شرمنده دیشب یک قسمت از داستان شب جا مانده هست امشب قسمت جا مانده را خدمت بزرگواران ارائه میدیم
بازم پوزش ما را بپذیرید .❤️
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت هجدهم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 دوباره سر و کله ی این یارو عماد توی باغ پیدا شده بود. مثله
#داستان_شب
⚜قسمت هفدهم⚜
بهشتِ عمران🌾
از صبح تا همین الان که چند دقیقه ایی به غروب نمونده توی اتاق خودمو حبس کردم. ذهنم آشفته بود و دچار سردرگمی شده بودم. صدای در اتاق منو از افکار پریشونم بیرون کشید
آبا:بهشته؟ مادر؟ چرا نمیای بیرون؟ از صبح تا الان چیزی نخوردی که
دلم نمیخواست هیچ کدومشونو ببینم. فکر میکردم لااقل آبا برام دل بسوزونه اما اونم همدست آقا و یاسر شده بود. صدایی از خودم در نیاوردم که دوباره زد به در و وقتی دید چیزی نمیگم گفت :مادر تو که از وضع من خبر داری، فکر کردی واسه من آسونه دختر دسته گلمو بدبخت کنم اونم واسه زندگی چند نفر دیگه؟ اما خوب مادر م..
حرفش و قطع کردم و نالیدم :مجبوری نه؟ پس من چی؟ من آدم نیستم؟ من اینجا از حییون هم کمتر حساب میشم، چه برسه به آدم؟ فکر کردی اون پسره که قراره منو بهش بدن خیلی سربراهه؟ یه الواته که دنبال منفعت و سود خودشه، شما اصن فکر منو نکردید، فکر بیچارگی های بعد منو نکردید، آبا ازدواج با اون یارو یعنی یه عمر سوختن و ساختن، یعنی از چاه دراومدن افتادن تو چاله، میفهمی آبا؟ من نمیخام عاقبتم بشه تو!
صدایی از پشت در نیومد. فکر کنم زیاده روی کرده بودم اما واقعا دست خودم نبود. آبا دوباره از پشت در گفت :تو هرچی بگی حق داری، سرنوشت و بخت توام مثه منه مادر... سیاه!
از جام اومدم بیرون و در و باز کردم و خیره تو چشاش گفتم :نه نیست! لااقل نمیزارم که بشه! من زن اون الوات نمیشم. اینو به همه ی اونایی که به مزاقشون خوش نمیاد بگو
تا خواستم در و ببندم صدای آقا از توی راه پله پیچید
آقا :از کی تا حالا توی این خونه روی حرف من حرف در می یاد؟
نفسم برید. این مرد وحشت من و زندگیم بود. آبا سریع خودشو و جم و جور کرد و کنار آقا وایستاد و گفت :چیزی نیست آقا شما برید استراحتتون و بکنید، بهشته هم میخاست بره بخوابه مگه نه؟
و ملتمس بهم خیره شد.
شرمنده آبا اما از قدیم گفتن مرگ یه بار و شیون هم یه بار
محکم لب زدم :نه!
آقا لنگه ی آبروی پر پشتش و داد بالا و گفت :نه؟
+من زن اون عماد نمیشم!
سکوتی رعب آور راهرو رو پر کرد. آبا رنگ رخسارش پریده بود و انگاری زندگی خودش و منو بر باد دیده میدید.
برای همین تا خواست حرفی بزنه و مثلا اوضاع و درست کنه آقا دستش و به معنی ساکت باش آورد بالا و گفت :باشه، نشو! کسی زورت نکرده
و پشتش و کرد و حرکت کرد
باورم نمیشد به همین راحتی قبول کنه!
اونقدر حرفش باورم شده بود که با چشمایی که از شادی توش اشک جمع شده بود خیره شدم به آبایی که داشت سکته میکرد
اما خوشحالی کاذبم چندان طول نکشید که گفت :فقط...یه چیزایی و باس یادت بیارم
و برگشت سمت منو و گفت :قلب مريض مادرت، هزینه های درمانش، از همه مهمتر بی خانمانی، و در نهایت بیرون رفتن از روستا، و خودت میدونی کسی که من از روستام بیرون بندازمش هیچ جایی جا و مکان بهش نمیدن، فراموش که نکردی من کیم؟
و پوزخندی زد و از پله ها پایین رفت
نفسم بابت حرفاش بند اومده بود
مثله اینکه همه چی واقعی تر از چیزی که فکر میکردم بود
اونقدر واقعی و سریع که زمان هم جلوش کم آورده بود
با درماندگی در اتاق و بستم و اشک های همیشگی مو جاری کردم...
#ادامه_دارد...
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
⚜قسمت نوزدهم ⚜
بهشتِ عمران 🌾
به دستور آقا مجبور بودم دور میز مسخره دورهمی شون با عماد و خانواده اش بشینم
امروز عماد با پدرش منصور خان اومده بود باغ ما.
میز دورهمی هیچ شباهتی به یک معاشرت یا گپ و گفت برای آشنایی دو خانواده نداشت
بیشتر شبیه یک معامله بود.
یه معامله واسه جبران قماری که آقا به منصور خان باخته بود.
بیشتر از اینکه حالم از اونا بهم بخوره، از خودم بدم اومده بود.
چقدر حقیر جلوه کرده بودم که جرئت همچین کاری رو به بقیه دادم.
چشامو تا جایی که جا داشت به در باغ دوخته بودم و سعی میکردم خودمو بی تفاوت نشون بدم.
اما بی تفاوت تر از من عماد بود که دائم با گوشیش ور میرفت و صدای دینگ دینگ پیام هاش روی اعصاب بود. به علاوه که هرچند دقیقه یه بار ادامس توی دهنش و محکم میترکوند. چقدر این بشر رقت انگیز بود!
خیره به برگ های درخت اقاقیا ته باغ بودم که عمران در و باز کرد و بیل به دست وارد عمارت شد.
درست روبه روی ما بود و از این فاصله باد کردن رگ گردنش و میتونستم ببینم
چند دقیقه ایی خیره شد به من و بعد نگاهش روی عماد ثابت شد.
میتونستم حس کنم چه حالی داره!
ناخودآگاه برای اینکه تسلای حال و احوالتش باشم صندلی مو کشیدم عقب و از جام پاشدم که آقا گفت :کجا؟
برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم :اگه اجازه بدید مرخص شم، یکمی کار دارم
عماد سرش و آورد بالا و بهم نگاه کرد و رد نگاهمو روی عمران دید و متوجه شد
فوری گوشی شو گذاشت توی جیبش و گفت :آقای حشمتی اگه اجازه بدید من با بهشته یه چند دقیقه ایی توی باغ حرف بزنم
آقا سرش و تکون داد و حواسش رفت پی منصور خان
با نفرت نگاه کردم به عماد که چشمکی حواله ام کرد و به سمت باغ رفت
بی حوصله خواستم دنبالش راه بیوفتم که آبا از توی خونه صدام زد
اخ قربونت بشم آبا
لبخندی از سر پیروزی زدم و با گفتن ببخشید سوری بلفور روونه ی عمارت شدم
فکر کنم عمران هم از دور نفس راحتی کشید!
خدایا کاش زودتر یه چیزی از طرف عمران بشنوم تا بلکه این آتیش وجودمو و خاموش کنه!
#ادامه_دارد....
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة
بڪوشید تا عاشق شوید
چراڪه مسیرعشق بے انتهاست
مبدأش کربلا مقصدش تا خداست
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
﷽
#السلام_ایها_الغریب
🕊💐 #سلام_امام_زمانم 💐🕊
✋ سلام
ای پر معناترین نگاشته هستی...
ای سُلاله آفتاب...
#چشم وجودم
خیره به نورِ #حضور شماست...🌸🍃
🌼 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِى خَلْقِهِ 🌼
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج 🤲🌹
#صبحتون_مهدوی 🌼 🍃
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💔اگر #خانمی خواستگاری ندارد شاید کمتر از یک درصد مربوط به این باشد که #بختش را بسته باشند.
💛اما علت های مهم دیگری نیز هستند که باعث این اتفاق شده است.بعضی از این #اتفاقات مربوط به خانواده دختر هست که نتیجه اش گریبان گیر دختر می شود و برخی مربوط به خود دختر خانم هست.
🔅مثلا دختر خانم شاید قبلا #رفتار خلافی داشته یا مثلا روابط نادرستی داشته که باعث شده #کسی به خواستگاری اش نیاید.
🔅یا شاید رفتار خانواده اش به گونه ای بوده که کسی به #خواستگاری نمی آید.
البته گاهی دختر به دلیل اینکه #حضور مثبت در محیط اطرافش ندارد باعث #شناخت دیگران از او نمی شود.
مثلا دختر در #مهمانی ها یا هیات های زنانه و یا جمع های صمیمی با دوستانش حضور پیدا نمی کند تا دیگران او را بهتر بشناسند . البته این مطلب با #عشوه گری در جامعه فرق می کند.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
💝@mojaradan