#اسمتومصطفاست
#قسمت_سی_و_هشت
استرس افتاده بود به جانم.
در اتاق راه می رفتم و می گفتم حالا چیکار کنم؟
زنگ زدم به سجاد: ((داداش، مصطفی داره می ره سوریه، الان فرودگاه امامه!))
_می خوای بیام دنبالت بریم پیشش؟
_تا ما بریم که رفته!
_می رسونمت.
سجاد که حدس زده بود چه حالی دارم آمد دنبالم. مامان و سبحان را هم آورده بود.
همین که رسیدیم فرودگاه دیدم جلوی در ورود از کشورهای دیگر و خروج از ایران، ایستاده ای و با چند تا از بچه های پایگاه صحبت می کنی. حتی نگذاشتم سجاد ماشین را پارک کند.
با عجله پیاده شدم و آمدم جلو، چهره ات در هم بود.
_ چی شده آقا مصطفی؟
_ تو اینجا چیکار می کنی؟
_ بگو چی شده؟
_ ساکم رفت، خودم نه!
_ی عنی چی؟
انگار که من مقصر باشم جوابم را ندادی. سجاد رسید. جواب او را هم ندادی.
هر جور بود سجاد راضی ات کرد سوار ماشین شویم و برگردیم.
در جاده فرودگاه نگاهت را به بیرون دوخته بودی و بلند بلند گریه می کردی. سابقه نداشت هیچ وقت جلوی دیگران بشکنی.
خندیدم: ((آقا مصطفی مرد که گریه نمی کنه!))
با خشم نگاهم کردی: ((تو راضی نبودی و نشد!))
شروع کردم سر به سرت گذاشتن.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_سی_و_نه
به اینکه خدا دوستم داشته و خواسته ام را اجابت کرده، به اینکه حالا فرصت زیاده، به اینکه نباید من را با یک بچه کوچک تنها بگذاری.
مامانم و داداش هایم ساکت بودند.
جلوی در خانه، مامان هر چه اصرار کرد پیاده شوی و افطار کنی، قبول نکردی و سجاد باز ماشین را روشن کرد و ما را رساند خانه خودمان.
افطاری را حاضر کردم، خوردی.
پرسیدم:((چطور شد ساک رو فرستادی خودت نرفتی؟))
_ توی خیابون بودم که تلفن کردن بیا سمت فرودگاه و به چند تا از دوستاتم که پاسپورت دارن و آمادهن بگو بیان.
اینا که زنگ زدن از بچه های فاطمیون بودن.
منم زنگ زدم به آقای حاج نصیری و گفتم اگه می خوای با پسرتون بیایین. می دونستم پاسپورت دارن. حاجی و پسرش اومدن. ساکامون رو دادیم.
اونا از گیت رد شدن، اما جلوی من رو گرفتن و گفتن ویزای عراق داری و نمی تونی وارد سوریه بشی.
گفتم: ((خب چون سربازی نرفتی ویزای سوریه رو نمی دن. ویزای عراق رو هم وقتی دادن که ودیعه گذاشتی!))
گفتی: ((قسمت نبود سمیه! آخه جلوی چشمم رفقا رفتن و من جا موندم!))
بعد از افطار ضربان قلبم بالا رفت. سفره را همان طور که نشسته بودم جمع کردم، اما بلند نشدم که ببرم آشپزخانه. تو هم انگار که من مقصر باشم برنداشتی و با اخم بلند شدی و رفتی اتاق فاطمه.
ربع ساعتی دراز کشیدی و بعد آمدی:((من میرم بیرون.))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل
_کجا؟
لباس بیرون را پوشیدی: ((میرم با دوستام دعوا کنم!))
تو مرد صبوری بودی و اهل دعوا نبودی. حتی یک بار از مامانت تشکر کرده بودم که چنین پسر صبوری تربیت کرده.
ولی وای از وقتی که عصبی می شدی.
با ناراحتی گفتم: ((این دعوا کردن یعنی بزن بزن و بکش بکش؟ وایسا منم میام!))
_ لازم نیست بیای، هر جا میرم پشت سرمی!
_ مصطفی!
_ مصطفی نداره!
رفتی آشپزخانه، لیوان آب را پر کردی و سر کشیدی. فاطمه که خواب بود بیدار شد و گریه می کرد.
گفتی: ((خیلی خب، آماده شو. فقط زود!))
سریع آماده شدم، فاطمه را هم آماده کردم. چون آن روزها ماشین را فروخته بودی، زنگ زدم آژانس.
_ بگم کجا؟
_ فاز ۳ اندیشه.
ماشین آژانس آمد و سوار شدیم.
به راننده گفتی: ((بپیچ سمت شهدای گمنام.))
می دانستم آنجا پنج شهید گمنام دفن اند.
پیاده شدیم. شهدا بالای بلندی بودند و تو رفتی سمتشان.من هم آمدم، حتی جلوتر از تو از پله ها رفتم بالا.
فاطمه بغل تو بود. با خودم فکر کردم داری می آیی، یک لحظه به عقب که برگشتم دیدم همان پایین ایستاده ای و داری انگشت اشاره ات را تکان می دهی، انگار به دعوا.
بلند گفتم: ((نمیای بالا؟))
دو سه پله آمدم پایین. قلبم تند تند می زد. صدایت را باد آورد: ((اگه کار منو راه نندازین به همه می گم که شما هیچکاره این! به همه می گم این دروغه که شهدا گره از کارا باز می کنن! به همه می گم کار راه انداز نیستین و آبروتون رو می برم. می گم عند ربهم یرزقون نیستین!))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_یک
چند پله دیگر آمدم پایین. فاطمه را که زمین گذاشتی، به گریه افتاد.
_ مصطفی متوجه هستی چی میگی؟شهدا رو تهدید میکنی؟
گریه میکردی:((کاری به من نداشته باش. خودم می دونم و شهدا!))
_ بیا بریم بالا!
_ نه بچه رو بذار پیش من و خودت برو!
فاطمه را دادم بغلت و از پله ها رفتم بالا.
سر مزار پنج شهید پنج فاتحه خواندم و آمدم پایین .
روی سکوی کنار باغچه نشسته بودی. کمی آن سوتر سن درست کرده بودند و مراسمی برای نیازمندان برگزار می کردند.
_ میای بریم مراسم؟
_شما برین.من اینجا نشستهم.
با فاطمه رفتیم.ربع ساعتی بعد برگشتم.
دیگر به حرف افتاده بودیم: ((هرطور شده باید برم، مطمئن باش که می رم!))
_ اما اگه بری ما خیلی اذیت می شیم،من و فاطمه!
امیدوار بودم تحت تاثیرت قرار بدهم، اما رو برگرداندی و چیزی نگفتی. دلم شاد شد، اما در پایان ماه رمضان وقتی به اصرار، من را همراه مامان فرستادی شمال، تازه فهمیدم وقتی تصمیم به کاری بگیری کسی جلو دارت نیست.
حالا هم خسته شدم مصطفی،باید بروم بخوابم. بقیه حرف ها بماند برای بعد.
امروز آمده ام کنار مزار پنج شهید گمنام و می خواهم بخشی از صحبت هایم را هم اینجا بگویم، درحالی که هوا باز هم ابری است.
بالای این بلندی خلوت، در حاشیه مزارها، گل های کوچکی روییده؛ زرد و قرمز و بنفش که نامشان را هم نمی دانم.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_دو
اصلا نمی دانم نامی دارند یا نه. اما آنچه مهم است شکستن فضای خاکستری اطراف مزار است.
اینجا نیمکتی فلزی است. رویش می نشینم. ضبط را در می آورم و انگار رو به رویم آینه ای گرفته باشم، دارم دیروزها را با تو مرور می کنم.
انگار می خواهم ژاکتی سر بیندازم از گلوله نخی که دیروز است.
رشته ای می گیرم و ژاکت را سر می اندازم و امیدوارم در نهایت برازنده قامت تو در آید و مجبور به شکافتنش نشوم.
مرا همراه خانواده ام راهی شمال کرده بودی و خودت در تهران مانده بودی.
حال خوشی نداشتم. مدام زنگ می زدم. دوست داشتم تو هم بیایی.
هر بار می پرسیدم: ((کجایی؟ چه می کنی؟ نمیای؟)) و تو هم به این اخلاقم عادت داشتی.
اینکه مدام زنگ بزنم و دل شوره ام را به جانت بریزم.
گاه عصبی می شدی، گاه جواب پیامکم را نمی دادی و گاه جوابم را می دادی و غر می زدی که ((سمیه دست بکش!))
می دانستی اگر جوابم را ندهی سر درد می گیرم، طوری که از کرده ات پشیمان شوی. برای همین اگر در مراسمی بودی یا داخل پایگاه، گوشی را روشن می کردی تا متوجه شوم در چه موقعیتی هستی.
همین که صدای نفس هایت را می شنیدم آرام می شدم و تلفن را قطع می کردم تا فرصتی مناسب.
آن روز هم در حال برگشت به تهران بودم. کاموای قهوه ای و زردی هم گرفته بودم تا برایت شال گردن ببافم. آن ها را در دست گرفته و در عالم خیال شال گردنی تصور می کردم که بافته و به گردنت انداخته ام
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_سه
شال گردن بوی روزهای باران خورده را می داد که تلفنم زنگ زد.
اسم تو روی صفحه افتاده بود.
_ هیچ معلومه کجایی آقا مصطفی؟
_ اول سلام!
_ بسیار خب، علیک، حالا کجایی؟
_ فرودگاه!
_ کجا می ری؟
_ بگم جیغ و داد راه نمی ندازی؟
_ بگو آقا مصطفی، قلبم اومد تو گلوم!
_ عراق!
گلوله های کاموا را چنگ زدم.
_ میری عراق؟ به اجازه کی؟ که بعد بری سوریه؟
_ رشته ای بر گردنم افکنده دوست!
زدم زیر گریه.
_ کاش الان اونجا بودم عزیز!
_ که چی بشه؟
_ آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!
_ لذت می بری زجر بکشم؟
_ بس کن سمیه! چرا فکر می کنی من دل ندارم؟ خیال می کنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟
بلندتر گریه کردم. انگار همه مسافرها متوجه شده بودند.
_ خداحافظ سمیه، مواظب خودت و فاطمه باش!
گوشی را قطع کردی. چند بار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بودی.
سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند.
کجا می رفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.
((باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.))
این را مامانم گفت.
کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند.
فقط مامان می گفت: ((کاش قبل رفتنش بگه و بره!))
اما خودم می دانستم چندان فرقی هم نمی کرد، چه می گفتی چه نمی گفتی.
تازه اگر از قبل می دانستم روزهای بیشتری زجر می کشیدم.
از سفر شمال آمدم. فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی.
چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_چهار
از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر. تب کرده و تهوع داشت، اما آزمایش ها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمی داد.
به دکتر گفتم: ((پدرش ماموریته. می تونه علت بیماریش همین باشه؟))
گفت: ((چرا که نه؟ ولی باهاش مدارا کنین.))
او را می بردم خرید، پارک، شهربازی، اما فاطمه فقط تو را می خواست، مثل دلِ من.
پدرت،پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند، حالی که خراب بود و او که جیغ می زد و گریه می کرد.
گاه مجبور بودم مسافتی طولانی را بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد.
کافی بود به دلش راه نیایم، ساعت ها گریه می کرد، جان سوز و بی امان و من هم پا به پای او.
روزی پدرت مارا به حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) برد. چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را حفظ کند، برایش چادر خرید.
از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم. فاطمه می خندید و شاد بود و من به خورشیدِ در حال غروب نگاه می کردم و آبی که به رنگ خون درآمده بود. اشک هایم می آمدند.
یادم افتاد که یکبار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرو رفت و خون پیشانی اش را پوشاند. دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و او را خواباندم و رویش را پوشاندم.
وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم: ((شرمنده، حواسم به فاطمه بود، فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!))
گفتی: ((می خوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_پنج
تو نبودی و من تمام دلتنگی ام را در دفتری جلد چرمی که ماه و ستاره ای روی آن بود با کاغذ هایی صورتی می ریختم.
برایت دلنوشته می نوشتم و رد اشک هایم را به جا می گذاشتم.
می خواستم وقتی آمدی، بدهم آنها را بخوانی. دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی و سنگ صبورم را جلوی چشمانت بگیری و بگویم:((بخون آقا مصطفی! بخون و ببین چه خونابه ای در دلش موج میزنه!))
روزهای نبودنت، روزهای نبودنت، روزهای دلتنگی ام بود. روزهای سرد و دل اشوبه و اضطراب.
از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانه ای بود که در زیر زمین حرم حضرت رقیه (علیه اسلام) بود.
هرروز چند بار پشت هم زنگ می زدم آنجا.
یکبار گفتی: ((سمیه چند نفر از بچه های کهنز اینجان. خانم یکی از اینا وقتی زنگ می زنه خیلی بی قراری می کنه. میشه شماره اش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟))
گفتم: ((یکی باید خودم رو نصیحت کنه!))
با این همه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم. خانم عسگرخانی بود.
از من کوچک تر بود و نگران تر. با هم دوست شدیم.
تو می خواستی با این آشنایی متوجه شوم که تنها نیستم و غیر از من قلب های عاشق دیگری هم هست. من و او هر دو درد مشترکی داشتیم.
هر دو نگران همسرانمان بودیم و وقتی با هم حرف می زدیم، این هم صحبتی ها آراممان می کرد.
روزی زنگ زدی: ((آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله می کنه، اگه حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_شش
لرزه به جانم افتاد: ((آ... قا... مصطفی!))
_نگران نباش، بلدم چطور از خودم مواظبت کنم!
دو شب بعد تلویزیون اعلام کرد طبق اخبار واصله قرار است ساعت نه صبح فردا آمریکا به سوریه حمله کند.
وحشت زده به آقای حاج نصیری زنگ زدم: ((از مصطفی خبر دارین حاج آقا؟ جواب نمیده!))
نه، ولی مطمئن باشین بَرِش می گردونن!
_اگه آمریکا حمله کنه چی؟ چطور می خواد از خودش دفاع کنه؟
_ نگران نباش خانم! پدر و برادر منم توی حلبن و اونجا آشپزی می کنن. اگر بخواد چیزی بشه همه رو برمی گردونن.
فردای آن روز درحالی که با اضطراب جلوی تلویزیون راه می رفتم و یک چشمم به صفحه روشن بود و یک چشمم به عقربه های ساعت، شنیدم: حمله نظامی از سوی آمریکا منتفی است.
و در پانویس برنامه شبکه خبر آمد: تهدید سردار سلیمانی، فرمانده سپاه قدس علیه آمریکا: ((هرکدام از شما که می آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.))
خبر رسید همه آن هایی که همراه تو به سوریه رفته بودند برگشتند.
همه برگشتند غیر از تو.
پس کجا بودی آقا مصطفی؟
گفته بودم حامله ام و حالم اصلا خوب نیست، حتی امکان بستری شدنم هست، اما بی خیال این ها رفته بودی.
نزدیک چهل روز از رفتنت می گذشت، فاطمه را برده بودم آموزشگاه قران. سرکلاس بود که من زنگ زدم به تو و درحالی که با من حرف می زدی، به عربی جواب یکی دیگر را هم می دادی.
ذوق زده شده بودم بعد مدتی صدایت را می شنیدم.
_مصطفی با کی حرف می زنی؟
#اسمتومصطفاست
قسمت_چهل_و_هفت
_ یکی از بچه های عراقی.
_ مگه پیش ایرانیا نیستی؟
_عراقیا هم هستن.
_مگه توی آشپزخونه نیستی؟
_چقدر سیم جیم می کنی سمیه؟
خدارا شکر کردم که صدای تیر و تفنگ نمی آمد، گرچه صدای ظرف و ظروف هم نمی آمد.
گفتی: ((مژده گونی چی می دی؟))
_ برای چی؟
_ آخر همین هفته میام.
به گریه افتادم.
_ ولی چون پول همراهم نیست یه عروسک بخر و کادو کن تا وقتی اومدم بدم فاطمه.
فردای آن روز رفتم عروسک را خریدم. از این عروسک ها که آب می خورند و می شود مویشان را کوتاه کرد.
یک چرخ خیاطی اسباب بازی هم خریدم.
دوروز بعد زنگ زدی که داخل هواپیمایی.
با عجله رفتم خرید.
برای خودم کفش خریدم، یک کفش اسپرت. آن قدر با عجله خرید کردم که وقتی کفش را پا کردم تا به استقبالت بیایم پایم را می زد.
با پدرم و فاطمه و برادر کوچکم آمدیم.
وقتی دیدمت نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم.
فاطمه را که بغل کردی گفت: ((بابا برام چی خریدی؟))
به من نگاه کردی و گفتی: ((ته ساکم گذاشتم، رسیدیم خونه بهت می دم بابایی.))
رسیدیم خانه. گفته بودم آن را کجا گذاشتم.
رفتی برداشتی و فاطمه راصدا زدی. وقتی کادویش را دادی خیلی ذوق کرد.
مامان کمکم کرد و شام را کشیدیم. هنوز لقمه اول را نخورده بودیم که دوستانت آمدند جلوی در و صدایت زدند و رفتی.
هر چه منتظر شدم نیامدی.
صدایت زدم، نیامدی و وقتی برگشتی که غذا از دهان افتاده بود، ولی چشمانت برق می زد
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_هشت
((سمیه نمیدونی چه شوقی توی وجود این بچه هاست! مطمئنم ماهم نباشیم اونا هستن و حرم بی دفاع نمیمونه!))
حالا که کنارم بودی راحت تر میشد از زیر زبانت کشید که آنجا چه میکردی؟
در زیر زمین حرم حضرت رقیه پخت و پر میکردیم. آمریکا که تهدید به حمله کرد مسئولان تصمیم گرفتن آشپزخانه رو تعطیل کنن تا اگه حمله شد کسی آسیب نبینه. از گروه خواستن همگی برگردن که من و دوستم پاسپورتامون رو برداشتیم و مخفی شدیم. بعد شنیدیم به گیت های بازرسی سوریه سپردن اگه کسانی رو بااین مشخصات دیدن دستگیر کنن و به اونا تحویل بدن. ما هم خودمون رو به رزمنده های عراقی رسوندیم. رزمنده هایی که 24ساعت توی خط بودن و 48ساعت استراحت میکردن. اونا عملیات شبانه نداشتن و فقط روزا عملیات میکردن.هوا که تاریک میشد تغییر قیافه میدادن، لباسا را عوض میکردن و دور هم می نشستن و قلیان و سیگار میکشیدن. گل میگفتن و گل میشنیدن!
مدتی پیش اونا موندیم، اما از ساعت ها لم دادن و ول گشتن اونا کفری شدیم و رفتیم بین بچه هایی که تو خط بودن.
آموزش نظامی دیدیم و یه شب که عراقیا خواب بودن بهشون خشم شب زدیم و حسابی گوشمالی شون دادیم. طوری که بعد از این زهر چشم، عملیات شبونه رو هم گذاشتن تو برنامه ها و ماهارو هم به عنوان رزمنده های شجاع معرفی کردن.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_نه
حتی یبار که در حرم حضرت زینب(س) دستگیرمون کردن، ضمانتمون رو کردن و گفتن اینا خیلی دلیرن و میشه روشون حساب کرد. بعد مارو هم شبیه نیروهای خودی تحویل گرفتن تا به ایران برگردونده نشیم. بعد از چند روز دوستم در عملیاتی مجروح شد و برای اینکه اخراج نشیم، رفتیم دفتر حضرت آقا توی سوریه. اونجا مقداری از هزینه برگشت مارو دادند و اومدیم ایران، حالا هم تصمیم دارم به راهم ادامه بدم.
میدانستم اگر تصمیم به کاری بگیری، از آن برنمیگردی، حتی اگر من بخواهم.
بار اول که رفتی سوریه، 45روز ماندی، اما همان یک دفعه که نبود. بار دوم از عراق با جمعی همراه شدی و رفتی. دلواپسی ها و دلشوره ها و دل تنگی های خودم یک طرف، حال بد فاطمه یک طرف. خیلی بی قراری میکرد و این بیشتر نگرانم میکرد. سعی میکردم خودم را با پختن آش پشت پا و دعوت از در و همسایه و انداختن سفره حضرت رقیه (س) و دعای توسل مشغول کنم.
هر وقت هم که تنهایی زیاد فشار می آورد فاطمه را بر میداشتم و میرفتم منزل پدرم. چند روز آنجا میماندم و برمیگشتم و فاطمه را میبردم کلاس قران. معلمش میگفت:((خیلی بی قراره.))
_چون پدرش مأموریته.
_پس هم باید براش پدر باشین و هم مادر.
یکی باید به خودم میرسید. من که آن طور بی قرار بودم، چطور میتوانستم به او قرار بدهم؟
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه
_مامان، بابا کجاست؟
_رفته با آدم بدا بجنگه.
_من بابام رو میخوام، نمیخوام بجنگه!
_بابات قهرمانه و قهرمانا تو خونه نمیمونن!
_نمیخوام قهرمان باشه، میخوام مثل باباهای دیگه مثل بابای سارا پیشم باشه!
گوله گوله اشک هایش می آمد و مثل موج مرا به ساحل ناامیدی میکوباند.
یک بار زنگ زدی، روز تولد دختر عمه اش بود:((بابا خوش به حال سارا که باباش براش تولد گرفته!))
_مگه مامان برات تولد نگرفت؟
_اینکه بابای آدم بگیره خوبه!
من که گوشی را گرفتم، گفتی:((چقدر دخترمون زبون درازه!))
_دختر توه دیگه!
_نه اینکه مامانش بی زبونه!
راست میگفتی، زبان من دراز بود ولی فقط برای تو.
یک روز گفتی:((تو دو خصوصیت داری که باعث شده علاقهم بهت بیشتر بشه.))
_چیه اونا؟
_بگم خودتو میگیری!
اصرار کردم:((یکی اونکه زبون تیزی نداری که دل کسی رو بشکنی، دوم اینکه غرغرت فقط با منه نه هیچکس دیگه!))
_ناراحتی؟
_نه اتفاقا! وقتی میبینم از کسی ناراحتی و صدات در نمیاد دلم میگیره. وقتی غُرت رو به من میزنی خوشحال میشم
من با خاطره بازی یک جور خودم را مشغول میکردم، اما فاطمه بهانه میگرفت.
_اون وقتا بابام با من بازی میکرد، حالا کجاس؟
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_یک
روزهایی که به مدرسه می رفتم هرچه فاطمه اسباب بازی داشت، می آوردی می ریختی جلویش، حتی آن هایی را که کنار گذاشته بودم.
وقتی می دیدم می گفتم: ((وای آقا مصطفی دوباره بازار شام درست کردی؟))
فاطمه را بغل می زدی و خنده کنان می رفتی دم در: ((ما که رفتیم پارک، خودت این بازار شام رو سر و سامون بده.))
حالا هم خودم باید سر و سامان بدم به این بازار مسگرها که در سرم بزن و بکوب راه انداخته است.
اگر در سفر اولت راحت می توانستم تلفنی با تو صحبت کنم، این بار به ندرت می شد.
گاه ده روز ده روز بی خبر می ماندم. تنها کاری که می توانستم انجام بدهم چله برداشتن بود: چله حدیث کساء، چله زیارت عاشورا.
می نشستم سر سجاده و زار زار گریه می کردم.
زمستان درحال تمام شدن بود، اما تو نیامدی. رفتم نمایشگاه بهاره تا برای فاطمه خرید کنم.
لباس های مردانه اش خیلی قشنگ بود، برایت کفش و شلوار کتان قهوه ای و بلوز خریدم.
مادرت که همراهم بود با تعجب پرسید: ((سمیه چرا برای خودت چیزی نمی خری؟))
_ نمی خرم تا مصطفی بیاد.
چله هایم تمام شد، اما تو نیامدی. چله بعدی را که گرفتم، ماه رجب بود. با خودم گفتم: بروم اعتکاف. وقتی که موضوع را مطرح کردم همه گفتند: ((با بچه مشکله!))
فاطمه را برداشتم و رفتیم اعتکاف. مامانم آمد و فاطمه را برد.
سه روز آنجا بودم و روز سوم که قرار بود اعمال اُم داوود را انجام بدهیم اورا آورد، چند ساعتی پیشم ماند و دوباره با مادرم برگشت.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_دو
اعمال ام داوود که تمام شد، اذان مغرب را گفتند.
سرنماز در صف نماز جماعت بودم که گوشی ام زنگ خورد.
تو بودی: ((توی پروازیم. احتمالا دو ساعت دیگه خونه ایم.))
بعد از 75روز دوری قرار بود ببینمت.
_ پس میام فرودگاه!
_ نه، نیا سمیه!
_ میام!
نمازم را تمام کردم، وسایلم را جمع کردم. دیدم داداش سجاد آمد دنبالم.
به خانه که رسیدم دیدم خانه غرق گل بود.
مامان، پدرت و برادرم به خاطر تمام شدن مراسم اعتکاف گل خریده بودند.
گفتم: ((آقا مصطفی داره میاد!))
همه خوشحال شدند.
به سجاد گفتم: ((من رو میبری گل فروشی؟))
_ گل فروشی!
_ آره، میخوام برای آقا مصطفی گل بخرم.
_ آبجی این همه گل! بیکاری؟
_ من باید گلی را که خودم میخوام انتخاب کنم!
رفتیم گل فروشی. سفارش یک دسته گل داوودی زرد و کبود را دادم، اما همه مصنوعی.
همان جا بودم که زنگ زدی: ((سمیه یه موقع نیای فرودگاه! من خودم میام.))
زنگ زدم اطلاعات پرواز و ساعت ورود هواپیما را گرفتم. آمدم خانه و گفتم:((راه بیفتین.))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_سه
پدرت گفت: ((مگه نگفت خودم میام؟))
گفتم: ((آقاجون اگه شما کار دارین، نیاین، من خودم میرم!))
راه افتادیم، ولی وقتی رسیدیم رفته بودی.
فاطمه نشست روی زمین و زار زد:((من بابام رو میخوام.))
نیمه شب مرا رساندند جلوی خانه. فاطمه را که خواب بود بردم داخل اتاقش خواباندم و حالا من بودم و سکوت خانه.
در حالی که به آمدنت فکر می کردم صدای بستن در ماشین را شنیدم، پنجره را باز کردم، خودت بودی. دست گذاشتی روی زنگ. صدایت کردم:((مصطفی!))
به بالا نگاه کردی: ((سلام عزیز!))
دویدم و در را باز کردم.
منتظر ماندم تا بیایی بالا، آمدی و دست انداختی دور گردنم، اما فقط یک ثانیه.
رفتی داخل اتاق خواب.
هرچه منتظر شدم بیرون نیامدی. آمدم داخل اتاق، دیدم لباس راحتی پوشیدی و دراز کشیدی روی تخت.
دستت را گذاشته بودی روی پیشانی و نگاهت را دوخته ای به سقف، درحالی که گوشه چشمانت نمناک بود.
نگاهم افتاد به دستت، همان که گذاشته بودی روی پیشانی ات، روی ساعدت سوراخ بود.
_مصطفی این چیه؟
پاچه های شلوارت را بالا زدم.
_چرا آبکش شدن اینا؟
گفتی: ((بار کشفیاتت گل کرد؟))
_ این چه وضعشه؟ چی کار کردی با خودت؟
_ بابا چیزی نیست! فقط یه ذره ترکش خوردم!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_چهار
نشستم لب تخت:((نگاه کن ببینم. یک طرف
بدن تو کاملا سوراخه، اون وقت میگی یه ذره ترکش؟
_خودش خوب میشه!
_هیچ چیزی خود به خود خوب نمیشه، اگه این جور کارگر افتاده باشه!
همان طور که ساعدت روی پیشانی بود و سقف را نگاه میکردی، گفتم:((فردا صبح حتما باید بریم دکتر!))
بعد آمدم جلوتر و شروع کردم برایت از دلتنگی ها گفتن. گفتم و گفتم و گفتم تا آنکه گفتم:((چرا جلوی در تحویلم نگرفتی؟))
حالا در چشمانم نگاه میکردی:((وقتی بغلت کردم آن قدر بدنت ضعیف شده بود که دلم هُری ریخت پایین. چی کار کردم باتو سمیه؟))
خندیدم:((به خودت نگیر آقا مصطفی، سه روز روزه بودم!))
_نزن زیرش سمیه! این لاغری و ضعف، کار سه روز روزه نیست!
ساعتی بعد گفتی:((گرسنهت نیست؟ تو یخچال چی داریم؟))
غذا داشتیم، گرم کردم و خوردی. وقت اذان بود و باید نماز می خواندیم. بلند شدیم تا آماده شویم.
بیدار شدم و به نوری که از حاشیه پرده بیرون میزد نگاه میکردم.
ساعت را نگاه کردم که ده صبح بود و به تو که غرق خواب بودی.
به اتاق فاطمه سر زدم، او هم خواب بود. بساط صبحانه را راه می انداختم که از صدای پایم بیدار شدی. بلند شدی و از داخل ساک عروسک بزرگی را بیرون آوردی و یک کیف دستی آبی کاربُنی همراه یک سری عکس رادیولوژی را انداختی روی میز توالت:((این برای فاطمه، این برای تو و اینا هم برای آقای دکتر!))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_پنج
_صبحانهت رو بخور بریم دکتر!
نه، امروز نه!
هر طور بود راضی ات کردم. فاطمه را پیش مامانم گذاشتم و رفتیم بیمارستان بقیه الله. دکتر عکس ها را که نگاه کرد گفت:((فعلا هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، ترکشا توی گوشتت فرو رفتهن، اگه حرکت کردن و احساس درد کردی عملت میکنیم.))
از بیمارستان که بیرون آمدیم گفتی:((بریم دوری بزنیم؟))
ویترین مغازه ها را نگاه میکردی و تند تند برایم تعریف میکردی:((اونجا دوستی داشتم به اسم حسن قاسمی دانا که اهل مشهد بود و فقط دوسال از من بزرگتر. خونواده شم اونجا بودن. چه حالی دارند حالا!
وقتی ترکش خوردم، زیر اون همه آتش و خمپاره جونش رو به خطر انداخت و من رو آورد عقب. بعد که رفت جلو زخمی شد. توی همون حال براش آیت الکرسی میخوندم، اما بعدِ عمل نموند و شهید شد.))
رسیدیم جلوی طلا فروشی:((بیا برات یه تکه طلا بخرم سمیه!))
_نمیخوام!
_تعارف میکنی؟
_نه!
_پس میبرمت مشهد.
_مشهد؟
_آره مشهد. هم زیارت میکنیم هم سری به خونواده شهید قاسمی میزنیم.
خندیدم:((بگو چرا داری تو گوشم این حرفا رو میزنی، خب از اول بگو بریم دیدن خونواده شهید!))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_شش
با قطار رفتیم مشهد و مثل همیشه یک کوپه دربست گرفتی.
همین که در هتل جا گرفتیم گفتی:((باید برم مراسم حسن و صحبت کنم.))
_باز شروع کردی آقا مصطفی؟
_آخه سمیه، جاسوس های از خدا بی خبر و تکفیریا به مادر این شهید مظلوم گفتهن پسرت با این کارش خودکشی کرده و شهید به حساب نمیاد. باید توی این مراسم بگم حسن کی بوده. باید بفهمن چطور شهید شده. اصلا تو هم بیا. من روم نمیشه تنهایی برم. تو هم بیا سمیه. بیا با مادر دل سوختهش آشنا شو.
با تو آمدم. همه خانواده اش جمع بودند و مراسم گرفته بودند. از حسن گفتی، از شجاعتش، از چگونگی شهادتش و در آخر آیه (وَلا تَحسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبیلِ الله اَمواتاً) را تفسیر کردی و گفتی:((آنجا که خداوند میفرماید:(عِندَرَبَّهِم یُرزَقُون)، یعنی شهدا زندهن، دستشون بازه و میتونن گره گشایی کنن.)) زن ها گریه میکردند. گفتی:((وقتی حسن رو بردن اتاق عمل، منم توی بیمارستان بودم و براش آیت الکرسی میخوندم. گفتم اگه مادرشم اینجا بود، الان همین رو میخوند.))
صدای گریه زن ها بلند تر شد. وقتی میخواستیم بیاییم، یکی از دوستان خانوادگی شهید با اصرار ما را رساند هتل و سر راه غذای، حضرتی هم برایمان گرفت و گفت:((اینم از طرف شهید حسن قاسمی. خیلی براش زحمت کشیدین. اونم مهمون نوازه.))
#خادممثلِقاسم
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_هفت
حسن حسن گفتن شده بود ورد زبانت و هر لحظه و هرجا یاد شهید حسن قاسمی میکردی. طاقت نیاوردم و گفتم:((مگه چه مدت باهاش بودی که این همه ازش خاطره داری؟))
_بیست و پنج روز!
_فقط همین؟
_ولی او به اندازه 25سال خاطره سازی کرد!
آهی کشیدی و ادامه دادی:((انگار بهش الهام شده بود قراره شهید بشه. پنجشنبه بود و آب حمام سرد. اصرار داشت بریم غسل کنیم.
هرچه گفتم بذار آب گرم بشه، گفت: نه. و رفتیم برای غسل کردن.
گفتم: پس بخون تا سردی آب رو حس نکنیم. شروع کرد به خوندن مدح امیرالمومنین که ولادتش نزدیک بود.
اون قدر قشنگ خوند که تموم بچه هایی که توی محوطه بودن، با شنیدن صدای حسن اومدن پشت در حمام جمع شدن و دست زدن.
بعدش رفتیم عملیات. همون جا بود که اول من مجروح شدم و او مرا کشید عقب و بعد خودش مجروح شد و بعد هم شهید. تازه فهمیدم چرا این قدر اصرار داشت غسل کنه!))
چشم هایت از اشک پر شده بود:((سمیه، حسن نه زن داشت نه بچه. بعد از این هر وقت اومدیم مشهد باید به پدر و مادرش سر بزنیم. باید براشون مثه یه عروس باشی و فاطمه هم مثه یه نوه.))
خندیدم:((با این حساب من دوتا خونواده شوهر خواهم داشت و احتمال اینکه بیشترم بشه هست!))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_هشت
به فاصله کمی باز هم رفتیم مشهد.
این بار خاله ام را هم بردیم، همان که معلول ذهنی است. نذر کرده بودم از سفرت سالم برگردی و حالا باید نذرم را ادا میکردم. سفر قبلی را به خواست تو آمده بودم.
یک هتل آپارتمان گرفتی و صبح روز بعد گفتی می روی بیرون و زود می آیی. وقتی آمدی و دیدم ریشت را زده ای، چشم هایم گرد شد:((این چه وضعیه آقا مصطفی؟))
خندیدی. دستی به محاسن نداشته ات کشیدی:((خوبه؟ میپسندی؟))
_چرا اینجوری کردی آقا مصطفی؟
_بعدا میفهمی چرا!
ناراحت شدم:((یعنی چه؟ حالا که ریشات رو زدی برو سبیلاتم بزن!))
بزنم؟ واقعا؟ از نظر تو اشکالی نداره؟
از جیبت عکسی بیرون آوردی:((نگاه کن ببین خوب افتادم؟))
_حالا این قدر از این تیپت خوشت آمده که رفتی عکسم انداختی؟
_نباید شناسایی بشم!
_یعنی این طوری شناسایی نمیشی؟
پشت پاکت عکس ها را نگاه کردم نوشته بود: سید ابراهیم احمدی.
_نکنه فامیلیت رو هم عوض کردی؟
_استتار کامل!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_نه
رفتی بیرون و آمدی و این بار سبیل هایت را هم زده بودی، طوری شده بودی که فاطمه با حیرت نگاهت میکرد.
_خودمم فاطمه جان. بابات!
_هیچ معلومه چیکار میکنی آقا مصطفی؟
مرا بردی حرم. بعد از زیارت، در رواق امام با دو تن از رزمندگان افغانستانی که همسرانشان هم آنجا بودند آشنایم کردی. چقدر آرام بودند. یکی از آنها گفت:((شوهرم میره و میاد. دلم قرصه. اگه هم شهید بشه، ناراحت نمیشم، به خاطر خانم زینب(س).))
در دلم گفتم: پس چرا تو نمیتونی رفتن آقا مصطفی رو تاب بیاری.
کم کم با لهجه افغانستانی حرف میزدی. چقدر هم قشنگ!
_مصطفی از کجا یاد گرفتی این طور حرف زدن رو؟
_یادت رفته سرایدار گاوداری یه افغانی بود؟
تلویزیون فیلم دفاع مقدسی گذاشته بود و تو کانال یاب از دستت نمی افتاد. با چه شوقی نگاه میکردی! بعد از تمام شدن فیلم از این کانال به آن کانال میزدی تا شاید فیلم دیگری با همین مضمون ببینی.
_کاش بازم فیلم دفاع مقدس نشون بده! چقدر دیدنش برای نسل امروز خوبه!
_آقا مصطفی خیلی دنبال جنگ و جبهه ای ها! جریان چیه؟
بعدا میفهمی عزیز!
بعد ها فهمیدم که وارد گروه فاطمیون شدی و در سوریه خودت را افغانستانی جا زدی. همچنین فهمیدم که در آنجا کسی جز حفاظتی ها خبر نداشتند ایرانی هستی. فهمیدم که روزی تورا میخواهند و میگویند به تو شک دارند، اما فرمانده ات ابوحامد وساطت میکند و نمیگذارد تورا برگردانند.
Tabassome Fatemeh:
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت
دلیل اینکه تمام تلاش تو این بوده که حتی حفاظتی ها را گول بزنی و در سوریه بمانی، عشق به خانم زینب (س) بوده. بعدها متوجه شدم که یک بار در حرم مردی سوال پیچت میکند. شک میکنی که از بچه های حفاظت باشد، توسل میکنی به بی بی و کارساز میشود. وقتی میگویی:((دست از سرم بردار!)) میگوید:((به این شرط که کس دیگری رو از ایران اینجا نکشونی و راه و چاه رو یادش ندی.))
قبول میکنی و از بی بی تشکر میکنی که کمکت میکند از دست او در بروی.
بعد ها بود که فهمیدم در سفر دومت به سوریه، دوره آموزش تک تیراندازی را دیده ای و چون در آزمون قناسه رتبه خوبی آورده بودی، به عنوان تک تیرانداز وارد شدی.
آشنایی ات با ابوحامد و فاطمیون قصه مفصلی دارد. شب هفتم محرم میروی حرم حضرت زینب (س) و به گروهی میرسی که به زبان فارسی عزاداری میکردند. دقت که میکنی میبینی افغانستانی اند. با یکی از آنها دوست میشوی و او راه چگونه پیوستن به فاطمیون را به تو یاد میدهد.به ایران که برمیگردی نقشه سفر به مشهد و گرفتن پاسپورت افغانستانی را میکشی.
مدتی بعد برای سومین بار به سوریه میروی. یک سفر بالا بلند که 25روزش را در پادگانی در ایران آموزش میبینی، درحالی که ما فکر میکردیم در سوریه هستی و با وجود اینکه گوشی ات روشن بود، جواب نمیدادی. یک بار آنقدر زنگ زدم که آقایی جواب داد:((سید ابراهیم توی پادگانه، اما نمیتونه جواب بده.))
_سید ابراهیم؟ پادگان؟
_یعنی نگفته میاد اینجا؟
_خیر!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_یک
_لابد مصلحت رو در این دیده خواهر!
_مصلحت؟
تلفن قطع شده بود. من همان طور آرام نشسته و زل زده بودم به دیوار رو به رو: پس من چی آقا مصطفی؟ رفتم سراغ دفترم. باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم. با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم:
مرد من، هرجا میروی من راهم با خودت ببر مثل باد که گرده گل را.
در اوضاع و احوالی که نمیشد با تو تماس گرفت، نمیشد نامه داد و نمیشد نزدت آمد، باید روی همین دفتر جلد چرمی خم میشدم و در کاغذ های صورتی اش مینوشتم. هر چند مطمئن بودم وقتی بیایی، نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت.
روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم: به این بهانه میکشونمش ایران. حالم اصلا خوب نبود. دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت:((باید استراحت کنی، دور از استرس!))
با اولین تلفن که زدی، وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم. فکر کردم سراسیمه می آیی، اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:((حالا که نمیتونم بیام. بعدا!))
لااقل برای تست غربالگری ام بیا!
_تا ببینم چی میشه. فاطمه از کلاس قرآنش جا نمونه!
_با این وضعیت که نمیتونم ببرمش کلاس و بیارمش!
_هر طور هست ببرش سمیه! دوست دارم دخترم حافظ قران بشه!
با حال خرابم، او را میبردم و می آوردم. یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه، گوشی ام زنگ خورد. به صفحه روشنش نگاه کردم، شماره ایران افتاده بود، پاسخ که دادم تو بودی
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_دو
_کی رسیدی؟
_بعد از ظهر.
_تو که جز یه بار هیچوقت پادگان نمیرفتی؟
_این بار آوردنمون. فردا میام پیشت.
شک کردم:((یه چیزیت شده آقا مصطفی، راستش رو بگو!))
_این چه حرفیه؟
_مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی!
_اول مجروحم میکنی بعد میکُشی!
_حالا که حرف نمیزنی، میام بقیه الله!
با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی:((نیا سمیه، الان وقت اینجا اومدن نیست!))
_پس اعتراف میکنی که بیمارستانی؟
_خیلی خب، بیمارستانم!
_همین حالا راه می افتم!
_حداقل به پدرم نگو!
_قول نمیدم!
همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان. در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر میشد به او خبر نداد:((نگران نشین. انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیه الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.))
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:((داری میای؟))
_نزدیک بیمارستانم.
_نترسی سمیه، فقط پام کمی آسیب دیده!
با خودم فکر کردم: حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچر نشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره، با خودم میبرمت این طرف و آن طرف. تو فقط نفس بکش. اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه، چون سوار ویلچرت میکنم و باهم میریم خرید، خودم هم بسته های خرید رو میگذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همونطور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه. چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_سه
تا برسیم بیمارستان، هزار تا فکر در سرم می چرخید. مردم و زنده شدم.
در بیمارستان، از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی.
دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه ای. درحالی که با خود میگفتم الان میبینمش الان میبینمش، در اتاق ها سرک میکشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت، دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. درحالی که خیس عرق شده بودم، آمدم جلو و جلوتر. ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، پایت آتل پیچ بود.
فاطمه را گذاشتم روی پایت و با گوشی عکس گرفتم!
با خوشحالی گفتم:((خداروشکر حداقل چند روزی مهمون خودمی!))
سعی داشتی فاطمه را که گریه میکرد آرام کنی:((اگه میدونستم این قدر از مجروحیتم خوشحال میشی، زود تر مجروح میشدم!))
_به فکر خودم میخندم. فکر میکردم قطع نخاع یا نابینا شدی، اما حالا خوش حالم که سالمی!
_سالمم؟
_آره همین که نفس میکشی، همین که مجبوری بمونی و برای آزمایش غربالگری کنارم باشی، بقیه ش دیگه مهم نیست!
فاطمه آرام شده بود و با ریش هایت بازی میکرد.
پرنده ای پشت پنجره میخواند. آن موقع شب چه وقت خواندن بود! نمیدانستم چه کار کنم. چند بار دور تختت چرخیدم که تازه متوجه پدر و برادرم شدم.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_چهار
یک نگاه به اطراف می کنم. چقدر خلوت است. فقط پیر زنی سر مزار یکی از شهدای گمنام نشسته و با شن ریزه ای به سنگ قبر میزند.
انگار نه انگار که آنجایم. دوست دارم برگردم به عقب، به خیلی عقب تر.
روزهایی که هنوز به سوریه نرفته بودی، روزهایی که هنوز نشده بودی مدافع حرم.
_ آقا مصطفی باید توی کارای خونه کمکم کنی!
_ باز شروع کردی خانم؟
_ از اتاق فاطمه شروع کن.
_ همین؟
_ و آشپزخونه.
_ نه دیگه نشد، من اتاق فاطمه، تو آشپزخونه!
_ قبول!
خوش حال رفتم آشپزخانه.
ربع ساعتی نگذشته بود که آمدی دم در.
_ عزیز، یه چایی بهم میدی، کمرم درد گرفت!
_ یعنی تموم شد؟
_ می تونی ببینی!
چای را ریختم و دادم دستت. خسته و عرق ریزان آشپزخانه را تمیز کردم و به اتاق خواب رفتم تا از داخل کمد لباسم را بردارم. ناگهان کوهی از لباس و اسباب بازی های فاطمه ریخت روی سرم.
_ آقا مصطفی اینا اینجا چی کار می کنن؟
جوابم را ندادی. چایت را خورده بودی و جلوی تلویزیون خوابت برده بود.
به اتاق فاطمه سرک کشیدم، ظاهرا مرتب بود، خم شدم زیر تختش را وارسی کردم، وای! هر چه دستت رسیده بود چپانده بودی زیر تخت!
روی تخت نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم، به جای گریه زدم زیر خنده.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_پنج
_غذات؟ جات؟ دوستات؟
_خیالت راحت همه چی عالیه.
_یعنی الان خونه سیدی؟
_نه بابا روبه روی حرم امیرالمومنینم.
_بازم تک خوری آقا مصطفی؟ من رو گذاشتی و خودت عید غدیر تنهایی رفتی نجف؟ چطور دلت اومد؟
_به خدا همش به فکرتم، برات کلی هم دعا میکنم!
اشک هایم تندتند می آمد:((نمیخوام یادم باشی! خداحافظ!))
روز بعد باز زنگ زدی.
_کجایی؟
_کربلا، بین الحرمین.
سرسنگین گفتم:((کاری نداری؟ خداحافظ!))
چند روز بعد زنگ زدی:((عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت، سوریه ام، اما دارم برمیگردم.))
قلبم فرو ریخت.
_چرا؟
_مجروح شدم.
نشستم روی زمین:((خدایا شکرت، یعنی می آیی و میمونی پیشم؟))
خندیدی:((نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی نیست!))
_چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که تورو به من برسونه!
امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تورا برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_شش
از سوریه برگشتی.آمدنت مصادف شده بود با چهلم عمه سرور.وقتی خبرفوت اورا به تو داده بودند،حاضر نشده بودی بیایی.اما حالا از سراجباربرگشته وچراغ خانه ام را روشن کرده بودی. روزهای اول برای تعویض گچ و پانسمان پاهایت از پدرت ودرمانگاه نزدیک خانه کمک گرفتیم،اما روزی گفتی:(بعد از این خودم پاهام رو پانسمان میکنم،فقط کمکم کن.)
_من که دلشو ندارم!
_تو فقط نور چراغ موبایل رو بنداز روی زخم پاهام، بقیهش با من!
نور چراغ موبایل رو انداختم روی زخم پایت، خیلی مانده بودتاخوب شود.گفتم:(خدا پدر داعش رو بیامرزه!)
خندیدی:(تو اولین نفری هستی که به جون داعشیا دعا میکنی!)
_دعا میکنم چون باعث شدن الان کنار من نشسته باشی!
_حالا چرا نور رو میندازی روی سقف،من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست!
_چون چشمام رو بستهم و دارم گریه میکنم!
_تو که الان گفتی خوشحالی!
_ولی از دردی که میکشی،رنج میبرم!
نمیتوانستم با رفتنت کنار بیایم،اما تو پا روی دلت میگذاشتی و می رفتی. باز هم میرفتی.
چند روز بعد پنجه پایت که در آتل بود سیاه شد. به زور خواستم ببرمت بیمارستان، قبول نکردی. از صاحبخانه،آقای حاج نصیری خواستم بیاید.آمد و با پسرش تو را بردند دکتر. فهمیدیم پایت عفونت نکرده، فقط آتل را محکم بسته ای که اینطور سیاه شده.
تا اینکه یک روز گفتی:(باید برم پادگان!)
دلم قرص بود که هنوز پایت داخل گچ است.
_با این پا؟
_باهمین پا! ولی مراقبم.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_هفت
_پس منم میرم خونه مامانم تا کاردستی فاطمه رو درست کنم.
با هم از خانه بیرون آمدیم، تو از آن سو من از این سو. در خانه مامان در حال درست کردن کاردستی بودم که تلفنم به صدا در آمد:((عزیز، اجازه میدی برم سوریه؟))
_آقا مصطفی؟ با این حالی که داری نه، اجازه نمیدم!
_اما اجازه من دست خداست. به آقاجون بگو عصات اونجا هم لازم میشه!
و رفتی. به همین سادگی.
شب از شدت ناراحتی به سید مجتبی، یکی از بچه های افغانستانی که در گروه یاد و خاطره تلگرام بود، پیام دادم:((سید ابراهیم رفت.))
نمیدانست همسرتم، نوشت:((نمیدونم این پسره دنبال چیه؟ یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا کجا میری؟))
با خودم زمزمه کردم: آزمودم عقل دور اندیش را/بعد از این دیوانه سازم خویش را
تو به دنبال آن پرنده ای بودی که از هر پرش، صدای ساز می آمد. ساز شهادت!
باز دوری و تنهایی، باز چشم به در دوختن و منتظر بودن و باز قصه تکراری کاش بیایی. بعد از مدتی بی خبری تماس گرفتی:((عزیز مژده بده، هم گچ پام رو باز کردم هم راه میرم.))
_بدون عصا؟
_عصا رو دادم به کسی که بهش نیاز داره!
_پس برای آزمایش غربالگری میای؟
_تا خدا چی بخواد!
با مامانم رفتم غربالگری، هفته بعد جوابش آمد:((ممکنه این بچه مشکل ذهنی داشته باشه.))
اشک هایم آمدند. احساس غربت میکردم. زنگ که زدی ماجرا را گفتم:((چه کنم آقا مصطفی؟))
_فکر از بین بردن بچه رو نکن عزیز!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_هشت
_یعنی راضی هستی یه بچه معلول به دنیا بیارم؟
_اگه قراره با این بچه پیش درگاه خدا امتحان بشیم، باید تسلیم بشیم!
_ولی من باز دکتر دیگری میرم!
_موافقم!
رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری، هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی.
_عزیز نگران نباشی ها!
_چطور؟
_مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره!
_چه شرطی؟
_خواب دیدم باید او رو در راه خدا بدی!
_یعنی چه؟
_خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت:((این بچه شماست، بگیرش.))
گفتم:((نمیخوام، این فقط یک تکه گوشت مُرده س.)) اون رو ازمن گرفت و گفت:((این بچه پسره و سالمه، اگه به ما بدهیدش، قول میدیم دوباره به خودتون برگردونیم.)) گفتم:((سالم به من بدید، من هم قول میدم.))
به گریه افتادم.
_حالا خیالت راحت شد سمیه؟ این بچه سالمه!
نفس بلندی کشیدم:((آره خیالم راحت شد آقا مصطفی!))
این بار که برگشتی، سوغاتی ات ساک شهید صابری بود. تو غمگین بودی، اما من خوشحال بودم، چون چراغ خانه ام روشن شده بود.
آن روز صبح هنوز خواب بودی که مامان زنگ زد و گفت میخواهد برود نمایشگاه بهاره؟))
خواب آلود چشم هایت را بازکردی:((با تو تا اون سر دنیام میام!))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_نه
به مامان گفتم که می آییم. صبحانه را خورده و نخورده راه افتادیم. فاطمه را پیش مادرت گذاشتیم و رفتیم. هنوز موقع راه رفتن مشکل داشتی، آرام راه میرفتی و من هم پا به پای تو. مامان هم برای خودش در نمایشگاه می چرخید. هر چقدر اصرار کردم چیزی بخری قبول نکردی.
_همه چی دارم!
باز که اصرار کردم گفتی:((بسیار خب. یک صندل برمیدارم، یعنی دو جفت چون سایز پاهام باهم نمیخونه.))
سایز یک پایت شده بود 42و یکی شده بود 43.
صندل ها را خریدیم و یک کیلو هم کُنار خریدیم و رفتیم گوشه ای نشستیم و شروع کردیم به خوردن کنار.
دوتا روسری هم درحال آمدن بودیم که گرفتم. یکی برای عیدی دادن به مادرت و یکی برای مامانم. تازه آن موقع بود که گفتی:((نمیخوای برای عید خرید کنی؟))
خندیدم:((چون خیلی زود یادت افتاد نه!))
از مامان جدا شدیم و سرراه رفتیم خانه پدرت تا فاطمه را برداریم.
اصرار کردند بمانیم. بعد از شام که برگشتیم خانه، جلوی در، دوستت را دیدی که در ماشین منتظر تو نشسته بود. گفتی:((شما برو بالا من میام!))
با فاطمه آمدیم بالا. همین که دررا باز کردم دیدم خانه به هم ریخته. دویدم سر صندوقچه کوچکی که در کمد بود، درش باز بود و خالی از هر چه پول و طلا. سیصد دلار تشویقی را هم که برای خوب عمل کردن در عملیات گرفته بودی و روی میز توالت گذاشته بودی، برده بودند. دست فاطمه را گرفتم و دویدم پایین. داخل ماشین دوستت نشسته بودی و حرف میزدی.
_آقا مصطفی، دزد! دزد!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد
و نشستم روی پله جلوی در.
فهمیدی چه اتفاقی افتاده.
من و فاطمه را راهی خانه پدرت کردی.
رفتم فاطمه را گذاشتم و برگشتم.
زنگ زده بودی اداره آگاهی. به دیوار تکیه داده بودی و به ریخت و پاش کف اتاق نگاه می کردی.
_ آقا مصطفی حالا چی کار کنیم؟
_ شکر!
به زن صاحب خانه که گفت:((خاک عالم آقا مصطفی چی شده؟))
گفتی: ((چیزی نشده. خوشبختانه خونه مارو دزد زده، اگه خونه کس دیگه ای رو میزد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین می شد.))
دوری زدی و کیف شهید صابری را که از سوریه آورده بودی، از روی زمین برداشتی: ((اگه این رو برده بود، جواب مادرش رو چی میدادم؟))
شب سال تحویل بود، اما به جای اینکه درخانه بمانی گفتی: ((جایی برای سخنرانی دعوتم، نزدیک هشتگرد.))
_ اونجا چرا؟
_برای مدافعان حرم مراسم گرفتن، باید برم سخنرانی!
_ پس من و فاطمه هم میایم!
_ عزیز، تو الان نباید زیاد یک جا بنشینی، خسته میشی!
_ نگران من نباش، کنار تو راحتم!
با تو آمدم، مراسم که تمام شد گفتی:((برای سال تحویل بریم بهشت زهرا.))
به مامانم هم خبر دادم و همگی رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا، اما درست لحظه سال تحویل یک دفعه غیب شدی. وقتی آمدی گله کردم:((کجا رفتی آقا مصطفی؟))
_ پیش دوستام، اونا که پیش خدا روزی میخورن!
_ ولی دلم می خواست وقت سال تحویل پیش من باشی!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_یک
جوابم را ندادی. اخم هایم در هم رفت.
وقت برگشت وقتی خانواده ام می خواستند بروند خانه خودشان، با یک تعارف رفتی بالا.
_ بیا بریم خونه خودمون!
_ حرف بزرگتر رو نباید زمین انداخت!
مجبور شدم دنبالت بیایم. شاید می خواستی از اخم و تخم من در بروی.
وقت خواب دوباره پرسیدم: ((مصطفی اونجا کار تو چیه؟ اعتراف کن چرا مدام می خوای بری سوریه؟))
_ بی خیال!
رویت را برگرداندی، اما من چانه ات را گرفتم به طرف خودم چرخاندم:((جوابم رو بده!))
_ اذیت نکن عزیز!
_ بگو. اعتراف کن!
باز هم خندیدی ولی بی صدا:((درصورتی که قول بدی به کسی نگی!))
_به خواجه حافظ شیرازی که دستم نمی رسه، ولی نخواه به بقیه نگم!
_ جدی میگم، به هیچ کی، حتی پدر و مادرت، پدر و مادرم و دوست و آشنا!
_ باشه قول میدم!
_ من فرمانده گُردانم!
بلند خندیدم. دست گذاشتی روی دهانم.
_ یواش، چه خبره!
_ برو بابا من که فکر میکردم فرمانده تیپی، فرمانده گردان که چیزی نیست!
_ سمیه، برای دویست نفر برنامه ریزی می کنم. اگه یه جا کم بذارم جون خیلیا به خطر می افته!
بلند شدم نشستم: ((برای من مهم اینه که مرد خونهم باشی و بابای فاطمه. بابای فاطمه بودن مقامش خیلی بالاتر از فرمانده گردان بودنه.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_دو
_ ابو حامد فرماندهم که شهید شد، شش ماه شش ماه خونه نمیرفت!
_ یعنی تو میخوای پا جا پای اون بذاری؟
_ صحبت جون آدماست!
_ جون چند نفر؟ کسی که جونش به خطر بیفته میشه شهید و مقامش میره بالاتر ولی بچه تو چی؟ اگه بلایی سرت بیاد اون دنیا بازخواست میشی به خاطر اون!
_ هر چی میگم یه جوابی توی آستین داری، پس بذار بخوابم!
_ بخواب فرمانده، ولی من بیدارم!
همان روزهای اول عید بود که گفتی:((امشب بریم دیدن عموجعفر.))
به عمو جعفر، پدر عروس خانواده مان، خیلی علاقه داشتی. اصلا با خانواده ما خیلی راحت بودی.
عصرهمان روز راه افتادیم. من و تو و فاطمه چون زود رسیده بودیم، گفتی اول بریم خادم اباد، گلزار شهدا.
رفتیم و چه باران زیبایی می آمد! پناه گرفتیم زیر یک سقف.
ایستادیم تا باران بند بیاید. انگار آسمان به زمین دوخته شده بود.
گل های روی مزار گویی سیراب شده بودند و خاک هم.
_ دقت کردی اینجا مثه بهشته!
_ خودِخودشه!
بعد از بند آمدن باران اول رفتیم سر مزار شهدا و بعد هم زیارت امامزاده.
بعد رفتیم طرف خانه عموجعفر.
به نظرم زود بود.
گفتم:((کاش یه ساعت دیگه می اومدیم، ممکنه هنوز کسی نیومده باشه!))
_ خب ما میشیم نفر اول!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_سه
آن شب خیلی خوش گذشت، مامان این ها هم بودند.
در این دورهمی نُقل مجلس بودی. وقت برگشتن مامان تعارف کرد:((بیاین منزل ما.))
_ چشم میایم!
گفتم:((مصطفی تورو خدا، ماهنوز یه شب خونه خودمون نخوابیدیم!))
گفتی: ((نه دیگه، دل مامان میشکنه!))
در خانه مادرم رفتی سراغ رختخواب ها و درحالی که جا را پهن میکردی، برای مادر زن زبان میریختی: ((مامان من دوست دارم بیشتر بیام خونتون، دخترتون اجازه نمیده!))
_ برات دارم آقا مصطفی! حالا خودت رو شیرین کن!
صبح زود بیدارم کردی: ((عزیز، بلند شو باید بریم سفر.))
_ سفر کجا؟
_ توی راه بهت میگم. من رفتم ماشین رو گرم کنم، فاطمه رو بردار بیا!
بعد از اینکه راه افتادی متوجه شدم، قرار است برویم قم دیدن مادر شهید صابری.
بعد از آنکه آنجا رفتیم، شروع کردی تو گوشم خواندن: ((عزیز بریم کرمان؟))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_چهار
وقتی رسیدیم هیئت، سفره پهن بود: مردانه و زنانه.
حاج قاسم به استقبالمان آمد.
حرف هایتان را که زدید رفتم جلو. دویدی کنار حاج قاسم ایستادی و با دست کشیدن به محاسن و چشم ابرو آمدن، از من خواستی که چیزی نگویم.
دلم برایت سوخت و سکوت کردم.
وقتی حاج قاسم تعریفت را میکرد، احساس کردم چقدر خوشحال شدی. برای خوردن شام که رفتیم، من و خانم بادپا در قسمت زنانه کنار هم نشستیم.
_حاج حسین چند روزه مدام از سید ابراهیم تعریف میکنه و میگه داره میاد.
تازه دوزاری ام افتاد که از قبل قرار و مدارها را گذاشته بودی و سفر کاری را به پای سفر تفریحی به خاطر من زدی.
شب خانه حاج حسین بادپا ماندیم و صبح قرار شد بریم باغ شازده.
از خانم بادپا پرسیدم: ((اونجا پله داره؟))
_صد تایی داره.
_صدتا!
آمدم اتاق:((دستت دردنکنه آقا مصطفی، خیلی هوای منو داری!
با خودت نمیگی این زن حامله چطور صدتا پله رو بالا و پایین بره؟))
گفتی:((الان درستش میکنم!))
رفتی بیرون و کمی بعد صدای حاج حسین آمد که با تلفن صحبت میکرد:((ما مریض داریم، نمیشه از در اصلی بیایم؟ از در بالا؟))
هماهنگی انجام شد و با خوشحالی گفتی: ((عزیز راه بیفت که باغ شازده عجب دیدنیه!))
رفتیم و از در بالا وارد شدیم. ناهار دل چسبی خوردیم و از آن بالا به منظره رو به رویمان نگاه کردیم.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_پنج_
وای که چقدر زیبا بود! درختان و گل ها و عمارتی قرینه.
در رستورانش بودیم و کنار آب فیروزه ای و روان.
چند تا عکس گرفتی که حاج حسین آمد و شروع کرد به تعریف از تو:((حاج خانم، سید ابراهیم یه چیز دیگهس توی رزمنده ها!))
او تعریف میکرد و من سکوت کرده بودم. در دلم قند آب میشد، اما لب از روی لب بر نمیداشتم. این عادتم بود. خوب یا بد، هروقت کسی از تو تعریف میکرد با همه شادی و غرور سکوت میکردم، سکوت.
شب دوم هم در خانه حاج حسین بادپا بودیم.
صبح برای نماز که بیدار شدم، صدای صحبت تورا با حاج حسین شنیدم.
_ حاجی حالا چیکار کنیم؟
سرک کشیدم. دیدم حاج حسین روبه روی تلویزیون نشسته بود و تسبیج می انداخت: ((توکل به خدا.))
چادرم را سر کردم و آمدم داخل، پرسیدم: ((چیزی شده آقا مصطفی؟!))
_ به یمن حمله کردن!
حاج حسین گفت: ((اُفَوَّضُ أمری إلَی الله)) نگران نباشین!))
بعد از خوردن صبحانه حاج حسین گفت: ((آماده بشین بریم خونه فامیل شیخ محمد.))
_ کجاست حاجی؟
_ یکی از روستاهای کرمان، پشت کوه دشتی.
پا به ماه بودم و اوضاع و احوالم خوب نبود، اما نمیشد نه بیاورم.
این بار با یک ماشین راه افتادیم. من و خانم بادپا و بچه ها عقب، تو و حاج حسین جلو.
در راه صحبت میکردیم که حاج حسین گفت:((خانمِ من هر وقت میخوام راهی سوریه بشم، جلوتر از اینکه به زبون بیارم، ساکم رو حاضر میکنه!))
رو کردم به خانمش:((واقعا؟))
_ بله! وقتی میبینم این قدر دوست داره بره، مانعش نمیشم.
➖➖➖➖➖➖➖➖
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_شش
_ آهی کشیدم و آهسته گفتم: ((لابد صبر شما خیلی زیاده، ولی من وقتی به رفتن آقا مصطفی فکر میکنم دیوونه میشم!))
_ همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که باید می افته، اگه نباشه نه.
_ واقعا راست میگین؟
_ چرا که نه!
_ نه، من نمیتونم مثل شما باشم!
_ به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه.
_ ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه!
تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت میکردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا با هم آهسته حرف میزدیم. انگار میترسیدیم کمی بلند تر بگوییم همان اتفاق بیفتد. حتی خانم بادپا هم.
حاج حسین گفت: ((همین جا نگه دار سید ابراهیم.))
_ چیزی شده؟
_ نماز اول وقت!
پیاده شدیم. از صندوق عقب زیر اندازی در آوردی و پهن کردی.
هر کس مُهری از جیب و کیفش در آورد و ایستادیم به نماز.
حاج حسین جلو و ما پشت سرش.
باد می آمد، بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد، البته شاید این حس من بود.
بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی درروستا.
مادر شیخ محمد را آنجا دیدم. او هم همان حرف خانم بادپا را میزد: ((اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته، هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!))
#اسمتومصطفاست
وقتی شنیدم خواهرش گفت:((دعا میکنم شیخ محمد شهید بشه))،دست هایم می لرزید. آن ها را مشت کرده و پنجه هایم را به هم فشار میدادم و دهانم خشک شده بود. در سرم این جمله می پیچید:((من فقط مصطفی رو میخوام، هیچی نمیخوام. شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام. فقط مصطفی رو.))
سر ناهار حاج حسین گیر داد:((باید خانمم کنار من غذا بخوره!))
خانمش خجالت میکشید، اما حاج حسین به زور اورا کنار خود نشاند:((اگه نشستی ناهار میخورم وگرنه که هیچ!))
بعد از ناهار وقتی آماده شدیم که راهی شویم، صاحب خانه تو و حاج حسین را بغل کرد و گفت:((میخوام با این دو شهید عکس بندازم!))
از اینکه با شهادت تو شوخی میکردند، حالم بد شد.
با ناراحتی رفتم داخل ماشین نشستم و هر کسی هر چه گفت جواب ندادم. خانم بادپا که متوجه شده بود، آهسته دلداری ام داد:((خودت رو اذیت نکن عزیزم!))
_نمیتونم. همهش ترس دارم. ترس دارم وقت زایمانم آقا مصطفی نباشه!
خانم بادپا سرش را جلو برد و در گوش حاج حسین گفت:((کاری کن سید ابراهیم فعلا نتونه بره!))
حاج حسین بلند گفت:((خانم سید ابراهیم نگران نباشین، خیالتون راحت! حاج آقاتون این یه مدت رو پیش شما میمونه.))
قرار بود تا به دنیا آمدن پسرمان بمانی. پس باید نفسی از سر راحتی میکشیدم و کشیدم. از خانواده بادپا که جدا شدیم رفتیم یزد.
جمعه بود و همه جا سوت و کور. از آنجا به قم و به دیدن شیخ رفتیم که مادر و همسرش لبنانی بودند.
➖➖➖➖➖➖➖➖
#اسمتومصطفاست
صبح سری هم به خانه شهید صابری زدیم. در راه برگشت بودیم که تلفنت زنگ زد. زدی روی پخش.
_امشب کجایی سید؟
_خونه مون.
_ما داریم میایم اونجا.
_قدمتون سرچشم. شام منتظریم.
گفتم:((توی خونه که چیزی نداریم!))
_سر راه نگه میدارم میخرم!
وقتی رسیدیم جلوی در، خریدت را کرده بودی و مهمان ها هم رسیده بودند. آهسته گفتی:((شما برنج بذار، من کباب میخرم.))
شب به پذیرایی گذشت. انگار نه انگار از سفر آمده ای و خسته ای.
همیشه از حضور مهمان شاد میشدی. مهمان ها که رفتند، بهانه گیری فاطمه شروع شد:((چرا ما سفره هفت سین نداریم؟))
سفره ای پهن کردم. چند تخم مرغ آوردم، با هم نشستیم به رنگ کردن. من و فاطمه سبز و سرخ رنگ کردیم و تو سیاه و با رنگ زرد رویش نوشتی:یازهرا(س)
تعطیلات نوروز تمام شد و گل های بنفشه حاشیه باغچه ها میگفتند بهار آمده است. شب سیزدهم گفتی:((حاج حسین بادپا قراره فردا بیاد و از اینجا برنامه سفرش رو بچینه.))
دوستانت هم مثل خودت بودند. یک جا ماندن را بلد نبودند. ساعت چهار صبح بود که از کنارم بلند شدی گفتی:((دارم میرم فرودگاه، کاری نداری؟)) با پلک بسته گفتم:((وقتی اومدی نونم بگیر!))
ولی باید بلند میشدم و نمازم را میخواندم و اسباب صبحانه را آماده میکردم. تمام شب تا صبح را دلشوره داشتم. آقای بادپا که می آید برود سوریه، نکند تورا هم ببرد. نکند خودت هوایی شوی و راه بیفتی.
➖➖➖➖➖
#اسمتومصطفاست
شمابه هم که میرسیدیدانگار روح هایتان به هم گره میخوردومیشدید مثل این پروانه هایی که دور چراغ میگردند.
چنان مجذوب هم و آن شعله ای که ما نمیدیدیم وشما می دیدید می شدید که آدم غصه اش میگرفت ازاین همه پرت افتادگی وبی خیال شدن درباره بقیه چیزها.
بلند شدم. نماز راخواندم،صبحانه راآماده کردم: پنیر و گردو و کره و مربا. سفره را انداختم. نگاهم به عقربه های ساعت بود. میترسیدم به جای آوردن حاج حسین بااو بروی سوریه، ولی دوساعت بعد آمدی.با حاج حسین بادپا و کسی که میگفتی اسمش سید علی است و اهل افغانستان آمدید و صبحانه خوردید و سر سفره ماجرایی را که برای سید علی اتفاق افتاده بود تعریف کردی:(سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول میده تا بیارنش ایران. درحال آمدن، توی مسجد با دست باز نماز میخونه و همین باعث میشه کتک بیشتری بخوره، بعد فرار میکنه و خودش رو به ایران میرسونه.)
سوریه که بودید، با تو آشنا شده بود.حالا هم بی پول شده و میخواستی هرطور شده کمکش کنی.
بعد صبحانه نگاه حاج حسین رفت سراغ عکسی که روی دیوار بود،بلندشد و رفت طرفش:((ابو حامده؟))
برایم گفته بودی لحظه شهادت ابو حامد، حاج حسین کنارش بوده وتکه تکه شدنش را دیده، اما قسمت بوده خود حاج حسین سالم بماند.
حاج حسین با گوشه چفیه اشک هایش را پاک کرد.
بلند شدم رفتم آشپزخانه. دستم را گرفتم به میز که آمدی آنجا و آهسته گفتی:((باید با حاج حسین برم قم خدمت پدر شهید صابری. بعدش هم برمیگردیم و میرسونمش فرودگاه.))
_منم میام!
#اسمتومصطفاست
_جا ندارم عزیز، سید علی هم میاد، تو میخوای تا قم کنار نامحرم بشینی؟ هر دو معذب میشین!
ساعتی بعد رفته بودید، درحالی که در گوشم دو صدا طنین می انداخت: یکی صدای حاج حسین که در وقت خداحافظی میگفت:((ناراحت نباشین، سید ابراهیم میمونه تا محمدعلی به دنیا بیاد.)) یکی صدای تو که آهسته گفته بودی:((نگاه کن حاج حسین چقدر با خودش وسیله برداشته، فقط یه زیر شلواری!))
حاج حسین بادپا سبک رفته بود و تو هم همراهش. و دلم چه میلرزید!
وسط هال نشسته و زل زده بودی به عکس ابوحامد.
_کجایی آقا مصطفی؟
_دیدی حاج حسین چطور به عکس ابوحامد نگاه میکرد؟
_خُب مقصود؟
_دیدی چه سبک رفت؟
_خب؟
_اون بار باید میموند، اما از کجا معلوم این بار...!
_نفوس بد نزن مرد! بلند شو بریم تا خیابونا شلوغ نشده، برای روز مادر خریدامون رو بکنیم!
همان طور خیره به عکس سر تکان دادی:((باشه. اما باید برم و بیام!))
_کجا؟ کی؟
نگاهت را از عکس کندی، بلند شدی و لباس پوشیدی.
_ناهار آبگوشت گذاشتم ها، زودبرگرد!
_باشه!
ظهر شد نیامدی، همیشه دوست داشتی آب و گوشت آبگوشت جدا باشد. گوشت را کوبیدم و آماده گذاشتم. نان سنگک، سبزی خوردن، پیاز ترشی و پارچ لبالب دوغ.