eitaa logo
کانال محتوای تبلیغی معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها
2.9هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
*این کانال محتوای تبلیغ عمومی می باشد که توسط اساتید و مبلغان تولید شده و با توجه به مناسبت های تبلیغی بارگذاری می شود.* «کپی مطالب به همراه لینک» @mohtavayetablighJameaAlZahra «.« ارتباط با ادمین».» @admin_mobaleghan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک نگاه به اطراف می کنم. چقدر خلوت است. فقط پیر زنی سر مزار یکی از شهدای گمنام نشسته و با شن ریزه ای به سنگ قبر میزند. انگار نه انگار که آنجایم. دوست دارم برگردم به عقب، به خیلی عقب تر. روزهایی که هنوز به سوریه نرفته بودی، روزهایی که هنوز نشده بودی مدافع حرم. _ آقا مصطفی باید توی کارای خونه کمکم کنی! _ باز شروع کردی خانم؟ _ از اتاق فاطمه شروع کن. _ همین؟ _ و آشپزخونه. _ نه دیگه نشد، من اتاق فاطمه، تو آشپزخونه! _ قبول! خوش حال رفتم آشپزخانه. ربع ساعتی نگذشته بود که آمدی دم در. _ عزیز، یه چایی بهم میدی، کمرم درد گرفت! _ یعنی تموم شد؟ _ می تونی ببینی! چای را ریختم و دادم دستت. خسته و عرق ریزان آشپزخانه را تمیز کردم و به اتاق خواب رفتم تا از داخل کمد لباسم را بردارم. ناگهان کوهی از لباس و اسباب بازی های فاطمه ریخت روی سرم. _ آقا مصطفی اینا اینجا چی کار می کنن؟ جوابم را ندادی. چایت را خورده بودی و جلوی تلویزیون خوابت برده بود. به اتاق فاطمه سرک کشیدم، ظاهرا مرتب بود، خم شدم زیر تختش را وارسی کردم، وای! هر چه دستت رسیده بود چپانده بودی زیر تخت! روی تخت نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم، به جای گریه زدم زیر خنده.
_غذات؟ جات؟ دوستات؟ _خیالت راحت همه چی عالیه. _یعنی الان خونه سیدی؟ _نه بابا روبه روی حرم امیرالمومنینم. _بازم تک خوری آقا مصطفی؟ من رو گذاشتی و خودت عید غدیر تنهایی رفتی نجف؟ چطور دلت اومد؟ _به خدا همش به فکرتم، برات کلی هم دعا میکنم! اشک هایم تندتند می آمد:((نمیخوام یادم باشی! خداحافظ!)) روز بعد باز زنگ زدی. _کجایی؟ _کربلا، بین الحرمین. سرسنگین گفتم:((کاری نداری؟ خداحافظ!)) چند روز بعد زنگ زدی:((عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت، سوریه ام، اما دارم برمیگردم.)) قلبم فرو ریخت. _چرا؟ _مجروح شدم. نشستم روی زمین:((خدایا شکرت، یعنی می آیی و میمونی پیشم؟)) خندیدی:((نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی نیست!)) _چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که تورو به من برسونه! امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تورا برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد. از سوریه برگشتی.آمدنت مصادف شده بود با چهلم عمه سرور.وقتی خبرفوت اورا به تو داده بودند،حاضر نشده بودی بیایی.اما حالا از سراجباربرگشته وچراغ خانه ام را روشن کرده بودی. روزهای اول برای تعویض گچ و پانسمان پاهایت از پدرت ودرمانگاه نزدیک خانه کمک گرفتیم،اما روزی گفتی:(بعد از این خودم پاهام رو پانسمان میکنم،فقط کمکم کن.) _من که دلشو ندارم! _تو فقط نور چراغ موبایل رو بنداز روی زخم پاهام، بقیه‌ش با من! نور چراغ موبایل رو انداختم روی زخم پایت، خیلی مانده بودتاخوب شود.گفتم:(خدا پدر داعش رو بیامرزه!) خندیدی:(تو اولین نفری هستی که به جون داعشیا دعا میکنی!) _دعا میکنم چون باعث شدن الان کنار من نشسته باشی! _حالا چرا نور رو میندازی روی سقف،من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست! _چون چشمام رو بسته‌م و دارم گریه میکنم! _تو که الان گفتی خوشحالی! _ولی از دردی که میکشی،رنج میبرم! نمیتوانستم با رفتنت کنار بیایم،اما تو پا روی دلت میگذاشتی و می رفتی. باز هم میرفتی. چند روز بعد پنجه پایت که در آتل بود سیاه شد. به زور خواستم ببرمت بیمارستان، قبول نکردی. از صاحبخانه،آقای حاج نصیری خواستم بیاید.آمد و با پسرش تو را بردند دکتر. فهمیدیم پایت عفونت نکرده، فقط آتل را محکم بسته ای که اینطور سیاه شده. تا اینکه یک روز گفتی:(باید برم پادگان!) دلم قرص بود که هنوز پایت داخل گچ است. _با این پا؟ _باهمین پا! ولی مراقبم. _پس منم میرم خونه مامانم تا کاردستی فاطمه رو درست کنم. با هم از خانه بیرون آمدیم، تو از آن سو من از این سو. در خانه مامان در حال درست کردن کاردستی بودم که تلفنم به صدا در آمد:((عزیز، اجازه میدی برم سوریه؟)) _آقا مصطفی؟ با این حالی که داری نه، اجازه نمیدم! _اما اجازه من دست خداست. به آقاجون بگو عصات اونجا هم لازم میشه! و رفتی. به همین سادگی. شب از شدت ناراحتی به سید مجتبی، یکی از بچه های افغانستانی که در گروه یاد و خاطره تلگرام بود، پیام دادم:((سید ابراهیم رفت.)) نمیدانست همسرتم، نوشت:((نمیدونم این پسره دنبال چیه؟ یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا کجا میری؟)) با خودم زمزمه کردم: آزمودم عقل دور اندیش را/بعد از این دیوانه سازم خویش را تو به دنبال آن پرنده ای بودی که از هر پرش، صدای ساز می آمد. ساز شهادت! باز دوری و تنهایی، باز چشم به در دوختن و منتظر بودن و باز قصه تکراری کاش بیایی. بعد از مدتی بی خبری تماس گرفتی:((عزیز مژده بده، هم گچ پام رو باز کردم هم راه میرم.)) _بدون عصا؟ _عصا رو دادم به کسی که بهش نیاز داره! _پس برای آزمایش غربالگری میای؟ _تا خدا چی بخواد! با مامانم رفتم غربالگری، هفته بعد جوابش آمد:((ممکنه این بچه مشکل ذهنی داشته باشه.)) اشک هایم آمدند. احساس غربت میکردم. زنگ که زدی ماجرا را گفتم:((چه کنم آقا مصطفی؟)) _فکر از بین بردن بچه رو نکن عزیز! _یعنی راضی هستی یه بچه معلول به دنیا بیارم؟ _اگه قراره با این بچه پیش درگاه خدا امتحان بشیم، باید تسلیم بشیم! _ولی من باز دکتر دیگری میرم! _موافقم! رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری، هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی. _عزیز نگران نباشی ها! _چطور؟ _مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره! _چه شرطی؟ _خواب دیدم باید او رو در راه خدا بدی! _یعنی چه؟ _خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت:((این بچه شماست، بگیرش.)) گفتم:((نمیخوام، این فقط یک تکه گوشت مُرده س.)) اون رو ازمن گرفت و گفت:((این بچه پسره و سالمه، اگه به ما بدهیدش، قول میدیم دوباره به خودتون برگردونیم.)) گفتم:((سالم به من بدید، من هم قول میدم.))
به گریه افتادم. _حالا خیالت راحت شد سمیه؟ این بچه سالمه! نفس بلندی کشیدم:((آره خیالم راحت شد آقا مصطفی!)) این بار که برگشتی، سوغاتی ات ساک شهید صابری بود. تو غمگین بودی، اما من خوشحال بودم، چون چراغ خانه ام روشن شده بود. آن روز صبح هنوز خواب بودی که مامان زنگ زد و گفت میخواهد برود نمایشگاه بهاره؟)) خواب آلود چشم هایت را بازکردی:((با تو تا اون سر دنیام میام!)) به مامان گفتم که می آییم. صبحانه را خورده و نخورده راه افتادیم. فاطمه را پیش مادرت گذاشتیم و رفتیم. هنوز موقع راه رفتن مشکل داشتی، آرام راه میرفتی و من هم پا به پای تو. مامان هم برای خودش در نمایشگاه می چرخید. هر چقدر اصرار کردم چیزی بخری قبول نکردی. _همه چی دارم! باز که اصرار کردم گفتی:((بسیار خب. یک صندل برمیدارم، یعنی دو جفت چون سایز پاهام باهم نمیخونه.)) سایز یک پایت شده بود 42و یکی شده بود 43. صندل ها را خریدیم و یک کیلو هم کُنار خریدیم و رفتیم گوشه ای نشستیم و شروع کردیم به خوردن کنار. دوتا روسری هم درحال آمدن بودیم که گرفتم. یکی برای عیدی دادن به مادرت و یکی برای مامانم. تازه آن موقع بود که گفتی:((نمیخوای برای عید خرید کنی؟)) خندیدم:((چون خیلی زود یادت افتاد نه!)) از مامان جدا شدیم و سرراه رفتیم خانه پدرت تا فاطمه را برداریم. اصرار کردند بمانیم. بعد از شام که برگشتیم خانه، جلوی در، دوستت را دیدی که در ماشین منتظر تو نشسته بود. گفتی:((شما برو بالا من میام!)) با فاطمه آمدیم بالا. همین که دررا باز کردم دیدم خانه به هم ریخته. دویدم سر صندوقچه کوچکی که در کمد بود، درش باز بود و خالی از هر چه پول و طلا. سیصد دلار تشویقی را هم که برای خوب عمل کردن در عملیات گرفته بودی و روی میز توالت گذاشته بودی، برده بودند. دست فاطمه را گرفتم و دویدم پایین. داخل ماشین دوستت نشسته بودی و حرف میزدی. _آقا مصطفی، دزد! دزد!
🌸مهربانم... 🔷مرگ را فراموش می‌کنم که از تو غافل می‌شوم. مگر می‌شود به یاد مرگ بود و توشه‌ای نداشت و احساس آرامش کرد؟ و مگر می‌شود دنبال آرامش بود و از تو یاد نکرد؟ چه کسی بدون تو آرامش را چشیده که من چشیده باشم؟ 🔷می‌خواهم با یاد مرگ، خودم را بی‌قرار کنم. من محتاج بی‌قرار‌ی‌ام. هر چه بلا بر سرم آمده، زیر سر این آرامش دروغین است. 🔷از این آرامش کاذب که عبور کردم، پر از اضطراب که شدم، ضجه کنان به سویت خواهم آمد و یقین دارم که تو هم مرا می‌پذیری. چه خوب که امام مهربانی چون تو را دارم. 🌙🌸شبت بخیر مهربانم! ✍محسن عباسی ولدی