شاهرخ
قسمت پنجم (آبادان)
🔹 چند نفري از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند:
تو جواني، نمي توني تا ابد بيوه بماني. در ضمن دختر و پسرت احتياج به پدر دارند. شاهرخ هم اگر اينطور ادامه بده، براي خود شما بد ميشه نه درسی، نه کاری. هرروز دعوا و ... عاقبت خوبي ندارد.
🔸بالاخره با آقائي که همسايه ها معرفي کردند و مرد بسيار خوبي بود ازدواج کردم. محمد آقاي کيان پور کارمند راه آهن بود.
🔹 براي کار بايد به خوزستان مي رفت. به ناچار ما هم راهي آبادان شديم. در آبادان کمتر از سه سال اقامت داشتيم.
🔹در اين مدت علاقه پسرم به ورزش بيشتر شده بود. با محراب شاهرخي که از فوتباليست هاي خوزستاني بود، خيلي رفيق شده بود. مرتب با هم بودند.
🔹در همان ايّام مشغول به کار شد. روزها سر کار مي رفت و شبها به دنبال رفقا.
🔸 بعد از بازگشت از آبادان، خيلي از بستگان مخصوصاً عبداللّه رستمي (پسر عمويم که داور بين المللي کشتي بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ کشتي برود، چرا که قد و هيکل و قدرت بدنيش به درد ورزش مي خورد. اگر هم ورزشكار شود کمتر به دنبال رفقايش مي رود.
🔹 اما او توجهي نمي کرد. فقط مشکلات ما را بيشتر مي کرد. مشکل اصلي ما رفقاي شاهرخ بودند. هر روز خبر از دعواها و چاقو کشي هايشان مي آوردند.
🍃ادامه دارد🍃
#رمان
#شاهرخ
🍃🍂@mohtavqyetablighJameaAlZahra🍂🍃🍂
شاهرخ حر انقلاب اسلامی
☘قسمت هفتم (سند)
🔹وارد کلانتري شدم. با کارهاي پسرم، دیگه همه من را مي شناختند.
مأمور جلوي در گفت:
🔸 برو اتاق افسر نگهبان ! درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود.#شاهرخ هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهاش را هم روي ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم:
🔹 مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن !
بعد رفتم جلوي ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم:
من شرمنده ام، ببفرمائيد.
🔸 با عصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم:
دوباره چيکار کردي ؟! شاهرخ گفت:
🔸با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاريهاشون داشتند ميوه مي فروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پير مردها رو ريخت توي جوب.
اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و ...
🔹افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مأمور ما مقصر بوده.
بعد مكثي كرد و ادامه داد:
🔸به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه مي کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش ميره بالاي دار !
ادامه دارد
#رمان
#شاهرخ
🍃🍂@mohtavqyetablighJameaAlZahra🍂🍃🍂
شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت_دهم (کاباره پل کارون)
🔸شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد:
يعني چيکار کنم ؟!!!
ناصر ادامه داد: بعضيها ميان اينجا و بعد از اينکه مي خورن، همه چي رو به هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن و از پــس اونها برنمييان.
🔹 من يکي مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدمها رو بندازه بيرون. #شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت:
قبول.
🔸از فردا هم هر روز تو کاباره پل کارون کنار ميز اول نشســته بود. هيکل درشت، موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود.
🔹يک بــار براي ديدنش به آنجا رفتم.
مشــغول صحبت وخنــده بوديم که ديدم جوان آراســته اي وارد شد. بعد از اينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد.
#شاهرخ بلند شد و با يک دست، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت.
بعد با حسرت گفت:
مي بيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند !
ادامه دارد
#رمان
🍃🍂@mohtavqyetablighJameaAlZahra🍂🍃🍂
شاهرخ حر انقلاب اسلامی
قسمت سیزدهم (ظاهر و باطن)
در پس هيکل درشت و ظاهر خشني که شاهرخ داشت، باطني متفاوت وجود داشت که او را از بسياري از هم رديفانش جدا مي ساخت.
🔹هيچ گاه نديدم که در محرّم وصفر لب به نجاستهاي کاباره بزند. ماه رمضان را هميشه روزه مي گرفت و نماز مي خوند. به سادات بسيار احترام مي گذاشت.
🔸يکي از دوســتاش مي گفت: پدرش به لقمه حلال بســيار اهميت مي داد.
مادرش هم بسيار انسان مقيدي بود.
🔸 اينها بي تأثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود. قلبي بسيار رئوف و مهربان داشت. هيچ فقيري را دست خالي رد نمي کرد.
🔹فراموش نمي کنم يکبار زمســتان بسيار ســردي بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم. پيرمردی مشــغول گدائي بود و از سرما مي لرزيد. شاهرخ فوري کاپشن گران قيمت خودش را در آورد و به مرد فقير داد. بعد هم دسته اي اسکناس بهش داد.
پيرمرد از خوشحالي مرتب مي گفت: جوون، خدا عاقبت به خيرت کنه !
ادامه_دارد
#رمان
🍃🍂@mohtavqyetablighJameaAlZahra🍂🍃🍂
شاهرخ حر انقلاب اسلامی
قسمت_چهاردهم (ظاهر و باطن)
🔹صبــح يکي از روزها با هم به کاباره پــل کارون رفتيم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جديدي افتاد که سر به زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت:
اين کيه، تا حالا اينجا نديده بودمش؟!
🔸در ظاهر زن بســيار با حيائي بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به اين کار مشغول شود.
شاهرخ جلوي ميز رفت و گفت:
🔹همشيره، تا حالا نديده بودمت، تازه اومدي اينجا؟!
زن، خيلي آهسته گفت:
بله، من از امروز اومدم.
🔹شــاهرخ دوباره با تعجب پرســيد:
🔸تو اصلا قیافت به اینجور کارها و جاها نميخوره !
اسمت چيه؟ قبلا چيکاره بودي؟
زن در حالي که سرش را بالا نمي گرفت گفت:
🔸مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که براي اجاره خانه و خرجي خودم و پسرم بيام اينجا !
ادامه دارد
#رمان
🍃🍂@mohtavqyetablighJameaAlZahra🍂🍃🍂
شاهرخ حر انقلاب اسلامی
قسمت بیستم و یکم (توبه)
🔹ســه روز از عاشــورا گذشته، شــاهرخ خيلي جدي تصميم گرفته بود. کار در کابــاره را رهــا کرد.
فردا صبح هم رفتیم مشهد. وارد صحن اسماعيل طلا شدیم. يکدفعه ديدم کنار درب ورودي ، شاهرخ روي زمين نشست رو به سمت گنبد، خيره شد به گنبد و شروع کرد با آقا حرف زدن.
مرتب مي گفــت:
خدا! من بد کردم. من غلط کردم، اما مي خوام توبه کنم. خدايا منو ببخش !
يا امام رضا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.
اشــک از چشمان من هم جاري شد.
شاهرخ يکساعتي به همين حالت بود.
خلاصه دو روز مشهد بودیم و بعد برگشتيم تهران.
شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکارهاي گذشته را رها کرد.
🔸بهمن ماه بود و هر شــب در تهران تظاهرات بود. اعتصابــات و درگيريها همه چيز را به هم ريخته بود.
از مشهد که برگشتيم. شاهرخ براي نماز جماعت رفت مسجد !! خيلي تعجب کردم.
فردا شب هم براي نماز #مسجد رفت. با چند تا از بچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت مي کرد.
حضور #شاهرخ با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبي براي دوســتاش بود.
البته #شاهرخ از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباريها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه فحش مي داد.
ارادت #شاهرخ به امام بعد از شناخت امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود و روي آن هم نوشته بود؛ #خميني، فدايت شوم.
#ادامه_دارد.
#رمان
🍃🍂@mohtavqyetablighJameaAlZahra🍂🍃🍂
شاهرخ حر انقلاب اسلامی
☘قسمت بیست و دوم (انقلاب)
🔹اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار بر موتورها شــديم.همه به دنبال شــاهرخ حرکت کرديم.
🔸شــاهرخ رفت جلوی یه رستوران وایساد و گفت:
این رستوران صاحبش يه يهوديه، که الان ترســيده و رفته اســرائيل، اینجا اسمش رســتورانه، اما خيلي از دختراي مسلمون همين جا بي آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و ...
بعد سنگي را برداشت و شيشه را شکست. بعد هم سراغ کابارههای دیگه رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر کابارهها و دانسينگهاي تهران را آتش زدیم.
نيمه هاي شب بود. وارد خانه شدیم. لباسهاش خوني بود. مادر با عصبانيت رفت جلو و گفت:
معلوم هست کجائي، اين کارها به تو چه ربطي داره. نشست روي پله ورودي و گفــت:
اتفاقاً خيلي ربــط داره، ما از طرف خدا مســئوليم! ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن و اسلام ايســتاده،
بعد به ما گفت:
شــماايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطر بهشــت، يا ترس از جهنم نماز مي خونيد، اما راه درست اينه که همه کارهات براي خدا باشه !!
خلاصه این #شاهرخ، با اون #شاهرخ که چند ماه قبل مي شــناختيم خیلی فرق داشت...!
ادامه دارد.
#رمان
@mohtavqyetablighJameaAlZahra🍂🍃🍂
شاهرخ حر انقلاب اسلامی
☘قسمت بیست و سوم (کردستان)
🔸موقع ورود امام به ایران نزدیک می شد.
براي گروه انتظامات شــاهرخ و دوستانش انتخاب شده بودند.
بعد از ورود امام، شاهرخ هر روز براي ديدار ایشان به مدرسه رفاه مي رفت.
این چند ماه مدام شاهرخ در فضای کمیته و مسجد و ... بود.
حالا دیگر فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت فرا رسید.
خبر رسيد کردستان به آشوب کشيده شده، امام پيامي صادر کردند:
به ياري رزمندگان_در_کردستان برويد.
شاهرخ با شنیدن پیام امام ديگر ســر از پا نمي شناخت.
ســاعت ســه عصر (يکســاعت پس از پيام امام) شاهرخ با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل #مسجد ايستاد. بعد هم داد مي زد:
#کردستان، بيا بالا، #کردستان ...!!!
ساعت چهار عصر ماشين پر شد. و به سمت سنندج حرکت کردیم.
نيروي ما تقريباً هفتاد نفر بود.
فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ما را ديد گفت:
فرمانده شما كيه ؟! ما هم بلافاصله گفتیم:
آقاي شاهرخ_ضرغام.
اما #شاهرخ گفت:
چي ميگي ؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم. من كه فرماندهي بلد نيستم.
بعد با صحبت هایی که شد #شاهرخ را به عنوان #فرمانده انتخاب کردند.
☘ادامه دارد.
#رمان
🍂🍃🍂
@mohtavqyetablighJameaAlZahra🍂🍃🍂
شاهرخ حر انقلاب اسلامی
قسمت بیستم و چهارم (جنگ تحمیلی)
🔸بعد از مدتی که در سنندج بودیم ما به سقز رفتیم عمليات آغاز شد.
🔹با دستگيري بيست نفر و كشته شدن چند نفر از سران ضد انقلاب سقز هم پاكسازي شد.
🔹 شــهيد چمران هم كه از ماجرا خبردار شــده بود به ديدن ما آمد و از رشادت بچه ها بخصوص شاهرخ تجلیل کرد.
در طی عملیات شاهرخ مجروح شد و مدتي در تهران بستري بود.
سال 59 بود، با بمبارانهای فرود گاههاي کشور جنگ تحميلي عراق عليه ايران شــروع شــد.
در مسجد نشسته بودیم همه مانده بودیم چه بکنیم که يکي از بچه ها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد.
نامهایی را به او داد و گفت:
از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوي دکتر چمران براي تمام نيروهائي که در کردستان حضور داشتند.
شاهرخ به ســراغ تمامي رفقاي قديم وجديد رفت.
صبح روز يازدهم مهر، با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نيرو راهي جنوب شديم.
وقتي وارد اهواز شــديم همه چيز به هم ريخته بود. رزمندگان هم ازشهرهاي مختلف مي آمدند و ... همه به ســراغ استانداري و محل اســتقرار دکتر چمران مي رفتند.
بعد از سه روز به همراه دکتر چمران و برای عمليات راهي منطقه سوسنگرد شديم.
بعــد از اين حمله #شــهيد_چمران براي نيروها صحبت كــرد و گفت:
اگر مي خواهيد کاري انجام دهيد ، اينجا نمانيد ، برويد خرمشهر.
☘ادامه دارد
#رمان
🍃🍂@mohtavqyetablighJameaAlZahra🍂🍃🍂
شاهرخ حر انقلاب اسلامی
قسمت بیستم و هفتم (کلہ پاچہ فرمانده)
مرتب مے گفت:
من نمے دونم، بايد هر طور شده کلہ پاچہ پيدا کنے ! گفتیم:
🔸 آخہ آقا شــاهرخ تو اين وضعیت غذا هم درست پيدا نمےشہ چہ برسہ بہ کلہ پاچہ !؟ بالاخره کلہ پاچہ فراهم شــد.
گذاشتم داخل يک قابلمــہ، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ و نيروهاش. فکر کردم قصد خوشــگذرانے و خوردن کلہ پاچہ دارند.
شــاهرخ رفت ســراغ چهار اسيرے کہ صبح همان روز گرفتہ بودند. آنہا را آورد و روے زمين نشــاند. بعد شروع بہ صحبت کرد:
🔸خبر داريد ديروز فرمانده يکے از گروهان هاے شــما اسير شد. اسراے عراقے با علامت ســر تأیيد کردند . بعد ادامہ داد:
شــما متجاوزيد. ما شما را مےکشيم و مےخوريم !! مترجمے هم صحبت هاے شاهرخ را بہ عربے ترجمہ مےکرد.
عراقيہا ترســيده بودند و گريہ مےکردند .
شاهرخ رفت و زبان کلہ را از قابلمہ در آورد و گفت:
🔹فکر مےکنيد شــوخے مےکنــم ؟! اين چيه !؟ زبان ! چی ؟! زبان ! دوباره ادامہ داد:
اين زبان فرمانده شماست !! بعد زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد و گفت:
شما بايد بخوريدش ! من و بچــه هاے ديگہ مرده بوديم از خنده.
🔸وقتے اسرا حسابے ترسيدند خودش آن را خورد ! بعد رفت سراغ چشم کلہ و حسابے آنها را ترسوند.
ســاعتے بعد در کمال تعجب هر چہار اســير را آزاد کرد. ازش پرسیدم:
🔹اين کلہ پاچہ، ترسوندن عراقيہا، آزاد کردنشون !؟ براے چے اين کارها رو کردے ؟!
شــاهرخ خنده تلخے کرد و گفت:
🔹 ببين، دشــمن از ما نمے ترســه، مےدونہ ما قدرت نظامے نداريم . نيروے نفوذے دشــمن هم خيلے زياده . ما بايد يہ ترسے تو دل نيروهاے دشمن مےنداختيــم.
🔸 مطمئن باش قضيہ کلہ پاچہ فرماندشون خيلے سريع بين نيروهاے دشمن پخش مےشہ !!!
ادامه دارد
#رمان
🍃🍂@mohtavqyetablighJameaAlZahra🍂🍃🍂