#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_دو
اعمال ام داوود که تمام شد، اذان مغرب را گفتند.
سرنماز در صف نماز جماعت بودم که گوشی ام زنگ خورد.
تو بودی: ((توی پروازیم. احتمالا دو ساعت دیگه خونه ایم.))
بعد از 75روز دوری قرار بود ببینمت.
_ پس میام فرودگاه!
_ نه، نیا سمیه!
_ میام!
نمازم را تمام کردم، وسایلم را جمع کردم. دیدم داداش سجاد آمد دنبالم.
به خانه که رسیدم دیدم خانه غرق گل بود.
مامان، پدرت و برادرم به خاطر تمام شدن مراسم اعتکاف گل خریده بودند.
گفتم: ((آقا مصطفی داره میاد!))
همه خوشحال شدند.
به سجاد گفتم: ((من رو میبری گل فروشی؟))
_ گل فروشی!
_ آره، میخوام برای آقا مصطفی گل بخرم.
_ آبجی این همه گل! بیکاری؟
_ من باید گلی را که خودم میخوام انتخاب کنم!
رفتیم گل فروشی. سفارش یک دسته گل داوودی زرد و کبود را دادم، اما همه مصنوعی.
همان جا بودم که زنگ زدی: ((سمیه یه موقع نیای فرودگاه! من خودم میام.))
زنگ زدم اطلاعات پرواز و ساعت ورود هواپیما را گرفتم. آمدم خانه و گفتم:((راه بیفتین.))