکاری خود، آزادی آهویی را که شکارچیان به دام انداختهاند، به دست میآورد. داستان کودکانه ضامن آهو یکی از محبوبترین قصههای مذهبی کودکان است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یکی بود، یکی نبود، جز خدای مهربان هیچ کس نبود. در یک دشت سرسبز و زیبا، مامان آهوی مهربان با دو بچه آهوی کوچکش زندگی میکرد. مامان آهو همیشه به دشت میرفت تا غذا جمع کند و به بچههایش میگفت که در لانه بمانند و تا او برنگردد، بیرون نروند.
بچهها همیشه به حرف مامان آهو گوش میدادند و تا او برمیگشت، در لانه میماندند. اما روزی از روزها، وقتی مامان آهو برای جمعآوری غذا به دشت رفت، پایش در دام شکارچی گیر کرد و گرفتار شد.
مامان آهو که بسیار نگران بچههایش بود، در دل خود از خداوند کمک خواست و گفت: «خدایا، بعد از من چه بر سر بچههایم خواهد آمد؟»
شکارچی که مامان آهو را گرفتار کرده بود، قصد داشت او را با خود ببرد. اما در این میان، مردی از آنجا عبور کرد و شکارچی آهو را زمین گذاشت.
در همان لحظه، مامان آهو به سمت مرد مهربان رفت و پشت او پنهان شد. مرد مهربان رو به شکارچی کرد و گفت: «این آهو را به من بفروش و مبلغ زیادی پول بگیر.
شکارچی گفت: «این آهو مال من است و نمیفروشمش.»
مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به مرد مهربان کرد و گفت: «من دو بچه کوچک دارم. خواهش میکنم، ضامن من شوید تا به نزد بچههایم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم.»
مرد مهربان که زبان حیوانات را میدانست، شروع به صحبت با مامان آهو کرد و وقتی آهو دید که او زبانش را میفهمد، ادامه داد: «ای آقای مهربان، من دو بچه کوچک دارم. لطفاً ضامن من شوید تا به بچههایم بروم و سریع برگردم.»
مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت: «من ضامن این آهو میشوم. لطفاً اجازه بدهید تا این آهو برود و به بچههایش غذا بدهد و سپس برگردد.
شکارچی که شگفتزده شده بود، گفت: «آیا ممکن است که آهو برگردد؟ اما من شما را به عنوان ضامن میپذیرم و امیدوارم آهو برگردد.»
مامان آهو با سرعت به لانه برگشت و به بچههایش غذا داد و سفارش کرد که مراقب خود باشند. سپس به خاطر قولی که به مرد مهربان داده بود، به سرعت به سمت شکارچی برگشت.
وقتی شکارچی دید که مامان آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، بسیار متعجب شد و گفت: «آقا، من این آهو را آزاد میکنم. لطفاً بفرمایید شما کیستید؟»
مرد مهربان خود را معرفی کرد و گفت: «من امام رضا (علیهالسلام) هستم.»
شکارچی با شنیدن نام امام رضا بسیار متاثر شد و اشک در چشمانش جمع شد. او فوراً به سمت شهر حرکت کرد تا خبر آمدن امام را به مردم برساند.
مامان آهو نیز وقتی نام امام رضا را شنید، به پای امام رضا افتاد و از او بسیار تشکر کرد. امام رضا او را نوازش کرد و فرمود: «به نزد بچههایت برو و مراقب خودتان باشید. من دعا میکنم که هیچگاه در دام شکارچی دیگری نیفتید.»
مامان آهو از دیدن امام رضا خوشحال شد و به نزد بچههایش برگشت و داستان ضامن شدن امام را برای آنها تعریف کرد.
بله، بچههای عزیز، امام رضا (علیهالسلام) همانطور که با حیوانات مهربان بود، به ما نیز میآموزد که باید با حیوانات مهربان باشیم و گاهی برای آنها غذا ببریم.
#داستان
#امام_رضا ع
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 بالهای من سایه بون تو
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: شهادت امام جواد علیهالسلام
#قصه
#امام_جواد ع
#شهادت
#داستان
16.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستانی از کودکی امام جواد علیه السلام
🎤 با گویندگی خواهران امینی
#امام_جواد ع
#داستان